• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1397/02/21
گزارشی از دید و بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران؛

من ۵۰ سال پیش این کتاب را خوانده بودم

روایتی از بازدید رهبر انقلاب اسلامی از سی و یکمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
مهدی قزلی

درست سه سال قبل در این ایام، آخرین بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران بود. آن‌موقع دکتر صالحی، وزیر فرهنگ و ارشادِ امروز، رئیس نمایشگاه کتاب بود. به راه که افتادم تا خودم را برسانم به نمایشگاه، خوشحال بودم؛ در سال‌های قبل، برکتِ آمدن آقا به نمایشگاه را دیده بودم. یک بخشِ اهمیت و جدیت نمایشگاه کتاب به‌عنوان بزرگ‌ترین رویداد فرهنگی کشور به حضور بزرگان کشور است و چه کسی بهتر از رهبر.

رسیدم مصلا؛ با آن ساختمان‌های طوسی سیمانی که داغ ناکارآمدی را در دلمان تازه می‌کند! وقتی نزدیک شبستان شدم چند تا از بچه‌های خبرنگار را دیدم که داشتند با هر که می‌توانستند مذاکره می‌کردند که جوری وارد شوند. مسئول «نشر شهید کاظمی» که دید دارم داخل می‌روم گفت: به آقا بگویید ما بچه حزب‌اللهی‌ها داریم کار می‌کنیم، کار جهادی.
راهروهای ۲۹ و ۳۰ و ۳۱ انتخاب شده بود برای بازدید. آخرین جمعه‌ی نمایشگاه بود و همه می‌دانستند حسابی شلوغ خواهد شد. به همین خاطر، آقا می‌خواست زودتر بیاید که فرصت بازدید و خرید مردم برقرار بماند.

ساعت ۸ وزیر فرهنگ آمد، خندان و سرحال. نماینده‌های غرفه‌ها هنوز نیامده بودند؛ نمایشگاه هر روز ساعت ۱۰ باز می‌شد. تصمیم حضور رهبر هم آخر شبِ قبل اطلاع‌رسانی شده بود. یکی از مسئولین اجراییِ بیت داشت پیشنهادات اجرایی‌اش در نحوه‌ی برگزاری نمایشگاه کتاب را به آقای صالحی می‌داد. آخر سر هم به شوخی گفت: قدر مشاوره‌ی من فراموش نشود! دکتر صالحی گفت: با بقیه یک‌جا تقدیم می‌کنم! آن بنده‌خدا هم با رندی گفت: پس این مشورت‌ها را هم عمل نمی‌کنید! و خندیدند. همه‌ی آن‌هایی که آنجا بودند گشتی در این سه راهرو زدند تا تصور کنند چه اتفاقاتی خواهد افتاد و احتمالاً آقا کجاها بیشتر توجه می‌کند.

* * *
حدود ساعت ۹ بود که آقا آمد. اول کار، آقای وزیر همکارانش را معرفی کرد: آقای دکتر جوادی معاون فرهنگی که به‌قول ما مشهدی‌ها جایِ من آمدند؛ بعد هم بقیه را معرفی کرد. مثل بازدید قبلی به‌خاطر اینکه مشغول نوشتن گزارش بودم، نشد که به‌عنوان همکار معاونت فرهنگی ارشاد با آقا سلام و علیک کنم. همان اول کار، حاج آقای مهدوی‌راد (دبیر جایزه‌ی کتاب سال) که در دوران نوجوانی در مشهد پای درس و منبر آقا می‌رفته، از انتشار "تفسیر سوره‌ی برائت" آقا یادی کرد و ابراز خوشحالی که تفسیری که آقا در ۳۲سالگی در مشهد درس گفته، امروز مدون شده. بعد از این سلام و علیک، آقا رفت سمت غرفه‌ها ...

اولین غرفه، «نشر سخن» بود. در اینجا وزیر به کتابی اشاره کرد و گفت: آقای علمی، مجموعه یادداشت‌ها و مقالات و کلاس‌های شفیعی کدکنی درباره‌ی حافظ را منتشر کرده. "این کیمیای هستی" حافظیات سه جلدی، کتاب خوبی شده. آقا کتاب را با دقت نگاه کردند و گفتند: آقای علمی... آقای شفیعی... آقا چند دقیقه کتاب را ورق زدند. در همین غرفه، آقای مهدوی‌راد لغت‌نامه‌ی "منتهی الارب فی لغات العرب" را به آقا نشان داد و کمی با هم حرف زدند. گزیده شاهنامه‌ای با عنوان "دفتر خسروان" را هم آقا دید و گفت: چند وقت پیش هم گزیده شاهنامه‌ای به دستم رسید که خوب بود.

وزیر ایستاده بود و دکتر جوادی رئیس نمایشگاه به تواضع عقب‌تر. دکتر صالحی از مشکل پی‌دی‌اف شدن کتاب‌ها و چاپ‌های غیرقانونی و متضرر شدن ناشرینی مثل «سخن» گفت و رهبر انقلاب هم جواب داد: خب، جلویش را بگیرید. وزیر گفت: ما تلاش می‌کنیم، قوانین داخلی هم داریم ولی در این موضوع به همراهی قوه‌ی قضائیه احتیاج داریم.

آقا کتاب "آن‌گاه پس از تندر" اخوان ثالث را که دیدند انگار آشنایی را در بین غریبه‌ها دیده باشند، نام کتاب را به زبان آوردند و دقایقی چشم بر جلد کتاب دوختند.
 
در غرفه‌ی «نسل نو اندیش»، غرفه‌دار کتابی را به آقا نشان داد و توضیحی داد. آقا گفت: این کاغذها را می‌شناسم؛ قدیم، گاهی کتاب‌های خاص را با همین کاغذهای معطر چاپ می‌کردند... رمان تازه چی دارید؟
موقع بیرون رفتن از غرفه، یکی از غرفه‌دارها از آقا چفیه‌اش را خواست. آقا نشنیدند. وزیر فرهنگ به آقا گفت: ببخشید چفیه‌تان را خواستند. آقا با غرفه‌دار مثل خانواده‌ی خودش رفتار کرد.
 
در غرفه‌ی «نشر نگاه» آقا مثل همه‌جا با غرفه‌دار سلام و علیک کرد. حرف‌هایی بینشان رد و بدل شد. آقا پرسید: از کتاب‌های بزرگ علوی چی دارید؟ غرفه‌دار خواست کتابی را به آقا بدهد؛ آقا لبخند زد و گفت: من این کتاب را ۵۰ سال پیش خواندم. "چشم‌هایش" بزرگ علوی را می‌گفت.
 
در یکی از غرفه‌ها قبل از رسیدن آقا، یکی از مدیران دولتی رفت داخل و کنار غرفه‌دار ایستاد. وقتی آقا رسید، «ایشان» شروع کرد به گزارش دادن درباره‌ی انتشارات؛ حرفش که تمام شد، آقا از غرفه‌دار اصلی پرسید: فقط کتاب ترجمه دارید؟ غرفه‌دار گفت: ۴۰ درصد کتاب‌هایمان تألیف است.
ایشان گفت: باید به عرض برسانم این انتشارات چند دوره به‌عنوان ناشر نمونه...
آقا رو به غرفه‌دار اصلی پرسید: کتاب جدید چی دارید؟ و غرفه‌دار جواب داد.
ایشان خواست چیزی بگوید که آقا کاغذهای کتابی را نشان داد و به غرفه‌دار گفت: این کاغذ را چرا استفاده می‌کنید؟ هم کتاب را گران می‌کند و هم سنگین. خواندن کتاب را سخت می‌کند. بعد به وزیر رو کرد و گفت: مسئله‌ی کاغذ را حل کنید.
اصلاً از روی کت‌وشلوارش معلوم بود غرفه‌دار نیست. آقا هم تا آخر فقط خود غرفه‌دار را مخاطب قرار داد.
همه‌ی ما مدیران در مواجهه با آقا باید حواسمان خیلی خیلی جمع باشد!
* * *

آقا وارد غرفه‌ی «نشر نی» شد. قبلش سرشان را بلند کردند و اسم ناشر را بالای غرفه دیدند. آرام گفتند: بشنو از نی ...
غرفه‌دارها سلام کردند. آقا جواب داد و پرسید: چی دارید؟ درست مثل مشتری‌های دست به نقد. منتظر جواب غرفه‌دار نماندند و خودشان بین کتاب‌ها مشغول شدند به یافتن جواب. وزیر، کتاب ورق زدنِ آقا را تماشا می‌کرد. آقا سری تکان داد و گفت: از کتاب نباید عقب ماند، چیزهای تازه‌ای هست که ندیدم؟ وزیر گفت: شما که خیلی جلو هستید. حرف آقا جدای از اینکه جلو باشد یا عقب، حرف یک کتاب‌خوان حرفه‌ای است.
در همین غرفه بود که غرفه‌دار به آقا ترجمه‌ای از تورات داد. آقا گفت: ترجمه‌های قدیمی را که دیده‌ام. تازگی هم یک ترجمه‌ی جدید از تورات و انجیل خواندم.

در «نشر مرکز»، آقا کتابی را دید و گفت: این کتاب، اول، هفت هشت جلدی بود؛ آن را هم شما چاپ کردید؟ غرفه‌دار گفت بله. آقا گفت: کسی هم می‌خره؟ غرفه‌دار سری تکان داد. آقا با لبخند پرسید: این‌هایی که کتاب را می‌خرند وقتی می‌خوانند، می‌فهمند؟ غرفه‌دار خندید. آقا مزاح کردند: من که خودم نفهمیدم چه گفته. همه خندیدند.
در همین غرفه بود که آقا کتاب "فوتبال و فلسفه" را نشان دکتر صالحی داد و با لبخند گفت: از حکومت و اقتصاد رسیده‌اند به فوتبال.
نام "گوستاو فلوبر" بر روی یکی از رمان‌ها، نظر آقا را به خود جلب کرد. آقا درحالی‌که نام او را به زبان می‌آورد، کتاب را برداشت و شروع کرد به تورق آن و گفت: او را می‌شناسم.
وقتی کتابی درباره‌ی "مارسل پروست" را دیدند، از مسئول غرفه پرسیدند که آیا آن کتاب چند جلدی درباره‌ی پروست را هم شما چاپ کرده‌اید؟ غرفه‌دار جواب داد که بله.
 
غرفه‌ی بعدی برای شرکتی بود که کارشان تولید کتاب‌های صوتی است. خانم غرفه‌دار این شرکت توضیحی درباره‌ی کارهایشان به آقا داد. آقا که از این کار خوششان آمده بود، پرسیدند: صدای چه کسانی است؟ و غرفه‌دار جواب داد که با صدای افراد مختلف مثل آقای عمرانی.
 
در غرفه‌ی «انتشارات یکشنبه»، آقا اسم مترجمی را روی کتابی دیدند و بعد از غرفه‌دار پرسیدند: کی هست این آقای آراز بارسقیان؟ و غرفه‌دار جواب داد خودم هستم. آقا پرسید ارمنی هستید؟ و مترجم کتاب تأیید کرد. مترجم، کتابی را به دست آقا داد و گفت این کارِ جذابی است و بعد درباره‌ی کتاب به آقا توضیحاتی داد.
 
در غرفه‌ی انتشارات «هزاره ققنوس» آقا کتابی را تورق کردند و درباره‌ی طرح «نذر کتاب» این انتشارات که تابلوی آن جلب توجه می‌کرد، پرسیدند. مسئول انتشارات توضیح داد که مردم با خرید این کتاب‌ها که تخفیف ۵۰ درصد دارد این دِین بر گردنشان است که بعد از خواندن، آن را در اختیار دیگری قرار بدهند و نمی‌توانند کتاب را پیش خودشان نگه دارند. آقا ابراز رضایت کردند و گفتند: خوب است.
 
در غرفه‌ی یکی از ناشران و کتاب‌فروشان الکترونیک، آقا ایستاد. غرفه‌دار توضیحاتی داد. آقا پرسید: ناشرها ناراضی نیستند که شما کتابشان را این‌طوری بفروشید؟
غرفه‌دار گفت: حقوق ناشرها را می‌دهیم.
* * *
آقا رسید به غرفه‌ی «نیلوفر»؛ مثل همه‌جا خوش‌وبش کرد و از تازه‌ها سؤال کرد. کتابی نظرش را جلب کرد و پرسید: «این همان چهار جلدی قدیمی است؟» و جواب گرفت بله. پرسید: «مترجمش کی بود؟» گفتند: ابوالحسن نجفی. آقا گفت: «ها، ابوالحسن نجفی...  بگذارید یک ماجرایی را تعریف کنم؛ سال‌ها قبل ابوالحسن نجفی با آقای مرحوم حبیبی و چند نفر دیگر از بزرگان ادبیات آمدند پیش ما. من پرسیدم شما مترجم" خانواده‌ی تیبو" هستید؟ آقای نجفی از اینکه من اسم این رمان را بلدم تعجب کرد. بعد که نشستیم، من از رمان تعریف کردم و نقدی هم به ترجمه‌ی ایشان گفتم. آقای نجفی با تعجب بیشتر پرسید: شما واقعاً هر چهار جلد را خوانده‌اید؟ من اصلاً فکرش را نمی‌کردم شما حتی اسمش را شنیده باشید.»
آقا با خنده ادامه داد: «گفتم حالا خوانده بودم دیگر... خدا آقای ابوالحسن نجفی را بیامرزد. کتاب خانواده‌ی تیبوی روژه مارتن دوگار، رمان خیلی خوبی بود که متأسفانه در حد قدرش معروف نشد.»
یکی از مدیران ارشاد به آقا گفت: امسال چهلمین سال پیروزی انقلاب است، اگر اجازه بدهید نمایشگاهی از کتاب‌های منتخبِ کتاب سال و جایزه‌ی جلال و جشنواره‌ی شعر فجر در حسینیه‌ی امام خمینی برگزار کنیم تا شما نمایشگاه را ببینید. آقا سر تکان داد و گفت: خوبه.

در غرفه‌ی «انتشارات نورالزهرا(س)» آقا کتابی را برداشتند و پرسیدند: این "ریحانه‌ی بهشتی" موضوعش چی هست؟ غرفه‌دار توضیح داد که کتابی است بر اساس روایات درباره‌ی بچه‌داری، از پیش از بارداری تا به دنیا آمدن بچه. آقا به‌شوخی گفتند: خب پس به درد ما نمی‌خورد! همه‌ی آن‌هایی که شنیدند، خندیدند...

در غرفه‌ی «انتشارات نظام الملک» خانمی کتاب "باران عشق" را به آقا نشان داد و گفت: این کتاب، مصاحبه با مرحوم چشم‌آذر است که تازگی از دنیا رفتند. آقا کتاب را نگاهی کردند و گفتند: خدا ایشان را هم رحمت کند. همکار آن دختر گفت: می‌توانم خواهشی کنم؟ آقا گفت بفرمایید. غرفه‌دار گفت: می‌شود چفیه‌تان را بگیرم؟ آقا چفیه را داد به غرفه‌دار و خداحافظی کرد. آقا که رفت، خانم غرفه‌دار به همکارش گفت: پس من چی؟
یک‌دفعه به خودشان آمدند و یادشان آمد که کتاب را به آقا نداده‌اند. داشتند با هم بحث می‌کردند که یکی از همراهان آقا گفت: بدید من بهشان می‌دم.

آخرین غرفه‌ای که من صدای آقا را شنیدم، داشتند می‌گفتند: «چه کار خوبی کردید.» آقا که رد شد، از مسئول غرفه‌ی «نشر نصر پروانه» پرسیدم: آقا کدام کار را گفت خوب است. غرفه‌دار کتابی را نشانم داد: "بر بال پرستوها" وصیت‌نامه‌ی شهدای حرم.
* * *
بازدید تمام شد و آقا داشتند می‌رفتند به جایی که برای استراحت تعیین شده بود؛ آقا به دکتر صالحی گفتند: علاقه و رغبت من ۱۰ برابر این بازدید بود؛ دوست داشتم همه‌ی نمایشگاه را ببینم ولی محدودیت‌ها زیاد است. یک‌بار در یکی از نمایشگاه‌ها از صبحِ زود آمدم و تا غروب گشتم...

آقا وارد محل استراحت شدند و ما دیگر به آنجا راه نیافتیم.

نمایشگاه کتاب، اختتامیه‌ی واقعی‌اش را بعد از رفتن آقا تجربه کرد؛ هرچند مردم، پُرشور و فراوان آمده بودند.
راهروها که باز شد، مردم آمدند سراغ غرفه‌دارها و پرس‌وجو از آمدن آقا.