1396/03/20
دیدار شاعران ۹۶ | شعرخوانی آقای سید حمیدرضا برقعی
در شام میلاد کریم اهلبیت حضرت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، محفل شعرخوانی جمعی از شاعران در حضور حضرت آیتالله خامنهای برگزار شد. آقای سید حمیدرضا برقعی از شعرای کشورمان، شعری را در این جلسه قرائت نمود که پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن این شعر را منتشر میکند.
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت، چقدر امشب پریشانم
کنارت چای مینوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم، خیلی نمیمانم
کتاب کهنهای هستم پر از اندوه، یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگلهای گیلانم
رها، بی شیله پیله، روستایی، سادهی ساده
دوبیتیهای باباطاهرم، عریان عریانم
شبی میخواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حملهی چنگیزخان آمد نمیدانم -
چه شد اما زمین خوردم، میان خاک و خون دیدم
در آتش خانهام میسوخت، گفتم: آه... دیوانم...
فراوان داغ دیدنها، به مسلخ سر بریدنها
حجاب از سر کشیدنها، از این غمها فراوانم
شمال و درد کوچکخان، جنوب و زخم دلواری
به سینه داغدار کشتهی حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم»
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهرانتر شود تهران، من آبادان ویرانم
صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنهایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من، روزبه، اما پس از این با تو سلمانم
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان رضا باشد ابایی نیست میگویم
که من یک شاعر درباریام مداح سلطانم
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت، چقدر امشب پریشانم
کنارت چای مینوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم، خیلی نمیمانم
کتاب کهنهای هستم پر از اندوه، یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگلهای گیلانم
رها، بی شیله پیله، روستایی، سادهی ساده
دوبیتیهای باباطاهرم، عریان عریانم
شبی میخواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حملهی چنگیزخان آمد نمیدانم -
چه شد اما زمین خوردم، میان خاک و خون دیدم
در آتش خانهام میسوخت، گفتم: آه... دیوانم...
فراوان داغ دیدنها، به مسلخ سر بریدنها
حجاب از سر کشیدنها، از این غمها فراوانم
شمال و درد کوچکخان، جنوب و زخم دلواری
به سینه داغدار کشتهی حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم»
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهرانتر شود تهران، من آبادان ویرانم
صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنهایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من، روزبه، اما پس از این با تو سلمانم
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان رضا باشد ابایی نیست میگویم
که من یک شاعر درباریام مداح سلطانم
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم