1369/01/06
بیانات در دیدار گروهى از شاعران مشهد
بسم الله الرّحمن الرّحیم(۱)
شعر یک پیامی دارد؛ [امّا] الان هنوز ذهنیّت جامعه شعر سفید و شعر آزاد را درست تصویر نمیکند. من البتّه خیلی هم برایم روشن نیست که چقدر این ضرورت دارد؛ چون میدانید که شعر نو را ــ همین شعرهای نیمایی را ــ ما با یک ضرورتی قبول کردیم، وَالّا بیخودی که نمیآییم یک قالب مطلوب را بشکنیم. قالب شعر کلاسیک، قالب مطلوبی است؛ اگر کسی بگوید نامطلوب است، حرف درستی نزده؛ یعنی وزن و قافیه چیز خوبی است، چیز مثبتی است، چیز منفیای که نیست. آدم [اگر] میآید یک چیز مثبتی را میشکند، یک چیز دیگری درمیآورد، خب این یک علّتی لازم دارد؛ آدم بدون علّت که بیخودی نمیآید یک چیز خوبی را که هست، خراب کند. اصلاً نفْس سنّتشکنی، هیچ ایدهی مطلوبی نیست؛ سنّتشکنی یک حرفی است که هیچ پشتوانهی منطقی ندارد، مگر اینکه سنّت غلط باشد یا چیز بهتری در پیش باشد؛ آن وقت آدم سنّت را میشکند. حالا میخواهیم این وزن و قافیه را بشکنیم؛ آن چیز «بهتر» چیست؟ یا «ضرورت» چیست؟ شعر نیمایی آن «ضرورت» را بیان میکرد؛ میگفت من میخواهم یک مطالبی را، مفاهیمی را که جدید هستند، بیان کنم که اینها در آن قالبها نمیگنجند؛ بنابراین من مجبورم که این «افاعیل» را کم کنم، زیاد کنم؛ هم به کمک کم و زیاد کردن افاعیل مقصود خودم را بیان کنم و هم دستم باز باشد؛ اصلاً دستم باز باشد که یک وقت وزن، من را نگیرد یا قافیه من را نگیرد. بنابراین آن درست است امّا ما به این، شعر سفید نمیگوییم؛ ما اسمش را میگذاریم شعر آزاد ــ حالا این میل خودتان است، هر چه میخواهید اسمش را بگذارید ــ ما به این میگوییم شعر آزاد ــ شعر سفید آن [شعری] را میگوییم که وزن دارد، یعنی همان شعر نیمایی ــ حالا البتّه عرض کردم که روی اصطلاح بحث نمیکنیم ــ خب، آن ضرورتی که ما را وادار میکند که بکلّی وزن را بشکنیم چیست؟ خب شما همین مضمون را میتوانید در یک شعر موزون بیاورید؛ یعنی این برای ما حل نشده است ــ حالا برای بندهی حقیر که دارم با شما صحبت میکنم، این مسئله حل نشده است ــ البتّه این فکر سالها هم [در ذهن ما] هست و مال حالا نیست؛ شاید از سالهای قبل از ۴۰ یا حدود ۴۰ در این فکر بودیم، در این [زمینه] بحث کردیم، مطالعه کردیم، صحبت کردیم، به یک نتیجهای دست پیدا نکردیم؛ شعر نیمایی را چرا، شعر نیمایی چون وزن دارد ــ عروض نیمایی وزن دارد ــ آن را قبول داریم، در آن حرفی نیست به خاطر زبانش.
ضمناً شما برادرهای جوان مخصوصاً، توجّه بفرمایید به این نکتهای که حالا عرض میکنم که این مربوط به محتوا است، دیگر مربوط به قالب نیست. این خیال را که پرواز میدهید ــ که قوام شعر هم همین است دیگر، یعنی آن خمیرمایهی شعر، همین خیالی است که شما پرواز میدهید و یک چیزهایی را میبینید که چشم معمولی آن را نمیبیند؛ رقّتِ خیالتان، خیلی چیزها را به شما نشان میدهد که ما در چشم معمولی آن را نمیبینیم؛ اصلاً شعر یعنی این؛ اگر این نباشد، شعر وجود ندارد ــ وقتی که خیال را میفرستید به سراغ مفاهیمی که میخواهید آنها را بیاورید، این مفاهیم را سبکسنگین کنید ــ خیال، جسور است و بیمنطق هم هست؛ طبیعتش این است که یک جایی میرود مینشینید که جای نشستن نیست ــ شما وقتی میخواهید این را بیاورید داخل ذهن خودتان، لفظ برایش درست کنید، حتماً سبکسنگین کنید؛ زیرا که هر یک کلمه شعر شما، اگر بنا است اثر بگذارد، شما با آن همراهید؛ ببینید چه میخواهید بگویید، آن چیز درست را بگویید. مثلاً فرض کنید حالا در این شعر شما، شما به فرودستان میگویید که خون فرادستان را بریزند؛ در حالی که این درست نیست و به این کلّیّت نیست؛ ما اسلامی فکر میکنیم، یعنی آنارشیستی(۲) که فکر نمیکنیم. این تفکّر آنارشیسم است؛ یعنی حتّی تفکّرات چپ و افراطی و مارکسیستی(۳) و مانند اینها هم نیست؛ آنها هم اینجوری نیست؛ یک تفکّر آنارشیستی است.(۴) من یقین دارم که شما هم این را نمیخواهید بگویید؛ یعنی برای من روشن است که جوان انقلاب نمیتواند این فکر را داشته باشد امّا حرف شما این را دارد میگوید که «شما برو دستت را تا مرفق خضاب کن»؛ به خون چه کسی؟ به خون فرادست! خب فرودست و فرادست یک حدّی که ندارد؛ یعنی در این سلسلهمراتب اجتماعی، هر کسی در جایی که ایستاده، هم فرودست است، هم فرادست است؛ خب فرودست و فرادست است از لحاظ اقتصادی، از لحاظ اجتماعی؛ در همه جا همینجور است، هیچ فرقی نمیکند. آن وقت وانگهی، ما کدام فرادست را میزنیم؟ آن که ظالم است، آن که کافر است، آن که طاغی است، آن که متعرّض به دیگران است، ما این را میزنیم؛ ملاک اینها است. اگر [این] نباشد، خب فرودست باشد، فرادست باشد، فرقی نمیکند؛ یعنی شما الان این کمند خیال را پرتاب کردید، دارید صید میکنید مفاهیم را. خب وقتی که میخواهید جلو بیاورید، حالا خیال میرود، هر جا که میخواهد و شما هم گاهی نمیخواهید، امّا او میرود، امّا هر جا او رفت که ملاک نیست، به هر جا خیال رسید، آدم آن را نمیکِشد؛ ممکن است تور را بیندازید به دریا، عوض ماهی لنگه کفش بگیرید! خب آن را بالا نمیکشید، رها میکنید اگر بتوانید. غرضم این است که شما ــ مخصوصاً جوانها ــ به این نکات توجّه کنید؛ چون شماها قاعدهی یک دنیای جدید هستید. الان شما نگاه نکنید به خودتان؛ آدم خودش را درست ارزیابی نمیکند. بنده تا یک حدّی شاید میتوانم شماها را ارزیابی کنم ولی شماها بیش از آن هستید که حتّی من ارزیابی میکنم؛ یعنی الان یک گوشت نویی دارد بالا میآید؛ شما آن گوشت نو هستید. آن گوشت نو، بعداً همهکارهی این دست است: تمام خطوط را او معیّن میکند، علامت انگشت را او معیّن میکند، او است که به آب و آتش و مانند اینها میخورد، او است که حس میکند، دیگر همهکار دست او است در آینده؛ این گوشت نو را خوب مواظب باشید. غرض، شما که این پایهی قاعدهی اصلی هستید، توجّه بکنید به آن کاری که دارید انجام میدهید.
جمع کردن جوانهای شاعر بسیار کار خوبی است؛ یعنی به قدر همهی استعداد بایستی این ذهن، کشانده بشود؛ هر چه میکِشد؛ و به نظر من بینهایت هم هست و خیلی میشود کار کرد؛ منتهای مراتب، این کارِ بهاصطلاح صرّافی شعر و نقّادی شعر را خیلی جدّی بگیرید. ببینید؛ دوران انقلاب، یک خصوصیّاتی دارد که اینها خاصیّت انقلاب است؛ یکی از آنها احساس آزادی هر کسی است؛ یعنی یکی از طبایع انقلاب این است که زنجیرها را میشکند، میگسلد و هر کسی احساس آزادی میکند ــ حالا البتّه یک زنجیرهایی از قانون و مانند اینها بسته میشود یعنی خود انقلاب میبندد؛ امّا دیگر آن زنجیرهایی که به مرور زمان به وجود آمده، انقلاب که اینها را نمیبندد؛ اینها هم خودش به وجود نمیآید، چه بهتر! بنابراین همه احساس آزادی میکنند ــ و این چیز خوبی است؛ منتها من و شما باید توجّه داشته باشیم که این آزادیای که احساس میشود، یک جا خرابکاری نکند. مثلاً سابق اگر در محیطهای ادبی، کسی یک شعری میخواند که به هر حال مورد تأیید نبود، به طور طبیعی این را رد میکردند، طرد میکردند. البتّه نمیخواهم بگویم سابق هر شعری بود، خوب بود؛ نخیر، سابق هم شعر چرند الیماشاءالله، شاعر بیربط الیماشاءالله؛ کم نه، فراوان بودند، خیلیشان حالا هم هستند. این هیچ به معنای اینکه بخواهم بگویم آن وقت از جهتی بهتر بود نیست امّا این بود که آن وقت، شعرای جوان با اساتید خودشان همسو بودند. الان بسیاری از شعرای جوان با اساتید شعر، همسو نیستند؛ پس راه استفاده از آنها بسته است. حالا مثلاً فرض کنید امید،(۵) همین اخوان؛ این درست است که شعر کلاسیکش انصافاً بد است ــ یعنی واقعاً شعر کلاسیکش خوب نیست؛ حالا خودش خیال میکند که شعر کلاسیک را خیلی خوب میداند؛ در حالی که شعر کلاسیکش واقعاً شعر بسیار متوسّطی است؛ مثل همین که حالا گفتم ــ امّا شعر نویش خوب است؛ در شعر نویش حرفی نیست. در شعر نویش جزو بهاصطلاح اکابر این فن است ولی شماها از او نمیتوانید استفاده کنید، نمیتوانید بروید با او بنشینید؛ چون او اصلاً شماها را نفی میکند! شماها هم او را بکلّی از رگ و ریشه نفی میکنید؛ میبینید راه بسته است؛ و از این قبیل. این است که الان چون آن [هممسیری] وجود ندارد، شما بین خودتان، باید این مسئلهی نقّادی را و صرّافی را و تصحیح شعر را جدّی بگیرید و نگذارید که خدای ناکرده کسی با تصوّر شعر گفتن، همین طور مدّتی رشد کند و گروهی با او رشد کنند. به این خیلی توجّه کنید. انشاءالله که خداوند توفیقتان بدهد؛ انشاءالله موفّق باشید.
شعر یک پیامی دارد؛ [امّا] الان هنوز ذهنیّت جامعه شعر سفید و شعر آزاد را درست تصویر نمیکند. من البتّه خیلی هم برایم روشن نیست که چقدر این ضرورت دارد؛ چون میدانید که شعر نو را ــ همین شعرهای نیمایی را ــ ما با یک ضرورتی قبول کردیم، وَالّا بیخودی که نمیآییم یک قالب مطلوب را بشکنیم. قالب شعر کلاسیک، قالب مطلوبی است؛ اگر کسی بگوید نامطلوب است، حرف درستی نزده؛ یعنی وزن و قافیه چیز خوبی است، چیز مثبتی است، چیز منفیای که نیست. آدم [اگر] میآید یک چیز مثبتی را میشکند، یک چیز دیگری درمیآورد، خب این یک علّتی لازم دارد؛ آدم بدون علّت که بیخودی نمیآید یک چیز خوبی را که هست، خراب کند. اصلاً نفْس سنّتشکنی، هیچ ایدهی مطلوبی نیست؛ سنّتشکنی یک حرفی است که هیچ پشتوانهی منطقی ندارد، مگر اینکه سنّت غلط باشد یا چیز بهتری در پیش باشد؛ آن وقت آدم سنّت را میشکند. حالا میخواهیم این وزن و قافیه را بشکنیم؛ آن چیز «بهتر» چیست؟ یا «ضرورت» چیست؟ شعر نیمایی آن «ضرورت» را بیان میکرد؛ میگفت من میخواهم یک مطالبی را، مفاهیمی را که جدید هستند، بیان کنم که اینها در آن قالبها نمیگنجند؛ بنابراین من مجبورم که این «افاعیل» را کم کنم، زیاد کنم؛ هم به کمک کم و زیاد کردن افاعیل مقصود خودم را بیان کنم و هم دستم باز باشد؛ اصلاً دستم باز باشد که یک وقت وزن، من را نگیرد یا قافیه من را نگیرد. بنابراین آن درست است امّا ما به این، شعر سفید نمیگوییم؛ ما اسمش را میگذاریم شعر آزاد ــ حالا این میل خودتان است، هر چه میخواهید اسمش را بگذارید ــ ما به این میگوییم شعر آزاد ــ شعر سفید آن [شعری] را میگوییم که وزن دارد، یعنی همان شعر نیمایی ــ حالا البتّه عرض کردم که روی اصطلاح بحث نمیکنیم ــ خب، آن ضرورتی که ما را وادار میکند که بکلّی وزن را بشکنیم چیست؟ خب شما همین مضمون را میتوانید در یک شعر موزون بیاورید؛ یعنی این برای ما حل نشده است ــ حالا برای بندهی حقیر که دارم با شما صحبت میکنم، این مسئله حل نشده است ــ البتّه این فکر سالها هم [در ذهن ما] هست و مال حالا نیست؛ شاید از سالهای قبل از ۴۰ یا حدود ۴۰ در این فکر بودیم، در این [زمینه] بحث کردیم، مطالعه کردیم، صحبت کردیم، به یک نتیجهای دست پیدا نکردیم؛ شعر نیمایی را چرا، شعر نیمایی چون وزن دارد ــ عروض نیمایی وزن دارد ــ آن را قبول داریم، در آن حرفی نیست به خاطر زبانش.
ضمناً شما برادرهای جوان مخصوصاً، توجّه بفرمایید به این نکتهای که حالا عرض میکنم که این مربوط به محتوا است، دیگر مربوط به قالب نیست. این خیال را که پرواز میدهید ــ که قوام شعر هم همین است دیگر، یعنی آن خمیرمایهی شعر، همین خیالی است که شما پرواز میدهید و یک چیزهایی را میبینید که چشم معمولی آن را نمیبیند؛ رقّتِ خیالتان، خیلی چیزها را به شما نشان میدهد که ما در چشم معمولی آن را نمیبینیم؛ اصلاً شعر یعنی این؛ اگر این نباشد، شعر وجود ندارد ــ وقتی که خیال را میفرستید به سراغ مفاهیمی که میخواهید آنها را بیاورید، این مفاهیم را سبکسنگین کنید ــ خیال، جسور است و بیمنطق هم هست؛ طبیعتش این است که یک جایی میرود مینشینید که جای نشستن نیست ــ شما وقتی میخواهید این را بیاورید داخل ذهن خودتان، لفظ برایش درست کنید، حتماً سبکسنگین کنید؛ زیرا که هر یک کلمه شعر شما، اگر بنا است اثر بگذارد، شما با آن همراهید؛ ببینید چه میخواهید بگویید، آن چیز درست را بگویید. مثلاً فرض کنید حالا در این شعر شما، شما به فرودستان میگویید که خون فرادستان را بریزند؛ در حالی که این درست نیست و به این کلّیّت نیست؛ ما اسلامی فکر میکنیم، یعنی آنارشیستی(۲) که فکر نمیکنیم. این تفکّر آنارشیسم است؛ یعنی حتّی تفکّرات چپ و افراطی و مارکسیستی(۳) و مانند اینها هم نیست؛ آنها هم اینجوری نیست؛ یک تفکّر آنارشیستی است.(۴) من یقین دارم که شما هم این را نمیخواهید بگویید؛ یعنی برای من روشن است که جوان انقلاب نمیتواند این فکر را داشته باشد امّا حرف شما این را دارد میگوید که «شما برو دستت را تا مرفق خضاب کن»؛ به خون چه کسی؟ به خون فرادست! خب فرودست و فرادست یک حدّی که ندارد؛ یعنی در این سلسلهمراتب اجتماعی، هر کسی در جایی که ایستاده، هم فرودست است، هم فرادست است؛ خب فرودست و فرادست است از لحاظ اقتصادی، از لحاظ اجتماعی؛ در همه جا همینجور است، هیچ فرقی نمیکند. آن وقت وانگهی، ما کدام فرادست را میزنیم؟ آن که ظالم است، آن که کافر است، آن که طاغی است، آن که متعرّض به دیگران است، ما این را میزنیم؛ ملاک اینها است. اگر [این] نباشد، خب فرودست باشد، فرادست باشد، فرقی نمیکند؛ یعنی شما الان این کمند خیال را پرتاب کردید، دارید صید میکنید مفاهیم را. خب وقتی که میخواهید جلو بیاورید، حالا خیال میرود، هر جا که میخواهد و شما هم گاهی نمیخواهید، امّا او میرود، امّا هر جا او رفت که ملاک نیست، به هر جا خیال رسید، آدم آن را نمیکِشد؛ ممکن است تور را بیندازید به دریا، عوض ماهی لنگه کفش بگیرید! خب آن را بالا نمیکشید، رها میکنید اگر بتوانید. غرضم این است که شما ــ مخصوصاً جوانها ــ به این نکات توجّه کنید؛ چون شماها قاعدهی یک دنیای جدید هستید. الان شما نگاه نکنید به خودتان؛ آدم خودش را درست ارزیابی نمیکند. بنده تا یک حدّی شاید میتوانم شماها را ارزیابی کنم ولی شماها بیش از آن هستید که حتّی من ارزیابی میکنم؛ یعنی الان یک گوشت نویی دارد بالا میآید؛ شما آن گوشت نو هستید. آن گوشت نو، بعداً همهکارهی این دست است: تمام خطوط را او معیّن میکند، علامت انگشت را او معیّن میکند، او است که به آب و آتش و مانند اینها میخورد، او است که حس میکند، دیگر همهکار دست او است در آینده؛ این گوشت نو را خوب مواظب باشید. غرض، شما که این پایهی قاعدهی اصلی هستید، توجّه بکنید به آن کاری که دارید انجام میدهید.
جمع کردن جوانهای شاعر بسیار کار خوبی است؛ یعنی به قدر همهی استعداد بایستی این ذهن، کشانده بشود؛ هر چه میکِشد؛ و به نظر من بینهایت هم هست و خیلی میشود کار کرد؛ منتهای مراتب، این کارِ بهاصطلاح صرّافی شعر و نقّادی شعر را خیلی جدّی بگیرید. ببینید؛ دوران انقلاب، یک خصوصیّاتی دارد که اینها خاصیّت انقلاب است؛ یکی از آنها احساس آزادی هر کسی است؛ یعنی یکی از طبایع انقلاب این است که زنجیرها را میشکند، میگسلد و هر کسی احساس آزادی میکند ــ حالا البتّه یک زنجیرهایی از قانون و مانند اینها بسته میشود یعنی خود انقلاب میبندد؛ امّا دیگر آن زنجیرهایی که به مرور زمان به وجود آمده، انقلاب که اینها را نمیبندد؛ اینها هم خودش به وجود نمیآید، چه بهتر! بنابراین همه احساس آزادی میکنند ــ و این چیز خوبی است؛ منتها من و شما باید توجّه داشته باشیم که این آزادیای که احساس میشود، یک جا خرابکاری نکند. مثلاً سابق اگر در محیطهای ادبی، کسی یک شعری میخواند که به هر حال مورد تأیید نبود، به طور طبیعی این را رد میکردند، طرد میکردند. البتّه نمیخواهم بگویم سابق هر شعری بود، خوب بود؛ نخیر، سابق هم شعر چرند الیماشاءالله، شاعر بیربط الیماشاءالله؛ کم نه، فراوان بودند، خیلیشان حالا هم هستند. این هیچ به معنای اینکه بخواهم بگویم آن وقت از جهتی بهتر بود نیست امّا این بود که آن وقت، شعرای جوان با اساتید خودشان همسو بودند. الان بسیاری از شعرای جوان با اساتید شعر، همسو نیستند؛ پس راه استفاده از آنها بسته است. حالا مثلاً فرض کنید امید،(۵) همین اخوان؛ این درست است که شعر کلاسیکش انصافاً بد است ــ یعنی واقعاً شعر کلاسیکش خوب نیست؛ حالا خودش خیال میکند که شعر کلاسیک را خیلی خوب میداند؛ در حالی که شعر کلاسیکش واقعاً شعر بسیار متوسّطی است؛ مثل همین که حالا گفتم ــ امّا شعر نویش خوب است؛ در شعر نویش حرفی نیست. در شعر نویش جزو بهاصطلاح اکابر این فن است ولی شماها از او نمیتوانید استفاده کنید، نمیتوانید بروید با او بنشینید؛ چون او اصلاً شماها را نفی میکند! شماها هم او را بکلّی از رگ و ریشه نفی میکنید؛ میبینید راه بسته است؛ و از این قبیل. این است که الان چون آن [هممسیری] وجود ندارد، شما بین خودتان، باید این مسئلهی نقّادی را و صرّافی را و تصحیح شعر را جدّی بگیرید و نگذارید که خدای ناکرده کسی با تصوّر شعر گفتن، همین طور مدّتی رشد کند و گروهی با او رشد کنند. به این خیلی توجّه کنید. انشاءالله که خداوند توفیقتان بدهد؛ انشاءالله موفّق باشید.
(۱ در ابتدای این دیدار، جمعی از شاعران به قرائت اشعار خود پرداختند.
(۲ اقتدارگریزی
(۳ از دید مارکسیسم، کسب و حفظ قدرت اقتصادی انگیزهای است که اصل تمام فعّالیّتهای اجتماعی و سیاسی، از جمله آموزشوپرورش، ادبیّات، شعر، هنر و رسانهها را مدیریّت و سازماندهی میکند.
(۴ مارکسیسم ضدّ سرمایهداری است ولی خواهان کشتار همهی سرمایهداران نیست امّا تفکّر آنارشیسم میتواند به بینظمی و اقدامات خودسرانه مثل کشتن همهی سرمایهداران منجر شود.
(۵ مهدی اخوانثالث، متخلّص به «امید»