• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1393/03/27
گفتگو با خانم معصومه آباد؛ نویسنده‌ی کتاب «من زنده‌ام»

فکر می‌کردم آخرین خط را من می‌نویسم

سه‌شنبه بیست و هفتم خردادماه، مراسم چهارمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت به همراه رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «من زنده‌ام» برگزار شد. خانم معصومه آباد، امدادگر و آزاده‌ی دوران دفاع مقدس و نویسنده‌ی کتاب «من زنده‌ام» در این اثر به بیان خاطرات خویش از دوران کودکی تا پیروزی انقلاب، وقوع جنگ تحمیلی و ماجرای روزهای سخت اسارت در کنار سه زن دیگر ایرانی در زندان‌های عراق می‌پردازد. به همین مناسبت و برای اطلاع از چگونگی نگارش کتاب به گفت‌وگو با ایشان پرداختیم. خانم آباد در این گفت‌وگو از دلایل نگارش خاطرات خویش و مشکلات آن گفتند و به ماجرای دو دیدار خویش با رهبر انقلاب و شنیدن خبر نگارش تقریظ بر کتاب «من زنده‌ام» از لسان خود رهبری اشاره کردند.

* شما بعد از آزادی از اسارت، در محافل گوناگونی خاطرات خود را نقل می‌کردید، چه شد که تصمیم گرفتید این خاطرات را بنویسید؟

من بعد از این‌که به ایران آمدم، مرتب به جاهایی دعوت می­‌شدم و اشتیاق زیادی را در بین مردم برای شنیدن خاطراتم حس می‌کردم. اما در عین حال حس می­‌کردم که در وجودم انبوهی از کلمات غلیان دارد و احتیاج دارم که مهارشان کنم. بیشتر از آن‌که احتیاج داشتم به حرف زدن، احتیاج داشتم به این‌که مخاطبانی باشند که بفهمند من چه می­‌گویم. ظرفیت­‌هایی که در کتاب و نوشتن است در بیان شفاهی نیست. نقطه‌ی اول عزم بنده برای نوشتن خاطراتم برمی‌گردد به دیداری که سال ۹۱ با رهبر معظم انقلاب داشتیم. حضرت آقا در آن دیدار نسبت به مستندسازی خاطرات دفاع مقدس به‌خصوص در موضوع آزادگان فرمودند که «من عقیده دارم و تأکید می‌کنم که حتماً ماجراهای اسارت گفته شود. نوشته شود. به تصویر کشیده شود.» بنده پیش خودم فکر می‌کردم که این وظیفه را هنوز انجام ندادم. این خاطراتی که مرتب در ذهنم مرور می­‌شود و گاهی در بعضی از محافل هم می‌گویم، باید مکتوب شود. این تاریخ و خاطرات متعلق به شخص من نیست؛ این یک امانتی است از نسل من که باید به نسل بعدی داده شود.

من مرتب و با علاقه کتاب‌های دفاع مقدس را رصد می­‌کردم، مطالعه می­‌کردم. کتاب «پایی که جا ماند» کتاب خیلی قشنگی بودم برایم. همین‌طور کتاب «سرباز کوچک امام» که خاطرات مهدی طحانیان بود. گاهی بعضی از دوستانم می‌گفتند که خاطرات دوران جنگ خیلی شبیه هم است؛ اما من این احساس را نداشتم. من احساس می‌کردم که ما چهار خواهر آزاده یک خط از تاریخ دفاع مقدس هستیم. با خودم فکر می‌کردم که دیگران همه‌چیز را گفتند. اما این یک خط نوشته نشده است. شاید رسالت نوشتن این یک خط به عهده‌ی من باشد. می‌گفتم که حتی بعد از ۳۰ سال بالاخره آخرین خط کتاب دفاع مقدس را من می‌نویسم.
 
* در جایی گفته‌اید که قبل از این‌که شروع به نوشتن کنید، با قلمتان صحبت می­‌کردید و خودتان را برای نوشتن آماده می‌کردید. «بسم الله» شروع کتاب را یادتان هست کی و کجا نوشتید؟
یک روز از خیابان وصال داشتم عبور می­‌کردم که با آقای مرتضی سرهنگی برخورد کردم. ایشان جویای احوال من شدند. گفتم: «آقای سرهنگی! هر چه می­‌روم سنگین­‌تر می­‌شوم. احساس می­‌کنم که این بار روی دوش من سنگینی می­‌کند.» ایشان گفتند: «این بار امانت مردم است که بر دوش شماست. شما این را تا به دست مردم نرسانید و مردم را در این خاطرات سهیم نکنید، همچنان این سنگینی بر دوش شما هست.» من بلافاصله در همان روز متنی را نوشتم. این نقطه‌ی شروع کتاب خاطرات من بود. البته آن روز به این قصد ننوشتم که آغاز کتابی باشد.
در یکی از جلسات به‌همراه اعضای شورای شهر خدمت حضرت آقا رسیدیم، کتاب را همراه خودم بردم تا اذن رونمایی را بگیرم. وقتی کتاب را تقدیم کردم، آقای قالیباف گفتند ایشان خانم آباد هستند. بلافاصله حضرت آقا فرمودند: «نویسنده‌ی کتاب «من زنده‌ام»!» من خیلی تعجب کردم. سرم را انداختم پایین. گفتم که کتاب من را شما مطالعه فرموده­‌اید؟ گفتند: «بله؛ من دارم مطالعه می­‌کنم. ولی از این به بعد از روی کتابی که شما آوردید می‌خوانم.»

من خاطراتم را تا پیش از نوشتن برای کسانی گفته بودم و با آن‌ها صحبت کرده بودم. احساسم این بود که حسی که من درباره‌ی این خاطرات دارم قابل انتقال نیست. این حس باید توسط خود من داخل کلمات ریخته شود و وقتی فرد دیگری وارد می‌شود، کلمات قدرت و احساس­شان کم می­‌شود و گرمای خودشان را از دست می‌دهند و نمی­‌توانند جاذبه و شیوایی داشته باشند. به‌همین‌خاطر بخشی از خاطراتم را نوشتم تا ببینم که من با این ادبیات، آیا در انتقال احساس خودم به دیگران موفق خواهم بود یا نه؟ بعد از این‌که شش هفت صفحه را نوشتم، نوشته‌ها را بردم دفتر حوزه‌ی هنری، خدمت آقای سرهنگی. گفتم که من نویسنده نیستم؛ اما می‌خواستم سبک نوشتنم را ببینید. من این‌گونه می­‌نویسم. به نظر شما آیا می­‌توانم خاطراتم را به‌نحوی که قابل استفاده باشد بنویسم؟

ایشان تشویق کردند و گفتند: «این خیلی خوب است! خیلی بی­‌نظیر است!» گفتم آقای سرهنگی؛ ما خیلی آدم­‌های ساده­‌ای هستیم؛ به ما نگویید بی­‌نظیر است. گفتند: «نه؛ شما می­‌توانید بنویسید. اصلاً دست نبرید در نوشته­‌هایی که می­‌نویسید.» من نوشته‌هایی را تکه تکه می­‌نوشتم. از ابتدای کودکی شروع کردم و آمدم جلو.

* نوشتن کتاب چقدر از شما وقت گرفت؟
از زمانی که قلم به‌دست گرفتم و شروع به تحریر کردم، قریب به پنج ماه بیشتر زمان نبرد. بخش اعظم کتاب را در ۱۵ روزی که توفیق تشرف به خانه‌ی خدا را داشتم و در ایام مطاف نوشتم. بعد از این‌که طواف را تمام می‌کردم، می‌نشستم و این خاطرات را می‌نوشتم.
* چرا برای نوشتن از کودکی شروع کردید و مستقیم به سراغ روایت جنگ و اسارت نرفتید؟
احساس می­‌کنم که رد پای کودکی هر انسانی در حوادثی که در آینده برای او رخ می‌دهد پیداست. یعنی انسان در کودکی و به‌خصوص در بلوغش یاد می­‌گیرد که آینده‌ی خودش را چطور رقم بزند. خواننده باید از گذشته و کودکی نویسنده مطلع شود و بداند که نویسنده در چه بستری رشد کرده و صاحب چه عواطف و احساساتی بوده که امروز این راه را انتخاب کرده است. دوره‌های گذشته، حال و آینده به هم متصل است. خیلی دلم می‌خواست وقتی این کتاب را به دست خواننده می­‌دهم، خواننده شخصیت فرد را به همراه تمام دلبستگی­‌ها و عواطفش بشناسد.

* برای برخی از رزمندگان و کسانی که به‌نوعی در جنگ حضور داشتند و از آن روزها خاطراتی دارند، بیان این خاطرات و به‌ویژه نوشتن از روزهایی که بسیار سخت می‌گذشته آن‌قدر دردآور و ناراحت‌کننده است که ترجیح می‌دهند این کار را نکنند. اما شما روزهای سخت و ناراحت‌کننده‌ای را در این کتاب روایت کردید.
اگر سرباز خاطره‌ی جنگ را نگوید مثل این است که اصلاً جنگی وجود نداشته است. جنگ ما خیلی متفاوت از جنگ‌های دیگر بود. البته من فکر می‌کنم که جنگ تمام نشده و هنوز ادامه دارد؛ بلکه ادبیات و شکل ظاهری­‌اش تغییر کرده است. اگر ما این روحیه‌ی دفاع و مقاومت را به نسل بعد انتقال ندهیم چه‌بسا این بار و در این جنگ مغلوب شویم. ما باید این روحیه و احساس را در همه‌ی نسل­‌ها و در همه‌ی گروه­‌های سنی اعم از دختر و پسر و زن و مرد ایجاد کنیم. باید این خاطرات را به امروز وصل کنیم. باید از این خاطرات برای فردایمان استفاده کنیم؛ وگرنه خاطره، حادثه­‌ای است که در گذشته اتفاق می­‌افتد و دیگر تمام می­‌شود.
در یک فرصت دیگری که درست مصادف با سالروز آزادی ما یعنی ۱۰ بهمن بود به همراه خواهران آزاده‌ام توفیق دیدار با آقا دست داد. حضرت آقا فرمودند: «من یک تقریظی برای کتاب شما نوشته‌ام؛ به دست شما رسیده است؟» عرض کردم خیر، هنوز نداده‌‌اند. ایشان لبخند زدند و فرمودند: «احتمالاً می‌خواهند برای کتاب شما مراسمی بگیرند.»
* یک نکته‌ای که دانستن آن برای خوانندگان کتاب شما جالب است این‌که چگونه شما توانستید این خاطرات را با جزئیات زیاد به خاطر بسپارید؟
البته فراموشی درد همیشگی آدمی است. می‌گویند که کلمه‌ی انسان از «نسیان» و فراموشی گرفته شده است. ولی من خودم هیچ‌وقت نخواستم این خاطرات را فراموش کنم؛ به خودم قول دادم این خاطرات را فراموش نکنم. چرا که احساس می­‌کردم عزت و شرف و اقتدار این مملکت و مردم به این خاطرات گره خورده است. اگر ما این خاطرات را فراموش کنیم و این فراموشی را به نسل بعد بسپاریم، در واقع یک فرصت و زمینه را برای دشمن فراهم کرده‌ایم. همیشه دشمن در شرایطی به ما حمله­‌ور می‌شود که وضعیت فرهنگی اجتماعی حاکم بر جامعه، اقتضای این تهاجم را داشته باشد. ریشه‌ی این تهاجم، فراموشی است. من در این ۳۰ سال هیچ روز یا هیچ شبی را سپری نکردم مگر این‌که بخشی از این خاطراتم را با خود مرور کرده‌ام.

خاطرات من در ذهنم خیلی دقیق بایگانی شده بود. این بایگانی به دلیل این‌که مرتب داشت تورق می‌شد فراموش نمی‌شد. بعضی از برادران آزاده می­‌گفتند: دقیقاً شماره‌ی سلول همین بود که شما نوشتی! دقیقاً در همین تاریخ که شما گفتی فلان اتفاق رخ داد! من به این دلیل که می­‌خواستم این خاطرات برای تاریخ مستند باشد، خیلی تلاش کردم توالی رخدادها و جزئیات دقیقاً حفظ شود. مراقب بودم دخل و تصرفی نداشته باشم. بخشی از اطلاعات را دوباره با خاطرات خواهران آزاده و هم‌رزم تطبیق می‌دادم. با آن‌ها و با بعضی از آزادگان اردوگاه عنبر یا الرشید تماس می‌گرفتم و سؤال می‌کردم تا اطلاعات دقیق باشد. مثلاً از اطلاعات برادر آزاده‌مان آقای زردگانی که حافظه‌ی خیلی خوبی داشتند استفاده کردم. خیلی از موارد ابهام را با ایشان مطرح کردم. ما اصطلاحاً به ایشان می‌گفتیم «کامپیوتر اردوگاه».
[گزارش تصویری: گفت‌وگو با خانم معصومه آباد]
* شما گفتید که هر روز و هر شب با خاطراتتان زندگی می‌کنید و به یاد آن‌ها هستید، آیا این مسأله و به‌ویژه نوشتن این خاطرات برای شما آزاردهنده نبود؟
برخی از خاطرات اگرچه ذائقه‌ی آدم را تلخ می‌کند، اما ماهیتش نشاط‌آور است. اگرچه این خاطرات از جنس «رنج» بود، اما رنجی نبود که آزاردهنده باشد. چرا که احساس می­‌کردم در خلال این رنج و مرارتی که می‌کشیدم، رشد و تعالی وجود دارد. البته من در یک شرایط روحی این خاطرات را نوشتم که متفاوت بود با شرایطی که این حوادث را تجربه کردم. زمانی که این حوادث رخ می‌داد من دختری ۱۷ تا ۲۰ ساله بودم که با جسارت و جرأت و شجاعت با این حوادث برخورد می­‌کردم. آن موقع خیلی جوان بودم و با قدرت جوانی و شور و حالی که داشتم، برایم همه چیز تا منتهای مرگ پذیرفتنی و قابل تحمل بود. اما زمانی که شروع به نوشتن کردم، گاهی دچار سختی و رنج می­‌شدم. بالاخره الان تاب­‌آوری ما نسبت به برخی از موضوعات کم شده است.
 
۲۰۰ صفحه‌ی اولی که نوشتم تقریباً خاطرات کودکی بود و مشکلی در نوشتن نداشتم. کم‌کم وارد برهه‌های انقلاب و جنگ شدم. هرچه به خاطرات اسارت نزدیک می‌شدم قلمم به‌کندی حرکت کرد. دیگر نمی‌توانستم به‌راحتی ادامه دهم.
 
* ما شنیده‌ایم که رهبر انقلاب در جایی با شما درباره‌ی این کتاب صحبت کرده‌اند. ماجرای این دیدار چه بوده است؟
من خیلی دلم می­‌خواست کتاب را بعد از چاپ و قبل از این‌که در اختیار عموم مردم قرار بگیرد به محضر رهبری برسانم و از ایشان اذن رونمایی کتاب را بگیرم. در یکی از جلساتی که به‌همراه اعضای شورای شهر خدمت حضرت آقا رسیدیم، کتاب را همراه خودم بردم تا اذن رونمایی را بگیرم. وقتی کتاب را تقدیم‌شان کردم، آقای قالیباف هم آن‌جا همراه من بودند و گفتند ایشان خانم آباد هستند. بلافاصله حضرت آقا فرمودند: «نویسنده‌ی کتاب «من زنده‌ام»!» من خیلی تعجب کردم. چون تازه کتاب را آورده بودم تقدیم ایشان کنم. سرم را انداختم پایین. گفتم که کتاب من را شما مطالعه فرموده­‌اید؟ گفتند: «بله؛ من دارم مطالعه می­‌کنم. ولی از این به بعد از روی کتابی که شما آوردید می‌خوانم.» خیلی برای من عجیب بود که کتاب هنوز در دست اطرافیان خودمان می­‌چرخید و من دنبال یک فرصتی بودم تا آن را تقدیم ایشان کنم، اما متوجه شدم که ایشان کتاب را رؤیت کردند و دارند مطالعه می­‌کنند. خب خیلی خوشحال شدم.
 
در یک فرصت دیگری که درست مصادف با سالروز آزادی ما یعنی ۱۰ بهمن بود به همراه خواهران آزاده‌ام توفیق دیدار با آقا دست داد. حضرت آقا فرمودند: «من یک تقریظی برای کتاب شما نوشته‌ام؛ به دست شما رسیده است؟» عرض کردم خیر، هنوز نداده‌‌اند. ایشان لبخند زدند و فرمودند: «احتمالاً می‌خواهند برای کتاب شما مراسمی بگیرند.»
* واکنش اطرافیان و صاحبنظران بعد از این‌که کتاب‌تان منتشر شد چه بود؟
در نمایشگاه کتاب امسال، نماینده‌ی شهر آبادان با تعدادی از خانم­‌ها آمده بودند به غرفه‌ی انتشارات بروج. برای من قابی را آورده بودند. تمام عبارت­‌هایی که من در کتاب از «سنجاق» حرف زده بودم، از زمانی که این سنجاق را برداشتم تا زمانی که از سنجاق استفاده کردم و این را چگونه دور از چشم عراقی­‌ها نگه داشته بودم و استفاده می­‌کردم، تمام این عبارات را با خط بسیار قشنگ در این قاب نوشته بودند. برداشت­شان از این سنجاق قفلی این بود که هر اتفاقی که در این عالم می­‌افتد تحت مشیت الهی است؛ این سنجاق چه مأموریت‌های بزرگی را انجام داده است. در این کتاب سنجاق قفلی هم حفظ آبروی ما را انجام می­‌داد؛ لباس‌هایمان را دوخت و دوز می­‌کردیم. بعد با نوکش می‌نوشتیم؛ مثل یک خودنویس نوک‌طلا. آن‌ها برای قدردانی، یک سنجاق طلای بزرگ زیر همان عبارت‌­هایی که نوشته بودند گذاشته بودند.

یک ویژگی کتاب این است که رد پای بسیاری از عزیزانی که در اول جنگ گم شدند و دیگر خبری از آن‌ها نبود، برای اولین بار در این کتاب آمد. خانواده­‌های­ این عزیزان می­‌گفتند ما وقتی اسم بچه­‌های­مان را در این کتاب دیدیم و کسی گفت که ما این‌ها را دیدیم، احساس کردیم بچه­‌های­مان را بعد از سی و اندی سال پیدا کردیم. چند وقت قبل برادر شهید حسین‌زاده تماس گرفت و گفت چند شب است که مادرم کتاب شما را مثل کتاب دعا زیر سرش می­‌گذارد و می‌خوابد. می­‌گوید من بالاخره فرزندم را پیدا کردم.
 
* احتمالاً با نقدهایی هم به کتاب مواجه شدید؟
بله؛ نقدهایی داشته‌ام. مثلاً عده‌ای می­‌گفتند چرا کتاب یکباره تمام می‌شود؟ آخرین روایت‌های کتاب درباره‌ی اردوگاه است و بارش باران و جابجایی زندانیان و یکباره در دو صفحه‌ی بعد شما می‌گویید که ما آزاد شدیم و ماجرا تمام می‌شود. من هم گفتم که خب واقعاً همین‌طور بود. همان‌طور که وقتی اسیر شدم غافلگیر شدم، آزاد شدنم هم برایم غافلگیرکننده بود. مثل یک سقوط ناگهانی بود! واقعاً باور نمی­‌کردم. وقتی نیروهای هلال احمر آمدند به سمت من، به آن‌ها گفتم شما هم اسیر هستید؟ آن‌ها گفتند نه؛ ما آمدیم اسیران­مان را ببریم. گفتم چه کسانی را؟ گفتند شماها را. این هواپیمایی هم که می‌بینید هواپیمای ایران است.