1395/07/17
ما در پناه مهدی آل محمدیم | حاج ماشاءالله عابدی
یک
تا دوستدار مصحف و در دین احمدیم
پیوسته در حمایت الطاف سرمدیم
هر کس برای خویش پناهی گزیده است
ما در پناه مهدی آل محمدیم
دو
شعر از حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی
گهی به کعبه جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینه خود را سپر توانی کرد
به چاربالش ناز آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانه تیر سپر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چو خورشید سر توانی کرد
ره ار چه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز غم دوست «مفتقر»! هرگز
که چاره دل از این رهگذر توانی کرد
سه
شعر از محتشم کاشانی
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
چهار
شعر از نیر تبریزی
شد چو خرگاه ولایت چون صدف
خالی از درهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز دُر غلتان نماند اندر کنار
در طفولیت مسیح عهد عشق
إنی عبدالله گو در مهد عشق
کودکی در عهد ناز استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشد کای امیر شیرگیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا که تر نشد زان کام عشق
تا دوستدار مصحف و در دین احمدیم
پیوسته در حمایت الطاف سرمدیم
هر کس برای خویش پناهی گزیده است
ما در پناه مهدی آل محمدیم
دو
شعر از حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی
گهی به کعبه جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینه خود را سپر توانی کرد
به چاربالش ناز آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانه تیر سپر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چو خورشید سر توانی کرد
ره ار چه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز غم دوست «مفتقر»! هرگز
که چاره دل از این رهگذر توانی کرد
سه
شعر از محتشم کاشانی
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
چهار
شعر از نیر تبریزی
شد چو خرگاه ولایت چون صدف
خالی از درهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز دُر غلتان نماند اندر کنار
در طفولیت مسیح عهد عشق
إنی عبدالله گو در مهد عشق
کودکی در عهد ناز استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشد کای امیر شیرگیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا که تر نشد زان کام عشق