• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1394/07/19
یادداشتی از بهزاد دانشگر یکی از نویسندگان کتاب «دختران آفتاب»

ماجرای نوشتن دختران آفتاب

هر موجود زنده‌ای تولدی دارد و بعد زندگی. تا روزی برسد که مرگ آن موجود را بمیراند. پس چرا یک کتاب را موجودی زنده ندانیم وقتی بعد از پانزده سال هنوز هست و مخاطب دارد، خوانده می‌شود و درباره‌اش گفت‌وگو می‌شود. بازتاب‌هایش در فضای مجازی دست‌کم از دیگر آثار خود ما بیشتر است. پس «دختران آفتاب» هم تولدی داشت که برای خودش قصه‌ای دارد.
 
یک شب بین برنامه‌های هیئت، دکتر بانکی‌پور که آن روزها هنوز دکتر نشده بود و فقط امیرآقا بانکی بود، کنارم کشید و گفت چند وقتی است یک دغدغه ذهنش را مشغول کرده است. گفت دلش می‌خواهد براساس بیانات آقا، کتاب‌های مختلفی درباره‌ی موضوعات مختلف اجتماعی بنویسیم. کتاب‌هایی نه‌چندان پرحجم، اما جذاب برای جوانان. چگونه؟ استفاده از ابزارهای داستانی.
 
تا آن روز من هیچ کتابی ننوشته بودم. تنها بستر برای نوشتن‌هایم یک هفته‌نامه بود که راضی‌ام نمی‌کرد و همیشه به‌دنبال فرصتی بودم برای نوشتن یک کتاب داستان. اگرچه پیشنهاد امیرآقا بانکی همان فرصت ایده‌آلم نبود، اما برای شروع خوب به نظر می‌رسید. فقط یک مشکل وجود داشت: من داشتم آماده می‌شدم برای آزمون کارشناسی‌ارشد. درگیر شدن در کار نوشتن این کتاب به‌معنی خداحافظی با این مرحله از تحصیلم دست‌کم در آن سال بود. به‌هرحال چند مدتی وقت خواستم تا کمی فکر کنم و تصمیم بگیرم. توی همان روزها هم بود که امیرآقا بانکی پیشنهاد داد دکتر رضایتمند که او هم آن روزها دکتر نبود و دانشجوی رشته‌ی پزشکی بود، به جمعمان اضافه شود. رضایتمند آن روزها جوانی بود پرشور، فعال در کارهای فرهنگی و البته آشنا با برخی رشته‌های هنری مثل داستان و سینما. معلوم است که من هم تصمیم گرفتم بی‌خیال درس شوم و بنشینم پای نوشتن یک کتاب که چندان هم داستانی داستانی نبود.
 
از بین تمام انگیزه‌های آن روزها فقط یکی‌اش یادم مانده است. امید داشتیم کتاب را با یک واسطه بفرستیم برای آقا و بعد برای شنیدن نظراتشان توفیق دیدارشان را پیدا کنیم.
 
روز عرفه یاعلی را گفتیم و کار را تقسیم کردیم. قرار اولمان این بود که هر بحث را با محوریت فهم نگاه دین و در مرتبه‌ی بعدی نگاه آقا جلو ببریم. آقای بانکی باید سرفصل مباحث را تعیین می‌کرد. رضایتمند می‌خواند و فیش‌برداری می‌کرد، من هم می‌نوشتم و البته که در عین حال تمامی این کارها در نشست‌هایی سه‌نفره انجام می‌شد؛ بارها و بارها و بارها.
 
از هر فرصتی استفاده می‌کردیم برای دور هم جمع شدن، برای گفتن و شنیدن، برای خواندن و اندیشیدن. گاهی روزها از قبل نماز صبح، گاهی تا ظهر حرف می‌زدیم. می‌خواندیم و خط می‌زدیم. گاهی هم البته از سر شب شروع می‌کردیم تا نیمه‌شب. قدم‌به‌قدم جلو می‌رفتیم. نوشته‌هایمان را می‌دادیم به برخی دختران جوان دانشجو؛ کسانی که مسئله داشتند، کسانی که می‌خواستند رشد کنند، درجا نزنند.

هرچه جلو می‌رفتیم فضای جلویمان بازتر می‌شد و البته که تازه موانع جدیدتری را هم می‌دیدیم. شبهات زیاد بودند و قوی. استدلال‌ها گاهی قانعمان نمی‌کرد. ما را که هیچ، گروهی که نوشته‌هایمان را می‌خواندند هم قانع نمی‌کرد. پس نوشته‌ها را می‌ریختیم دور و دوباره از نو می‌نوشتیم. دوباره می‌دادیم بخوانند. بعد چند روزی دلهره بود و اضطراب. نوشته‌ها را باور می‌کنند، دوستش دارند. یا نه چشم‌شان هنوز دودو می‌زند برای پیدا کردن یک جواب که آرامشان کند.
 
هرچه بیشتر خواندیم، عظمت بحث و کار برایمان روشن‌تر می‌شد. تازه می‌فهمیدیم چه ابعاد مهمی دارد این جریانات مربوط به زنان. حالا کار مدام گسترش پیدا می‌کرد. بحث‌های جدید سر باز می‌کردند. مباحث بازتر و بازتر می‌شدند. «مسئله‌ی حجاب» شهید مطهری را می‌خواندیم. خوب بود، اما کافی نبود. این روزها زن‌ها می‌خواستند در جامعه حضور بیشتری داشته باشند. گیرم با چادر یا بدون چادر. اما بالأخره حجاب که داشتند... حس می‌کردیم کافی نیست. باید نشان می‌دادیم که یکی از جوانب حجاب هم نداشتن اختلاط زن و مرد است. باید نشان می‌دادیم بستر حضور اجتماعی زن فقط به شاغل شدنش منتهی نمی‌شود. همان‌طور که هر شغلی هم باعث حضور مؤثر زن در جامعه نخواهد شد.
 
فصل‌ها یکی‌یکی نوشته می‌شدند و یکی از دغدغه‌های من تنظیم جذابیت داستانی بود. اینکه سطح جذابیت و هیجان داستان از سطح جذابیت مباحث بیشتر نشود، وگرنه خواننده دیگر حوصله نمی‌کرد مباحث را کامل بخواند و می‌خواست با سرعت و شتاب داستان را پیش ببرد تا هیجانش تمام شود.
 
بالأخره رسید روزی که باید فصل پایانی را می‌نوشتم. قرارمان این بود که فصل آخر در حال‌وهوایی معنوی و بااحساس جلو برود. بحث و اندیشه دیگر تمام شود و یک اتفاق پراحساس برگ آخر حرف‌هایمان باشد (و البته که این اصرار امیرآقا بانکی بود که این اتفاق حتماً باید اشک خواننده را دربیاورد) و این شد که فصل آخر ترکیبی شد از ارادت به حضرت زهرا، توسل به سیدالشهداء و امام رضا.
 
برای نوشتن فصل آخر رفتم مشهد. جایی که قرار بود برگ پایانی کتاب باشد. چند روزی رفتم توی حرم. کاغذ و خودکار به دست نشستم و زل به صحن، به گنبد، به حرم. اما بی‌فایده بود. حتی یک خط نشد بنویسم. تا اینکه دست به دامان صاحبخانه شدم و توسل کردم به امام رضا و بالأخره یک روز اولین کلمات نوشته شد و تا روز بعد بیست صفحه نوشتم. تقریباً بیشتر فصل آخر را همان توی مشهد نوشتم و ماند برخی جزئیات که بعدها در اصفهان نوشته شد.
 
ماجراهای سه سالی که طول کشید تا کتاب آماده شود، خود قصه‌ای دیگر بود که فعلاً جایی برای گفتنش نیست. برخی تشویق کردند و برخی فقط شانه بالا انداختند. از بین آن‌ها تشویق آقا سید مهدی شجاعی بیشتر از بقیه به دلمان چسبید.
 
کتاب چاپ شد و من دیگر از صرافت ادامه‌ی تحصیل افتاده بودم، اما به‌جایش مسیر تازه‌ای برایم باز شده بود. حالا به برکت آن فصل آخر که با تمامی ارادتم به حضرت زهرا نوشته شده بود، توفیق نوشتن کتاب برای اهل‌بیت قسمتم شده بود و من هرازگاهی کتابی دیگر می‌نوشتم. تا الآن که پانزده سال از آن روز گذشته و هیچ‌کدام از کتاب‌ها و آثار من بازتابی مثل «دختران آفتاب» در فضای مجازی نداشته‌اند. تا حالا که در یک روز عرفه، خبر می‌دهند آقا کتابمان را خوانده بوده‌اند و یادداشتی نوشته‌اند بر کتاب که قرار است از آن رونمایی شود. و من به یاد اولین روزی می‌افتم که به نیتی نزدیک به همین، دست به نوشتن برده بودم و حالا دیگر مزدم را گرفته‌ام به‌تمامی.
 
و خوشبخت و خوش‌اقبال نویسنده‌ای که کارش هنوز بعد از پانزده سال زنده مانده و انگار تازه رسیده باشد به دوره‌ای شبیه بلوغ. این موجود زنده انگار تازه دارد نیرو می‌گیرد برای حرکتی تازه و بانشاط. به حول و قوه‌ی الهی و به لطف و عنایت اهل‌بیت ان‌شاءالله.