• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1392/02/11

تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود/ سید حمیدرضا برقعی

یک

دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم عتباتی دیگر
بر بانوی باکرامت قم صلوات
بر شاه خراسان صلواتی دیگر
 

دو

چشم وا کن احد آیینه عبرت شد و رفت
 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
 آن که انگیزه‌اش از جنگ غنیمت باشد
 باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
 یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند
چه بگویم که بدون نگرانی رفتند
همه رفتند، غمی نیست، علی می‌ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می‌ماند
مرد، مولاست که تا لحظه آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، در مانده
مرد، مولاست که تا لحظه آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی می‌ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می‌ماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرقِ به خون
آن‌چنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان‌شده در عین علی‌ست
کهکشان‌ها نخی از وصله نعلین علی‌ست
روز و شب از تو قضا، از تو قدر می‌گوید
ها علیٌ بشرٌ کیفَ بشر می‌گوید
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام
می رسد قصه به آن جا که علی دل‌تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
إن یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
فاطمه فاطمه با رایحه گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کرده‌ای آن منظره خرم را
تا قدم‌رنجه کنی چند صباحی به زمین
تا که روشن بکنی چشم بنی‌آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تا که مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی این همه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دل‌تنگ بهشت است، بخند
ببر از چهره آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست
خنده‌ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط این که ندیده‌ست تو را نامحرم
که ندیده‌ست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آن روز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می‌رفت
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم، غرق عزا، بی تو چنین است دلم
چند وقتی‌ست که دل‌تنگ مدینه‌ست دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر!
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر!
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می‌نویسم که "شب تار سحر می‌گردد"
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد