1398/02/30
در بوستان شعر
روایتی از آنچه در دیدار رمضانی شاعران با رهبر انقلاب گذشت
محمدرضا وحیدزاده
چیلیک چیلیک دوربینهای عکاسی چاووشخوان ورود آقا به حیاط میشود. جمعیت برمیخیزد. با نزدیک شدن آقا به جمعیت، یکی از پیشکسوتها پیش میرود. آقا دستانش را گرم میفشارد و بامهربانی پاسخش را میدهد. خوب که نگاه میکنم، میبینم علی موسوی گرمارودی است. کتابی هدیه میدهد و چند لحظهای با هم خوش و بش میکنند. آقا که مینشیند، عدهای برای تقدیم آثارشان پیش میآیند. بعد از گرمارودی، سیدفضلالله قدسی از شاعران پیشکسوت افغانستانی است که فرصت گفتوگو نصیبش میشود. آقا روی صندلی مینشنید و دستان قدسی را در دست میگیرد. قدسی هم کتابی به آقا تقدیم میکند.
کتابهای ایشان را برای من بگذارید کنار
نفر بعدی رضا یزدانی، شاعر جوان قمی است. کتاب خاطرات رزمندهای به نام اقبالیان را هدیه میدهد. آقا اقبالیان را میشناسد. حالش را از یزدانی جویا میشود. یزدانی میگوید سال ۹۶ به کما رفته، اما الان بهتر است. آقا برای این رزمندهی دفاع مقدس دعا میکند. یزدانی کتاب «حاشا»ی خودش را هم هدیه میدهد. کتاب حاشا با دستهای رهبر باز میشود و ایشان یکی از شعرهای آن را بادقت میخواند.
بعد از یزدانی، علی احدی از اراک جلو میآید. همان جا برای آقا شعری میخواند و ایشان نیز دقیق گوش میدهد. میگوید من حامل سلام گرم «ملت» اراکم. آقا لبخند میزند و میگوید «واقعاً هم اراکیها ملتند.» همه میخندند.
جمعیت حالا کمی فشردهتر شده. مؤمنی و اسفندقه آن جلو کنار آقا نشستهاند و شاعران را راهنمایی میکنند. مصطفی محدثی خراسانی شاعر بعدی است. کتاب «جشن دلتنگی»اش را به آقا هدیه میکند و چند دقیقهای با ایشان گپ میزند. آقا حسابی همشهری قدیمیاش را تحویل میگیرد. عکاسها مدام عکس میگیرند و سعی میکنند هیچ صحنهای از دستشان در نرود.
چراغزاده از دزفول، شاعر جوانی است که تازه عقد کرده. خودش این را به آقا میگوید. آقا بلافاصله با لبخند میگوید: «آفرین، باید زودتر ازدواج کنید و بچههای زیاد بیاورید.» چراغزاده میخندد و سرخ میشود. رهبر یک انگشتری هم به عنوان هدیهی عروسی به او میدهد.
رضا شریفی، شاعر و مداح شیرازی، نفر بعدی است. جلوی آقا مینشیند و میخواهد برای خانواده و قرارگاه فرهنگیشان در شیراز دعا کند. آقا دعایش میکند. رضا یک انگشتر هم به آقا هدیه میدهد. آقا میگیرد و به جایش تسبیحی به او میدهد. رضا تسبیح را میگیرد و میبوسد و روی چشمهایش میگذارد.
وحید طلعت از ارومیه، شاعر بعدی است که پیش میرود. یک تسبیح و چند کتاب تقدیم میکند. یکی از آنها مجموعهشعر خودش است. یکی هم کتاب خاطرات یک ترکمن عراقی از جنگ ایران و عراق است که تازگی در ارومیه منتشر شده.
شهریار، شاعر پاکستانی را اسفندقه به آقا معرفی میکند. میگوید هم شاعر است و هم مترجم. آقا خم میشود و دستانش را محکم میگیرد. شهریار هم به آقا کتاب هدیه میدهد و میگوید این کتاب در دو ماه به چاپ دوم رسیده است. بین صحبتهای شهریار، آقا از او میپرسد: «یعنی هر چاپ چند تا؟» و او میگوید: «هزار تا».
عباس احمدی، شاعر طنزپرداز قمی پیش میرود. خاطرم هست که سال گذشته هر چه کوشید، فرصت گفتوگو نیافت. اول کتاب جدید «قمپز» را معرفی میکند که مجموعه شعرهای طنز حلقهی قمپز است، بعد هم دو کتاب «مخزنالاشرار» و «کلمن راز» خودش را. آقا میخندد و میگوید کلمن راز را ندیدهام. توضیحاتش که تمام میشود، بلند میشود تا برود. آقا عباس را صدا میکند و میپرسد چرا کتابهای خودش را نیاورده؟ عباس وسط راه بازمیگردد و میگوید چون قبلاً تقدیم کردهام. آقا برمیگردد و به کسی که کتابها را جمعآوری میکند، میگوید: «کتابهای ایشان را برای من بگذارید کنار.»
باید کاری کنیم که ایشان بشنوند
«شعرا خودشان برای دیدار با رهبری عنوانهای مختلفی انتخاب کردهاند. شب قدر شاعری، شب شاعران بیدل، شب پانزدهم...» این گفتار گزارشی است که رضوانی، خبرنگار بیستوسی، وسط جمعیت رو به دوربین میگوید. جلوی من سجاد سامانی نشسته؛ شاعری که ۲۶ سال دارد و تا به حال دو کتاب به چاپ رسانده. فاصلهاش با آقا زیاد است و میترسد نوبتش نشود. «سالیانِ» پرفروشش را دست گرفته تا به آقا تقدیم کند. میپرسد به نظرت به من وقت میرسد؟ شیطنت میکنم و میگویم فکر نمیکنم. توی دلش بدجوری خالی میشود.
سرور رجایی، شاعر افغانستانی دیگر، جلو میآید و کتاب مصوری را به آقا هدیه میدهد. نگاه که میکنم، میبینم کتابی در معرفی شهدای افغانستانی دفاع مقدس است. آقا بادقت به توضیحات سرور گوش میدهد.
دکتر حامد صافی از خوزستان شاعر بعدی است. به آقا میگوید من از اهواز آمدهام تا سلام مردم سیلزدهی آنجا را به شما برسانم. خیلی از مردم اهواز پیغام دادهاند که برایشان دعا کنید. آقا بهگرمی اهوازیها و خود او را دعا میکند. صافی یک کتاب از مرتضی حیدری آلکثیر به آقا هدیه میدهد. ایشان کتاب را باز میکند و به شعرهای کتاب نگاهی میاندازد. میپرسد مگر آل کثیر شعر فارسی هم میگوید؟ صافی توضیحاتی میدهد. آقا میگوید: «به آلکثیر بگویید یک کتاب هم شعر عربی چاپ کند.»
رضوانی خبرنگار بیستوسی، عباس حسیننژاد را وسط آن شلوغی پیدا میکند و از او میخواهد که به سؤالاتش جواب دهد. حسیننژاد با پیشانی عرقکرده برمیگردد و به سمت دوربین نیمرخ میشود. رضوانی از اهمیت این جلسه میپرسد. حسیننژاد توضیح میدهد که در این جلسه بارها و بارها چیزهایی شنیده که برایش تازگی داشته. نمونهاش نکاتی است که سال گذشته حضرت آقا دربارهی شعر یکی از شاعران عنوان کردند.
هادی فردوسی جلو میآید و کتابی به آقا میدهد که مجموعه عکسی از والدین شهداست و میگوید برای هر عکسی یک رباعی گفته که به دو زبان ترجمه شده است. آقا دارد کتاب را نگاه میکند که فردوسی ادامه میدهد: «من ۱۰ سال پیش خدمتتان شعر خواندم؛ پدرم گفت سلامم را به آقا برسانید و این مطلب را برای شما نوشتند» و اشاره میکند به یادداشتی که دستنویس داخل کتاب نوشته شده. آقا میگوید: «این را که شما نوشتهاید!» فردوسی: «بله از طرف پدرم نوشتهام، ایشان سواد ندارند.» آقا میگویند: «خیلی خب، حالا امشب باید کاری کنیم که ایشان بشنوند.»
هادی فردوسی اهل روستای کت گنبد سروستان استان فارس، سال ۸۵ و وقتی ۱۹سالش بود، در همین دیدار چند رباعی خوانده بود که مورد استقبال و تمجید رهبر انقلاب قرار گرفت. از آن سال تا امروز فرصت شعرخوانی دوباره نزد رهبر انقلاب را پیدا نکرده بود.
سلام مرا به قشر زحمتکش فرهنگی برسانید
عباس جواهری از قم هم پیش میرود و سلام همکاران فرهنگیاش را به آقا میرساند. آقا پاسخ میدهد که سلام مرا به قشر زحمتکش فرهنگی برسانید.
مهران فلاح و محمدرضا بازرگانی شاعران جوان بعدی هستند. فلاح با آقا حال و احوال میکند و در حالی که دست روی زانوی آقا گذاشته، یک رباعی برای ایشان میخواند:
بر قلب زمین مثل وریدیست درخت
در فصل شتا آیت عیدیست درخت
آسوده در این سایه فراموش مکن
محصول شهادت شهیدیست درخت
نامهای هم به آقا میدهد. بازرگانی میگوید تازه ازدواج کرده و کارت عروسیاش را هم آورده. آقا باخنده میگوید: «یعنی میخواهید من هم بیایم؟!» همه میزنند زیر خنده. بازرگانی وقتی بلند میشود که بیاید، همهی صورتش اشک است. حالش دست خودش نیست.
دکتر حامد طونی هم میرود جلو. میخواهد سلام مردم درود را که بهار امسال گرفتار سیل شدهاند، به آقا برساند. آقا با لبخند گرمی میگوید: «درود بر اهالی درود.» طونی به آقا میگوید اربعین سال گذشته به نیابت از ایشان رفته پیادهروی. از آقا میخواهد که خودش و خانوادهاش را دعا کند.
حالا کمکم خانمها هم جلو میآیند. چند تن از محافظها راه را برای حضور خانمها باز میکنند. راضیه رجایی، از شاعران مشهد، اولین کسی است که فرصت گفتوگو مییابد. انگشتر فیروزهای به آقا میدهد که آقا برایش دعا بخواند. سلام محمدکاظم کاظمی را هم به آقا میرساند. آقا با خوشرویی میگوید سلام مرا هم به آقای کاظمی برسانید.
عاطفه جوشقانیان از قم شاعر دیگری است که روبهروی آقا زانو میزند و میگوید امشب تولدش است. بعد هم مجموعهشعر فاطمه عارفنژاد را که به دلیل معلولیت نتوانسته جلو بیاید، تقدیم میکند. مظفری به آقا میگوید من مؤمن نیستم، اما دوست دارم در نماز شبتان اسم مرا هم بیاورید. آقا جدی پاسخ میدهد: «خُب باشید.» بعد هم میگوید که حتماً دعایش میکند. جودکی سلام پدر روحانیاش را به آقا میرساند و میگوید که پدرش خیلی آقا را دوست دارد. از آقا هدیه هم میخواهد. آقا به جودکی و مظفری و جوشقانیان انگشتر میدهد.
عاطفه جعفری، شاعر افغانستانی، میآید جلو که چیزی بگوید. بغض راه گلویش را میبندد. تا میخواهد لب باز کند، حالش منقلب میشود و میزند زیر گریه. نمیتواند حرفش را بزند.
فاطمه نانیزاد و ایمان طرفه هم پیش میآیند. سجاد سامانی هنوز نگران است و باز هم اذیتش میکنم و میگویم بعید است نوبتش شود. هوا تقریباً تاریک شده. کسی در آن سوی حیاط با صدای بلند اذان میگوید. همه میفهمند که فرصت تمام شده. محمد شکریفرد از تبریز در دقایق آخر پیش میرود و کتابش را به آقا تقدیم میکند. بلند میشویم که سر صفهای نمازمان بازگردیم. وقتی برمیخیزم که برگردم، سجاد سامانی را میبینم که زانو زده و دارد «سالیان»ش را به آقا هدیه میدهد.
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
همهی صفها پر شده. در ردیف آخر میلاد عرفانپور جایی برایم باز میکند تا بایستم. آقا «الله اکبر» را میگوید و همه جا ساکت میشود. حالا فقط طنین زیبای قرائت حمد و سورهی آقاست؛ و البته همچنان چیلیک چیلیک دوربینهای عکاسان.
پس از سلام نماز، جمعیت بلند میشود که برای افطار به سمت سالنها برود. به حسب تجربهی قبلیام میروم سمت شمشادها تا از آنجا یک بار دیگر دعای بعد از نماز آقا و دست کشیدنش را بر خاک تربت ببینم. آقا مثل هر بار دو دست مبارکش را میگذارد بر مُهر بزرگ تربتش و بعد بر سر و روی خود میکشد و بعد بر محاسنش. بعد بر بدنش. بعد بر پاهایش. آمار دفعات استلام آقا با مهر کربلا از دستم درمیرود. حقیقتاً حیرتانگیز است؛ و زیبا. حالم دگرگون شده. آقا سجادهاش را میبندد و برمیخیزد.
جمعیت باقیمانده در حیاط به راه میافتد. در میان راه، آقا محمدمهدی خانمحمدی را میبیند که بهتزده با کتاب «هیاهوی»ش ایستاده و ایشان را مینگرد. آقا رو به این شاعر طلبه میکند و میگوید کتاب خودتان است؟ محمدمهدی که هول شده، با دستپاچگی کتاب را تقدیم آقا میکند. موقع عبور از در حیاط، یکی از همراهان، آقا را متوجه خانم سیمیندخت وحیدی، شاعر پیشکسوت شعر انقلاب میکند. آقا پیش میآید و از پشت شمشادها سلام و علیک گرمی با خانم وحیدی میکند.
پشت سر آقا وارد سالن افطار میشویم. امسال مکان پذیرایی را تغییر دادهاند و همهی مهمانها یکجا در کنار هم پای سفره مینشینند. دیگر همه میتوانند آقا را بالای سفره ببینید؛ حتی خانمها و آنهایی که دیر آمدهاند. بعد از افطار به سالن اصلی میرویم و روی صندلیهایمان جاگیر میشویم. علی داودی و زرویی که کارهای اجرایی این مراسم را بر عهده دارند، مشغول انجام هماهنگیهای لازماند.
آقا وارد میشود و باز دوربینها به چیلیک چیلیک میافتند. همگی برمیخیزیم. آقا سالن را کامل دور میزند و مجدداً با همه سلام و علیک میکند. وقتی میرود سمت خانمها، صدای چند نفری هم که التماس دعا دارند، بلند میشود. آقا مینشیند و جلسه رسمیت پیدا میکند. سمت چپ آقا، مرتضی امیری اسفندقه و محسن مؤمنی نشستهاند، کنارشان هم قزوه و فاضل. قاری شروع به تلاوت آیاتی چند از کلامالله مجید میکند. انتخاب قاری برای این جلسه، آیات ۲۸۴ به بعد سورهی بقره است: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ...» قاری با پایان قرائت به سمت آقا میورد. آقا بهگرمی او را تفقد میکند و چند جملهای با او گپ میزند.
مجری جلسهی امروز اسفندقه است. بعد از ده سال حضور قزوه به عنوان مجری، حالا اجرای جلسه را به شاعر جوانتری سپردهاند. اسفندقه از آقا اجازه میگیرد و رخصت میطلبد از امین فکر و فرهنگ و ادب پارسی. اجرای اسفندقه به شکل محسوسی از قزوه اتوکشیدهتر و ادیبانهتر است. اسفندقه پس از کسب اجازه، جلسه را با غزلی از سلمان هراتی شروع میکند؛ غزلی که به قول خودش در موضع و موضوع سرشار از آرمانهای آفتابی انقلاب است:
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بیتابم و بیقرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
آقا پس از شعر سلمان رو به اسفندقه میکند و مصرعی از شعر معروف هوشنگ ابتهاج را میخواند: «حالیا چشم جهانی نگران من و توست». اسفندقه به رسم سالهای پیش و سنتی که به گفتهی او علیرضا قزوه در این جلسه بنا نهاده، یادی از درگذشتگان میکند؛ از نصرالله مردانی و احمد عزیزی و قیصر امینپور و سید حسن حسینی و مشفق و شفق. آقا همچون دفعات قبل باز هم یادآور میشود که: «و حمید». اسفندقه با اشارهی آقا بیدرنگ یادی هم از مرحوم حمید سبزواری میکند و بخشهایی از سرود «بانگ آزادی» او را میخواند. سری هم به انجمنهای ادبی میزند و نامی از مرحوم کمالپور و مرحوم صاحبکار و مرحوم قهرمان میبرد. آقا میخندد و میگوید البته اینها مشهد بودند، نه اینجا ... جمعیت میخندد.
کار فردوسی را چه کسی باید ادامه دهد؟
اسفندقه برای شروع، به سراغ گرمارودی میرود و او را شاعری میخواند که حضور قاطع شعرش در ادبیات معاصر بر کسی پوشیده نیست. گرمارودی اجازه میخواهد که وقتش را به جوانها بدهد. آقا با لبخند نگاهش میکند و میگوید شما هم یک زمانی جوان بودید. گرمارودی شروع میکند به خواندن مثنوی کوتاهی به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی که بیستوپنجم اردیبهشتماه است؛ شعری پخته و سخته و استوار، با واژگانی حماسی و شاهنامهوار:
تو ای برکشیده سخن تا سپهر
برآورده کاخ سخن تا به مهر
بزرگ اوستادا سخنور تویی
همه پیرویم و پیمبر تویی
چو بوسد سر خامه انگشت تو
نلرزد به گاه سخن پشت تو
بعد از شعرخوانی گرمارودی، آقا رو به جمعیت میکند و با اشاره به مضامین شعر گرمارودی در ستایش فردوسی میگوید: طیّبالله، اما حالا کار فردوسی را چه کسی باید ادامه دهد؟ همین شما نسل جوان باید زبان فارسی را با شعرتان سرافراز کنید.
ناصر حامدی شاعر بعدی است که اسفندقه نام او را برای شعرخوانی میبرد. حامدی شعرخوانیاش را با یک رباعی آغاز میکند:
ما هیچ نداریم و دو گوهر داریم
در مشهد و قم دو سایهی سر داریم
یک لحظه مگیر ای خدا از دل ما
عشقی که به خواهر و برادر داریم
بعد هم شروع به خواندن غزلش میکند با این مطلع:
باز باران است باران حسین بن علی
عاشقان جان شما جان حسین بن علی
در شعر حامدی بیت «هر کجای خاک من بوی شهادت میدهد/ عشقم ایران است، ایران حسین بن علی» تحسین جمع را برمیانگیزد.
آقا او را برای شعرهای خوبی که خوانده، تشویق میکند. بعد از حامدی اسفندقه میرود سراغ رضا یزدانی و او را شاعری معرفی میکند که شعر نیمایی را جدی گرفته و کتاب اخیرش هم «حاشا» نام دارد. شعر یزدانی مضمون زیبایی دربارهی شهدا دارد. یادم هست که یزدانی ایدهی اصلی این شعر را چند سال پیش از سخنرانی علیمحمد مؤدب در جمع بچههای آفتابگردانها وام گرفته بود.
از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
میرسی درست روبهروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچهی شهید فاطمینسب:
خانهی من است
حیرتآور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچههای شهر ایستادهاند
تا نشانی مسیر خانههای ما شوند
اینکه این همه شهید رفتهاند
تا بهانهی ترانههای ما شوند
قرائت یزدانی اندکی کمرمق است و وزن افاعیل شعرش بهدرستی پیدا نیست. بعد از شعرخوانی یزدانی، آقا رو به او میکند و میگوید: «خیلی خوب، این شعر مضمون زیبایی داشت، اما شما وقتی میگویی نیمایی، نمیتوانی وزن را نادیده بگیری.» در ادامه هم شعر «لحظهی دیدار» اخوان را با طنینی دلنشین زمزمه میکند: «اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم/ بیآنکه یک دم مهربان باشند با هم پلکهای من/ بر شما خوش بگذرد ایام...» بعد از صحبتهای آقا، اسفندقه با اشاره به نبود قافیه در این شعر، توضیح میدهد که البته اگر شعر را اینگونه بخوانیم، وزنش هم درست میشود. بعد با قرائتی شمرده و درست، شعر یزدانی را دوباره میخواند. آقا با خنده میگوید: «بله، اگر اینطوری بخوانید عیبی ندارد.» همه میزنند زیر خنده.
شاعر بعدی محمد فخارزاده از اساتید دانشگاه است. شعر زیبایی میخواند و تحسین آقا را برمیانگیزد:
قدم میزنم راه را میشمارم
همین عمر کوتاه را میشمارم
اگر روزی از سن و سالم بپرسی
غزلهای ناگاه را میشمارم
چند بیتی برای ما بخوانید
دعوت بعدی اسفندقه از شاعری هندوستانی است. اسفندقه آقای عین الحسن را استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه جواهر لعل نهرو معرفی میکند. پرفسور سلام گرم و صمیمانهی مردم کشورش را تقدیم آقا میکند و میگوید همواره آرزو داشته که حضرت آقا را زیارت کند. بعد هم با توجه به محدودیتی که در منابع درسی مقطع دکتری این دانشگاه و مشخصاً کتاب «نقش مسلمانان در آزادی هندوستان» در هند وجود دارد، از آقا برای تأمین این منابع یاری میطلبد.
شعر آقای عین الحسن غزلی روان است که زیباییاش با لهجهی شیرین او دوچندان شده. بیت «فریب کرمک شبتاب را نخواهم خورد/ که در قلمرو تو آفتاب میبینم» مورد توجه حضار و آقا قرار میگیرد. با پایان شعرخوانی، آقا ایشان را حسابی تشویق میکند و میگوید: «آفرین، شعر فارسی خوب و روانی بود.» نام هند که میآید، نگاهها به سوی قزوه میگردد.
اسفندقه از قزوه میخواهد تا او هم شعری بخواند. قزوه توضیح میدهد که ادارهی این جلسه امانتی بوده که ده سال پیش به او واگذار شده و حالا هم از این که جوانترها کار را به دست بگیرند، خوشحال است. بعد ابراز امیدواری میکند که سهم شاعران جوان شهرستانی و دور از مرکز همچون گذشته محفوظ بماند. دست آخر هم میخواهد که وقتش را به جوانترها بدهند. آقا رو به قزوه میکند و با لبخند میگوید: «حالا چند بیتی برای ما بخوانید.» قزوه در اجابت دستور آقا غزلی زیبا و آشنا را با مطلع «ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم/ سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم» انتخاب میکند. بیتهای پایانی شعر قزوه از عشق و راز عشق میگوید:
شهر ما آبادی عشق است اما راز عشق
عشق یعنی واژههای رمز قرآن کریم
عشق یعنی قاف و لام «قل هو الله احد»
عشق یعنی باء «بسم الله الرحمن الرحیم»
آقا با اشاره به شعر توحیدی قزوه، از خداوند قبولی این توجه و توسل قزوه را در شعر مسئلت میکند. اسفندقه توضیح میدهد که قزوه بهزودی عازم مأموریتی به هندوستان است و آقا برای قزوه دعای خیر میکند.
سرود مادرانهی از دل برخاستهی شیرین
بعد از شعرخوانی قزوه، اسفندقه مسیر شعرخوانیها را به سمت خانمها هدایت میکند. اکرم هاشمی اولین شاعری است که از میان بانوان مجال شعرخوانی مییابد. شعری لطیف و شاعرانه به ارائهی تصویری از دفاع مقدس میپردازد:
نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را متر کرد پهنا را
درست از وسط آب قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر شکافت دریا را
اسفندقه با خواندن بیت «صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را» اشاره میکند که شعر هاشمی به استقبال این غزل رفته. آقا از شعر نمادین و سمبُلیک هاشمی تعریف میکند و دعا میکند که در زندگی همیشه موفق باشد.
اعظم سعادتمند، نفر بعدی است. اسفندقه توضیح میدهد که ایشان در سال گذشته برندهی جایزهی پروین اعتصامی هم بوده.
ای دهانت لانهی گنجشکهای شاد پرچانه!
کودک من! ای تمام حرفهایت فیلسوفانه!
صد گره وا میشود از بغضها و اخمهای من
میزنم هر بار بر موهای تا سرشانهات شانه
تازگیها اولین دندان پیشین تو افتادهست
رفته یعنی از زمان مستی ما هفت پیمانه
با تو بازی میکنم دیوانه بازی میشوم هر وقت
از نبایدها و بایدهای عقل خویش دیوانه
تا شبیه کودکیهایم بفهمی حرف گلها را
بستهام روبان موهای تو را هم مثل پروانه
آقا از شعر سعادتمند خیلی خوشش میآید و دو بار با تأکید میگوید: چه خوب! چه خوب! سرود مادرانهی کاملاً از دل برخاستهی شیرینی بود.
بعد از سعادتمند، نوبت میرسد به هادی محمدحسنی:
با گردباد خانه به دوش از وطن بگو
با من که سالهاست غریبم سخن بگو
با هر کسی نمیشود از راز عشق گفت
من نیز عاشقم غم خود را به من بگو
ما همنشین جام می و باده نیستیم
با شمع سینهسوخته از سوختن بگو
اسفندقه یکی دو تا از بیتهای محمدحسنی را به نشانهی تحسین تکرار میکند. آقا اشاره میکند که بیت «من نیز عاشقم غم خود را به من بگو» را هم میشود تکرار کرد.
محمدمهدی خانمحمدی یک شاعر دیگر از قم است که اسفندقه برای شعرخوانی دعوتش میکند. خانمحمدی شعرخوانیاش را با یک رباعی شروع میکند. آقا مصرع آخر رباعی را زمزمه میکند: «سجاده همیشه مُهر دارد به لبش» شاعر جوان شروع به خواندن غزلش میکند.
ای خنجرِ آبدیده ما تشنهی کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده خونگریه داریم
تا سر زند آفتابی هرگز ندیدیم خوابی
از چشم سرخ شرابی پیداست شبزندهداریم
با سمِّ اسبان تکاندیم از کوهها خستگی را
ماییم از نسل خورشید بر قلهها تکسواریم
تا کاروانِ پس از ما پیدا کند راه از چاه
یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم
هرچند حالا خموشیم وقتش رسد میخروشیم
یک روز خرمافروشیم یک روز بالای داریم
«إمشوا إلی الموت مَشیا ...» این است جانبازی ما
یعنی که فرزندِ حیدر لب تر کند ذوالفقاریم
اسفندقه که سعی میکند بعد از هر شعر ابیات شیرینترش را بازخوانی کند، بیت «یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم» را به نشانهی تحسین تکرار میکند. آقا بیدرنگ میگوید: «پایی که جا ماند ...». نکتهبینی آقا بر لب همه لبخند مینشاند.
حق خلیج فارس را ادا کردید
همان طور که مجری مراسم میگوید، نوبت میرسد به شاعر کتاب «لحظههای بیملاحظه».
مبین اردستانی با طمأنینهی خاص خودش، ابتدا دو بیت یکی از شعرهای آشنایش را میخواند: «این روزها پر از غزل نصفهنیمهام/ با من چه مانده جز کلماتی دچار تو/ با من چه مانده جز کلماتی دچار تو/ بیمن چگونه میگذرد روزگار تو» بعد هم شمردهشمرده شروع به خواندن غزلش میکند:
به نگاهی شکفت و پنجره شد باز دیوارِ چند لحظهی پیش
پر شد از نور کاسهی چشمم غرقِ دیدارِ چند لحظهی پیش
هنوز بیت اول را نخوانده که آقا از او خواست دوباره تکرار کند و بعد از آن آقا در پایان بعضی ابیات ردیف شعر را همراه با شاعر زمزمه میکرد.
به جهانی شگفت مهمانم که مَلَک بو نبرده از بودش
وه چه آرامشیست با منِ مست منِ هشیارِ چند لحظهی پیش
هستیام اشک -اشک آینهایست که تماشای عشق پوشیده-
هست با ذرّه ذرّهی جانم طعمِ دیدارِ چند لحظهی پیش
آقا با اشاره به ردیف سخت شعر مبین، غزل او را میستاید و میگوید: «خوب از عهده برآمده بودید. مضامین هم مضامین خوب و جدیدی بود.» اسفندقه با اشاره به طرز متفاوت شعر مبین، گریزی به شعر انقلاب میزند و بااطمینان میگوید: «آنگاه که به شایستگی شعر انقلاب به پژوهش اصحاب تحقیق درآید، از این دست شعرها برای بررسی در آن بسیار میتوان یافت.»
حیدر منصوری شاعر جنوبی خونگرمی است که از بوشهر آمده و قصد رساندن سلام مردم شهرش به آقا را دارد. آقا سلام مردم بوشهر را پاسخ میدهد. شعر زیبای منصوری دربارهی خلیج فارس است:
صبور مثل درختان پر از بهار بمان
خلیج فارس! سرفراز و استوار بمان
آقا به حیدری میگوید: «آفرین! حق خلیج فارس را ادا کردید.» اسفندقه با خواندن بخشهایی از شعر آقای گلپایگانی دربارهی خلیج فارس، یادی هم از شعر او میکند.
خیلی وقت بود شما را ندیده بودیم
نفر بعدی مهدی پرنیان است؛ شاعر طنزپردازی از یزد که نقیضهی شعر معروف «دو کاج» استاد محبت را با خود به جلسه آورده.
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
بله آن کاجها نهتنها دوست
بلکه یک زوج باوفا بودند
کاج و کاجه کنار هم با عشق
غرق خوشبختی و صفا بودند
در بند دوم وقتی پرنیان میگوید «کاج و کاجه کنار هم با عشق/ غرق خوشبختی و صفا بودند» آقا میگوید: «بچهدار هم شدند.» جمعیت از ته دل میخندد. آقا پرنیان را حسابی تشویق میکند. میگوید شما طبعتان طبع روان و جوّالی است. از این طبع آماده استفاده کنید. اسفندقه به یاد محبت، بیت زیبایی هم از او میخواند: «مرا به جرعهای از یک نگاه مهمان کن/ به این تسلی خوش گاهگاه مهمان کن»
سید وحید سمنانی شاعر دیگری است که اسفندقه از او دعوت به شعرخوانی میکند:
برای من که پرم از قفس پری بفرست!
اگر نه... یک دو نفس بال باوری بفرست!
برای مشق جنون شهر جای محدودیست
برایم از ورق دشت دفتری بفرست!
آقا شعر سمنانی را بسیار میپسندد و بیت «تو تا عزیز منی راه و چاه هر دو یکیست/ چقدر منتظرم نابرادری بفرست!» را زیر لب زمزمه میکند.
اسفندقه بعد از شعرخوانی چند شاعر جوان، باز هم به سراغ پیشکسوتان میرود. این بار یوسفعلی میرشکاک را عزیز ارجمندی مینامد که همواره شعر انقلاب را با قلم تیز و دم گرم و حضور مهربانش همراهی کرده و از او میخواهد تا غزلی برای جمع بخواند. میرشکاک با محاسن بلند و صدای بَمش رو به آقا میگوید: «آقا سلام عرض میکنم.» آقا مهربان پاسخ میدهد و میگوید: «چشم ما روشن! خیلی وقت بود شما را ندیده بودیم.» شعر میرشکاک غزلی قلندرانه در منقبت بانوی دو عالم، صدیقهی کبری است.
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سرّ توحید در آیینهی غیرت زهراست
روح آدم، شرف خاتم، دردانهی غیب
ذات عصمت، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممکن ز ازل تا به ابد
بادهی وحدت و خمخانهی کثرت زهراست
آقا بعد از شعرخوانی میرشکاک با چهارتا آفرینِ پیدرپی خوشآمدش را از شعر او نشان میدهد. آقا رو به میرشکاک میگوید: «خداوند إنشاءالله شما را از الطاف ویژهی بانوی دو عالم بهرهمند سازد.»
گمنام، مثل شهید ابراهیم هادی
اسفندقه بعد از میرشکاک سراغ محمدحسن جمشیدی میرود. او پسر مصطفی جمشیدی، از داستاننویسان خوب کشور است.
در دعای اهل دل باران فراز آخر است
گریه کن در گریهی عاشق صفایی دیگر است
عاشقان با اشک تا معراج بالا میروند
بهترین سرمایهی انسان همین چشم تر است
در جواب بیوفایی خلوتی با خود بساز
دست کم تنها شدن از دلشکستن بهتر است
اسفندقه بیت «شد فراموش آن که بیش از قدر خویش آمد به چشم/ آن که با گمنام بودن سر کند نامآور است» را تکرار میکند. آقا با تأنی میگوید مثل شهید ابراهیم هادی که میخواست گمنام زندگی کند، اما امروز نامش در همهی آفاق فرهنگی کشور پیچیده است.
بعد از جمشیدی نوبت به امیر تیموری میرسد. تیموری که از پیش، سابقهی مجریگری هم دارد، با صدایی گرم و گیرا شروع میکند:
حس میکنی زمین و زمان گریه میکنند
وقتی که جمع سینهزنان گریه میکنند
این سوی داغِ اکبر و آن سو غم حبیب
در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند
آقا شعر تیموری را میپسندد. اسفندقه بیت «این سوی داغ اکبر و آن سو غم حبیب/ در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند» را تکرار میکند.
رضا شریفی شاعر بعدی است. میگوید از خادمان حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام در شیراز است. شریفی برای شاه چراغ یک صلوات هم از جمعیت میگیرد.
حتی اگر به قیمت شاهانه زیستن
ننگ است زیر منت بیگانه زیستن
«در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن»
شریفی بعد از شعرخوانی میگوید که بیت آخر را از میلاد عرفانپور وام گرفته است و خودش و میلاد را مشمول تحسینهای آقا میکند.
شعرهای شما تن احمد شاملو را در گور میلرزاند
اسفندقه بعد از شریفی رو میکند به رسول پیره و او را شاعری معرفی میکند که قرار است به سیاق گرمارودی و سید حسن حسینی، شعر عاشورایی بیوزن بخواند. رسول کمی نگران واکنش آقا به شعر بیوزنش است، اما محکم و پرطنین سپید استوار و عاشوراییاش را قرائت میکند. آقا بادقت شعرش را گوش میکند.
مقتلی
کتابهای دیگر کتابخانه را
به گریه انداخته است
ما ایستادهایم و ابرها
ابرهای ترس و تماشا
برای شهادت دریا
در روایاتِ رود
دنبال سند معتبر میگردند
چند روضه با نام تو گرفتهاند؟
چند مجلس گریستهاند؟
که این همه حروفِ نامِ تو غمانگیز است
غمانگیز است و دیدهام مادرانی را
که نام تو را برداشتهاند برای پسرانشان
و در تنهایی، چشمهاشان را گریستهاند
دیدهام پرندگان را
که همیشه برای گوشهای از آسمان، زیارت ناحیه میخوانند
شرمندهام
که هنوز زندهام
شرمندهام
و همهی نسخههای مقاتل را از بازار خریدهام
و نام خودم را اضافه کردهام
آخر چرا نام من افتاده است؟
نکند من هم
جا مانده باشم ...
نکند مثل عبیدالله بن حرّ جُعفی
با امام از اسب گفته باشم
نه
حتماً غلطی املایی است
این که تیری به گلویم نخورده و هنوز زندهام
همه منتظر واکنش آقا هستند. بر خلاف انتظار برخیها، آقا حسابی رسول را تشویق میکند. میگوید: «آفرین، خیلی خوب. البته تن احمد شاملو توی قبر میلرزد که شماها شعر سپید را که ایشان مبتکر شعر سپید بود، در این راه مصرف کردید. چون او بهکلی مخالف این حرفها بود.» همه میزنند زیر خنده.
جا دارد به شهدای فاطمیون بیشتر پرداخته شود
با نام عاطفه جعفری، شعرخوانیها دوباره به قسمت بانوان منتقل میشود. جعفری از شاعران خوب مهاجر افغانستانی است. قبل از شعرخوانی، سلام گرم دوستان مشهدیاش را به آقا میرساند و بعد شروع به خواندن شعری برای شهدای فاطمیون میکند:
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخههایی که سرفرازانند، میوههایی که جلوهی باغند
مادران مثل ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
روی تابوتهایشان بستند، پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
آقا شعر جعفری را میپسندد. با اشاره به موضوع شعر جعفری میگوید: «جا دارد که به شهدای مظلوم فاطمیون بیشتر از اینها پرداخته شود.» اسفندقه هم با تمجید از شعر جعفری میگوید: همهی بیتهایش قابلیت تکرار داشت.
شاعر بعدی مهدیه انتظاریان است که غزل محکمی برای این جلسه آماده کرده است:
تنها نشسته منتظر و سربهراه، کوه
در انعکاس نقرهای نور ماه، کوه
بر شانههای یخزدهاش برف سالیان
بر قامتش حریر نسیم و گیاه، کوه
بعد از تشویقهای آقا، اسفندقه از فاطمه عارفنژاد نام میبرد. عارفنژاد شعری تقدیم میکند به حماسهی مردم مظلوم یمن. بیتهای خوبی در غزل عارفنژاد شنیده میشود:
عجیب نیست همیشه در اوج فاجعهها
رسانهها همه تجویز قرص خواب کنند
رسیدهاند سپاه یزیدیان زمان
که با جنایت و کودککشی ثواب کنند
دگر چه جای تعجب اگر یمن را آه
از این به بعد همه کربلا خطاب کنند
به مادران یمن در عزای کودکشان
بگو که گریه برای دل رباب کنند
شعر عارفنژاد هم مورد توجه جمع قرار میگیرد.
خدا بچههای متعدد به شما بدهد
بعد از عارفنژاد شعرخوانیها به گوشهی دیگری از جلسه هدایت میشود و نام سید ضیاء موسوی، شاعر زنجانی را به عنوان نفر بعدی صدا میکنند. موسوی از آقا اجازه میگیرد و بعد هم از ولیالله کلامی، شاعر پیشکسوت زنجان رخصت میطلبد. شعر موسوی در جاهایی ترکی و فارسی را در هم میآمیزد و دوزبانه میشود. در واقع مصراع تکرارشوندهی این شعر یعنی «نمکگیر دربار موسیالرضایم» فارسی است و اغلب ابیات شعر را به زبان ترکی سروده است.
موقع شعرخوانی موسوی، پیرمردی از در پشتی با سینی چای وارد میشود و برای آقا و مهمانان مجلس چای میگذارد. آقا برای موسوی دعا میکند و میگوید إنشاءالله مورد عنایت خاص حضرت رضا علیهالسلام قرار بگیرد. بعد هم با لبخند شیرینی میگوید: «این شعر را جلوی خود حضرت هم بخوانید.» همه میخندند.
بعد از موسوی نوبت شعرخوانی به علی چاوشی، شاعر جوانی از کاشان میرسد. چاوشی میگوید میخواهد غزل عاشقانهای برای همسرش بخواند.
دلم قربانِ شادیِ تو قربانِ غمت حتی
زیاد است از سرِ ناچیزِ من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاهِ مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی اگر خندان، اگر گریان بخند اما
که سِیلی میشود در جانم اشکِ نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنارِ خود، تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی
آقا از شعر چاوشی تعریف میکند. میگوید: «شعر خوبی بود. اینکه تقدیم به همسرتان کرده بودید، بهترش هم کرده بود.» اسفندقه رو به آقا اضافه میکند: «بهتازگی بچهدار هم شدهاند.» چهرهی آقا میشکفد و میگوید: «إنشاءالله خدا خودت و خانمت و بچهات را حفظ کند و إنشاءالله بچههای متعدد دیگری هم به شما بدهد.» همه میخندند.
خداوند إنشاءالله ما را به پدر شما ملحق کند
حسین علیپور شاعر جوانی است که بعد از چاوشی از او برای شعرخوانی دعوت میکنند. علیپور اهل اندیشمک است و پدرش از شهدای مدافع حرم. شعر دردمندانهای هم میخواند:
دل خواست از تو بگوید تا بلکه سامان بگیرد
اما کجا نخل بیسر دیده شده جان بگیرد
مردی که از سر گذشتهست از طفل و همسر گذشتهست
در خون خود غوطه خوردهست تا عید قربان بگیرد
مردی که رفته بگوید عباس دوران عشق است
تا بیرق کربلا را با چنگ و دندان بگیرد
تا راه زینب بماند تا رسم کوفی بمیرد
رفتهست تا جان ببازد رفتهست تا جان بگیرد
میگفت دشمن نباید نزدیک ایران بیاید
تا فتنه از نو مبادا راه خیابان بگیرد
از کرخه پل زد به تِدمر از پا نیفتاد و این است
مردی که حکم جهاد از پیر جماران بگیرد
بعد از شعرخوانی علیپور، اسفندقه توضیح میدهد که پدر او فرمانده ارشد لشکر زرهی در سوریه بوده. آقا علیپور را تحسین میکند و میگوید: «حق فرزندی را ادا کردید.» بعد هم از صمیم قلب اینگونه دعا میکند: «خداوند إنشاءالله ما را به پدر شما محلق کند.»
شاعر بعدی حسین دهلوی است. شعر او هم غزل عاشقانهای است که بسیار مورد تحسین جمع قرار میگیرد:
هرچند این که سخت شکستی دل من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم قسم به عشق
هر کس که غیر از این به تو گفتهست دشمن است
آقا میگوید: «غزل عاشقانهی خوبی است.»
آدم احساس میکند در برابر رتبهی بلندی از شعر قرار دارد
اسفندقه با نام بردن از فرید، باز هم از پیشکسوت دیگر شعر انقلاب برای شعرخوانی دعوت میکند و با خواندن شاهبیت غزلی از فرید، به استقبال شعرخوانی او میرود: «دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!/ گفتمش کج کن قدح را، دید مینوشم نریخت». آقا با شوخطبعی رو به اسفندقه میگوید: «خُب او هم دیده چون شما مینوشی، نریخته!» حاضران میخندند. فرید که آمادگی لازم را برای شعرخوانی نداشته، چند جملهای به عنوان مقدمه شعرخوانیاش میگوید و تأکید میکند که قصدش زیارت بوده و نه شعرخوانی. خودش هم متوجه میشود و با شکستگی میگوید: «من مقدمههای شعرخوانیام خوب نیست!» آقا رو به فرید میکند و میگوید: «بفرمایید شعرتان را بخوانید.» با دستور آقا فرید از مقدمهی طولانیاش صرف نظر میکند و همان غزل معروفش را برای جمع میخواند.
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می بود و در پیمانهی هوشم نریخت
و بیت آخر شعر فرید که توجه آقا را جلب کرده:
قامت بالابلندی چون شهادت ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت
آقا از فرید میخواهد که بیت «قامت بالابلندی چون شهادت ای دریغ» را تکرار کند و بعد از آن حسابی فرید را تحویل میگیرد. میگوید: «هر وقت فرید شعر میخواند، آدم احساس میکند در برابر رتبهی بلندی از شعر قرار دارد.»
آقای فردوسی هم چند بیت بخوانند
اسفندقه از فیض دعوت میکند که جلسه را به «فیض» برساند. شعر فیض هجویهای دربارهی «سیاست» است و بیتهایی در شعر او هست که خندهی بیشتری از حاضران جلسه میگیرد:
سیاست را نمیخواهم نه از نزدیک، نه دورش
ندارد چون پدر مادر، نه آنجورش نه اینجورش
اگر ربطی ندارد با سیاست فیالمثل دریا
چه شد که در ارومیه درآمد ناگهان شورش
کسی میگفت منظور تو را ما خوب فهمیدیم
نمیدانم چه بود از اینکه با من گفت منظورش
ولی من یک دعا خواندم فرستادم ثوابش را
به روحِ پرفتوحِ والدِ مرحومِ مغفورش
سیاست چیز خوبی نیست مخصوصاً در آن دوران
که هرکس زور میگوید به هرکس میرسد زورش
سیاست گاه مانند زنی زیباست اما من
گذشتم از سر خیر سفید و سبزه و بورش
بعد از شعرخوانی فیض، آقا برای پدر مرحوم فیض طلب مغفرت میکند.
اسفندقه با اشاره به تعداد بالای شاعرانی که فرصت شعرخوانی نیافتهاند، خبر از پایان جلسه میدهد.
آقا خودشان از هادی فردوسی به عنوان آخرین شاعر دعوت میکند که شعر بخواند و فردوسی آخرین شاعر دیدار شاعران امسال است که فرصت مییابد شعر بخواند. هادی چند رباعی جاندار میخواند:
با نام تو عشق، سرمدی خواهد شد
دلها همه خالی از بدی خواهد شد
هر غنچه که بر تو میفرستد صلوات
یک روز گل محمدی خواهد شد
با پایان شعرخوانی هادی، اسفندقه توضیح میدهد که احیای قالب «رباعی» در عصر حاضر مدیون زحمات نسل اول شاعران انقلاب است.
بعد از آخرین شعرخوانی، آقا پیشنهاد میکند که به جای صحبتهای او، باز هم شاعران شعر بخوانند. اسفندقه استدعا دارد که آقا جمع را محروم نکند. جمعیت هم بدون هماهنگی قبلی و با یک صلوات بلند پشت حرف اسفندقه درمیآید. آقا درخواست جلسه را اجابت میکند و با طرح دو نکتهی مهم، باز هم اهالی شعر کشور را متوجه رهنمودهای ارزشمند خویش میکند. نکتهی اول دربارهی اهمیت شعر و جایگاه آن در جامعه و رسالت شاعران در این میان است. آقا از وضعیت کلی شعر کشور راضی است و آن را خوب ارزیابی میکند. نکتهی دوم اما حکایت از نگرانی شدید ایشان در زمینهی زبان فارسی دارد. آقا گلایههای دردمندانهی مهمی را دربارهی وضعیت زبان فارسی بهویژه در عرصهی رسانهها مطرح میکند و شاعران را به یاری این زبان و ایستادن در برابر خطراتی که زبان فارسی را تهدید میکند، فرامیخواند.
صحبتهای آقا مثل همیشه از سویی دل شاعران را گرم میکند و از سوی دیگر آنها را متوجه وظایف خطیرشان میسازد. آقا صحبتهای خود را جمعبندی میکند و با دعا برای همه، جلسه را به پایان میرساند. بلند میشود و جمعیت نیز بانشاط و پرانگیزه از جا برمیخیزند؛ برخی به جهت خروج، برخی به دیدن یکدیگر و برخی نیز به دیدار مجدد آقا برای آخرین بار در این ضیافت شیرین.
کتابهای ایشان را برای من بگذارید کنار
نفر بعدی رضا یزدانی، شاعر جوان قمی است. کتاب خاطرات رزمندهای به نام اقبالیان را هدیه میدهد. آقا اقبالیان را میشناسد. حالش را از یزدانی جویا میشود. یزدانی میگوید سال ۹۶ به کما رفته، اما الان بهتر است. آقا برای این رزمندهی دفاع مقدس دعا میکند. یزدانی کتاب «حاشا»ی خودش را هم هدیه میدهد. کتاب حاشا با دستهای رهبر باز میشود و ایشان یکی از شعرهای آن را بادقت میخواند.
بعد از یزدانی، علی احدی از اراک جلو میآید. همان جا برای آقا شعری میخواند و ایشان نیز دقیق گوش میدهد. میگوید من حامل سلام گرم «ملت» اراکم. آقا لبخند میزند و میگوید «واقعاً هم اراکیها ملتند.» همه میخندند.
جمعیت حالا کمی فشردهتر شده. مؤمنی و اسفندقه آن جلو کنار آقا نشستهاند و شاعران را راهنمایی میکنند. مصطفی محدثی خراسانی شاعر بعدی است. کتاب «جشن دلتنگی»اش را به آقا هدیه میکند و چند دقیقهای با ایشان گپ میزند. آقا حسابی همشهری قدیمیاش را تحویل میگیرد. عکاسها مدام عکس میگیرند و سعی میکنند هیچ صحنهای از دستشان در نرود.
چراغزاده از دزفول، شاعر جوانی است که تازه عقد کرده. خودش این را به آقا میگوید. آقا بلافاصله با لبخند میگوید: «آفرین، باید زودتر ازدواج کنید و بچههای زیاد بیاورید.» چراغزاده میخندد و سرخ میشود. رهبر یک انگشتری هم به عنوان هدیهی عروسی به او میدهد.
رضا شریفی، شاعر و مداح شیرازی، نفر بعدی است. جلوی آقا مینشیند و میخواهد برای خانواده و قرارگاه فرهنگیشان در شیراز دعا کند. آقا دعایش میکند. رضا یک انگشتر هم به آقا هدیه میدهد. آقا میگیرد و به جایش تسبیحی به او میدهد. رضا تسبیح را میگیرد و میبوسد و روی چشمهایش میگذارد.
وحید طلعت از ارومیه، شاعر بعدی است که پیش میرود. یک تسبیح و چند کتاب تقدیم میکند. یکی از آنها مجموعهشعر خودش است. یکی هم کتاب خاطرات یک ترکمن عراقی از جنگ ایران و عراق است که تازگی در ارومیه منتشر شده.
شهریار، شاعر پاکستانی را اسفندقه به آقا معرفی میکند. میگوید هم شاعر است و هم مترجم. آقا خم میشود و دستانش را محکم میگیرد. شهریار هم به آقا کتاب هدیه میدهد و میگوید این کتاب در دو ماه به چاپ دوم رسیده است. بین صحبتهای شهریار، آقا از او میپرسد: «یعنی هر چاپ چند تا؟» و او میگوید: «هزار تا».
عباس احمدی، شاعر طنزپرداز قمی پیش میرود. خاطرم هست که سال گذشته هر چه کوشید، فرصت گفتوگو نیافت. اول کتاب جدید «قمپز» را معرفی میکند که مجموعه شعرهای طنز حلقهی قمپز است، بعد هم دو کتاب «مخزنالاشرار» و «کلمن راز» خودش را. آقا میخندد و میگوید کلمن راز را ندیدهام. توضیحاتش که تمام میشود، بلند میشود تا برود. آقا عباس را صدا میکند و میپرسد چرا کتابهای خودش را نیاورده؟ عباس وسط راه بازمیگردد و میگوید چون قبلاً تقدیم کردهام. آقا برمیگردد و به کسی که کتابها را جمعآوری میکند، میگوید: «کتابهای ایشان را برای من بگذارید کنار.»
باید کاری کنیم که ایشان بشنوند
«شعرا خودشان برای دیدار با رهبری عنوانهای مختلفی انتخاب کردهاند. شب قدر شاعری، شب شاعران بیدل، شب پانزدهم...» این گفتار گزارشی است که رضوانی، خبرنگار بیستوسی، وسط جمعیت رو به دوربین میگوید. جلوی من سجاد سامانی نشسته؛ شاعری که ۲۶ سال دارد و تا به حال دو کتاب به چاپ رسانده. فاصلهاش با آقا زیاد است و میترسد نوبتش نشود. «سالیانِ» پرفروشش را دست گرفته تا به آقا تقدیم کند. میپرسد به نظرت به من وقت میرسد؟ شیطنت میکنم و میگویم فکر نمیکنم. توی دلش بدجوری خالی میشود.
سرور رجایی، شاعر افغانستانی دیگر، جلو میآید و کتاب مصوری را به آقا هدیه میدهد. نگاه که میکنم، میبینم کتابی در معرفی شهدای افغانستانی دفاع مقدس است. آقا بادقت به توضیحات سرور گوش میدهد.
دکتر حامد صافی از خوزستان شاعر بعدی است. به آقا میگوید من از اهواز آمدهام تا سلام مردم سیلزدهی آنجا را به شما برسانم. خیلی از مردم اهواز پیغام دادهاند که برایشان دعا کنید. آقا بهگرمی اهوازیها و خود او را دعا میکند. صافی یک کتاب از مرتضی حیدری آلکثیر به آقا هدیه میدهد. ایشان کتاب را باز میکند و به شعرهای کتاب نگاهی میاندازد. میپرسد مگر آل کثیر شعر فارسی هم میگوید؟ صافی توضیحاتی میدهد. آقا میگوید: «به آلکثیر بگویید یک کتاب هم شعر عربی چاپ کند.»
رضوانی خبرنگار بیستوسی، عباس حسیننژاد را وسط آن شلوغی پیدا میکند و از او میخواهد که به سؤالاتش جواب دهد. حسیننژاد با پیشانی عرقکرده برمیگردد و به سمت دوربین نیمرخ میشود. رضوانی از اهمیت این جلسه میپرسد. حسیننژاد توضیح میدهد که در این جلسه بارها و بارها چیزهایی شنیده که برایش تازگی داشته. نمونهاش نکاتی است که سال گذشته حضرت آقا دربارهی شعر یکی از شاعران عنوان کردند.
هادی فردوسی جلو میآید و کتابی به آقا میدهد که مجموعه عکسی از والدین شهداست و میگوید برای هر عکسی یک رباعی گفته که به دو زبان ترجمه شده است. آقا دارد کتاب را نگاه میکند که فردوسی ادامه میدهد: «من ۱۰ سال پیش خدمتتان شعر خواندم؛ پدرم گفت سلامم را به آقا برسانید و این مطلب را برای شما نوشتند» و اشاره میکند به یادداشتی که دستنویس داخل کتاب نوشته شده. آقا میگوید: «این را که شما نوشتهاید!» فردوسی: «بله از طرف پدرم نوشتهام، ایشان سواد ندارند.» آقا میگویند: «خیلی خب، حالا امشب باید کاری کنیم که ایشان بشنوند.»
هادی فردوسی اهل روستای کت گنبد سروستان استان فارس، سال ۸۵ و وقتی ۱۹سالش بود، در همین دیدار چند رباعی خوانده بود که مورد استقبال و تمجید رهبر انقلاب قرار گرفت. از آن سال تا امروز فرصت شعرخوانی دوباره نزد رهبر انقلاب را پیدا نکرده بود.
سلام مرا به قشر زحمتکش فرهنگی برسانید
عباس جواهری از قم هم پیش میرود و سلام همکاران فرهنگیاش را به آقا میرساند. آقا پاسخ میدهد که سلام مرا به قشر زحمتکش فرهنگی برسانید.
مهران فلاح و محمدرضا بازرگانی شاعران جوان بعدی هستند. فلاح با آقا حال و احوال میکند و در حالی که دست روی زانوی آقا گذاشته، یک رباعی برای ایشان میخواند:
بر قلب زمین مثل وریدیست درخت
در فصل شتا آیت عیدیست درخت
آسوده در این سایه فراموش مکن
محصول شهادت شهیدیست درخت
نامهای هم به آقا میدهد. بازرگانی میگوید تازه ازدواج کرده و کارت عروسیاش را هم آورده. آقا باخنده میگوید: «یعنی میخواهید من هم بیایم؟!» همه میزنند زیر خنده. بازرگانی وقتی بلند میشود که بیاید، همهی صورتش اشک است. حالش دست خودش نیست.
دکتر حامد طونی هم میرود جلو. میخواهد سلام مردم درود را که بهار امسال گرفتار سیل شدهاند، به آقا برساند. آقا با لبخند گرمی میگوید: «درود بر اهالی درود.» طونی به آقا میگوید اربعین سال گذشته به نیابت از ایشان رفته پیادهروی. از آقا میخواهد که خودش و خانوادهاش را دعا کند.
حالا کمکم خانمها هم جلو میآیند. چند تن از محافظها راه را برای حضور خانمها باز میکنند. راضیه رجایی، از شاعران مشهد، اولین کسی است که فرصت گفتوگو مییابد. انگشتر فیروزهای به آقا میدهد که آقا برایش دعا بخواند. سلام محمدکاظم کاظمی را هم به آقا میرساند. آقا با خوشرویی میگوید سلام مرا هم به آقای کاظمی برسانید.
عاطفه جوشقانیان از قم شاعر دیگری است که روبهروی آقا زانو میزند و میگوید امشب تولدش است. بعد هم مجموعهشعر فاطمه عارفنژاد را که به دلیل معلولیت نتوانسته جلو بیاید، تقدیم میکند. مظفری به آقا میگوید من مؤمن نیستم، اما دوست دارم در نماز شبتان اسم مرا هم بیاورید. آقا جدی پاسخ میدهد: «خُب باشید.» بعد هم میگوید که حتماً دعایش میکند. جودکی سلام پدر روحانیاش را به آقا میرساند و میگوید که پدرش خیلی آقا را دوست دارد. از آقا هدیه هم میخواهد. آقا به جودکی و مظفری و جوشقانیان انگشتر میدهد.
عاطفه جعفری، شاعر افغانستانی، میآید جلو که چیزی بگوید. بغض راه گلویش را میبندد. تا میخواهد لب باز کند، حالش منقلب میشود و میزند زیر گریه. نمیتواند حرفش را بزند.
فاطمه نانیزاد و ایمان طرفه هم پیش میآیند. سجاد سامانی هنوز نگران است و باز هم اذیتش میکنم و میگویم بعید است نوبتش شود. هوا تقریباً تاریک شده. کسی در آن سوی حیاط با صدای بلند اذان میگوید. همه میفهمند که فرصت تمام شده. محمد شکریفرد از تبریز در دقایق آخر پیش میرود و کتابش را به آقا تقدیم میکند. بلند میشویم که سر صفهای نمازمان بازگردیم. وقتی برمیخیزم که برگردم، سجاد سامانی را میبینم که زانو زده و دارد «سالیان»ش را به آقا هدیه میدهد.
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
همهی صفها پر شده. در ردیف آخر میلاد عرفانپور جایی برایم باز میکند تا بایستم. آقا «الله اکبر» را میگوید و همه جا ساکت میشود. حالا فقط طنین زیبای قرائت حمد و سورهی آقاست؛ و البته همچنان چیلیک چیلیک دوربینهای عکاسان.
پس از سلام نماز، جمعیت بلند میشود که برای افطار به سمت سالنها برود. به حسب تجربهی قبلیام میروم سمت شمشادها تا از آنجا یک بار دیگر دعای بعد از نماز آقا و دست کشیدنش را بر خاک تربت ببینم. آقا مثل هر بار دو دست مبارکش را میگذارد بر مُهر بزرگ تربتش و بعد بر سر و روی خود میکشد و بعد بر محاسنش. بعد بر بدنش. بعد بر پاهایش. آمار دفعات استلام آقا با مهر کربلا از دستم درمیرود. حقیقتاً حیرتانگیز است؛ و زیبا. حالم دگرگون شده. آقا سجادهاش را میبندد و برمیخیزد.
جمعیت باقیمانده در حیاط به راه میافتد. در میان راه، آقا محمدمهدی خانمحمدی را میبیند که بهتزده با کتاب «هیاهوی»ش ایستاده و ایشان را مینگرد. آقا رو به این شاعر طلبه میکند و میگوید کتاب خودتان است؟ محمدمهدی که هول شده، با دستپاچگی کتاب را تقدیم آقا میکند. موقع عبور از در حیاط، یکی از همراهان، آقا را متوجه خانم سیمیندخت وحیدی، شاعر پیشکسوت شعر انقلاب میکند. آقا پیش میآید و از پشت شمشادها سلام و علیک گرمی با خانم وحیدی میکند.
پشت سر آقا وارد سالن افطار میشویم. امسال مکان پذیرایی را تغییر دادهاند و همهی مهمانها یکجا در کنار هم پای سفره مینشینند. دیگر همه میتوانند آقا را بالای سفره ببینید؛ حتی خانمها و آنهایی که دیر آمدهاند. بعد از افطار به سالن اصلی میرویم و روی صندلیهایمان جاگیر میشویم. علی داودی و زرویی که کارهای اجرایی این مراسم را بر عهده دارند، مشغول انجام هماهنگیهای لازماند.
آقا وارد میشود و باز دوربینها به چیلیک چیلیک میافتند. همگی برمیخیزیم. آقا سالن را کامل دور میزند و مجدداً با همه سلام و علیک میکند. وقتی میرود سمت خانمها، صدای چند نفری هم که التماس دعا دارند، بلند میشود. آقا مینشیند و جلسه رسمیت پیدا میکند. سمت چپ آقا، مرتضی امیری اسفندقه و محسن مؤمنی نشستهاند، کنارشان هم قزوه و فاضل. قاری شروع به تلاوت آیاتی چند از کلامالله مجید میکند. انتخاب قاری برای این جلسه، آیات ۲۸۴ به بعد سورهی بقره است: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ...» قاری با پایان قرائت به سمت آقا میورد. آقا بهگرمی او را تفقد میکند و چند جملهای با او گپ میزند.
مجری جلسهی امروز اسفندقه است. بعد از ده سال حضور قزوه به عنوان مجری، حالا اجرای جلسه را به شاعر جوانتری سپردهاند. اسفندقه از آقا اجازه میگیرد و رخصت میطلبد از امین فکر و فرهنگ و ادب پارسی. اجرای اسفندقه به شکل محسوسی از قزوه اتوکشیدهتر و ادیبانهتر است. اسفندقه پس از کسب اجازه، جلسه را با غزلی از سلمان هراتی شروع میکند؛ غزلی که به قول خودش در موضع و موضوع سرشار از آرمانهای آفتابی انقلاب است:
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بیتابم و بیقرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
آقا پس از شعر سلمان رو به اسفندقه میکند و مصرعی از شعر معروف هوشنگ ابتهاج را میخواند: «حالیا چشم جهانی نگران من و توست». اسفندقه به رسم سالهای پیش و سنتی که به گفتهی او علیرضا قزوه در این جلسه بنا نهاده، یادی از درگذشتگان میکند؛ از نصرالله مردانی و احمد عزیزی و قیصر امینپور و سید حسن حسینی و مشفق و شفق. آقا همچون دفعات قبل باز هم یادآور میشود که: «و حمید». اسفندقه با اشارهی آقا بیدرنگ یادی هم از مرحوم حمید سبزواری میکند و بخشهایی از سرود «بانگ آزادی» او را میخواند. سری هم به انجمنهای ادبی میزند و نامی از مرحوم کمالپور و مرحوم صاحبکار و مرحوم قهرمان میبرد. آقا میخندد و میگوید البته اینها مشهد بودند، نه اینجا ... جمعیت میخندد.
کار فردوسی را چه کسی باید ادامه دهد؟
اسفندقه برای شروع، به سراغ گرمارودی میرود و او را شاعری میخواند که حضور قاطع شعرش در ادبیات معاصر بر کسی پوشیده نیست. گرمارودی اجازه میخواهد که وقتش را به جوانها بدهد. آقا با لبخند نگاهش میکند و میگوید شما هم یک زمانی جوان بودید. گرمارودی شروع میکند به خواندن مثنوی کوتاهی به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی که بیستوپنجم اردیبهشتماه است؛ شعری پخته و سخته و استوار، با واژگانی حماسی و شاهنامهوار:
تو ای برکشیده سخن تا سپهر
برآورده کاخ سخن تا به مهر
بزرگ اوستادا سخنور تویی
همه پیرویم و پیمبر تویی
چو بوسد سر خامه انگشت تو
نلرزد به گاه سخن پشت تو
بعد از شعرخوانی گرمارودی، آقا رو به جمعیت میکند و با اشاره به مضامین شعر گرمارودی در ستایش فردوسی میگوید: طیّبالله، اما حالا کار فردوسی را چه کسی باید ادامه دهد؟ همین شما نسل جوان باید زبان فارسی را با شعرتان سرافراز کنید.
ناصر حامدی شاعر بعدی است که اسفندقه نام او را برای شعرخوانی میبرد. حامدی شعرخوانیاش را با یک رباعی آغاز میکند:
ما هیچ نداریم و دو گوهر داریم
در مشهد و قم دو سایهی سر داریم
یک لحظه مگیر ای خدا از دل ما
عشقی که به خواهر و برادر داریم
بعد هم شروع به خواندن غزلش میکند با این مطلع:
باز باران است باران حسین بن علی
عاشقان جان شما جان حسین بن علی
در شعر حامدی بیت «هر کجای خاک من بوی شهادت میدهد/ عشقم ایران است، ایران حسین بن علی» تحسین جمع را برمیانگیزد.
آقا او را برای شعرهای خوبی که خوانده، تشویق میکند. بعد از حامدی اسفندقه میرود سراغ رضا یزدانی و او را شاعری معرفی میکند که شعر نیمایی را جدی گرفته و کتاب اخیرش هم «حاشا» نام دارد. شعر یزدانی مضمون زیبایی دربارهی شهدا دارد. یادم هست که یزدانی ایدهی اصلی این شعر را چند سال پیش از سخنرانی علیمحمد مؤدب در جمع بچههای آفتابگردانها وام گرفته بود.
از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
میرسی درست روبهروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچهی شهید فاطمینسب:
خانهی من است
حیرتآور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچههای شهر ایستادهاند
تا نشانی مسیر خانههای ما شوند
اینکه این همه شهید رفتهاند
تا بهانهی ترانههای ما شوند
قرائت یزدانی اندکی کمرمق است و وزن افاعیل شعرش بهدرستی پیدا نیست. بعد از شعرخوانی یزدانی، آقا رو به او میکند و میگوید: «خیلی خوب، این شعر مضمون زیبایی داشت، اما شما وقتی میگویی نیمایی، نمیتوانی وزن را نادیده بگیری.» در ادامه هم شعر «لحظهی دیدار» اخوان را با طنینی دلنشین زمزمه میکند: «اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم/ بیآنکه یک دم مهربان باشند با هم پلکهای من/ بر شما خوش بگذرد ایام...» بعد از صحبتهای آقا، اسفندقه با اشاره به نبود قافیه در این شعر، توضیح میدهد که البته اگر شعر را اینگونه بخوانیم، وزنش هم درست میشود. بعد با قرائتی شمرده و درست، شعر یزدانی را دوباره میخواند. آقا با خنده میگوید: «بله، اگر اینطوری بخوانید عیبی ندارد.» همه میزنند زیر خنده.
شاعر بعدی محمد فخارزاده از اساتید دانشگاه است. شعر زیبایی میخواند و تحسین آقا را برمیانگیزد:
قدم میزنم راه را میشمارم
همین عمر کوتاه را میشمارم
اگر روزی از سن و سالم بپرسی
غزلهای ناگاه را میشمارم
چند بیتی برای ما بخوانید
دعوت بعدی اسفندقه از شاعری هندوستانی است. اسفندقه آقای عین الحسن را استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه جواهر لعل نهرو معرفی میکند. پرفسور سلام گرم و صمیمانهی مردم کشورش را تقدیم آقا میکند و میگوید همواره آرزو داشته که حضرت آقا را زیارت کند. بعد هم با توجه به محدودیتی که در منابع درسی مقطع دکتری این دانشگاه و مشخصاً کتاب «نقش مسلمانان در آزادی هندوستان» در هند وجود دارد، از آقا برای تأمین این منابع یاری میطلبد.
شعر آقای عین الحسن غزلی روان است که زیباییاش با لهجهی شیرین او دوچندان شده. بیت «فریب کرمک شبتاب را نخواهم خورد/ که در قلمرو تو آفتاب میبینم» مورد توجه حضار و آقا قرار میگیرد. با پایان شعرخوانی، آقا ایشان را حسابی تشویق میکند و میگوید: «آفرین، شعر فارسی خوب و روانی بود.» نام هند که میآید، نگاهها به سوی قزوه میگردد.
اسفندقه از قزوه میخواهد تا او هم شعری بخواند. قزوه توضیح میدهد که ادارهی این جلسه امانتی بوده که ده سال پیش به او واگذار شده و حالا هم از این که جوانترها کار را به دست بگیرند، خوشحال است. بعد ابراز امیدواری میکند که سهم شاعران جوان شهرستانی و دور از مرکز همچون گذشته محفوظ بماند. دست آخر هم میخواهد که وقتش را به جوانترها بدهند. آقا رو به قزوه میکند و با لبخند میگوید: «حالا چند بیتی برای ما بخوانید.» قزوه در اجابت دستور آقا غزلی زیبا و آشنا را با مطلع «ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم/ سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم» انتخاب میکند. بیتهای پایانی شعر قزوه از عشق و راز عشق میگوید:
شهر ما آبادی عشق است اما راز عشق
عشق یعنی واژههای رمز قرآن کریم
عشق یعنی قاف و لام «قل هو الله احد»
عشق یعنی باء «بسم الله الرحمن الرحیم»
آقا با اشاره به شعر توحیدی قزوه، از خداوند قبولی این توجه و توسل قزوه را در شعر مسئلت میکند. اسفندقه توضیح میدهد که قزوه بهزودی عازم مأموریتی به هندوستان است و آقا برای قزوه دعای خیر میکند.
سرود مادرانهی از دل برخاستهی شیرین
بعد از شعرخوانی قزوه، اسفندقه مسیر شعرخوانیها را به سمت خانمها هدایت میکند. اکرم هاشمی اولین شاعری است که از میان بانوان مجال شعرخوانی مییابد. شعری لطیف و شاعرانه به ارائهی تصویری از دفاع مقدس میپردازد:
نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را متر کرد پهنا را
درست از وسط آب قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر شکافت دریا را
اسفندقه با خواندن بیت «صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را» اشاره میکند که شعر هاشمی به استقبال این غزل رفته. آقا از شعر نمادین و سمبُلیک هاشمی تعریف میکند و دعا میکند که در زندگی همیشه موفق باشد.
اعظم سعادتمند، نفر بعدی است. اسفندقه توضیح میدهد که ایشان در سال گذشته برندهی جایزهی پروین اعتصامی هم بوده.
ای دهانت لانهی گنجشکهای شاد پرچانه!
کودک من! ای تمام حرفهایت فیلسوفانه!
صد گره وا میشود از بغضها و اخمهای من
میزنم هر بار بر موهای تا سرشانهات شانه
تازگیها اولین دندان پیشین تو افتادهست
رفته یعنی از زمان مستی ما هفت پیمانه
با تو بازی میکنم دیوانه بازی میشوم هر وقت
از نبایدها و بایدهای عقل خویش دیوانه
تا شبیه کودکیهایم بفهمی حرف گلها را
بستهام روبان موهای تو را هم مثل پروانه
آقا از شعر سعادتمند خیلی خوشش میآید و دو بار با تأکید میگوید: چه خوب! چه خوب! سرود مادرانهی کاملاً از دل برخاستهی شیرینی بود.
بعد از سعادتمند، نوبت میرسد به هادی محمدحسنی:
با گردباد خانه به دوش از وطن بگو
با من که سالهاست غریبم سخن بگو
با هر کسی نمیشود از راز عشق گفت
من نیز عاشقم غم خود را به من بگو
ما همنشین جام می و باده نیستیم
با شمع سینهسوخته از سوختن بگو
اسفندقه یکی دو تا از بیتهای محمدحسنی را به نشانهی تحسین تکرار میکند. آقا اشاره میکند که بیت «من نیز عاشقم غم خود را به من بگو» را هم میشود تکرار کرد.
محمدمهدی خانمحمدی یک شاعر دیگر از قم است که اسفندقه برای شعرخوانی دعوتش میکند. خانمحمدی شعرخوانیاش را با یک رباعی شروع میکند. آقا مصرع آخر رباعی را زمزمه میکند: «سجاده همیشه مُهر دارد به لبش» شاعر جوان شروع به خواندن غزلش میکند.
ای خنجرِ آبدیده ما تشنهی کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده خونگریه داریم
تا سر زند آفتابی هرگز ندیدیم خوابی
از چشم سرخ شرابی پیداست شبزندهداریم
با سمِّ اسبان تکاندیم از کوهها خستگی را
ماییم از نسل خورشید بر قلهها تکسواریم
تا کاروانِ پس از ما پیدا کند راه از چاه
یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم
هرچند حالا خموشیم وقتش رسد میخروشیم
یک روز خرمافروشیم یک روز بالای داریم
«إمشوا إلی الموت مَشیا ...» این است جانبازی ما
یعنی که فرزندِ حیدر لب تر کند ذوالفقاریم
اسفندقه که سعی میکند بعد از هر شعر ابیات شیرینترش را بازخوانی کند، بیت «یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم» را به نشانهی تحسین تکرار میکند. آقا بیدرنگ میگوید: «پایی که جا ماند ...». نکتهبینی آقا بر لب همه لبخند مینشاند.
حق خلیج فارس را ادا کردید
همان طور که مجری مراسم میگوید، نوبت میرسد به شاعر کتاب «لحظههای بیملاحظه».
مبین اردستانی با طمأنینهی خاص خودش، ابتدا دو بیت یکی از شعرهای آشنایش را میخواند: «این روزها پر از غزل نصفهنیمهام/ با من چه مانده جز کلماتی دچار تو/ با من چه مانده جز کلماتی دچار تو/ بیمن چگونه میگذرد روزگار تو» بعد هم شمردهشمرده شروع به خواندن غزلش میکند:
به نگاهی شکفت و پنجره شد باز دیوارِ چند لحظهی پیش
پر شد از نور کاسهی چشمم غرقِ دیدارِ چند لحظهی پیش
هنوز بیت اول را نخوانده که آقا از او خواست دوباره تکرار کند و بعد از آن آقا در پایان بعضی ابیات ردیف شعر را همراه با شاعر زمزمه میکرد.
به جهانی شگفت مهمانم که مَلَک بو نبرده از بودش
وه چه آرامشیست با منِ مست منِ هشیارِ چند لحظهی پیش
هستیام اشک -اشک آینهایست که تماشای عشق پوشیده-
هست با ذرّه ذرّهی جانم طعمِ دیدارِ چند لحظهی پیش
آقا با اشاره به ردیف سخت شعر مبین، غزل او را میستاید و میگوید: «خوب از عهده برآمده بودید. مضامین هم مضامین خوب و جدیدی بود.» اسفندقه با اشاره به طرز متفاوت شعر مبین، گریزی به شعر انقلاب میزند و بااطمینان میگوید: «آنگاه که به شایستگی شعر انقلاب به پژوهش اصحاب تحقیق درآید، از این دست شعرها برای بررسی در آن بسیار میتوان یافت.»
حیدر منصوری شاعر جنوبی خونگرمی است که از بوشهر آمده و قصد رساندن سلام مردم شهرش به آقا را دارد. آقا سلام مردم بوشهر را پاسخ میدهد. شعر زیبای منصوری دربارهی خلیج فارس است:
صبور مثل درختان پر از بهار بمان
خلیج فارس! سرفراز و استوار بمان
آقا به حیدری میگوید: «آفرین! حق خلیج فارس را ادا کردید.» اسفندقه با خواندن بخشهایی از شعر آقای گلپایگانی دربارهی خلیج فارس، یادی هم از شعر او میکند.
خیلی وقت بود شما را ندیده بودیم
نفر بعدی مهدی پرنیان است؛ شاعر طنزپردازی از یزد که نقیضهی شعر معروف «دو کاج» استاد محبت را با خود به جلسه آورده.
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
بله آن کاجها نهتنها دوست
بلکه یک زوج باوفا بودند
کاج و کاجه کنار هم با عشق
غرق خوشبختی و صفا بودند
در بند دوم وقتی پرنیان میگوید «کاج و کاجه کنار هم با عشق/ غرق خوشبختی و صفا بودند» آقا میگوید: «بچهدار هم شدند.» جمعیت از ته دل میخندد. آقا پرنیان را حسابی تشویق میکند. میگوید شما طبعتان طبع روان و جوّالی است. از این طبع آماده استفاده کنید. اسفندقه به یاد محبت، بیت زیبایی هم از او میخواند: «مرا به جرعهای از یک نگاه مهمان کن/ به این تسلی خوش گاهگاه مهمان کن»
سید وحید سمنانی شاعر دیگری است که اسفندقه از او دعوت به شعرخوانی میکند:
برای من که پرم از قفس پری بفرست!
اگر نه... یک دو نفس بال باوری بفرست!
برای مشق جنون شهر جای محدودیست
برایم از ورق دشت دفتری بفرست!
آقا شعر سمنانی را بسیار میپسندد و بیت «تو تا عزیز منی راه و چاه هر دو یکیست/ چقدر منتظرم نابرادری بفرست!» را زیر لب زمزمه میکند.
اسفندقه بعد از شعرخوانی چند شاعر جوان، باز هم به سراغ پیشکسوتان میرود. این بار یوسفعلی میرشکاک را عزیز ارجمندی مینامد که همواره شعر انقلاب را با قلم تیز و دم گرم و حضور مهربانش همراهی کرده و از او میخواهد تا غزلی برای جمع بخواند. میرشکاک با محاسن بلند و صدای بَمش رو به آقا میگوید: «آقا سلام عرض میکنم.» آقا مهربان پاسخ میدهد و میگوید: «چشم ما روشن! خیلی وقت بود شما را ندیده بودیم.» شعر میرشکاک غزلی قلندرانه در منقبت بانوی دو عالم، صدیقهی کبری است.
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سرّ توحید در آیینهی غیرت زهراست
روح آدم، شرف خاتم، دردانهی غیب
ذات عصمت، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممکن ز ازل تا به ابد
بادهی وحدت و خمخانهی کثرت زهراست
آقا بعد از شعرخوانی میرشکاک با چهارتا آفرینِ پیدرپی خوشآمدش را از شعر او نشان میدهد. آقا رو به میرشکاک میگوید: «خداوند إنشاءالله شما را از الطاف ویژهی بانوی دو عالم بهرهمند سازد.»
گمنام، مثل شهید ابراهیم هادی
اسفندقه بعد از میرشکاک سراغ محمدحسن جمشیدی میرود. او پسر مصطفی جمشیدی، از داستاننویسان خوب کشور است.
در دعای اهل دل باران فراز آخر است
گریه کن در گریهی عاشق صفایی دیگر است
عاشقان با اشک تا معراج بالا میروند
بهترین سرمایهی انسان همین چشم تر است
در جواب بیوفایی خلوتی با خود بساز
دست کم تنها شدن از دلشکستن بهتر است
اسفندقه بیت «شد فراموش آن که بیش از قدر خویش آمد به چشم/ آن که با گمنام بودن سر کند نامآور است» را تکرار میکند. آقا با تأنی میگوید مثل شهید ابراهیم هادی که میخواست گمنام زندگی کند، اما امروز نامش در همهی آفاق فرهنگی کشور پیچیده است.
بعد از جمشیدی نوبت به امیر تیموری میرسد. تیموری که از پیش، سابقهی مجریگری هم دارد، با صدایی گرم و گیرا شروع میکند:
حس میکنی زمین و زمان گریه میکنند
وقتی که جمع سینهزنان گریه میکنند
این سوی داغِ اکبر و آن سو غم حبیب
در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند
آقا شعر تیموری را میپسندد. اسفندقه بیت «این سوی داغ اکبر و آن سو غم حبیب/ در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند» را تکرار میکند.
رضا شریفی شاعر بعدی است. میگوید از خادمان حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام در شیراز است. شریفی برای شاه چراغ یک صلوات هم از جمعیت میگیرد.
حتی اگر به قیمت شاهانه زیستن
ننگ است زیر منت بیگانه زیستن
«در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن»
شریفی بعد از شعرخوانی میگوید که بیت آخر را از میلاد عرفانپور وام گرفته است و خودش و میلاد را مشمول تحسینهای آقا میکند.
شعرهای شما تن احمد شاملو را در گور میلرزاند
اسفندقه بعد از شریفی رو میکند به رسول پیره و او را شاعری معرفی میکند که قرار است به سیاق گرمارودی و سید حسن حسینی، شعر عاشورایی بیوزن بخواند. رسول کمی نگران واکنش آقا به شعر بیوزنش است، اما محکم و پرطنین سپید استوار و عاشوراییاش را قرائت میکند. آقا بادقت شعرش را گوش میکند.
مقتلی
کتابهای دیگر کتابخانه را
به گریه انداخته است
ما ایستادهایم و ابرها
ابرهای ترس و تماشا
برای شهادت دریا
در روایاتِ رود
دنبال سند معتبر میگردند
چند روضه با نام تو گرفتهاند؟
چند مجلس گریستهاند؟
که این همه حروفِ نامِ تو غمانگیز است
غمانگیز است و دیدهام مادرانی را
که نام تو را برداشتهاند برای پسرانشان
و در تنهایی، چشمهاشان را گریستهاند
دیدهام پرندگان را
که همیشه برای گوشهای از آسمان، زیارت ناحیه میخوانند
شرمندهام
که هنوز زندهام
شرمندهام
و همهی نسخههای مقاتل را از بازار خریدهام
و نام خودم را اضافه کردهام
آخر چرا نام من افتاده است؟
نکند من هم
جا مانده باشم ...
نکند مثل عبیدالله بن حرّ جُعفی
با امام از اسب گفته باشم
نه
حتماً غلطی املایی است
این که تیری به گلویم نخورده و هنوز زندهام
همه منتظر واکنش آقا هستند. بر خلاف انتظار برخیها، آقا حسابی رسول را تشویق میکند. میگوید: «آفرین، خیلی خوب. البته تن احمد شاملو توی قبر میلرزد که شماها شعر سپید را که ایشان مبتکر شعر سپید بود، در این راه مصرف کردید. چون او بهکلی مخالف این حرفها بود.» همه میزنند زیر خنده.
جا دارد به شهدای فاطمیون بیشتر پرداخته شود
با نام عاطفه جعفری، شعرخوانیها دوباره به قسمت بانوان منتقل میشود. جعفری از شاعران خوب مهاجر افغانستانی است. قبل از شعرخوانی، سلام گرم دوستان مشهدیاش را به آقا میرساند و بعد شروع به خواندن شعری برای شهدای فاطمیون میکند:
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخههایی که سرفرازانند، میوههایی که جلوهی باغند
مادران مثل ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
روی تابوتهایشان بستند، پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
آقا شعر جعفری را میپسندد. با اشاره به موضوع شعر جعفری میگوید: «جا دارد که به شهدای مظلوم فاطمیون بیشتر از اینها پرداخته شود.» اسفندقه هم با تمجید از شعر جعفری میگوید: همهی بیتهایش قابلیت تکرار داشت.
شاعر بعدی مهدیه انتظاریان است که غزل محکمی برای این جلسه آماده کرده است:
تنها نشسته منتظر و سربهراه، کوه
در انعکاس نقرهای نور ماه، کوه
بر شانههای یخزدهاش برف سالیان
بر قامتش حریر نسیم و گیاه، کوه
بعد از تشویقهای آقا، اسفندقه از فاطمه عارفنژاد نام میبرد. عارفنژاد شعری تقدیم میکند به حماسهی مردم مظلوم یمن. بیتهای خوبی در غزل عارفنژاد شنیده میشود:
عجیب نیست همیشه در اوج فاجعهها
رسانهها همه تجویز قرص خواب کنند
رسیدهاند سپاه یزیدیان زمان
که با جنایت و کودککشی ثواب کنند
دگر چه جای تعجب اگر یمن را آه
از این به بعد همه کربلا خطاب کنند
به مادران یمن در عزای کودکشان
بگو که گریه برای دل رباب کنند
شعر عارفنژاد هم مورد توجه جمع قرار میگیرد.
خدا بچههای متعدد به شما بدهد
بعد از عارفنژاد شعرخوانیها به گوشهی دیگری از جلسه هدایت میشود و نام سید ضیاء موسوی، شاعر زنجانی را به عنوان نفر بعدی صدا میکنند. موسوی از آقا اجازه میگیرد و بعد هم از ولیالله کلامی، شاعر پیشکسوت زنجان رخصت میطلبد. شعر موسوی در جاهایی ترکی و فارسی را در هم میآمیزد و دوزبانه میشود. در واقع مصراع تکرارشوندهی این شعر یعنی «نمکگیر دربار موسیالرضایم» فارسی است و اغلب ابیات شعر را به زبان ترکی سروده است.
موقع شعرخوانی موسوی، پیرمردی از در پشتی با سینی چای وارد میشود و برای آقا و مهمانان مجلس چای میگذارد. آقا برای موسوی دعا میکند و میگوید إنشاءالله مورد عنایت خاص حضرت رضا علیهالسلام قرار بگیرد. بعد هم با لبخند شیرینی میگوید: «این شعر را جلوی خود حضرت هم بخوانید.» همه میخندند.
بعد از موسوی نوبت شعرخوانی به علی چاوشی، شاعر جوانی از کاشان میرسد. چاوشی میگوید میخواهد غزل عاشقانهای برای همسرش بخواند.
دلم قربانِ شادیِ تو قربانِ غمت حتی
زیاد است از سرِ ناچیزِ من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاهِ مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی اگر خندان، اگر گریان بخند اما
که سِیلی میشود در جانم اشکِ نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنارِ خود، تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی
آقا از شعر چاوشی تعریف میکند. میگوید: «شعر خوبی بود. اینکه تقدیم به همسرتان کرده بودید، بهترش هم کرده بود.» اسفندقه رو به آقا اضافه میکند: «بهتازگی بچهدار هم شدهاند.» چهرهی آقا میشکفد و میگوید: «إنشاءالله خدا خودت و خانمت و بچهات را حفظ کند و إنشاءالله بچههای متعدد دیگری هم به شما بدهد.» همه میخندند.
خداوند إنشاءالله ما را به پدر شما ملحق کند
حسین علیپور شاعر جوانی است که بعد از چاوشی از او برای شعرخوانی دعوت میکنند. علیپور اهل اندیشمک است و پدرش از شهدای مدافع حرم. شعر دردمندانهای هم میخواند:
دل خواست از تو بگوید تا بلکه سامان بگیرد
اما کجا نخل بیسر دیده شده جان بگیرد
مردی که از سر گذشتهست از طفل و همسر گذشتهست
در خون خود غوطه خوردهست تا عید قربان بگیرد
مردی که رفته بگوید عباس دوران عشق است
تا بیرق کربلا را با چنگ و دندان بگیرد
تا راه زینب بماند تا رسم کوفی بمیرد
رفتهست تا جان ببازد رفتهست تا جان بگیرد
میگفت دشمن نباید نزدیک ایران بیاید
تا فتنه از نو مبادا راه خیابان بگیرد
از کرخه پل زد به تِدمر از پا نیفتاد و این است
مردی که حکم جهاد از پیر جماران بگیرد
بعد از شعرخوانی علیپور، اسفندقه توضیح میدهد که پدر او فرمانده ارشد لشکر زرهی در سوریه بوده. آقا علیپور را تحسین میکند و میگوید: «حق فرزندی را ادا کردید.» بعد هم از صمیم قلب اینگونه دعا میکند: «خداوند إنشاءالله ما را به پدر شما محلق کند.»
شاعر بعدی حسین دهلوی است. شعر او هم غزل عاشقانهای است که بسیار مورد تحسین جمع قرار میگیرد:
هرچند این که سخت شکستی دل من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم قسم به عشق
هر کس که غیر از این به تو گفتهست دشمن است
آقا میگوید: «غزل عاشقانهی خوبی است.»
آدم احساس میکند در برابر رتبهی بلندی از شعر قرار دارد
اسفندقه با نام بردن از فرید، باز هم از پیشکسوت دیگر شعر انقلاب برای شعرخوانی دعوت میکند و با خواندن شاهبیت غزلی از فرید، به استقبال شعرخوانی او میرود: «دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!/ گفتمش کج کن قدح را، دید مینوشم نریخت». آقا با شوخطبعی رو به اسفندقه میگوید: «خُب او هم دیده چون شما مینوشی، نریخته!» حاضران میخندند. فرید که آمادگی لازم را برای شعرخوانی نداشته، چند جملهای به عنوان مقدمه شعرخوانیاش میگوید و تأکید میکند که قصدش زیارت بوده و نه شعرخوانی. خودش هم متوجه میشود و با شکستگی میگوید: «من مقدمههای شعرخوانیام خوب نیست!» آقا رو به فرید میکند و میگوید: «بفرمایید شعرتان را بخوانید.» با دستور آقا فرید از مقدمهی طولانیاش صرف نظر میکند و همان غزل معروفش را برای جمع میخواند.
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می بود و در پیمانهی هوشم نریخت
و بیت آخر شعر فرید که توجه آقا را جلب کرده:
قامت بالابلندی چون شهادت ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت
آقا از فرید میخواهد که بیت «قامت بالابلندی چون شهادت ای دریغ» را تکرار کند و بعد از آن حسابی فرید را تحویل میگیرد. میگوید: «هر وقت فرید شعر میخواند، آدم احساس میکند در برابر رتبهی بلندی از شعر قرار دارد.»
آقای فردوسی هم چند بیت بخوانند
اسفندقه از فیض دعوت میکند که جلسه را به «فیض» برساند. شعر فیض هجویهای دربارهی «سیاست» است و بیتهایی در شعر او هست که خندهی بیشتری از حاضران جلسه میگیرد:
سیاست را نمیخواهم نه از نزدیک، نه دورش
ندارد چون پدر مادر، نه آنجورش نه اینجورش
اگر ربطی ندارد با سیاست فیالمثل دریا
چه شد که در ارومیه درآمد ناگهان شورش
کسی میگفت منظور تو را ما خوب فهمیدیم
نمیدانم چه بود از اینکه با من گفت منظورش
ولی من یک دعا خواندم فرستادم ثوابش را
به روحِ پرفتوحِ والدِ مرحومِ مغفورش
سیاست چیز خوبی نیست مخصوصاً در آن دوران
که هرکس زور میگوید به هرکس میرسد زورش
سیاست گاه مانند زنی زیباست اما من
گذشتم از سر خیر سفید و سبزه و بورش
بعد از شعرخوانی فیض، آقا برای پدر مرحوم فیض طلب مغفرت میکند.
اسفندقه با اشاره به تعداد بالای شاعرانی که فرصت شعرخوانی نیافتهاند، خبر از پایان جلسه میدهد.
آقا خودشان از هادی فردوسی به عنوان آخرین شاعر دعوت میکند که شعر بخواند و فردوسی آخرین شاعر دیدار شاعران امسال است که فرصت مییابد شعر بخواند. هادی چند رباعی جاندار میخواند:
با نام تو عشق، سرمدی خواهد شد
دلها همه خالی از بدی خواهد شد
هر غنچه که بر تو میفرستد صلوات
یک روز گل محمدی خواهد شد
با پایان شعرخوانی هادی، اسفندقه توضیح میدهد که احیای قالب «رباعی» در عصر حاضر مدیون زحمات نسل اول شاعران انقلاب است.
بعد از آخرین شعرخوانی، آقا پیشنهاد میکند که به جای صحبتهای او، باز هم شاعران شعر بخوانند. اسفندقه استدعا دارد که آقا جمع را محروم نکند. جمعیت هم بدون هماهنگی قبلی و با یک صلوات بلند پشت حرف اسفندقه درمیآید. آقا درخواست جلسه را اجابت میکند و با طرح دو نکتهی مهم، باز هم اهالی شعر کشور را متوجه رهنمودهای ارزشمند خویش میکند. نکتهی اول دربارهی اهمیت شعر و جایگاه آن در جامعه و رسالت شاعران در این میان است. آقا از وضعیت کلی شعر کشور راضی است و آن را خوب ارزیابی میکند. نکتهی دوم اما حکایت از نگرانی شدید ایشان در زمینهی زبان فارسی دارد. آقا گلایههای دردمندانهی مهمی را دربارهی وضعیت زبان فارسی بهویژه در عرصهی رسانهها مطرح میکند و شاعران را به یاری این زبان و ایستادن در برابر خطراتی که زبان فارسی را تهدید میکند، فرامیخواند.
صحبتهای آقا مثل همیشه از سویی دل شاعران را گرم میکند و از سوی دیگر آنها را متوجه وظایف خطیرشان میسازد. آقا صحبتهای خود را جمعبندی میکند و با دعا برای همه، جلسه را به پایان میرساند. بلند میشود و جمعیت نیز بانشاط و پرانگیزه از جا برمیخیزند؛ برخی به جهت خروج، برخی به دیدن یکدیگر و برخی نیز به دیدار مجدد آقا برای آخرین بار در این ضیافت شیرین.