1391/06/15
اصل خبر، خود جلسه تقدیر است
گزارشی از جلسه تقدیر و دیدار سیدناصرحسینی نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» با رهبر انقلاب
مهدی قزلی
فکر میکردم مثلا قرار است چه اتفاقی داخل جلسه بیفتد؟ اینکه بگویند کتاب خوب بود؟ بگویند آفرین که خاطراتتان را نوشتید و یک گوشه تاریخ را روشن کردید؟
نه! اصل ماجرا چیز دیگری است. رهبر انقلاب درکنار هزاران مسأله خرد و کلان، پیش از برگزاری اجلاس غیر متعهدها در تهران، نوشتهای بر حاشیه یک کتاب دیگر از کتابهای دفاع مقدس نوشتند و بنابراین، بلافاصله بعد از برگزاری تعداد زیادی دیدار با رؤسای کشورهای مختلف شرکتکننده در اجلاس غیر متعهدها، در اولین فرصت، از سیدناصر حسینیپور دعوت شد تا از کتاب خاطرات اسارت او تجلیل شود؛ از کتاب او، خود او، خانوادهی او و همهی اینها با اقامهی نماز ظهر و عصر به امامت آقا همراه بود. اصل متن و حاشیه همین است و عاقل را یک اشاره بس است.
قبل از دیدار البته جلسهی دیگری برگزار شد با حضور خود سیدناصر حسینیپور و خانوادهی محترمشان. علیرضا مختارپور، دکتر مجتبی رحماندوست، سردار رحیم صفوی مشاور عالی نظامی رهبر انقلاب، حجتالاسلام رحیمیان نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران، حجتالاسلام ابوترابی فرد نماینده و نایب رئیس مجلس شورای اسلامی و محسن مؤمنی رئیس حوزه هنری.
جلسه در اتاقی ساده و سفید رنگ برگزار شد و حضرات دور هم روی ۹ صندلی نشستند و هرکدام نکتهای گفتند و البته آقایان مختارپور و رحماندوست بیشترین نکات را درباره کتاب. مختارپور گفت این پنجاه و دومین کتابی است که آقا دربارهاش به صورت عمومی حرفی زدهاند و نوشتهای دارند و اگر قرآن و نهج البلاغه و ادعیه و بعضی کتب تاریخی و همچنین کتابهایی که از بابت نکتهای معرفی شدهاند را کنار بگذاریم، ایشان حدود ۳۰ کتاب را توصیه کردهاند برای خواندن که همگی در باره جهاد مقدس ماست. نکات آقای رحماندوست هم جالب بود.
سید ناصر حسینیپور از ۱۴ سالگی رفته جنگ و در ۱۶ سالگی مجروح و اسیر شده و نزدیک به سه سال اسیر بوده. در این دوران پایش را آنجا گذاشته و عوضش ۲۳ صفحه یادداشت خلاصه و رمزی از خاطرات اردوگاه با خودش آورده. ظاهراً معاملهی خوبی نیست ولی بعد از اینکه طی مدت بیش از ۱۰ سال نوشتن خاطرات را از همان ۲۳ صفحه و البته آنچه در حافظه مانده بود و آنچه دیگران یادآوری کردند، تمام کرد و کتاب «پایی که جا ماند» در بیش از ۷۰۰ صفحه به جا ماند... نمی دانم، به عنوان یک مخاطب فکر میکنم شاید ارزشش را داشت!
آنچه رهبر انقلاب در پایان این کتاب نوشتهاند زودتر از این جلسه لو رفته بود و روزنامهها و خبرگزاریها کار کرده بودند. حالا بعضی نگران بودند که دیگر چه محتوایی باقی مانده برای این جلسه که بخواهد منتشر بشود و من هنوز فکر میکنم مهمترین نکته این جلسه خود جلسه است. «دیدار و تجلیل از نویسنده کتاب پایی که جاماند و خانواده مجاهد او«.
این خبر میتواند تیترِیک حتی مطبوعات خارجی باشد. مهمترین فراز این یادداشت کوتاه هم این جمله است: «... این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند.«...
آخر همین جلسهی ابتدایی سیدناصر گفت: من دیدهبان بودم و همیشه عراقیها را از دور میدیدم. وقتی اسیر شدم هم تصمیم گرفتم دیدهبان باقی بمانم این بار اما از نزدیک.
تقدیمیه این کتاب هم در نوع خودش جالب است. سیدناصر کتاب را تقدیم کرده به ولید فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت که شکنجهگرش بوده: با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم میکنم. به خاطر آن همه زیباییهایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود. و ما رایت الا جمیلا.
همین تقدیمیه آدم را شیفته خواندن کتاب میکند.
رفتیم داخل بیت و در صفهای نماز منتظر آمدن آقا شدیم. دو برادر دیگر سید ناصر هم بودند. بعضی از دوستان سیدناصر اسم خانوادهی او را گذاشته اند ۵+۱! چون در زمان جنگ ۵ برادر از این خانواده هم زمان در جبهه بودند به علاوه پدرشان. از آن ۵ نفر سید هدایتالله شهید میشود. سیدناصر اسیر و مجروح و دو برادر دیگر هم مجروح. یکی از برادرها هم طعم مبارزه و زندان را در زمان شاه چشیده بود. سیدناصر تخریبچی و دیدهبان بوده و برادر بزرگشان فرمانده گردان و دیگری مسوول اطلاعات و یکی تک تیرانداز و ... خلاصه خودشان یک گردان بودند این ۵+۱.
همسرش هم آمده بود و سه بچهاش. دخترش کوچک بود و بغل مادر. گاهی هم صدایی به گریه بلند میکرد. چهره سیدناصر و برادرهایش بشاش بود. سیدناصر هیچ وقت فکر نمیکرد آن چند صفحه و این خاطرات او را برساند به اینجا.
آقا که آمدند سلام و علیک مختصری با جمع کردند و نماز شروع شد. معمولاً بین دو نماز هم بدون توجه به مأمومین، تعقیبات میخوانند؛ اما بین دو نماز برگشتند و ته صفها را نگاه کردند، همانجا که صدای بچه کوچکی گاهی به گریه بلند میشد. این توجه آقا به بچههای کوچک برای من البته تازگی نداشت.
بعد از نماز رفتیم در اتاق کناری نشستیم. رهبر انقلاب که وارد شدند، یک راست رفتند به طرف سید ناصر. او را قبلا ندیده بودند ولی شاید همان یکی دو قدمی که سید ناصر به سمت آقا برداشت آن هم لنگان با آن پای مصنوعی میزبان را هوشیار کرده بود که اصلیترین مهمان کیست. سید ناصر یک راست رفت در بغل رهبر. او دست رهبر را میجست برای بوسیدن و رهبر صورت او را. سیدناصر را نزدیک یک دقیقه در آغوش نگه داشتند و در این موقع اشک ریختن همسر سید ناصر دیدنی بود.
بعد هم آقا با برادرها و بقیه خانواده سلام و علیک کردند و همه نشستند.
»این کارهایی که از روی ایمان انجام می شود مثل خشتهای اولیه محکمی است که بنا را نگه میدارد. ممکن است این سنگهای زیرین دیده هم نشود ولی اثر استحکامش هست. ذره ذره کارها و مقاومتهای شما در آن لحظات سخت مثل قطره خونی در کالبد جمهوری اسلامی بوده و آن را زنده نگه داشته است. حالا دیگران ببینند یا نبینند، بدانند یا ندانند«.
آقا این حرفها را برای اتفاقات دوران اسارت گفتند و بعد احساس کردند این حرفها برای جمع کمی بیمقدمه بوده. شروع کردند و ماجرای کتاب و ماجرای سیدناصر را تعریف کردن. و جمع که شاید بعضیشان کتاب را نخوانده بودند گوش میدادند.
بعد هم از خانواده پرسیدند و پدر و مادر و خواهر و برادرهای سید ناصر.
آقا در آن دستنوشته دو نکته بعد از مطلب نوشته بودند به عنوان کارهای لازم که پیگیری شود یکی اینکه: «درود و سلام به خانواده مجاهد و مقاوم حسینی» که با برگزاری این جلسه انجام شد و دیگری: «ترجمه سلیس به زبانهای عربی و انگلیسی» که در این جلسه هم تاکید دوباره کردند که: «بسیار کتاب خوبی است این کتاب و باید ترجمه شود تا بخوانند عربها و غیرعربها». و شنیدم که محسن مومنی گفت ترجمه کتاب در حال انجام است.
وسط جلسه دکتر ولایتی هم با یک سلام بلند آمد و نشست. رهبر انقلاب هم جواب سلامش را دادند و انگار که با دیدن او یاد مطلبی افتاده باشند، گفتند: «صدام با ما ۸ سال جنگید و آن همه فاجعه درست کرد. داخل زندانها هم اینجور برخورد کرد که در این کتاب میخوانید. بعد از یک مدتی قدرتی خارجی یعنی آمریکا به او حمله کرد ولی ما حتی یک گلوله به ضرر صدام شلیک نکردیم چون دشمن او استکبار آمریکا بود. ما جلسه گذاشتیم و به همه ابلاغ کردم تا وقتی این دو با هم مشغول جنگ هستند ما وارد قضیه نمی شویم و به آمریکا کمکی نمیکنیم. با اینکه ما از صدام دل خوشی نداشتیم و نبود و نابودی او برای ما هم خوشایند بود ولی ما اصولی داریم که از آن عدول نمیکنیم؛ عدم همراهی با استکبار یکی از این اصول است. حالا مقایسه کنید آن رفتار ایران را با رفتار بعضیها که مدعی هستند ولی با آمریکا و صهیونیستها همراه میشوند و علیه ملتهای منطقه میجنگند. اینجا معلوم میشود اصولی یعنی چه و اصولگرا یعنی کی.
دکتر ولایتی داشت حظ میکرد. فضا کاملا جنبش غیر متعهدی شد!
رهبر انقلاب یک مجلد قرآن نفیس به سیدناصر هدیه دادند در آخر جلسه و هدایایی هم به همسر و بچه های سیدناصر. جلسه تمام شد دوباره با اشک و لبخند مثل شروع آن و آقا یکی از کتابها را برای همسر سیدناصر امضا کردند. هرچند حرفهای مهمی در جلسه زده شد ولی من هنوز معتقدم شاید برگزاری خود این جلسه مهمتر از حرفهایش بود.
آنچه از کتاب «پایی که جا ماند» بر میآید روایت صادقانهی سیدناصر حسینیپور است که هیچ ادعایی در نویسندگی ندارد. از رفقا شنیدم که به شوخی از سیدناصر پرسیدهاند چرا شهید نشده است و او رندانه جواب داده بود: چون به دو چیز دل بسته بودم؛ یکی دوربین دیدهبانیام و دیگری یادداشتهای روزانهام. او اکنون در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی کارمند میز ادبیات مقاومت بخش جنگ نرم شده است و جالب اینکه در سفری که همراه سعید جلیلی به عراق رفته بود از مسئولین عراقی خواسته بود اگر در اسناد استخبارات دفترچه خاطرات او در دوران جنگ (که هنگام اسارت به دست بعثیها افتاد) را پیدا کردند، به او برگردانند.
به رفقا گفتم این مرد یک نویسنده است و خودش خبر ندارد. کسی که به نوشتههایش دل میبندد و بعد از سالها امید دارد بخش گمشدهی آن را در اسناد استخبارات بیابد، یک نویسندهی تمام عیار است، هرچند خودش خبر نداشته باشد.
دور نخواهد بود که از او آثار دیگری هم ببینیم. شاید از یادداشتهایی که امید پیدا شدنش را دارد!
نه! اصل ماجرا چیز دیگری است. رهبر انقلاب درکنار هزاران مسأله خرد و کلان، پیش از برگزاری اجلاس غیر متعهدها در تهران، نوشتهای بر حاشیه یک کتاب دیگر از کتابهای دفاع مقدس نوشتند و بنابراین، بلافاصله بعد از برگزاری تعداد زیادی دیدار با رؤسای کشورهای مختلف شرکتکننده در اجلاس غیر متعهدها، در اولین فرصت، از سیدناصر حسینیپور دعوت شد تا از کتاب خاطرات اسارت او تجلیل شود؛ از کتاب او، خود او، خانوادهی او و همهی اینها با اقامهی نماز ظهر و عصر به امامت آقا همراه بود. اصل متن و حاشیه همین است و عاقل را یک اشاره بس است.
قبل از دیدار البته جلسهی دیگری برگزار شد با حضور خود سیدناصر حسینیپور و خانوادهی محترمشان. علیرضا مختارپور، دکتر مجتبی رحماندوست، سردار رحیم صفوی مشاور عالی نظامی رهبر انقلاب، حجتالاسلام رحیمیان نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران، حجتالاسلام ابوترابی فرد نماینده و نایب رئیس مجلس شورای اسلامی و محسن مؤمنی رئیس حوزه هنری.
جلسه در اتاقی ساده و سفید رنگ برگزار شد و حضرات دور هم روی ۹ صندلی نشستند و هرکدام نکتهای گفتند و البته آقایان مختارپور و رحماندوست بیشترین نکات را درباره کتاب. مختارپور گفت این پنجاه و دومین کتابی است که آقا دربارهاش به صورت عمومی حرفی زدهاند و نوشتهای دارند و اگر قرآن و نهج البلاغه و ادعیه و بعضی کتب تاریخی و همچنین کتابهایی که از بابت نکتهای معرفی شدهاند را کنار بگذاریم، ایشان حدود ۳۰ کتاب را توصیه کردهاند برای خواندن که همگی در باره جهاد مقدس ماست. نکات آقای رحماندوست هم جالب بود.
سید ناصر حسینیپور از ۱۴ سالگی رفته جنگ و در ۱۶ سالگی مجروح و اسیر شده و نزدیک به سه سال اسیر بوده. در این دوران پایش را آنجا گذاشته و عوضش ۲۳ صفحه یادداشت خلاصه و رمزی از خاطرات اردوگاه با خودش آورده. ظاهراً معاملهی خوبی نیست ولی بعد از اینکه طی مدت بیش از ۱۰ سال نوشتن خاطرات را از همان ۲۳ صفحه و البته آنچه در حافظه مانده بود و آنچه دیگران یادآوری کردند، تمام کرد و کتاب «پایی که جا ماند» در بیش از ۷۰۰ صفحه به جا ماند... نمی دانم، به عنوان یک مخاطب فکر میکنم شاید ارزشش را داشت!
آنچه رهبر انقلاب در پایان این کتاب نوشتهاند زودتر از این جلسه لو رفته بود و روزنامهها و خبرگزاریها کار کرده بودند. حالا بعضی نگران بودند که دیگر چه محتوایی باقی مانده برای این جلسه که بخواهد منتشر بشود و من هنوز فکر میکنم مهمترین نکته این جلسه خود جلسه است. «دیدار و تجلیل از نویسنده کتاب پایی که جاماند و خانواده مجاهد او«.
این خبر میتواند تیترِیک حتی مطبوعات خارجی باشد. مهمترین فراز این یادداشت کوتاه هم این جمله است: «... این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند.«...
آخر همین جلسهی ابتدایی سیدناصر گفت: من دیدهبان بودم و همیشه عراقیها را از دور میدیدم. وقتی اسیر شدم هم تصمیم گرفتم دیدهبان باقی بمانم این بار اما از نزدیک.
تقدیمیه این کتاب هم در نوع خودش جالب است. سیدناصر کتاب را تقدیم کرده به ولید فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت که شکنجهگرش بوده: با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم میکنم. به خاطر آن همه زیباییهایی که با اعمالش آفرید. و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود. و ما رایت الا جمیلا.
همین تقدیمیه آدم را شیفته خواندن کتاب میکند.
رفتیم داخل بیت و در صفهای نماز منتظر آمدن آقا شدیم. دو برادر دیگر سید ناصر هم بودند. بعضی از دوستان سیدناصر اسم خانوادهی او را گذاشته اند ۵+۱! چون در زمان جنگ ۵ برادر از این خانواده هم زمان در جبهه بودند به علاوه پدرشان. از آن ۵ نفر سید هدایتالله شهید میشود. سیدناصر اسیر و مجروح و دو برادر دیگر هم مجروح. یکی از برادرها هم طعم مبارزه و زندان را در زمان شاه چشیده بود. سیدناصر تخریبچی و دیدهبان بوده و برادر بزرگشان فرمانده گردان و دیگری مسوول اطلاعات و یکی تک تیرانداز و ... خلاصه خودشان یک گردان بودند این ۵+۱.
همسرش هم آمده بود و سه بچهاش. دخترش کوچک بود و بغل مادر. گاهی هم صدایی به گریه بلند میکرد. چهره سیدناصر و برادرهایش بشاش بود. سیدناصر هیچ وقت فکر نمیکرد آن چند صفحه و این خاطرات او را برساند به اینجا.
آقا که آمدند سلام و علیک مختصری با جمع کردند و نماز شروع شد. معمولاً بین دو نماز هم بدون توجه به مأمومین، تعقیبات میخوانند؛ اما بین دو نماز برگشتند و ته صفها را نگاه کردند، همانجا که صدای بچه کوچکی گاهی به گریه بلند میشد. این توجه آقا به بچههای کوچک برای من البته تازگی نداشت.
بعد از نماز رفتیم در اتاق کناری نشستیم. رهبر انقلاب که وارد شدند، یک راست رفتند به طرف سید ناصر. او را قبلا ندیده بودند ولی شاید همان یکی دو قدمی که سید ناصر به سمت آقا برداشت آن هم لنگان با آن پای مصنوعی میزبان را هوشیار کرده بود که اصلیترین مهمان کیست. سید ناصر یک راست رفت در بغل رهبر. او دست رهبر را میجست برای بوسیدن و رهبر صورت او را. سیدناصر را نزدیک یک دقیقه در آغوش نگه داشتند و در این موقع اشک ریختن همسر سید ناصر دیدنی بود.
بعد هم آقا با برادرها و بقیه خانواده سلام و علیک کردند و همه نشستند.
»این کارهایی که از روی ایمان انجام می شود مثل خشتهای اولیه محکمی است که بنا را نگه میدارد. ممکن است این سنگهای زیرین دیده هم نشود ولی اثر استحکامش هست. ذره ذره کارها و مقاومتهای شما در آن لحظات سخت مثل قطره خونی در کالبد جمهوری اسلامی بوده و آن را زنده نگه داشته است. حالا دیگران ببینند یا نبینند، بدانند یا ندانند«.
آقا این حرفها را برای اتفاقات دوران اسارت گفتند و بعد احساس کردند این حرفها برای جمع کمی بیمقدمه بوده. شروع کردند و ماجرای کتاب و ماجرای سیدناصر را تعریف کردن. و جمع که شاید بعضیشان کتاب را نخوانده بودند گوش میدادند.
بعد هم از خانواده پرسیدند و پدر و مادر و خواهر و برادرهای سید ناصر.
آقا در آن دستنوشته دو نکته بعد از مطلب نوشته بودند به عنوان کارهای لازم که پیگیری شود یکی اینکه: «درود و سلام به خانواده مجاهد و مقاوم حسینی» که با برگزاری این جلسه انجام شد و دیگری: «ترجمه سلیس به زبانهای عربی و انگلیسی» که در این جلسه هم تاکید دوباره کردند که: «بسیار کتاب خوبی است این کتاب و باید ترجمه شود تا بخوانند عربها و غیرعربها». و شنیدم که محسن مومنی گفت ترجمه کتاب در حال انجام است.
وسط جلسه دکتر ولایتی هم با یک سلام بلند آمد و نشست. رهبر انقلاب هم جواب سلامش را دادند و انگار که با دیدن او یاد مطلبی افتاده باشند، گفتند: «صدام با ما ۸ سال جنگید و آن همه فاجعه درست کرد. داخل زندانها هم اینجور برخورد کرد که در این کتاب میخوانید. بعد از یک مدتی قدرتی خارجی یعنی آمریکا به او حمله کرد ولی ما حتی یک گلوله به ضرر صدام شلیک نکردیم چون دشمن او استکبار آمریکا بود. ما جلسه گذاشتیم و به همه ابلاغ کردم تا وقتی این دو با هم مشغول جنگ هستند ما وارد قضیه نمی شویم و به آمریکا کمکی نمیکنیم. با اینکه ما از صدام دل خوشی نداشتیم و نبود و نابودی او برای ما هم خوشایند بود ولی ما اصولی داریم که از آن عدول نمیکنیم؛ عدم همراهی با استکبار یکی از این اصول است. حالا مقایسه کنید آن رفتار ایران را با رفتار بعضیها که مدعی هستند ولی با آمریکا و صهیونیستها همراه میشوند و علیه ملتهای منطقه میجنگند. اینجا معلوم میشود اصولی یعنی چه و اصولگرا یعنی کی.
دکتر ولایتی داشت حظ میکرد. فضا کاملا جنبش غیر متعهدی شد!
رهبر انقلاب یک مجلد قرآن نفیس به سیدناصر هدیه دادند در آخر جلسه و هدایایی هم به همسر و بچه های سیدناصر. جلسه تمام شد دوباره با اشک و لبخند مثل شروع آن و آقا یکی از کتابها را برای همسر سیدناصر امضا کردند. هرچند حرفهای مهمی در جلسه زده شد ولی من هنوز معتقدم شاید برگزاری خود این جلسه مهمتر از حرفهایش بود.
آنچه از کتاب «پایی که جا ماند» بر میآید روایت صادقانهی سیدناصر حسینیپور است که هیچ ادعایی در نویسندگی ندارد. از رفقا شنیدم که به شوخی از سیدناصر پرسیدهاند چرا شهید نشده است و او رندانه جواب داده بود: چون به دو چیز دل بسته بودم؛ یکی دوربین دیدهبانیام و دیگری یادداشتهای روزانهام. او اکنون در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی کارمند میز ادبیات مقاومت بخش جنگ نرم شده است و جالب اینکه در سفری که همراه سعید جلیلی به عراق رفته بود از مسئولین عراقی خواسته بود اگر در اسناد استخبارات دفترچه خاطرات او در دوران جنگ (که هنگام اسارت به دست بعثیها افتاد) را پیدا کردند، به او برگردانند.
به رفقا گفتم این مرد یک نویسنده است و خودش خبر ندارد. کسی که به نوشتههایش دل میبندد و بعد از سالها امید دارد بخش گمشدهی آن را در اسناد استخبارات بیابد، یک نویسندهی تمام عیار است، هرچند خودش خبر نداشته باشد.
دور نخواهد بود که از او آثار دیگری هم ببینیم. شاید از یادداشتهایی که امید پیدا شدنش را دارد!