1390/11/16
جوانههای بیداری اسلامی
گزارشی از حاشیههای دیدار جوانان انقلابی منطقه با حضرت آیتالله خامنهای
حامدهادیان
تقی خرسندی
تقی خرسندی
«عمر»، سنی مالکی مذهب و دانشجو بود. در لابی هتل محل اسکان، درباره انقلاب تونس گپ میزدیم. آخرهای صحبتمان به دستش نگاه کردم. انگشتری دستش بود با نقش شمشیری دو لبه. پرسیدم این چیست؟ گفت این «ذوالفقار» شمشیر حضرت علی(ع) است. تعجب کردم. پرسیدم: «مگر سنی نیستی؟» گفت: «مالکی مذهب هستم. ولی حب علی در قلبم هست»؛ پرسیدم: «آیتالله خامنهای که فردا به دیدارشان میروی را میشناسی؟» گفت: «نه خیلی زیاد؛ در حد این که رهبر ایران هستند و در انقلاب ایران هم بودهاند.» گفتم: «ایشان از نوادگان پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) است.» خندید و گفت: «فکر میکنم فردا دیداری تاریخی داشته باشیم و اولین گروه تونسی باشیم که بعد از انقلاب تونس، نزد یکی از نمادهای انقلاب ایران میرویم.» تا صبح خیلی راه بود.
نزدیک طلوع آفتاب دوباره «عمر» را در لابی هتل دیدم که گوشهای نشسته و چیزی مینویسد. گفتم: «چه مینویسی؟» گفت: «هیچی؛ دارم همین جوری مینویسم تا خوابم نبرد. میترسم بخوابم و آیتالله خامنهای را نبینم!»
شور و شوق میهمانان شیعه اجلاس برای دیدار با رهبر انقلاب کاملاً طبیعی بود؛ شیعیان عراق، پاکستان، لبنان، مصر و... . اما بقیه جوانان کنجکاو بودند که قرار است آیتالله خامنهای را از نزدیک ببینند. برخی از آنها تصور خاصی نداشتند و تا به حال صحبتهای آقا را نشنیده بودند. وقتی که العربیة و الجزیرة مهمترین کانال ارتباطی کسی باشد، البته انتظاری بیش از این نیست. حتی بعضی لیبییاییها فکر میکردند امام خمینی و آیتالله خامنهای هر دو یکی هستند!
به دلیل همکاری با ستاد خبری همایش، از روز اول بین هزار و دویست نفر جوان میهمان بودم. جوانانی که از هفتاد و دو کشور از شرق تا غرب عالم آمده بودند تا در همایش «جوانان و بیداری اسلامی» شرکت کنند و جمهوری اسلامی ایران را از نزدیک ببینند. دو روز قبل از همایش به بازدید از نمادها و تجربیات نظام جمهوری اسلامی ایران گذشته بود. از برج میلاد گرفته تا پالایشگاه عسلویه، بازارتهران، مؤسسه رویان و... . به غیر از کسانی که قبل از این به ایران آمده بودند، بقیه میهمانان از دیدن پیشرفتهای ایران متعجب بودند. میگفتند قبلا به ما گفته بودند ایران کشوری عقب افتاده است که تندروهای مذهبی در آن حکومت میکنند. زنان اجازه حضور اجتماعی ندارند و با توجه به تحریمها در هیچ چیزی پیشرفت ندارد. و حالا همه چیز عکس آن چیزی بود که تصور میکردند. حتی جوانی مصری از رانندگی در ایران هم تعریف میکرد که قابل مقایسه با قاهره نیست!
حدود ساعت هشت صبح دوشنبه سوار اتوبوسها شدیم. بعضیها هنوز خوابآلود بودند و عدهای مصمم، به بیرون از شیشههای اتوبوس نگاه میکردند. چند یمنی و لیبیایی در انتهای اتوبوس شروع کردند به سرود خواندن. کمکم بقیه هم همخوانی کردند. شعارها و شعرهای حماسی خودشان را میخواندند. خیلی زود به خیابان فلسطین رسیدیم. هوا نسبت به روزهای قبل سردتر بود و این سرما برای آفریقاییها که جوراب هم نمیپوشیدند خیلی آزار دهنده بود. از اتوبوس که پیاده شدند، بعضی «لبیک یا خامنهای» میگفتند. بعضی همچنان سرشان را پائین انداخته و در فکر بودند. کنارم دو لیبیایی حرکت میکردند. یکیشان به دوستش میگفت پیشرفتهای ایران هم مثل ترکیه و عربستان است، فرقی ندارد. و دوستش میگفت فرق دارد؛ ایران تنها کشوری است که در مقابل غرب ایستاده است.
وقتی به بیت رهبری رسیدیم، خیلی آرام در صف ایستادند تا بروند به دیدار «السید القائد» یا «المرشد الاعلی» یا «القائد المفتی» یا «سماحة السید» یا هر اصطلاح دیگری که در طول مراسم بر روی دست نوشتههایشان نوشته بود. حسینیه نسبتا پر شده بود. بچههای پاکستان اول از همه شعار دادند. به زبان خودشان میگفتند «ماشاءالله خامنهای». قسمت خانمها کمی جای خالی داشت ولی در قسمت آقایان همه به سختی نشسته بودند. شاید برای اولین بار بود که چنین جمعی در حسینیه امام خمینی جمع میشدند. جمعی که به عنوان مثال، مصریهای آن از جوانان اخوان الملسمین بودند تا حزب سلفی نور و لیبرالهای مصر. اجتماعی نمادین از نسلهای آینده جامعه جهانی و امت اسلام... نمیدانم چرا به یاد آن جمله معروف امام خمینی افتادم که سال 1342، درمورد یاران نهضت اسلامی گفته بودند: سربازان من اکنون در گهوارهها هستند!
نسبت این جوانها با «إمام الخامنئی» متفاوت است؛ این را در همین چند روز همراهی با آنها فهمیدهام. یکی از تحصیلکردههایشان میگفت قذافی ما را در جهل عمدی نگه داشته بود. فلسطینیها اما او را میشناسند؛ هم اسمش را، هم جایگاهش را و هم مواضعش را. اما برای لبنانیها ماجرا فرق میکند. به هر حال آنها رهبری دارند به نام «سید حسن نصرالله» که میگوید «الإمام الخامنئی» رهبرش است. تونسیها هم به تبع از مهمترین رهبر انقلابیشان راشد الغنوشی به دید احترام به انقلاب اسلامی ایران و رهبر آن نگاه میکردند.
برای میهمانان که در این چند روزه در هتل بودهاند و مکانهای شیک و دیدنی را تجربه کردهاند، نشستن روی گلیم آبی رنگ حسینیه تازگی داشت! اجرای گروه سرود لبنانی اولین برنامه است. سرگروه اینطور شروع میکند: «سیدالقائد! یا نائب صاحب العصر و الزمان! جئناک من لبنان المقاومه. جئناک من لبنان سید حسن نصرالله.» و اینطور خاتمه میدهد: «جئناک لنجدد لک البیعه» و سرود شروع میشود. اما این بار، همه سرود را یاد گرفتهاند. وقتی میرسد به «هل من ناصر فدائی؟» همه روی زانو بلند میشوند و دستها را مشت میکنند و فریاد میزنند: «لبیک خامنهای» خانمها هم به شعاردهندگان پیوستهاند.
میهمانان که جاگیر میشوند، آقا وارد میشوند. عدهای هنوز نگاه میکنند و عدهای اشک میریزند. جوانان لبنان، عراق، پاکستان، بحرین و چند کشور دیگر مشتهای خود را به هوا پرت کردند و شعار دادند و الباقی جمعیت هم از جای خود بلند شدند تا ایشان را ببینند. البته هر کسی به زبان عربی خودش. تا این که روی یک شعار به توافق میرسند: «لبیک خامنئی».
مجری که شروع میکند به صحبت، جمعیت آرام شود. ترفندش موفقیتآمیز است و شعارها قطع میشود. اما یک نفر از میان جمعیت بلند میشود و کاملاً حماسی به عربی نطق میکند. کار او بیشتر از مجری میگیرد، بهخصوص وقتی میگوید: «من سیدی اباعبدالله الحسین: هیهات منا الذلة» و جمعیت با او تکرار میکنند: «هیهات منا الذله» و این شعار بعد از چند بار تکرار، تغییر میکند به: «الموت لاسرائیل» سخنرانی مجری هم دردی دوا نمیکند. بالاخره «حامد شاکرنژاد» به داد مسئولین میرسد و با قرائت زیبای قرآن، جمعیت ساکت میشود.
قبل از ورود به حسینیه برای میهمانان قلم و کاغذ گذاشته بودند. برخی از میهمانان از همین کاغذها استفاده کردند. و با دست خط و زبان خود، احساساتشان را نسبت به آقا ابراز کردند. که از همه بیشتر دست نوشته ««لبیک خامنئی» به چشم میآمد. یکی از خانمها با خط درشتی روی برگهاش نوشته بود: «عاشقان خامنهای از آمریکا»
پس سخنرانی دکتر ولایتی نمایندگانی از مصر و تونس سخنرانی کردند و جوانی از بحرین با خواندن شعری اشک همه را درآورد. سپس جوانانی از لیبی و فلسطین. فاطمه مغنیه دختر عماد مغنیه نیز سخنرانی داشت. شب قبل با او هم صحبت کردم؛ قبل از این هم چند بار سید القائد را دیده بود. بیشتر جوانان با حالت بهت در سالن نشسته و گوشیهای ترجمهشان را به گوش گذاشته بودند. حرفهای سخنرانان گاهی با تکبیر همراه است و گاه با صلوات. گاه با «الموت لاسرائیل» و گاه با «کلا کلا لآمریکا». گاه با سرود دستهجمعی تونسیها و گاه با شعار «انت القائد انت الولی/ لبیک یا خامنائی». گاه با فریاد «Palestine will be free» و گاهی هم با نطقهای شخصی بعضی افراد، که هربار از گوشهای از حسینیه به گوش میرسد و چیزی از آنها نمیفهمم. در تمام این مدت هم، آقا به سیاق تمام دیدارهایی که با جوانان دارند، با لبخند و طمأنینه به حرفها گوش میدهند.
صحبتهای ضیاء الصاوی نماینده جوانان مصر با این مضمون که: «انقلاب ما ادامه دارد. انقلاب مصر برای براندازی رژیمی شعلهور شد که آن رژیم هنوز باقی است و آن رژیم کمپدیوید است» و این موضعی بود که جوانان هفتاد و دو کشور میهمان با هر مرام و مسلکی در آن اشتراک داشتند و آن ماجرای رژیم صهیونیستی بود که همه با تمام وجود آرزوی نابودی آن را در سر میپروراندند.
در این بین صحبتهای جوان بحرینی متفاوت است و از همان اولین کلمه، جمعیت را تحت تأثیر قرار میدهد: «السلام علیک یابن رسول الله. فداک روحی و ارواح شباب المقاومین جمیعا». به زبانی حرف میزند که عربها به آن میگویند: «عربی فصیح» که همان زبان عربی قرآنی است و همان زبانی که در کتابها آموزش میدهند. برای همین فهمیدن حرفهایش سخت نیست. چند جملهای درباره شهدای بحرینی میگوید و با جمله «شکایت من الحبیب الی الحبیب» میرسد به شعری که هر مصراعش با «هل تعلمون» شروع میشود. شعری که با بغض میخواند. شعری که فهمیدنش سخت نیست و با هر مصراعش جمعیت با صدای بلند گریه میکند و وقتی شعر تمام میشود، جمعیت فریاد میزند: «الشعب. یرید تحریر البحرین» و این شعار تبدیل میشود به «یسقط حَمَد» و «بحرین، حره، حره».
بعد از جلسه به سراغ جوان سخنران بحرینی «احمدحسن حجیری» میروم. اولین بار است آقا را از نزدیک دیده. خودش در عمان درس میخواند و به همین خاطر توانسته به ایران بیاید. اما خانوادهاش در بحرین هستند و برادرش در جریان انقلاب بحرین شهید شده است. میگویم نترسیدی که این حرفها را زدی؟ میگوید: «انا لم اتکلم الا الحق» میپرسم متوجه شدی که سید القائد با حرفهایت اشک ریختند؟ میگوید: «در این صورت امیدوارم این اشکها، نوری باشد برای قبر ما.»
بعد از دیدار، یکی از دوستان چفیه آقا را به «حجیری» رساند. و این بار هم با چنان هق هقی چفیه را در آغوش گرفت که همه کسانی که دور و برش بودند را باز به گریه واداشت.
صحبتهای آقا که تمام شد. جمعی از جوانان جلو میآیند. یک نفر با فریاد: «سَید! سَید!» چفیه آقا را میگیرد. بعضی هم با تعجب نگاه میکردند. عدهای هم به فکر رفته بودند. از هرکسی که سوال میکردیم نظرت چیست، جوابهای کوتاه میداد. ولی همه میگفتند حرفهای منطقی و درستی گفته شد. خانمها بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته بودند. از همه بیشتر یکی از خانمهای آلبانیایی بود که از ابتدای مراسم تا آخرش گریه کرده بود.
بعد از رفتن آقا همه برای نماز جماعت آماده شدند. بعضی از جوانان از مسئولانشان اجازه میخواستند که مهرهای بیت را برای تبرک بردارند و بسیاری هم چفیه رهبر را میخواستند. چند نفری از پسران توانستند چفیههایشان را بدهند تا به دست رهبر انقلاب متبرک شود. ولی خانمها چیزی نصیبشان نشد. هرچند با کمک مسئولان همایش چند چفیه هم برای آنها هم فراهم شد.
حسن حیدر عواظ در گوشهای از بیت برای یک خبرنگار میگفت: «امروز روزی تاریخی بود که در تقویم زندگی من ثبت میشود. امروز با دیدن سید القائد چشمان خود را سرمه کشیدم.» با حسن شب قبل از دیدار آشنا شده بودم. یک جوانان پرانرژی لبنانی که به تاریخ شمسی متولد 1367 است و در 17سالگی در جنگ 33 روزه شرکت داشته و 5 روز هم اسیر اسرائیلیها بوده است.
«عمر» را بعد از دیدار، جلوی در اتاقش دیدم. نشسته بود و گلی در دست داشت و زیر لبش سرود میخواند. پرسیدم دیدار چه طور بود. گفت «ایشان چنان هیبتی داشت که من و دوستم وقتی که آمدند زانوهایمان لرزید و گریه کردیم. خیلی عجیب بود.»
از چیزی که بیشترین توجهش را جلب کرد پرسیدم، گفت: «ایشان که رهبر جهان اسلام هستند، آرام گوشهای نشستند تا همه جوانان حرفشان را بزنند و آخر سر خودشان حرف زدند.»
دختری تونسی بعد از دیدار تعریف میکرد که بعد از شنیدن سادهزیستی رهبر انقلاب و دیدن فیلمی از ایشان گریه کرده و یاد این ضرب المثل عربی افتاده است که: «سنبله الفارغه تجدها متعالیه و متشافحه بیغا سنبله الملائیه و سخیه تجدها منحنی و متواضعا»؛ خوشه خالی و پوچ، ایستاده و بلند است در حالی که خوشه پربار، خمیده و متواضع است» و مشتاق بوده تا ایشان را از نزدیک ببیند.
سالها پیش زمانی که تازه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود، جوانی لبنانی به همراه مادرش پیش امام خمینی(ره) آمد. امام آن جوان را تکریم کرده و به مادرش به دلیل داشتن چنین فرزندی تبریک گفتند. آن جوان چند سال بعد به همراه یاران و همرزمانش توانستند ابرقدرتهایی همچون فرانسه و آمریکا را از کشورشان بیرون کنند و زمینه پیروزی جنگ 33 روزه علیه اسرائیل را فراهم کنند. شهید عماد مغنیه، جوان گمنام آن سالها، بعد از آن دیدار شیفته همیشگی امام خمینی(ره) شده بود. کسی چه میداند؛ شاید زنجیره منطقی حلقات راهبردی که رهبر حکیم انقلاب بارها به آن اشاره کردهاند، درحال تکمیل شدن است: انقلاب اسلامی... دولت اسلامی... جامعه اسلامی... امت اسلامی؛ شاید در آینده، امثال همین جوانها که پسر عماد مغنیه هم همراهشان بود جامعه موعود را یاری دهند؛ و شاید این فکر بعضی از جوانان لیبیایی درست باشد که امام خمینی و امام خامنهای یکی هستند. همان شعار آشنای خودمان: «خامنهای خمینی دیگر است.»
نزدیک طلوع آفتاب دوباره «عمر» را در لابی هتل دیدم که گوشهای نشسته و چیزی مینویسد. گفتم: «چه مینویسی؟» گفت: «هیچی؛ دارم همین جوری مینویسم تا خوابم نبرد. میترسم بخوابم و آیتالله خامنهای را نبینم!»
شور و شوق میهمانان شیعه اجلاس برای دیدار با رهبر انقلاب کاملاً طبیعی بود؛ شیعیان عراق، پاکستان، لبنان، مصر و... . اما بقیه جوانان کنجکاو بودند که قرار است آیتالله خامنهای را از نزدیک ببینند. برخی از آنها تصور خاصی نداشتند و تا به حال صحبتهای آقا را نشنیده بودند. وقتی که العربیة و الجزیرة مهمترین کانال ارتباطی کسی باشد، البته انتظاری بیش از این نیست. حتی بعضی لیبییاییها فکر میکردند امام خمینی و آیتالله خامنهای هر دو یکی هستند!
به دلیل همکاری با ستاد خبری همایش، از روز اول بین هزار و دویست نفر جوان میهمان بودم. جوانانی که از هفتاد و دو کشور از شرق تا غرب عالم آمده بودند تا در همایش «جوانان و بیداری اسلامی» شرکت کنند و جمهوری اسلامی ایران را از نزدیک ببینند. دو روز قبل از همایش به بازدید از نمادها و تجربیات نظام جمهوری اسلامی ایران گذشته بود. از برج میلاد گرفته تا پالایشگاه عسلویه، بازارتهران، مؤسسه رویان و... . به غیر از کسانی که قبل از این به ایران آمده بودند، بقیه میهمانان از دیدن پیشرفتهای ایران متعجب بودند. میگفتند قبلا به ما گفته بودند ایران کشوری عقب افتاده است که تندروهای مذهبی در آن حکومت میکنند. زنان اجازه حضور اجتماعی ندارند و با توجه به تحریمها در هیچ چیزی پیشرفت ندارد. و حالا همه چیز عکس آن چیزی بود که تصور میکردند. حتی جوانی مصری از رانندگی در ایران هم تعریف میکرد که قابل مقایسه با قاهره نیست!
حدود ساعت هشت صبح دوشنبه سوار اتوبوسها شدیم. بعضیها هنوز خوابآلود بودند و عدهای مصمم، به بیرون از شیشههای اتوبوس نگاه میکردند. چند یمنی و لیبیایی در انتهای اتوبوس شروع کردند به سرود خواندن. کمکم بقیه هم همخوانی کردند. شعارها و شعرهای حماسی خودشان را میخواندند. خیلی زود به خیابان فلسطین رسیدیم. هوا نسبت به روزهای قبل سردتر بود و این سرما برای آفریقاییها که جوراب هم نمیپوشیدند خیلی آزار دهنده بود. از اتوبوس که پیاده شدند، بعضی «لبیک یا خامنهای» میگفتند. بعضی همچنان سرشان را پائین انداخته و در فکر بودند. کنارم دو لیبیایی حرکت میکردند. یکیشان به دوستش میگفت پیشرفتهای ایران هم مثل ترکیه و عربستان است، فرقی ندارد. و دوستش میگفت فرق دارد؛ ایران تنها کشوری است که در مقابل غرب ایستاده است.
وقتی به بیت رهبری رسیدیم، خیلی آرام در صف ایستادند تا بروند به دیدار «السید القائد» یا «المرشد الاعلی» یا «القائد المفتی» یا «سماحة السید» یا هر اصطلاح دیگری که در طول مراسم بر روی دست نوشتههایشان نوشته بود. حسینیه نسبتا پر شده بود. بچههای پاکستان اول از همه شعار دادند. به زبان خودشان میگفتند «ماشاءالله خامنهای». قسمت خانمها کمی جای خالی داشت ولی در قسمت آقایان همه به سختی نشسته بودند. شاید برای اولین بار بود که چنین جمعی در حسینیه امام خمینی جمع میشدند. جمعی که به عنوان مثال، مصریهای آن از جوانان اخوان الملسمین بودند تا حزب سلفی نور و لیبرالهای مصر. اجتماعی نمادین از نسلهای آینده جامعه جهانی و امت اسلام... نمیدانم چرا به یاد آن جمله معروف امام خمینی افتادم که سال 1342، درمورد یاران نهضت اسلامی گفته بودند: سربازان من اکنون در گهوارهها هستند!
نسبت این جوانها با «إمام الخامنئی» متفاوت است؛ این را در همین چند روز همراهی با آنها فهمیدهام. یکی از تحصیلکردههایشان میگفت قذافی ما را در جهل عمدی نگه داشته بود. فلسطینیها اما او را میشناسند؛ هم اسمش را، هم جایگاهش را و هم مواضعش را. اما برای لبنانیها ماجرا فرق میکند. به هر حال آنها رهبری دارند به نام «سید حسن نصرالله» که میگوید «الإمام الخامنئی» رهبرش است. تونسیها هم به تبع از مهمترین رهبر انقلابیشان راشد الغنوشی به دید احترام به انقلاب اسلامی ایران و رهبر آن نگاه میکردند.
برای میهمانان که در این چند روزه در هتل بودهاند و مکانهای شیک و دیدنی را تجربه کردهاند، نشستن روی گلیم آبی رنگ حسینیه تازگی داشت! اجرای گروه سرود لبنانی اولین برنامه است. سرگروه اینطور شروع میکند: «سیدالقائد! یا نائب صاحب العصر و الزمان! جئناک من لبنان المقاومه. جئناک من لبنان سید حسن نصرالله.» و اینطور خاتمه میدهد: «جئناک لنجدد لک البیعه» و سرود شروع میشود. اما این بار، همه سرود را یاد گرفتهاند. وقتی میرسد به «هل من ناصر فدائی؟» همه روی زانو بلند میشوند و دستها را مشت میکنند و فریاد میزنند: «لبیک خامنهای» خانمها هم به شعاردهندگان پیوستهاند.
میهمانان که جاگیر میشوند، آقا وارد میشوند. عدهای هنوز نگاه میکنند و عدهای اشک میریزند. جوانان لبنان، عراق، پاکستان، بحرین و چند کشور دیگر مشتهای خود را به هوا پرت کردند و شعار دادند و الباقی جمعیت هم از جای خود بلند شدند تا ایشان را ببینند. البته هر کسی به زبان عربی خودش. تا این که روی یک شعار به توافق میرسند: «لبیک خامنئی».
مجری که شروع میکند به صحبت، جمعیت آرام شود. ترفندش موفقیتآمیز است و شعارها قطع میشود. اما یک نفر از میان جمعیت بلند میشود و کاملاً حماسی به عربی نطق میکند. کار او بیشتر از مجری میگیرد، بهخصوص وقتی میگوید: «من سیدی اباعبدالله الحسین: هیهات منا الذلة» و جمعیت با او تکرار میکنند: «هیهات منا الذله» و این شعار بعد از چند بار تکرار، تغییر میکند به: «الموت لاسرائیل» سخنرانی مجری هم دردی دوا نمیکند. بالاخره «حامد شاکرنژاد» به داد مسئولین میرسد و با قرائت زیبای قرآن، جمعیت ساکت میشود.
قبل از ورود به حسینیه برای میهمانان قلم و کاغذ گذاشته بودند. برخی از میهمانان از همین کاغذها استفاده کردند. و با دست خط و زبان خود، احساساتشان را نسبت به آقا ابراز کردند. که از همه بیشتر دست نوشته ««لبیک خامنئی» به چشم میآمد. یکی از خانمها با خط درشتی روی برگهاش نوشته بود: «عاشقان خامنهای از آمریکا»
پس سخنرانی دکتر ولایتی نمایندگانی از مصر و تونس سخنرانی کردند و جوانی از بحرین با خواندن شعری اشک همه را درآورد. سپس جوانانی از لیبی و فلسطین. فاطمه مغنیه دختر عماد مغنیه نیز سخنرانی داشت. شب قبل با او هم صحبت کردم؛ قبل از این هم چند بار سید القائد را دیده بود. بیشتر جوانان با حالت بهت در سالن نشسته و گوشیهای ترجمهشان را به گوش گذاشته بودند. حرفهای سخنرانان گاهی با تکبیر همراه است و گاه با صلوات. گاه با «الموت لاسرائیل» و گاه با «کلا کلا لآمریکا». گاه با سرود دستهجمعی تونسیها و گاه با شعار «انت القائد انت الولی/ لبیک یا خامنائی». گاه با فریاد «Palestine will be free» و گاهی هم با نطقهای شخصی بعضی افراد، که هربار از گوشهای از حسینیه به گوش میرسد و چیزی از آنها نمیفهمم. در تمام این مدت هم، آقا به سیاق تمام دیدارهایی که با جوانان دارند، با لبخند و طمأنینه به حرفها گوش میدهند.
صحبتهای ضیاء الصاوی نماینده جوانان مصر با این مضمون که: «انقلاب ما ادامه دارد. انقلاب مصر برای براندازی رژیمی شعلهور شد که آن رژیم هنوز باقی است و آن رژیم کمپدیوید است» و این موضعی بود که جوانان هفتاد و دو کشور میهمان با هر مرام و مسلکی در آن اشتراک داشتند و آن ماجرای رژیم صهیونیستی بود که همه با تمام وجود آرزوی نابودی آن را در سر میپروراندند.
در این بین صحبتهای جوان بحرینی متفاوت است و از همان اولین کلمه، جمعیت را تحت تأثیر قرار میدهد: «السلام علیک یابن رسول الله. فداک روحی و ارواح شباب المقاومین جمیعا». به زبانی حرف میزند که عربها به آن میگویند: «عربی فصیح» که همان زبان عربی قرآنی است و همان زبانی که در کتابها آموزش میدهند. برای همین فهمیدن حرفهایش سخت نیست. چند جملهای درباره شهدای بحرینی میگوید و با جمله «شکایت من الحبیب الی الحبیب» میرسد به شعری که هر مصراعش با «هل تعلمون» شروع میشود. شعری که با بغض میخواند. شعری که فهمیدنش سخت نیست و با هر مصراعش جمعیت با صدای بلند گریه میکند و وقتی شعر تمام میشود، جمعیت فریاد میزند: «الشعب. یرید تحریر البحرین» و این شعار تبدیل میشود به «یسقط حَمَد» و «بحرین، حره، حره».
بعد از جلسه به سراغ جوان سخنران بحرینی «احمدحسن حجیری» میروم. اولین بار است آقا را از نزدیک دیده. خودش در عمان درس میخواند و به همین خاطر توانسته به ایران بیاید. اما خانوادهاش در بحرین هستند و برادرش در جریان انقلاب بحرین شهید شده است. میگویم نترسیدی که این حرفها را زدی؟ میگوید: «انا لم اتکلم الا الحق» میپرسم متوجه شدی که سید القائد با حرفهایت اشک ریختند؟ میگوید: «در این صورت امیدوارم این اشکها، نوری باشد برای قبر ما.»
بعد از دیدار، یکی از دوستان چفیه آقا را به «حجیری» رساند. و این بار هم با چنان هق هقی چفیه را در آغوش گرفت که همه کسانی که دور و برش بودند را باز به گریه واداشت.
صحبتهای آقا که تمام شد. جمعی از جوانان جلو میآیند. یک نفر با فریاد: «سَید! سَید!» چفیه آقا را میگیرد. بعضی هم با تعجب نگاه میکردند. عدهای هم به فکر رفته بودند. از هرکسی که سوال میکردیم نظرت چیست، جوابهای کوتاه میداد. ولی همه میگفتند حرفهای منطقی و درستی گفته شد. خانمها بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته بودند. از همه بیشتر یکی از خانمهای آلبانیایی بود که از ابتدای مراسم تا آخرش گریه کرده بود.
بعد از رفتن آقا همه برای نماز جماعت آماده شدند. بعضی از جوانان از مسئولانشان اجازه میخواستند که مهرهای بیت را برای تبرک بردارند و بسیاری هم چفیه رهبر را میخواستند. چند نفری از پسران توانستند چفیههایشان را بدهند تا به دست رهبر انقلاب متبرک شود. ولی خانمها چیزی نصیبشان نشد. هرچند با کمک مسئولان همایش چند چفیه هم برای آنها هم فراهم شد.
حسن حیدر عواظ در گوشهای از بیت برای یک خبرنگار میگفت: «امروز روزی تاریخی بود که در تقویم زندگی من ثبت میشود. امروز با دیدن سید القائد چشمان خود را سرمه کشیدم.» با حسن شب قبل از دیدار آشنا شده بودم. یک جوانان پرانرژی لبنانی که به تاریخ شمسی متولد 1367 است و در 17سالگی در جنگ 33 روزه شرکت داشته و 5 روز هم اسیر اسرائیلیها بوده است.
«عمر» را بعد از دیدار، جلوی در اتاقش دیدم. نشسته بود و گلی در دست داشت و زیر لبش سرود میخواند. پرسیدم دیدار چه طور بود. گفت «ایشان چنان هیبتی داشت که من و دوستم وقتی که آمدند زانوهایمان لرزید و گریه کردیم. خیلی عجیب بود.»
از چیزی که بیشترین توجهش را جلب کرد پرسیدم، گفت: «ایشان که رهبر جهان اسلام هستند، آرام گوشهای نشستند تا همه جوانان حرفشان را بزنند و آخر سر خودشان حرف زدند.»
دختری تونسی بعد از دیدار تعریف میکرد که بعد از شنیدن سادهزیستی رهبر انقلاب و دیدن فیلمی از ایشان گریه کرده و یاد این ضرب المثل عربی افتاده است که: «سنبله الفارغه تجدها متعالیه و متشافحه بیغا سنبله الملائیه و سخیه تجدها منحنی و متواضعا»؛ خوشه خالی و پوچ، ایستاده و بلند است در حالی که خوشه پربار، خمیده و متواضع است» و مشتاق بوده تا ایشان را از نزدیک ببیند.
سالها پیش زمانی که تازه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود، جوانی لبنانی به همراه مادرش پیش امام خمینی(ره) آمد. امام آن جوان را تکریم کرده و به مادرش به دلیل داشتن چنین فرزندی تبریک گفتند. آن جوان چند سال بعد به همراه یاران و همرزمانش توانستند ابرقدرتهایی همچون فرانسه و آمریکا را از کشورشان بیرون کنند و زمینه پیروزی جنگ 33 روزه علیه اسرائیل را فراهم کنند. شهید عماد مغنیه، جوان گمنام آن سالها، بعد از آن دیدار شیفته همیشگی امام خمینی(ره) شده بود. کسی چه میداند؛ شاید زنجیره منطقی حلقات راهبردی که رهبر حکیم انقلاب بارها به آن اشاره کردهاند، درحال تکمیل شدن است: انقلاب اسلامی... دولت اسلامی... جامعه اسلامی... امت اسلامی؛ شاید در آینده، امثال همین جوانها که پسر عماد مغنیه هم همراهشان بود جامعه موعود را یاری دهند؛ و شاید این فکر بعضی از جوانان لیبیایی درست باشد که امام خمینی و امام خامنهای یکی هستند. همان شعار آشنای خودمان: «خامنهای خمینی دیگر است.»