1387/06/25
دیدار شاعران ۸۷ | شعرخوانی آقای مرتضی امیری اسفندقه

نشست و گفت کجا میرویم ما یارا
سفر برادر من میبرد کجا ما را؟
سلام کردم و گفتم شمال، تا دریا
به طنز گفت که ما دیدهایم دریا را
به لحن روشن تاجیک، شرحمان میداد
شکوه شهر سمرقند را، بخارا را
صفای لهجۀ گرمش به یاد میآورد
سرودههای متون کهن، اوستا را
نوای رودکی و فر و هنگ فردوسی
سرود باربد و زخمۀ نکیسا را
به رسم بیتبرک در مشاعره بودیم
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
فشرد دست مرا... گپ بزن... بخوان... گفتم:
مجال نطق نمانده زبان گویا را
به پاس گفت بخوان تا به گفتۀ حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
به پارسی سره سرخوشانه شعری خواند
چونان که وسوسه میکرد روح نیما را
سؤال کرد که دانای وخش مولاناست؟
ندیده بود خودش را بزرگ دانا را
به پاسخ آمده گفتم بپرس از آیینه
یقین که آینه حل میکند معما را
کجاست کوه دماوند، یکسره میگفت:
نشان دهید به من آن بلندبالا را
نشان دهید که آتشفشان خاموشم
نشان دهید به من پیر پای بر جا را
به وجد آمده بود از غرورِ بالغ کوه
چه پیر کوه سترگی! خوشا تماشا را
گریخت از من و با کوه پیر خلوت کرد
بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را
چقدر فاصله افتاده بین ما گفتم
نگاه کرد که بردار فاصلهها را
کدام فاصله آیا مگو... مگو... بس کن
فراغت از تو میّسر نمیشود ما را
من و تو بر سر یک سفره ناننمک خوردیم
چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را
هنر به دست من و تو سپرده همسایه
کلید روشن دروازههای فردا را
گذشتۀ من و تو از شکوه سرشار است
بهل ندیده بگیرد، ببخش دنیا را
دوباره قسمت ابنالسلام خواهد شد
اگر جنون نکنی باز عشق لیلا را
چقدر صاف، چه بیتاب زمزمه میکرد
رفیق سنی ما نام پاک مولا را
به انتهای سفر میرسیم، آنک شهر
چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را
کجا مسافر شاعر؟ کجا؟ مرو، برگرد!
بگیر دست من، این دستهای تنها را
من و تو مثل همیم ای زلال تاجیکی
کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را
