1391/07/25
شیروان، شهر شور و شوق و شعور
گزارشی از شیروان در روز حضور رهبر انقلاب و شب قبل آن
مهدی قزلی
راننده که خودش در شوقان زندگی میکرد میگفت: بابا اینجا که تهران نیست. مردم سر شب میخوابند. الان همه خیابانهای شیروان سوت و کور است.
ساعت حدود 9 شب رسیدیم شیروان. ما که به رویش نیاوردیم، خودش هم انگار نه انگار آن حرفها را زده. به ما که میرسید میگفت: حال میکنی مردم برای رهبر و همشهریشان چه میترکانند!
حالا آقا هیچ ولی همشهری را از کجا آوردی؟ از شیروان تا مشهد 260 کیلومتر راه است. انگار که مثلا بگویی نوشهریها و قمیها و ساوه ایها و قزوینیها و ... همشهری تهرانیها هستند.
وقتی این حرف را البته با ملایمت بیشتر بهش گفتم جواب داد: نشنیدی که رهبر میگه «دلبسته یاران خراسانی خویشم»؟ خراسان خراسانه، شمالی و جنوبی نداره که!
میدان انقلاب شیروان غلغله بود. جوانها با موتور ویراژ میدادند و کسانی که پشت سرشان روی ترک موتور سوار شده بودند، پرچم به دست داشتند. یک چادر ستاد استقبال مردمی گوشه میدان بود که در آن پسر جوانی ماشین هر کسی را میخواست رنگ پرچم میزد. پسر عصبانی بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: بعضیها دیوانه اند، پسره آمده میگه صورتم را رنگ کن. آخه من با این رنگ پاش که ماشینو باهاش رنگ میکنن چطوری دوتا خط بندازم توی صورتش!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم. پسر میگفت 4-5 روز است دارد ماشین و موتور رنگ میکند و روزی بیش از 100 تا. گفتم این چادر را کی زده با این پمپ رنگ؟ گفت: بچههای هیات!
- «آقا مال منو سفارشی رنگ کن. همه کاپوتو پرچم کن.»
مرد سرش را از شیشه ماشینش بیرون کرده بود و با فریاد حرف میزد تا صدایش برسد. خانواده اش هم در ماشین نشسته بودند.
پسر آنقدر مُراجعه کننده داشت که نمی شد مزاحمش باشم.
یکی از رفقا که احساس میکرد زیادی بیکارم، یک دوربین داد دستم تا فعالیت داشته باشم. و ما آخرش نفهمیدیم چطور حالی کنیم خبرنگاری و نویسندگی هم کار است، قلم و کاغذ هم وسیله کار است. تا یک وسیله گنده دستت نباشد در جماعت پرکارها حساب نمی شوی. یک موتوری هم که دوربین را دید مثل رفیق ما گفت: دارید کار میکنید نه؟ از کدوم شبکه هستید؟
کسی که ترک موتورش نشسته بود را پیاده کردم و سوار شدم و گفتم برویم یک دوری بزنیم تا بگویم از کدام شبکه ام! نشستن روی موتور همان و نیم ساعت در سرمای ساعات آخر شب در شیروان ولچرخ زدن همان.
مغازهها همه باز بود و در میدانها ایستگاه صلواتی برقرار و مردم در رفت و آمد و انگار اینجا کسی قصد خوابیدن نداشت. پسر که علی اسمش بود و سوم تجربی بی هوا پیچید توی یک خیابان و گفت: فردا آقا قراره اینجا صحبت کنه. و گاز موتور را گرفت. من هم که دوربین دستم بود تا به خودم بیایم دیدم سه چهارتا از برادرهای بالا دارند دنبال موتور میدوند که چرا فیلم میگیری. علی با اعتماد به نفس به من گفت: نگران نباش این برادرها همه به عشق رهبر اینجا هستند. میخواستم دوربین را بکنم توی حلقش! کارت شناسایی سایت خامنه ای دات آی آر را نشان دادم و دوربین را خاموش کردم. زیر لب صلوات میفرستادم که درنهایت خدا به خیر گذراند.
بعد از شاهکار علی در رفتن به محل سخنرانی با دوربین روشن، توجیهاش کردم که دیگر وارد آن خیابان نشود. موقع برگشتن از مسیر مقابل خیابان، جوانهای موتوری رد شدند و برای علی هم دست تکان دادند و سوت زدند. گفتم: اگر میخواهی با آنها باشی برو، من هم هستم!
همین شد که شدیم جزو دسته موتورسوارهایی که در شهر میچرخیدند و الله اکبر میگفتند و گاهی فقط سر و صدا و جیغ و گاهی سوت و گاهی بوق و ....
بیشتر به شب جشن شبیه بود حال جوانها و هر کاری میکردند برای ابراز خوشیشان بود. بی آنکه کار بدی کنند و مزاحم مردم شوند و مهمترین معضلشان ایجاد سر و صدا بود که انگار مردم آماده اش بودند. و خارج از این بحث ای کاش میتوانستیم بیشتر از اینها شرایط خوشحالی مشروع و مناسب جوانها را فراهم کنیم.
از علی در همان میدان انقلاب خداحافظی کردم و با رفقا برگشتیم محل اسکان که 50 کیلومتر بیشتر راه نبود. تا رسیدیم بیهوش افتادیم و صبح زود دوباره روبه سوی شیروان و این بار با خبرنگارها و فیلم بردارها. سر راه جایی ایستادیم و فهمیدم قرار است برویم گلزار شهدا که در محوطه امامزاده سیدحمزه قرار دارد و 5 کیلومتری شیروان.
مردم دیگر همه چیز را حدس میزنند. 200 – 300 نفر در محوطه امامزاده منتظر بودند. حتی جوانهایی که در گلزار شهدای اسفراین رهبرانقلاب را دیده بودند، باز هم خودشان را رسانده بودند. بازی محافظها و مردم در بازدید آقا از گلزار شهدا عوض شده. قبلا محافظها میآمدند و مردم یواشکی سرک میکشیدند، حالا مردم میآیند و محافظها پنهان میشوند که مردم بوی بیشتری نبرند.
«کار ما سخت میشود ولی خدا را شکرگزاریم که مردم روز به روز بیشتر به آقا اشتیاق پیدا میکنند». این را یکی از محافظها گفت.
خبر دادند که برویم داخل گلزار و دیگر بازی رو شد. ما از در بالا و مردم از سمت امامزاده وارد شدند. محافظها مردم را جنوب گلزار نگه داشتند. هنوز آقا نیامده بودند. محافظها از مردم خواهش میکردند بروند عقبتر و مردم که بعضی از شب قبل آمده بودند، راضی نمی شدند موقعیتشان را تغییر بدهند. یکی از فیلمبردارها که موی سر و صورتش دیگر به سفیدی میزد، جلو رفت و گفت: اگر شلوغ کنید، شعار بدهید، جلو بیایید و سر و صدا کنید، فقط تصویربرداری ما را خراب میکنید ولی اگر آرام باشید قول میدهم آقا را بهتر خواهید دید.
همین موقع خودروی رهبر انقلاب رسید و ایشان از یک سر گلزار وارد شدند. همان بدو ورود لبشان به ذکر باز شد. مردم ندانستند به ندای عقلشان عمل کنند یا به نوای احساسشان. به همین دلیل صدای آرام صلوات از آن طرف آمد. آقا تا متوجه مردم شدند برایشان دست تکان دادند و مردم هم همگی با هم دست بلند کردند برای ایشان و احتمال میدهم که خود آقا هم از این سکوت عجیب جمع 200-300 نفره تعجب کردند. یک جوان از بین جمع گفت: آقا تو رو به زهرا قسم چفیه مال من باشه! و او نمی دانست احتیاج به قسم دادن نیست. چفیه را که گرفت زد زیر گریه. آقا جلوتر رفتند تا آخر گلزار و باز برای مردم دست تکان دادند و باز مردم در سکوت دست تکان دادند. پس از مدتی آقا از طرف شمالی گلزار به سمت خودرو حرکت کردند و مردم بهت زده نگاه میکردند. وقتی مطمئن شدند رهبر انقلاب واقعا دارند سوار ماشین میشوند، از جایشان کنده شدند و بعضی شعار دادند و خیلیها از اینکه نتوانسته بودند آقا را از نزدیک ببینند، ناراحت بودند. اما جمعیت زیادی در استادیوم کارگران شیروان منتظر هستند و آقا باید زودتر بروند. ماشین از گلزار بیرون رفت و 20-30 نفر هنوز امیدوارانه میدویدند. ماشین مجبور بود بلوار کنار گلزار را دور بزند و برگردد و آنها ایستادند کنار خیابان. فیلم برداری که به مردم اطمینان داده بود اگر آرام باشند فیض بیشتری از رهبرشان میبرند، گوشه ماشین سرش را پایین گرفته بود تا خجالت زده مردم نباشد. توی راه تا شیروان هم مدام اظهار پشیمانی میکرد و میگفت: خدایا منو ببخش، بچهها منو دعا کنید من فکر نمی کردم اینجوری بشه. وجدان درد به هم ریخته بودش.
آقا که رسیدند روی جایگاه، مردم جیغ کشیدند و سوت و کف زدند و بعضی فریاد. یکی از رفقا که از یک خبرگزاری آمده بود، آخر برنامه میگفت: مردم بی حالی بودند 2-3 بار بیشتر تکبیر نگفتند! نتوانستم این ارزیابی اشتباه و رسانه پسند را تحمل کنم و گفتم: بی حال نبودند. این مردم از 5 صبح جمع میشوند اینجا و این یعنی اشتیاق؛ فقط اینها کم تجربه تر هستند از مردمی که هر از چند گاهی آقا را در نماز جمعه یا عید فطر یا حسینیه امام خمینی یا... میبینند. اینها یک الان رهبر انقلاب را در تاریخ شهرشان دیدند و بار دیگری هم معلوم نیست درکار باشد.
مردم شیروان شاید کم تجربه بودند ولی کم شور و اشتیاق نبودند.
وقتی برمی گشتیم چشم میگرداندنم دنبال علی هدایتی دانش آموز سال سوم تجربی که مرا جناب صدا میزد. خواستم برای آخرین بار خداحافظی کنم. میگشتم دنبال آنهایی که در گلزار شهدا نتوانستند آقا را یک دل سیر از نزدیک ببینند. میگشتم دنبال جوانی که ماشینها را رنگ میکرد تا ببینم حالش سرجا آمده یا نه....
چه سود، میان آن همه جمعیتی که در خیابان بودند مگر میشد کسی را پیدا کرد. وقتی از شیروان برمیگشتیم هنوز اذان ظهر نشده بود و خستگی گشت دیشب و بیداری صبح زود در جانمان مانده بود. راستی آقا چه انرژی دارند در سفرهای استانی با این حجم از کار و دیدار.
ساعت حدود 9 شب رسیدیم شیروان. ما که به رویش نیاوردیم، خودش هم انگار نه انگار آن حرفها را زده. به ما که میرسید میگفت: حال میکنی مردم برای رهبر و همشهریشان چه میترکانند!
حالا آقا هیچ ولی همشهری را از کجا آوردی؟ از شیروان تا مشهد 260 کیلومتر راه است. انگار که مثلا بگویی نوشهریها و قمیها و ساوه ایها و قزوینیها و ... همشهری تهرانیها هستند.
وقتی این حرف را البته با ملایمت بیشتر بهش گفتم جواب داد: نشنیدی که رهبر میگه «دلبسته یاران خراسانی خویشم»؟ خراسان خراسانه، شمالی و جنوبی نداره که!
میدان انقلاب شیروان غلغله بود. جوانها با موتور ویراژ میدادند و کسانی که پشت سرشان روی ترک موتور سوار شده بودند، پرچم به دست داشتند. یک چادر ستاد استقبال مردمی گوشه میدان بود که در آن پسر جوانی ماشین هر کسی را میخواست رنگ پرچم میزد. پسر عصبانی بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: بعضیها دیوانه اند، پسره آمده میگه صورتم را رنگ کن. آخه من با این رنگ پاش که ماشینو باهاش رنگ میکنن چطوری دوتا خط بندازم توی صورتش!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم. پسر میگفت 4-5 روز است دارد ماشین و موتور رنگ میکند و روزی بیش از 100 تا. گفتم این چادر را کی زده با این پمپ رنگ؟ گفت: بچههای هیات!
- «آقا مال منو سفارشی رنگ کن. همه کاپوتو پرچم کن.»
مرد سرش را از شیشه ماشینش بیرون کرده بود و با فریاد حرف میزد تا صدایش برسد. خانواده اش هم در ماشین نشسته بودند.
پسر آنقدر مُراجعه کننده داشت که نمی شد مزاحمش باشم.
یکی از رفقا که احساس میکرد زیادی بیکارم، یک دوربین داد دستم تا فعالیت داشته باشم. و ما آخرش نفهمیدیم چطور حالی کنیم خبرنگاری و نویسندگی هم کار است، قلم و کاغذ هم وسیله کار است. تا یک وسیله گنده دستت نباشد در جماعت پرکارها حساب نمی شوی. یک موتوری هم که دوربین را دید مثل رفیق ما گفت: دارید کار میکنید نه؟ از کدوم شبکه هستید؟
کسی که ترک موتورش نشسته بود را پیاده کردم و سوار شدم و گفتم برویم یک دوری بزنیم تا بگویم از کدام شبکه ام! نشستن روی موتور همان و نیم ساعت در سرمای ساعات آخر شب در شیروان ولچرخ زدن همان.
مغازهها همه باز بود و در میدانها ایستگاه صلواتی برقرار و مردم در رفت و آمد و انگار اینجا کسی قصد خوابیدن نداشت. پسر که علی اسمش بود و سوم تجربی بی هوا پیچید توی یک خیابان و گفت: فردا آقا قراره اینجا صحبت کنه. و گاز موتور را گرفت. من هم که دوربین دستم بود تا به خودم بیایم دیدم سه چهارتا از برادرهای بالا دارند دنبال موتور میدوند که چرا فیلم میگیری. علی با اعتماد به نفس به من گفت: نگران نباش این برادرها همه به عشق رهبر اینجا هستند. میخواستم دوربین را بکنم توی حلقش! کارت شناسایی سایت خامنه ای دات آی آر را نشان دادم و دوربین را خاموش کردم. زیر لب صلوات میفرستادم که درنهایت خدا به خیر گذراند.
بعد از شاهکار علی در رفتن به محل سخنرانی با دوربین روشن، توجیهاش کردم که دیگر وارد آن خیابان نشود. موقع برگشتن از مسیر مقابل خیابان، جوانهای موتوری رد شدند و برای علی هم دست تکان دادند و سوت زدند. گفتم: اگر میخواهی با آنها باشی برو، من هم هستم!
همین شد که شدیم جزو دسته موتورسوارهایی که در شهر میچرخیدند و الله اکبر میگفتند و گاهی فقط سر و صدا و جیغ و گاهی سوت و گاهی بوق و ....
بیشتر به شب جشن شبیه بود حال جوانها و هر کاری میکردند برای ابراز خوشیشان بود. بی آنکه کار بدی کنند و مزاحم مردم شوند و مهمترین معضلشان ایجاد سر و صدا بود که انگار مردم آماده اش بودند. و خارج از این بحث ای کاش میتوانستیم بیشتر از اینها شرایط خوشحالی مشروع و مناسب جوانها را فراهم کنیم.
از علی در همان میدان انقلاب خداحافظی کردم و با رفقا برگشتیم محل اسکان که 50 کیلومتر بیشتر راه نبود. تا رسیدیم بیهوش افتادیم و صبح زود دوباره روبه سوی شیروان و این بار با خبرنگارها و فیلم بردارها. سر راه جایی ایستادیم و فهمیدم قرار است برویم گلزار شهدا که در محوطه امامزاده سیدحمزه قرار دارد و 5 کیلومتری شیروان.
مردم دیگر همه چیز را حدس میزنند. 200 – 300 نفر در محوطه امامزاده منتظر بودند. حتی جوانهایی که در گلزار شهدای اسفراین رهبرانقلاب را دیده بودند، باز هم خودشان را رسانده بودند. بازی محافظها و مردم در بازدید آقا از گلزار شهدا عوض شده. قبلا محافظها میآمدند و مردم یواشکی سرک میکشیدند، حالا مردم میآیند و محافظها پنهان میشوند که مردم بوی بیشتری نبرند.
«کار ما سخت میشود ولی خدا را شکرگزاریم که مردم روز به روز بیشتر به آقا اشتیاق پیدا میکنند». این را یکی از محافظها گفت.
خبر دادند که برویم داخل گلزار و دیگر بازی رو شد. ما از در بالا و مردم از سمت امامزاده وارد شدند. محافظها مردم را جنوب گلزار نگه داشتند. هنوز آقا نیامده بودند. محافظها از مردم خواهش میکردند بروند عقبتر و مردم که بعضی از شب قبل آمده بودند، راضی نمی شدند موقعیتشان را تغییر بدهند. یکی از فیلمبردارها که موی سر و صورتش دیگر به سفیدی میزد، جلو رفت و گفت: اگر شلوغ کنید، شعار بدهید، جلو بیایید و سر و صدا کنید، فقط تصویربرداری ما را خراب میکنید ولی اگر آرام باشید قول میدهم آقا را بهتر خواهید دید.
همین موقع خودروی رهبر انقلاب رسید و ایشان از یک سر گلزار وارد شدند. همان بدو ورود لبشان به ذکر باز شد. مردم ندانستند به ندای عقلشان عمل کنند یا به نوای احساسشان. به همین دلیل صدای آرام صلوات از آن طرف آمد. آقا تا متوجه مردم شدند برایشان دست تکان دادند و مردم هم همگی با هم دست بلند کردند برای ایشان و احتمال میدهم که خود آقا هم از این سکوت عجیب جمع 200-300 نفره تعجب کردند. یک جوان از بین جمع گفت: آقا تو رو به زهرا قسم چفیه مال من باشه! و او نمی دانست احتیاج به قسم دادن نیست. چفیه را که گرفت زد زیر گریه. آقا جلوتر رفتند تا آخر گلزار و باز برای مردم دست تکان دادند و باز مردم در سکوت دست تکان دادند. پس از مدتی آقا از طرف شمالی گلزار به سمت خودرو حرکت کردند و مردم بهت زده نگاه میکردند. وقتی مطمئن شدند رهبر انقلاب واقعا دارند سوار ماشین میشوند، از جایشان کنده شدند و بعضی شعار دادند و خیلیها از اینکه نتوانسته بودند آقا را از نزدیک ببینند، ناراحت بودند. اما جمعیت زیادی در استادیوم کارگران شیروان منتظر هستند و آقا باید زودتر بروند. ماشین از گلزار بیرون رفت و 20-30 نفر هنوز امیدوارانه میدویدند. ماشین مجبور بود بلوار کنار گلزار را دور بزند و برگردد و آنها ایستادند کنار خیابان. فیلم برداری که به مردم اطمینان داده بود اگر آرام باشند فیض بیشتری از رهبرشان میبرند، گوشه ماشین سرش را پایین گرفته بود تا خجالت زده مردم نباشد. توی راه تا شیروان هم مدام اظهار پشیمانی میکرد و میگفت: خدایا منو ببخش، بچهها منو دعا کنید من فکر نمی کردم اینجوری بشه. وجدان درد به هم ریخته بودش.
آقا که رسیدند روی جایگاه، مردم جیغ کشیدند و سوت و کف زدند و بعضی فریاد. یکی از رفقا که از یک خبرگزاری آمده بود، آخر برنامه میگفت: مردم بی حالی بودند 2-3 بار بیشتر تکبیر نگفتند! نتوانستم این ارزیابی اشتباه و رسانه پسند را تحمل کنم و گفتم: بی حال نبودند. این مردم از 5 صبح جمع میشوند اینجا و این یعنی اشتیاق؛ فقط اینها کم تجربه تر هستند از مردمی که هر از چند گاهی آقا را در نماز جمعه یا عید فطر یا حسینیه امام خمینی یا... میبینند. اینها یک الان رهبر انقلاب را در تاریخ شهرشان دیدند و بار دیگری هم معلوم نیست درکار باشد.
مردم شیروان شاید کم تجربه بودند ولی کم شور و اشتیاق نبودند.
وقتی برمی گشتیم چشم میگرداندنم دنبال علی هدایتی دانش آموز سال سوم تجربی که مرا جناب صدا میزد. خواستم برای آخرین بار خداحافظی کنم. میگشتم دنبال آنهایی که در گلزار شهدا نتوانستند آقا را یک دل سیر از نزدیک ببینند. میگشتم دنبال جوانی که ماشینها را رنگ میکرد تا ببینم حالش سرجا آمده یا نه....
چه سود، میان آن همه جمعیتی که در خیابان بودند مگر میشد کسی را پیدا کرد. وقتی از شیروان برمیگشتیم هنوز اذان ظهر نشده بود و خستگی گشت دیشب و بیداری صبح زود در جانمان مانده بود. راستی آقا چه انرژی دارند در سفرهای استانی با این حجم از کار و دیدار.