1395/11/21
«خودم را برای اعدام هم آماده کرده بودم»
مروری بر خاطرات آیتالله خامنهای از زندانهای ستمشاهی
«من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند؛ یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعاً این دورانها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگی ما در آن زمانها، برای ایرانیها دوران بسیار بدی بود.» ۱۳۷۶/۱۱/۱۴
یاران انقلاب
نسل یاران انقلاب، که حالا بقیةالسلف آنها، آیتالله سیدعلی خامنهای، رهبریِ انقلاب را برعهده دارند، نسلی "مبارز" بود. مبارزه برای نسلهای بعد، تصویری است ذهنی و برای این قوم نوعی از "زندگی" به شمار میآمد. نوعی از زیست اجتماعی و نه ژست سیاسی، که باید برای آن از همه آرزوهای خود میگذشتند[۱] و در راه آیندهای متعالی همه چیز را فدا میکردند. سالهای قبل از انقلاب مشحون از واژگانی بود مثل ساواک، تعقیب، شکنجه و بازداشت.
زندانِ سیاسی سالهای قبل از انقلاب، نه محلی برای اجتماع و تنبه مشتی مخالف سیاسی که محل اقامت میزبانانی بود، درسآموختهی تخصصهای آمریکایی و اسرائیلی[۲]- که در یک «دستگاه جهنمی»، "مبارزه را سخت کنند" که گاهی هم سخت میشد واقعا: «آنقدر از این داعیهداران و خیلی از کسانی که تحلیلهای مارکسیستی و روشنفکری و ادّعا و حرف داشتند، وقتی آن زندانها را دیدند و شکنجههایش را حتّی بسیاری ندیدند، بلکه فقط شنیدند، از وسط راه برگشتند و خودشان را تسلیم کردند!»[۳] زندگی مبارزاتی آیتالله خامنهای اما، نمودار یکی از پرماجراترین زندگینامههای آن عصر است. مردان مبارزی که زندان، ممنوعالسفری[۴]، دوری از خانواده، ترسِ اعضای خانواده، شکنجه کشیدن، شکنجهی دیگران را دیدن، تبعید و حتی هراس از گام برداشتن بر سنگفرش خیابانها[۵] را بازیچهی همتهای بلندشان قرار داده بودند.
مأموریت از جانب خدا
نخستین دستگیری آیتالله خامنهای به زمانی باز میگردد که در محرم سال ۱۳۴۲، یاران امام ماموریت یافتند که منابر را سیاسی کنند و علیه سیاستهای دولت وابسته و جنایات مدرسه فیضیه[۶] اطلاعرسانی کنند. آیتالله خامنهای عازم بیرجند، پایگاه خاندانیِ اسدالله علم شد. مسئولان امنیتی بیرجند در شب تاسوعا، آیتالله خامنهای را بازداشت و پس از یک شب بازداشت، به شرط ترک منبر آزاد کردند. سه روز بعد، واقعه پانزدهم خرداد در شهر قم به وقوع پیوست که ایشان به دلیل فعالیتهای اعتراضی پس از این واقعه دوباره دستگیر و ده روز هم در زندان نظامی محبوس شد. گفتگوی آیتالله خامنهای با ماموران امنتیتی رژیم در ماجرای این دستگیری نشان از روحیه بالای ایشان میدهد: «پرسید: از طرف چه کسی مأمورید؟ گفتم: از جانب خدا... سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت : این کار خطر دارد؛ مشکلات دارد؛ شما جوانید. گفتم: من فکر نمیکنم بالاتر از اعدام کاری باشد؛ شما بالاتر از اعدام ندارید و من خودم را برای اعدام آماده کردهام. همه کارهای شما زیر اعدام است. واقعاً مبهوت شده بود و گفت: شما که خود را برای اعدام آماده کردهاید، من به شما چه بگویم.»[۷]
رمضان (بهمن) همان سال، فرصت تبلیغ مجددی پیش آمد که آیتالله خامنهای شهرهای کرمان و زاهدان را انتخاب کردند. پس از دو سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و دیدار با علمای شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانىهای متعرضانه و کنایهدار ایشان در این شهرها، بهویژه در روز ششم بهمن (سالگرد همهپرسی انقلاب سفید) بهسرعت توجه مراقبان امنیتی رژیم را جلب کرد تا اینکه در روز پانزدهم رمضان، روز میلاد امام حسن (ع)، ساواک شبانه ایشان را دستگیر کرد و با هواپیما به تهران فرستاد. دو ماه زندان انفرادى در قزلقلعه، مجازات این سخنرانیها بود؛ مجازاتی که پس از مراحلی از بازجویی و شکنجههای روانی تعیین شد: «اذیت زبانی و تضییع و اهانتهای خیلی بد [کردند]، حرفهای خیلی زشت آنجا زدند که من یادم نمیرود. [جزئیات آن را] نمیخواهم... بگویم. برخورد خیلی تندی کردند... نه اینکه وحشت کنم بترسم، اما احساس تنهایی کردم؛ واقعا احساس کردم هیچ کس نیست که به من کمک کند و پناه بردم به خدا.»[۸]
۵۲ روز بازداشت انفرادی
بهانه بازداشت سوم در ۱۴ فروردین ۱۳۴۶، فعالیتهای سیاسی آیتالله خامنهای در اعتراض به تبعید آیتالله سید حسن قمی (از علمای مبارز مشهد) به خاش بود.[۹] اما آنچه بیشتر در بازجوییها و دادگاه، اتهام اصلی ایشان عنوان میشد، ترجمه یک کتاب بود؛ کتاب «آینده در قلمرو اسلام». این کتاب، نوشته سیدِقطب، اندیشمند انقلابی مصری بود که وجوه ضداستعماری و سیاسی اسلام را برجسته و با لحنی پرشور و پرمدعا، آرزوی برتری اسلام بر دیگر مرامها را تصویر میکرد. آنچه از مروری گذرا بر متن بازجوییهای این دوره دیده میشود زیرکی و تمرکز آیتالله خامنهای است که با تقیه و دادن پاسخهای هوشمندانه، کوشش بازجویان و قاضیان برای تطبیق اعمال ایشان بر موارد خرابکارانه را بیاثر گذاشت. با این حال، آیتالله خامنهای پس از تحمل ۵۲ روز بازداشت انفرادی و بدون امکان ملاقات در زندان لشکر مشهد، به سه ماه زندان محکوم شد که با تبدیل قرار به وجهالکفاله در تاریخ ۲۶ تیر ۴۶ آزاد شد. فضای بازجوییها و دستگیریها بهگونهای تلخ و وحشتناک بود که بر فرزندان ایشان هم اثر میگذاشت. آیتالله خامنهای، حالات فرزند بزرگ خود مصطفی را که در آن هنگام کودک خردسالی بوده است را به یاد میآورند که هنگام دیدار در زندان، «بچه را گرفتم و بوسیدم، اما او مبهوت و حیرتزده و زبانبندآمده به من نگاه میکرد. سپس گریه بلندی سر داد که نتوانستم او را آرام کنم. دوباره او را به آن افسر دادم که به خانوادهام که حق ملاقات با من را نداشتند برگرداند.»[۱۰]
اتهام: تبلیغ برای امام خمینی (رحمهالله)
تبلیغ برای امام خمینی (رحمهالله) و اشاعهی خبر شهادت آیتالله سعیدی در زندان اتهام چهارمی بود که دستمایه دستگیری آیتالله خامنهای بوسیله ساواک شد. اتهامی که به یک اتهام دیگر تقویت شد: گوش دادن به رادیو عراق! مدت زندانی این دوره، بیش از سه ماه بود و ایشان در۲۱ دیماه آزاد شدند: «این، یکی از دفعات سهگانه دستگیری من بود که در مهرماه اتفاق افتاد، به طوری که من این ماه را به جای ماه مهر، ماه کین نامیده بودم.»[۱۱] از این بازداشت، بازجوییها خشنتر شد. در یک مورد عدهای ماموران ساواک ایشان را دوره کردند و بدون هیچ محدودیتی، به ناسزاگویی پرداختند.[۱۲] وضعیت کلی شکنجه در زندانهای رژیم بهگونهای بود که مورد اعتراض آیتالله خامنهای قرار گرفت. ایشان در یکی از بازجوییها که ظاهرا بازجو با لحن صمیمانهتری برخورد میکرد قدری صریحتر صحبت کردند که یک مورد آن اعتراض به شکنجهها بود: «برای شکنجه هرگز نظر به احضار این دفعه خود نداشتم ولی برای اینکه خاطر سرکار مستحضر باشد در همین مشهد آقای شیخعلی فصیحی را مثال میزنم که در یکی از کلانتریهای مشهد (فکر میکنم کلانتری۲) آقایان پاسبانها یکی دو ساعت به وسیله شلاق و باتوم از ایشان پذیرایی کرده بودند. آیا این هم بر طبق مقررات بوده است؟»[۱۳]
شکنجه، قرائت قرآن و روزهداری
در آستانه برگزاری جشنهای ۲۵۰۰سال شاهنشاهی، ساواک مامور بود که انتقادها را سرکوب و سازهای ناکوک را خاموش کند. برای همین و به قصد پیشگیری، ساواکْ افراد سابقهدار در اقدام علیه حکومت را تحت مراقبت قرار داد که نام آیتالله خامنهای هم در فهرست مظنونین وجود داشت. چهارم مهرماه ۱۳۵۰، شانزده روز مانده به افتتاح جشنها، ایشان را بازداشت کردند و به انفرادی بردند: «تا آن روز اتاقی به آن کوچکی ندیده بودم. به شکل مربع و هر ضلع آن یک متر و نیم طول داشت. هیچ منفذ و روزنهای نداست. تاریکی مطلق بر همه جای آن سایه افکنده بود. ساکن آن از دیدن نور محروم بود، مگر در سلول باز میشد و یا نگهبان یا یکی از مسئولان زندان میخواست از پنجره کوچک روی در با زندانی صحبت کند.»[۱۴] همان شب، محل زندان را تغییر دادند اما در محل جدید هم فضای زندان به حدی تاریک بود که آیتالله خامنهای نمیتوانست تسبیح خود را هم ببیند.[۱۵] در این دور از بازداشت، بازجوییها با استفاده از تازیانه و شکنجههای عذابآور، سعی در تحقیر و اعترافگیری از ایشان داشتند: «ناگهان سیلی محکمی بر چهرهی آقای خامنهای زد. تعادلش به هم خورد، اما خیلی زود خودش را جابهجا کرد تا به حالت اول بازگردد که ضربهی دوم از راه رسید و او را روی تخت کنار دستش انداخت. میخواست برخیزد که یکی از آنها تشر زد: بمان. خوب جایی افتادی! پاهایش را به تخت بستند. آن روبهرو، تازیانهها از سینهی دیوار آویزان بودند... یکی از آنان تازیانهای برداشت و کف پایش را نشانه گرفت. شروع کرد به زدن... دیگری آمد و شلاق را از او گرفت. آنقدر زد تا از نا افتاد. نفر سوم شلاق را گرفت. او هم از زدن خسته شد و نفر چهارم. همهی افراد آن اتاق امکان استراحت و نفس تازه کردن داشتند، جز آقای خامنهای. برخی از اینان تازیانه را خیس میکردند و آن را بر بدن زندانی فرومیآوردند.»[۱۶] به روایت آیتالله خامنهای، گاهی هم «در طول مدت شکنجه، یکی از آنها بالای سرم میآمد و از من میخواست تا از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری جویم. من قبول نمیکردم و آنها هم آنقدر مرا میزدند تا بیهوش میشدم.»[۱۷] در این شرایط بود که «همزمانی شکنجه، قرائت قرآن و روزهداری» چشمان ضعیف ایشان را ضعیفتر کرد.[۱۸] آنچه در این دوره از بازداشت تازگی داشت، مشاهده شکنجه دیگران بود. یک نمونه، آقای سیدعباس موسوی قوچانی[۱۹] بود که بهشدت به آیتالله خامنهای علاقه داشت.
آیتالله خامنهای سرانجام در تاریخ ۲۲ آبان، با تعهد به خارج نشدن از محدوده حوزهی قضایی و تبدیل قرار بازداشت به پنجاه هزار ریال جزای نقدی، از زندان رهایی یافتند.
روزهای سختِ کمیته مشترک
آخرین بازداشت و زندانی آیتالله خامنهای در دیماه سال ۵۳ اتفاق افتاد. ایشان در ایام آزادی هم کاملا تحت نظر ساواک قرار داشتند. بهویژه جلسات تفسیر ایشان در مسجد کرامت و امام حسن که پوششی بود برای بیان معارف انقلابی، ضبط و صورتجلسه میشد. سرانجام در دىماه ۱۳۵۳، ساواک پس از ورود به منزل آیتالله خامنهاى در مشهد و تفتیش خانه، ایشان را دستگیر و بخشی از کتابها و دستنوشتههای ایشان را ضبط کرد. این دوره که سختترین دوره زندانی آیتالله خامنهای بود در در زندان کمیتهی مشترک ضدخرابکاری در تهران سپری شد: «روزهای سختی را در سلول سپری کردم که گرانی آنها را جز کسانی که طعم آن را چشیدهاند درک نمیکنند... شکنجهی روحی و جسمی، غذای روزان و شبان ما بود. فریاد زندانیان در زیر شکنجه گوش را میخراشید و در بعضی از شبها تا صبح ادامه داشت. شیوهی شکنجهگران نیز بسیار حسابشده و ماهرانه بود. همهچیز در این زندان، خرد کردن روحیه و شخصیت زندانی را هدف گرفته بود.»[۲۰] به تعبیر آیتالله خامنهای، «گذران یک ماه در سلول انفرادی مساوی با یک سال در زندان عمومی است؛ اما در اینجا میگویم، یک روز بازجویی مساوی با گذران یک سال در سلول انفرادی است.»[۲۱]
خمینیِ مشهد
آیتالله خامنهای، یکی از بازجوهای خود را به خاطر شباهت با حاکم وقت مصر، «انورسادات» نام گذاشته بود: «مرا به داخل اناق برد و روی صندلی نشاند و گفت: سرت را بردار. یعنی پیراهن را بردار. دیدیم بازجوی پرونده من است. نام او را انورسادات گذاشته بودم. شباهتهایی به هم داشتند. روبرویم ایستاد و شروع کرد به سوال: سوالهای معمولی. من هم جواب میدادم. در همین بین در اتاق باز شد، مردی سرش را داد تو و از [انورالسادات] پرسید: چای داری دکتر؟ دکتر و مهندس، عنوان بازجوها بود که با آنها یکدیگر را صدا میکردند؛ و این از عقده حقارت و پسماندگی آنها ناشی میشد. با سوال «چای دارید؟» میخواست تظاهر کند که ورودش طبیعی است، [اما اینطور نبود.] داخل شد. در حالی که وانمود میکرد از دیدن من تعجب کرده، پرسید: این چیه؟ «این چیه» سوال معروف زندان بود. هرگز ندیدم بازجویی بپرسد: این کیه؟ [انورالسادات] گفت: خامنهای از مشهد. او گفت: عجب! این همان کسی است که میخواهد خمینی مشهد باشد؟! مرد خطرناکی است! سپس سرش را تکان داد و گفت: خامنهای! از اینجا خلاصی نداری. بعد پرسید: تقیه و توریه چیه؟ و رو به بازجو ادامه داد: اینها تظاهر به کاری میکنند که کار واقعیشان نیست و اسمش را تقیه میگذارند. مطالب غیرواقعی میگویند و نام آن را توریه میگذارند. حق داشت. ما از دستگاه حاکم تقیه میکردیم و از این موضوع خیلی ناراحت بود. تقیه، خندقی بود کشیده شده میان ما و دستگاه حاکم. حکومت از مقابله با آن عاجز بود. من ساکت بودم، اما وقتی اصرار او را به شنیدن تعریفی از این اصطلاح دیدم پاسخ ساده و مناسب شرایط دادم. گفت: نه؛ این طور نیست. و شروع کرد به تهدید. از همان زمان که وارد اتاق شده بود ترسیده بودم. احساس میکردم میخواهد اذیتم کند. تهدیدش ترسم را زیاد کرد. سرم را بلند کردم و در چهرهاش خیره شدم. دیدم چهره سگی که به خوابم آمده بود، روبرویم ایستاده است. [این قدر شباهت؟] به سرعت تصاویر خوابی که دیده بودم در ذهنم نقش بست. حمله سگ.... پارس شدید... ایستادنش... اذیت نکردنش. آرامش عجیبی بر من حاکم شد و به کلی آسوده شدم. یقین کردم این مرد نمیتواند مرا اذیت کند؛ و چنین هم شد. بازجویی ساعتها به درازا کشید. تعداد آنها به هفت رسید. از همه طرف دورهام کردند، ولی آسیبی به من نزدند.» این بازجویی در جلسههای بعدی ادامه یافت؛ با ضرب و شتم، کتک و انواع شکنجه.[۲۲]
پس از آزادی از ششمین زندان در شهریور ۱۳۵۴، آیتالله خامنهای با مجازات تازهای روبرو شد: تبعید. ایشان را از آن سال تا پیروزی انقلاب دوبار تبعید کردند.
«حاکمیّت اسلام» آرزوی ما بود
حالا با گذشت بیش از پنجاه سال از نخستین دستگیری و زندان آیتالله خامنهای، و سی و اندی سال از بهار آزادی در بهمن ۵۷، آنچه پیش روی ماست سرمایهای فراهمآمده و عمارتی بالارفته بر خونهایِ شالودهافکن شهدا در شکنجهگاهها و زندانهای زور پهلوی. راوی آن روزهای رنج و آرزو، اگرچه هیچگاه خاطرات تلخ فریادها و نالهها را فراموش نمیکند، اما از این آرزوی برآوردهشده به خود میبالد: «ما مىخواهیم در راه دین خدا سیلى بخوریم. ما شکنجه شدن در راه دین خدا را افتخار مىدانیم؛ مایهى اعتلا مىدانیم؛ آن را جواب خدا در شب اول قبر مىدانیم؛ آن را جواب خدا در قیامت مىدانیم. شوخىمان که نمىآید! مبارزه براى دین خداست؛ براى اعتلاى کلمهى حق است.»[۲۳] اعتلای کلام حق در جمهوری اسلامی، و پاسداشت آن نسل مجاهد و این یادگار حکومت انصار خدا در زمین، جز با به یاد داشتن مختصات آن آرزو محقق نمیشود: «حاکمیّت اسلام آرزوی همه کسانی بود که در دوران محرومیّت از حاکمیّت الهی، در غربت مردند و در شکنجهگاهها رنج کشیدند و آرزو کردند که خدای متعال به آنها فَرَج دهد. باید با همه توان از این محافظت کرد.»[۲۴]
یاران انقلاب
نسل یاران انقلاب، که حالا بقیةالسلف آنها، آیتالله سیدعلی خامنهای، رهبریِ انقلاب را برعهده دارند، نسلی "مبارز" بود. مبارزه برای نسلهای بعد، تصویری است ذهنی و برای این قوم نوعی از "زندگی" به شمار میآمد. نوعی از زیست اجتماعی و نه ژست سیاسی، که باید برای آن از همه آرزوهای خود میگذشتند[۱] و در راه آیندهای متعالی همه چیز را فدا میکردند. سالهای قبل از انقلاب مشحون از واژگانی بود مثل ساواک، تعقیب، شکنجه و بازداشت.
زندانِ سیاسی سالهای قبل از انقلاب، نه محلی برای اجتماع و تنبه مشتی مخالف سیاسی که محل اقامت میزبانانی بود، درسآموختهی تخصصهای آمریکایی و اسرائیلی[۲]- که در یک «دستگاه جهنمی»، "مبارزه را سخت کنند" که گاهی هم سخت میشد واقعا: «آنقدر از این داعیهداران و خیلی از کسانی که تحلیلهای مارکسیستی و روشنفکری و ادّعا و حرف داشتند، وقتی آن زندانها را دیدند و شکنجههایش را حتّی بسیاری ندیدند، بلکه فقط شنیدند، از وسط راه برگشتند و خودشان را تسلیم کردند!»[۳] زندگی مبارزاتی آیتالله خامنهای اما، نمودار یکی از پرماجراترین زندگینامههای آن عصر است. مردان مبارزی که زندان، ممنوعالسفری[۴]، دوری از خانواده، ترسِ اعضای خانواده، شکنجه کشیدن، شکنجهی دیگران را دیدن، تبعید و حتی هراس از گام برداشتن بر سنگفرش خیابانها[۵] را بازیچهی همتهای بلندشان قرار داده بودند.
مأموریت از جانب خدا
نخستین دستگیری آیتالله خامنهای به زمانی باز میگردد که در محرم سال ۱۳۴۲، یاران امام ماموریت یافتند که منابر را سیاسی کنند و علیه سیاستهای دولت وابسته و جنایات مدرسه فیضیه[۶] اطلاعرسانی کنند. آیتالله خامنهای عازم بیرجند، پایگاه خاندانیِ اسدالله علم شد. مسئولان امنیتی بیرجند در شب تاسوعا، آیتالله خامنهای را بازداشت و پس از یک شب بازداشت، به شرط ترک منبر آزاد کردند. سه روز بعد، واقعه پانزدهم خرداد در شهر قم به وقوع پیوست که ایشان به دلیل فعالیتهای اعتراضی پس از این واقعه دوباره دستگیر و ده روز هم در زندان نظامی محبوس شد. گفتگوی آیتالله خامنهای با ماموران امنتیتی رژیم در ماجرای این دستگیری نشان از روحیه بالای ایشان میدهد: «پرسید: از طرف چه کسی مأمورید؟ گفتم: از جانب خدا... سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت : این کار خطر دارد؛ مشکلات دارد؛ شما جوانید. گفتم: من فکر نمیکنم بالاتر از اعدام کاری باشد؛ شما بالاتر از اعدام ندارید و من خودم را برای اعدام آماده کردهام. همه کارهای شما زیر اعدام است. واقعاً مبهوت شده بود و گفت: شما که خود را برای اعدام آماده کردهاید، من به شما چه بگویم.»[۷]
رمضان (بهمن) همان سال، فرصت تبلیغ مجددی پیش آمد که آیتالله خامنهای شهرهای کرمان و زاهدان را انتخاب کردند. پس از دو سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و دیدار با علمای شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانىهای متعرضانه و کنایهدار ایشان در این شهرها، بهویژه در روز ششم بهمن (سالگرد همهپرسی انقلاب سفید) بهسرعت توجه مراقبان امنیتی رژیم را جلب کرد تا اینکه در روز پانزدهم رمضان، روز میلاد امام حسن (ع)، ساواک شبانه ایشان را دستگیر کرد و با هواپیما به تهران فرستاد. دو ماه زندان انفرادى در قزلقلعه، مجازات این سخنرانیها بود؛ مجازاتی که پس از مراحلی از بازجویی و شکنجههای روانی تعیین شد: «اذیت زبانی و تضییع و اهانتهای خیلی بد [کردند]، حرفهای خیلی زشت آنجا زدند که من یادم نمیرود. [جزئیات آن را] نمیخواهم... بگویم. برخورد خیلی تندی کردند... نه اینکه وحشت کنم بترسم، اما احساس تنهایی کردم؛ واقعا احساس کردم هیچ کس نیست که به من کمک کند و پناه بردم به خدا.»[۸]
۵۲ روز بازداشت انفرادی
بهانه بازداشت سوم در ۱۴ فروردین ۱۳۴۶، فعالیتهای سیاسی آیتالله خامنهای در اعتراض به تبعید آیتالله سید حسن قمی (از علمای مبارز مشهد) به خاش بود.[۹] اما آنچه بیشتر در بازجوییها و دادگاه، اتهام اصلی ایشان عنوان میشد، ترجمه یک کتاب بود؛ کتاب «آینده در قلمرو اسلام». این کتاب، نوشته سیدِقطب، اندیشمند انقلابی مصری بود که وجوه ضداستعماری و سیاسی اسلام را برجسته و با لحنی پرشور و پرمدعا، آرزوی برتری اسلام بر دیگر مرامها را تصویر میکرد. آنچه از مروری گذرا بر متن بازجوییهای این دوره دیده میشود زیرکی و تمرکز آیتالله خامنهای است که با تقیه و دادن پاسخهای هوشمندانه، کوشش بازجویان و قاضیان برای تطبیق اعمال ایشان بر موارد خرابکارانه را بیاثر گذاشت. با این حال، آیتالله خامنهای پس از تحمل ۵۲ روز بازداشت انفرادی و بدون امکان ملاقات در زندان لشکر مشهد، به سه ماه زندان محکوم شد که با تبدیل قرار به وجهالکفاله در تاریخ ۲۶ تیر ۴۶ آزاد شد. فضای بازجوییها و دستگیریها بهگونهای تلخ و وحشتناک بود که بر فرزندان ایشان هم اثر میگذاشت. آیتالله خامنهای، حالات فرزند بزرگ خود مصطفی را که در آن هنگام کودک خردسالی بوده است را به یاد میآورند که هنگام دیدار در زندان، «بچه را گرفتم و بوسیدم، اما او مبهوت و حیرتزده و زبانبندآمده به من نگاه میکرد. سپس گریه بلندی سر داد که نتوانستم او را آرام کنم. دوباره او را به آن افسر دادم که به خانوادهام که حق ملاقات با من را نداشتند برگرداند.»[۱۰]
اتهام: تبلیغ برای امام خمینی (رحمهالله)
تبلیغ برای امام خمینی (رحمهالله) و اشاعهی خبر شهادت آیتالله سعیدی در زندان اتهام چهارمی بود که دستمایه دستگیری آیتالله خامنهای بوسیله ساواک شد. اتهامی که به یک اتهام دیگر تقویت شد: گوش دادن به رادیو عراق! مدت زندانی این دوره، بیش از سه ماه بود و ایشان در۲۱ دیماه آزاد شدند: «این، یکی از دفعات سهگانه دستگیری من بود که در مهرماه اتفاق افتاد، به طوری که من این ماه را به جای ماه مهر، ماه کین نامیده بودم.»[۱۱] از این بازداشت، بازجوییها خشنتر شد. در یک مورد عدهای ماموران ساواک ایشان را دوره کردند و بدون هیچ محدودیتی، به ناسزاگویی پرداختند.[۱۲] وضعیت کلی شکنجه در زندانهای رژیم بهگونهای بود که مورد اعتراض آیتالله خامنهای قرار گرفت. ایشان در یکی از بازجوییها که ظاهرا بازجو با لحن صمیمانهتری برخورد میکرد قدری صریحتر صحبت کردند که یک مورد آن اعتراض به شکنجهها بود: «برای شکنجه هرگز نظر به احضار این دفعه خود نداشتم ولی برای اینکه خاطر سرکار مستحضر باشد در همین مشهد آقای شیخعلی فصیحی را مثال میزنم که در یکی از کلانتریهای مشهد (فکر میکنم کلانتری۲) آقایان پاسبانها یکی دو ساعت به وسیله شلاق و باتوم از ایشان پذیرایی کرده بودند. آیا این هم بر طبق مقررات بوده است؟»[۱۳]
شکنجه، قرائت قرآن و روزهداری
در آستانه برگزاری جشنهای ۲۵۰۰سال شاهنشاهی، ساواک مامور بود که انتقادها را سرکوب و سازهای ناکوک را خاموش کند. برای همین و به قصد پیشگیری، ساواکْ افراد سابقهدار در اقدام علیه حکومت را تحت مراقبت قرار داد که نام آیتالله خامنهای هم در فهرست مظنونین وجود داشت. چهارم مهرماه ۱۳۵۰، شانزده روز مانده به افتتاح جشنها، ایشان را بازداشت کردند و به انفرادی بردند: «تا آن روز اتاقی به آن کوچکی ندیده بودم. به شکل مربع و هر ضلع آن یک متر و نیم طول داشت. هیچ منفذ و روزنهای نداست. تاریکی مطلق بر همه جای آن سایه افکنده بود. ساکن آن از دیدن نور محروم بود، مگر در سلول باز میشد و یا نگهبان یا یکی از مسئولان زندان میخواست از پنجره کوچک روی در با زندانی صحبت کند.»[۱۴] همان شب، محل زندان را تغییر دادند اما در محل جدید هم فضای زندان به حدی تاریک بود که آیتالله خامنهای نمیتوانست تسبیح خود را هم ببیند.[۱۵] در این دور از بازداشت، بازجوییها با استفاده از تازیانه و شکنجههای عذابآور، سعی در تحقیر و اعترافگیری از ایشان داشتند: «ناگهان سیلی محکمی بر چهرهی آقای خامنهای زد. تعادلش به هم خورد، اما خیلی زود خودش را جابهجا کرد تا به حالت اول بازگردد که ضربهی دوم از راه رسید و او را روی تخت کنار دستش انداخت. میخواست برخیزد که یکی از آنها تشر زد: بمان. خوب جایی افتادی! پاهایش را به تخت بستند. آن روبهرو، تازیانهها از سینهی دیوار آویزان بودند... یکی از آنان تازیانهای برداشت و کف پایش را نشانه گرفت. شروع کرد به زدن... دیگری آمد و شلاق را از او گرفت. آنقدر زد تا از نا افتاد. نفر سوم شلاق را گرفت. او هم از زدن خسته شد و نفر چهارم. همهی افراد آن اتاق امکان استراحت و نفس تازه کردن داشتند، جز آقای خامنهای. برخی از اینان تازیانه را خیس میکردند و آن را بر بدن زندانی فرومیآوردند.»[۱۶] به روایت آیتالله خامنهای، گاهی هم «در طول مدت شکنجه، یکی از آنها بالای سرم میآمد و از من میخواست تا از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری جویم. من قبول نمیکردم و آنها هم آنقدر مرا میزدند تا بیهوش میشدم.»[۱۷] در این شرایط بود که «همزمانی شکنجه، قرائت قرآن و روزهداری» چشمان ضعیف ایشان را ضعیفتر کرد.[۱۸] آنچه در این دوره از بازداشت تازگی داشت، مشاهده شکنجه دیگران بود. یک نمونه، آقای سیدعباس موسوی قوچانی[۱۹] بود که بهشدت به آیتالله خامنهای علاقه داشت.
آیتالله خامنهای سرانجام در تاریخ ۲۲ آبان، با تعهد به خارج نشدن از محدوده حوزهی قضایی و تبدیل قرار بازداشت به پنجاه هزار ریال جزای نقدی، از زندان رهایی یافتند.
روزهای سختِ کمیته مشترک
آخرین بازداشت و زندانی آیتالله خامنهای در دیماه سال ۵۳ اتفاق افتاد. ایشان در ایام آزادی هم کاملا تحت نظر ساواک قرار داشتند. بهویژه جلسات تفسیر ایشان در مسجد کرامت و امام حسن که پوششی بود برای بیان معارف انقلابی، ضبط و صورتجلسه میشد. سرانجام در دىماه ۱۳۵۳، ساواک پس از ورود به منزل آیتالله خامنهاى در مشهد و تفتیش خانه، ایشان را دستگیر و بخشی از کتابها و دستنوشتههای ایشان را ضبط کرد. این دوره که سختترین دوره زندانی آیتالله خامنهای بود در در زندان کمیتهی مشترک ضدخرابکاری در تهران سپری شد: «روزهای سختی را در سلول سپری کردم که گرانی آنها را جز کسانی که طعم آن را چشیدهاند درک نمیکنند... شکنجهی روحی و جسمی، غذای روزان و شبان ما بود. فریاد زندانیان در زیر شکنجه گوش را میخراشید و در بعضی از شبها تا صبح ادامه داشت. شیوهی شکنجهگران نیز بسیار حسابشده و ماهرانه بود. همهچیز در این زندان، خرد کردن روحیه و شخصیت زندانی را هدف گرفته بود.»[۲۰] به تعبیر آیتالله خامنهای، «گذران یک ماه در سلول انفرادی مساوی با یک سال در زندان عمومی است؛ اما در اینجا میگویم، یک روز بازجویی مساوی با گذران یک سال در سلول انفرادی است.»[۲۱]
خمینیِ مشهد
آیتالله خامنهای، یکی از بازجوهای خود را به خاطر شباهت با حاکم وقت مصر، «انورسادات» نام گذاشته بود: «مرا به داخل اناق برد و روی صندلی نشاند و گفت: سرت را بردار. یعنی پیراهن را بردار. دیدیم بازجوی پرونده من است. نام او را انورسادات گذاشته بودم. شباهتهایی به هم داشتند. روبرویم ایستاد و شروع کرد به سوال: سوالهای معمولی. من هم جواب میدادم. در همین بین در اتاق باز شد، مردی سرش را داد تو و از [انورالسادات] پرسید: چای داری دکتر؟ دکتر و مهندس، عنوان بازجوها بود که با آنها یکدیگر را صدا میکردند؛ و این از عقده حقارت و پسماندگی آنها ناشی میشد. با سوال «چای دارید؟» میخواست تظاهر کند که ورودش طبیعی است، [اما اینطور نبود.] داخل شد. در حالی که وانمود میکرد از دیدن من تعجب کرده، پرسید: این چیه؟ «این چیه» سوال معروف زندان بود. هرگز ندیدم بازجویی بپرسد: این کیه؟ [انورالسادات] گفت: خامنهای از مشهد. او گفت: عجب! این همان کسی است که میخواهد خمینی مشهد باشد؟! مرد خطرناکی است! سپس سرش را تکان داد و گفت: خامنهای! از اینجا خلاصی نداری. بعد پرسید: تقیه و توریه چیه؟ و رو به بازجو ادامه داد: اینها تظاهر به کاری میکنند که کار واقعیشان نیست و اسمش را تقیه میگذارند. مطالب غیرواقعی میگویند و نام آن را توریه میگذارند. حق داشت. ما از دستگاه حاکم تقیه میکردیم و از این موضوع خیلی ناراحت بود. تقیه، خندقی بود کشیده شده میان ما و دستگاه حاکم. حکومت از مقابله با آن عاجز بود. من ساکت بودم، اما وقتی اصرار او را به شنیدن تعریفی از این اصطلاح دیدم پاسخ ساده و مناسب شرایط دادم. گفت: نه؛ این طور نیست. و شروع کرد به تهدید. از همان زمان که وارد اتاق شده بود ترسیده بودم. احساس میکردم میخواهد اذیتم کند. تهدیدش ترسم را زیاد کرد. سرم را بلند کردم و در چهرهاش خیره شدم. دیدم چهره سگی که به خوابم آمده بود، روبرویم ایستاده است. [این قدر شباهت؟] به سرعت تصاویر خوابی که دیده بودم در ذهنم نقش بست. حمله سگ.... پارس شدید... ایستادنش... اذیت نکردنش. آرامش عجیبی بر من حاکم شد و به کلی آسوده شدم. یقین کردم این مرد نمیتواند مرا اذیت کند؛ و چنین هم شد. بازجویی ساعتها به درازا کشید. تعداد آنها به هفت رسید. از همه طرف دورهام کردند، ولی آسیبی به من نزدند.» این بازجویی در جلسههای بعدی ادامه یافت؛ با ضرب و شتم، کتک و انواع شکنجه.[۲۲]
پس از آزادی از ششمین زندان در شهریور ۱۳۵۴، آیتالله خامنهای با مجازات تازهای روبرو شد: تبعید. ایشان را از آن سال تا پیروزی انقلاب دوبار تبعید کردند.
«حاکمیّت اسلام» آرزوی ما بود
حالا با گذشت بیش از پنجاه سال از نخستین دستگیری و زندان آیتالله خامنهای، و سی و اندی سال از بهار آزادی در بهمن ۵۷، آنچه پیش روی ماست سرمایهای فراهمآمده و عمارتی بالارفته بر خونهایِ شالودهافکن شهدا در شکنجهگاهها و زندانهای زور پهلوی. راوی آن روزهای رنج و آرزو، اگرچه هیچگاه خاطرات تلخ فریادها و نالهها را فراموش نمیکند، اما از این آرزوی برآوردهشده به خود میبالد: «ما مىخواهیم در راه دین خدا سیلى بخوریم. ما شکنجه شدن در راه دین خدا را افتخار مىدانیم؛ مایهى اعتلا مىدانیم؛ آن را جواب خدا در شب اول قبر مىدانیم؛ آن را جواب خدا در قیامت مىدانیم. شوخىمان که نمىآید! مبارزه براى دین خداست؛ براى اعتلاى کلمهى حق است.»[۲۳] اعتلای کلام حق در جمهوری اسلامی، و پاسداشت آن نسل مجاهد و این یادگار حکومت انصار خدا در زمین، جز با به یاد داشتن مختصات آن آرزو محقق نمیشود: «حاکمیّت اسلام آرزوی همه کسانی بود که در دوران محرومیّت از حاکمیّت الهی، در غربت مردند و در شکنجهگاهها رنج کشیدند و آرزو کردند که خدای متعال به آنها فَرَج دهد. باید با همه توان از این محافظت کرد.»[۲۴]
[۱] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۲۴۹
[۲] . ۱۳۹۳/۱۰/۱۷
[۳] . ۱۳۸۲/۰۳/۰۷
[۴] . ۱۳۷۰/۰۲/۰۶
[۵] . ۱۳۷۷/۰۲/۲۲
[۶] . حادثه حمله عمال رژیم پهلوی به مدرسه فیضیه در دوم فروردین ۱۳۴۲ اتفاق افتاد که خشم انقلابی امام را برانگیخت و حوزهها نسبت به دستگاه، انتقامجوتر و متحدتر کرد.
[۷] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۱۳۶
[۸] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۱۷۶
[۹] . آیتالله خامنهای در رأس جمعی از طلاب به منزل آیتالله میلانی رفت و از ایشان برای حمایت از آقای قمی و محکوم کردن تبعید وی، درخواست اقدام (همچون تعطیل کردن نماز جماعت و صدور اطلاعیه) نمود.
[۱۰] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۲۶۳
[۱۱] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۳۵۵
[۱۲] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۳۵۶
[۱۳] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۳۷۳
[۱۴] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۴۳۸
[۱۵] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۴۴۰
[۱۶] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۴۹۵
[۱۷] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۴۹۵
[۱۸] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۴۴۴
[۱۹] . این روحانی بزرگوار، بعداً در سال ۱۳۶۱ و در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.
[۲۰] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۵۲
[۲۱] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۵۲۹
[۲۲] . هدایتالله بهبودی، شرح اسم، ص۵۳۳و ۵۳۴
[۲۳] . ۱۳۷۱/۰۵/۱۹، بیانات در جمع مسؤولان وزارت امور خارجه و سفرا و کارداران جمهورى اسلامى ایران
[۲۴] . ۱۳۷۴/۰۳/۲۵، بیانات در دیدار یگانهای حاضر در مانور عاشورا