1390/10/01
گفتوگو با مادر شهیدان طهرانی مقدم
بهشت حاج حسن در دنیا
گفتوگو با مادران شهدا، حال و هوای دیگری دارد؛ دوست داشتیم که بدانیم شهید از نگاه مادر، چگونه به افتخار شهادت نائل شده است؛ مشتاق بودیم تا بدانیم چه نکات تربیتی برای برای این مادر جلیلالقدر مهم بوده است. حاجیه خانم فاطمه جلیلی برای ما از ویژگیهای پسر شهیدش گفت و در ابتدای گفتوگو، انگار که نمیخواست یاد اولین فرزند شهیدش، علی طهرانی مقدم از قلم بیفتد، چند دقیقهای او را توصیف کرد و سپس به سراغ حاج حسن رفت:
اگر ممکن است کمی از زندگی خودتان برای ما بگویید.
من، فاطمه جلیلی، مادر دو شهید هستم. پسر اولم علی طهرانی مقدم در شب ضربت خوردن حضرت علی علیهالسلام به دنیا آمد و در ظهر روز عاشورای سال ۱۳۵۹ در سن ۱۸ سالگی در حالی که بدون غذا و مهمات در جبهه مانده بودند، به شهادت رسید. علی پسر فوقالعاده خوبی بود. انقلابی بود، نماز اول وقت میخواند، شاگرد اول بود و مطیع پدر و مادر. خیلی مواظب کارهایش بود. خیلی به من احترام میگذاشت. ما هیچ ناراحتی و بدی از او ندیدیم. شهادت علی خیلی دلمان را سوزاند.
[بخشی از این گفتوگو را در مستند صوتی «ولکنالله رمی» بشنوید]
بعد از شهادت علی، دیدیم که نباید آرام نشست. من هم شروع کردم به فعالیتهای تدارکاتی برای رزمندگان. تلاش میکردیم تا برای آنها تغذیه و لباس فراهم کنیم. مربا، ترشی، چکمه و هر آن چه که فرماندهان در تماسهایشان به ما اعلام میکردند که جبهه به آن نیاز داشت و فراهم کردن آنها از دست ما برمیآمد، تهیه میکردیم و میفرستادیم یا حتی خودمان میبردیم. آن زمان فرزند دیگرم محمد طهرانی مقدم هم فرمانده منطقهی جنگی مریوان بود و ما سعی میکردیم احتیاجات آنها را برآورده کنیم.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی، فعالیتهای زیادی انجام دادیم. حدود چهل نفر از خانمها را برای کارهای پشتیبانی سازماندهی کرده بودیم و در سه محل مشغول فعالیت بودیم. اجناس را در این سه پایگاه فراهم میکردیم و میفرستادیم برای مناطق جنگی.
بعد هم که جنگ تمام شد، با کمک چند نفر دیگر، یک مرکز خیریه باز کردیم. این مرکز خیریه هنوز هم دایر است. هر هفته چهارشنبهها جلسه داریم و سعی میکنیم کمکهایی به مستمندان داشته باشیم. بعضی خانوادهها برای جهیزیه مراجعه میکنند، بعضی برای شغل و بعضی برای گرفتاریهایشان. سعی میکنیم در حد وسعمان کمک کنیم. البته همهی مخارج این خیریه را همین پسر شهیدم، حسن طهرانی مقدم تأمین میکرد.
شما به عنوان مادر سردار شهید حسن طهرانی مقدم، اگر بخواهید ایشان را به ما معرفی کنید، چه میگویید؟
حسن آقا از اولِ جوانی به نماز اول وقت و نماز جماعت خیلی علاقه داشت. سعی میکرد در هر جایی که هست، نماز جماعت تشکیل بدهد. امام جماعت محل کارش هم بود و در منزل هم امام جماعت ما بود. صبحها یک ساعت مانده به اذان صبح از خواب بلند میشد. بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. بعد برای ورزش یا پیادهروی میرفت بیرون. روزش را اینطور شروع میکرد.
در کارهایش خیلی منظم بود. هیچ وقت چیزی را جا نمیگذاشت. خیلی رئوف بود، یک داد سر کسی نمیزد؛ به اطرافیانش بسیار محبت میکرد. به من خیلی محبت داشت. شاید باور نکنید، اما میآمد من را میبویید و میبوسید؛ مثل کسی که گلی را بو میکند، من را میبویید. میگفت همهی افتخار من این است که مادری فداکار مثل تو دارم. به من میگفت هر چیزی که لازم داری و میخواهی به من بگو و چرا به بچههای دیگرت میگویی؟ بگذار این اجر به من برسد. من ذرهای ناراحتی از این پسرم ندارم. مانند یک پسر هجده ساله، شیرینزبان و خندان بود.
ایشان چند خوبی داشت که من در آن شبی هم که حضرت آقا زحمت کشیدند و به منزل ما تشریف آوردند، وقتی از من خواستند که دربارهی خصوصیات پسرم صحبت کنم، همین خوبیها را گفتم. یکی اینکه به شرکت در نماز جمعه پایبند بود. من یاد ندارم که نماز جمعهی ایشان ترک شده باشد. دیگر آن که عصرهای جمعه که معمولاً فرزندان و نوهها و عروسهایم هم در منزل ما بودند، او هم میآمد و دعای سمات میخواند. بعد از دعای سمات، حدیث کساء را میخواند و خیلی خوب تفسیر میکرد. حسن آقا همیشه موفق بود. در زندگی ذرهای از کمک به مستضعفان غفلت نمیکرد. از دعا و اشک برای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام جدا نمیشد.
الان که از پیشم رفته، خیلی ناراحتم. اگر بچهای یک شب تب کند، مادرش پریشان میشود. میدانم که جایش خوب است، اما من چه کنم که جگرم میسوزد. هر کسی را که میبینم، میگویم دعا کنید که سوزش قلبم بیفتد.
اگر ممکن است کمی از زندگی خودتان برای ما بگویید.
من، فاطمه جلیلی، مادر دو شهید هستم. پسر اولم علی طهرانی مقدم در شب ضربت خوردن حضرت علی علیهالسلام به دنیا آمد و در ظهر روز عاشورای سال ۱۳۵۹ در سن ۱۸ سالگی در حالی که بدون غذا و مهمات در جبهه مانده بودند، به شهادت رسید. علی پسر فوقالعاده خوبی بود. انقلابی بود، نماز اول وقت میخواند، شاگرد اول بود و مطیع پدر و مادر. خیلی مواظب کارهایش بود. خیلی به من احترام میگذاشت. ما هیچ ناراحتی و بدی از او ندیدیم. شهادت علی خیلی دلمان را سوزاند.
[بخشی از این گفتوگو را در مستند صوتی «ولکنالله رمی» بشنوید]
بعد از شهادت علی، دیدیم که نباید آرام نشست. من هم شروع کردم به فعالیتهای تدارکاتی برای رزمندگان. تلاش میکردیم تا برای آنها تغذیه و لباس فراهم کنیم. مربا، ترشی، چکمه و هر آن چه که فرماندهان در تماسهایشان به ما اعلام میکردند که جبهه به آن نیاز داشت و فراهم کردن آنها از دست ما برمیآمد، تهیه میکردیم و میفرستادیم یا حتی خودمان میبردیم. آن زمان فرزند دیگرم محمد طهرانی مقدم هم فرمانده منطقهی جنگی مریوان بود و ما سعی میکردیم احتیاجات آنها را برآورده کنیم.
در حاشیه:
گفتوگویمان که با مادر شهید به پایان رسید، برادر شهید (حاج محمد طهرانی مقدم) به ما گفت، حاج حسن آقا هروقت به دیدن مادر میآمد، دست او را میبوسید و میگفت «اینجا بهشت است!». همهی ما را هم توصیه میکرد دست مادرمان را ببوسیم؛ ما افتخار نوکری مادرمان را از حاج حسن آقا یاد گرفتیم.
گفتوگویمان که با مادر شهید به پایان رسید، برادر شهید (حاج محمد طهرانی مقدم) به ما گفت، حاج حسن آقا هروقت به دیدن مادر میآمد، دست او را میبوسید و میگفت «اینجا بهشت است!». همهی ما را هم توصیه میکرد دست مادرمان را ببوسیم؛ ما افتخار نوکری مادرمان را از حاج حسن آقا یاد گرفتیم.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی، فعالیتهای زیادی انجام دادیم. حدود چهل نفر از خانمها را برای کارهای پشتیبانی سازماندهی کرده بودیم و در سه محل مشغول فعالیت بودیم. اجناس را در این سه پایگاه فراهم میکردیم و میفرستادیم برای مناطق جنگی.
بعد هم که جنگ تمام شد، با کمک چند نفر دیگر، یک مرکز خیریه باز کردیم. این مرکز خیریه هنوز هم دایر است. هر هفته چهارشنبهها جلسه داریم و سعی میکنیم کمکهایی به مستمندان داشته باشیم. بعضی خانوادهها برای جهیزیه مراجعه میکنند، بعضی برای شغل و بعضی برای گرفتاریهایشان. سعی میکنیم در حد وسعمان کمک کنیم. البته همهی مخارج این خیریه را همین پسر شهیدم، حسن طهرانی مقدم تأمین میکرد.
شما به عنوان مادر سردار شهید حسن طهرانی مقدم، اگر بخواهید ایشان را به ما معرفی کنید، چه میگویید؟
حسن آقا از اولِ جوانی به نماز اول وقت و نماز جماعت خیلی علاقه داشت. سعی میکرد در هر جایی که هست، نماز جماعت تشکیل بدهد. امام جماعت محل کارش هم بود و در منزل هم امام جماعت ما بود. صبحها یک ساعت مانده به اذان صبح از خواب بلند میشد. بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. بعد برای ورزش یا پیادهروی میرفت بیرون. روزش را اینطور شروع میکرد.
در کارهایش خیلی منظم بود. هیچ وقت چیزی را جا نمیگذاشت. خیلی رئوف بود، یک داد سر کسی نمیزد؛ به اطرافیانش بسیار محبت میکرد. به من خیلی محبت داشت. شاید باور نکنید، اما میآمد من را میبویید و میبوسید؛ مثل کسی که گلی را بو میکند، من را میبویید. میگفت همهی افتخار من این است که مادری فداکار مثل تو دارم. به من میگفت هر چیزی که لازم داری و میخواهی به من بگو و چرا به بچههای دیگرت میگویی؟ بگذار این اجر به من برسد. من ذرهای ناراحتی از این پسرم ندارم. مانند یک پسر هجده ساله، شیرینزبان و خندان بود.
ایشان چند خوبی داشت که من در آن شبی هم که حضرت آقا زحمت کشیدند و به منزل ما تشریف آوردند، وقتی از من خواستند که دربارهی خصوصیات پسرم صحبت کنم، همین خوبیها را گفتم. یکی اینکه به شرکت در نماز جمعه پایبند بود. من یاد ندارم که نماز جمعهی ایشان ترک شده باشد. دیگر آن که عصرهای جمعه که معمولاً فرزندان و نوهها و عروسهایم هم در منزل ما بودند، او هم میآمد و دعای سمات میخواند. بعد از دعای سمات، حدیث کساء را میخواند و خیلی خوب تفسیر میکرد. حسن آقا همیشه موفق بود. در زندگی ذرهای از کمک به مستضعفان غفلت نمیکرد. از دعا و اشک برای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام جدا نمیشد.
الان که از پیشم رفته، خیلی ناراحتم. اگر بچهای یک شب تب کند، مادرش پریشان میشود. میدانم که جایش خوب است، اما من چه کنم که جگرم میسوزد. هر کسی را که میبینم، میگویم دعا کنید که سوزش قلبم بیفتد.