1390/08/02
انارهای رسیده
روایتی از روز قبل و هنگام حضور رهبر انقلاب در شهر «پاوه»
حامد هادیان
یکشنبه
پشت سر پاوه زیاد حرف میزنند. با ترسی درونی یک روز زودتر از موعد دیدار رهبر انقلاب با مردم پاوه، به سمت این شهر راه افتادیم. جادهای سرسبز و پر پیچ و خم که تا کرمانشاه یک ساعتی بیشتر راه ندارد و از همان ابتدای جاده میشود مردمی را دید که لباس کردی بر تن دارند و کاری میکنند. کشاورزی، زمینش را شخم میزند و پیرمردی از باغش انار میچیند. در جاده، برگهای پاییزی درختان، چیزی بین زرد و سبز، هفتاد رنگ متفاوت گرفتهاند. شهر یک ورودی بیشتر ندارد. کمی در میدانها و خیابانها میچرخیم. خانهها مدل خاصی هستند و پلهپله بر روی هم ساخته شدهاند. قبل از سفر شنیده بودیم که «پاوه»، شهرِ «هزار ماسوله» است.
اول قرار است به دیدار امام جمعه پاوه «ماموستا ملا قادر قادری» برویم. از ابتدای شهر میپرسیم که دفتر امام جمعه کجاست. همهی مردم بلد هستند. بعد از رسیدن متوجه میشویم ماموستا آنجا نیست و امروز به دلیل مشغله در خانه مانده. وارد کوچهشان که میشویم درِ خانه باز است و جوانی با لباس کردی راهنماییمان میکند. ماموستا میهمان دارد. روی ایوان مینشینیم ولی خیلی معطل نمیشویم. بیرون میآید و با همه سلام علیک میکند. کمی روی ایوان با دیگر افرادی که حضور دارند صحبت میکند. مردم پی در پی برای او نامه میآورند.
بالاخره وارد اتاق میشویم. کتابخانه کوچکی میبینیم که در آن از دانشنامهی اسلامی و تفسیر المیزان تا کتابهای تخصصی اهل سنت را میتوان یافت. همان اول از زندگیاش که میپرسیم، میگوید «زندگی من مانند این راهی که به پاوه آمدید پر پیچ و خم است.» یکی از دوستان با او مصاحبه میکند. [گفتوگو با ماموستا قادری] برایمان چای و شیرینی میآورند. ماموستا از شهید چمران خاطرات خوشی دارد و انگار همه مردم شهر، چمران را طور دیگری نگاه میکنند. از پیام امام خمینی(ره) در سال 60 میگویدو اضافه میکند که حضور فردای رهبری زندهکردن همان پیام است.
[پیام امام خمینی (ره) به نیروهای ارتشی و مردم برای پایان دادن به غائله پاوه در سال 1360]
وقت خداحافظی، به ماموستا گفتیم که که انگار شما نظراتی درباره شهید مطهری دارید و در پاسخ، از خاطراتش میگوید که سالهای ابتدای انقلاب ده کتاب از کتب شهید مطهری را تدریس میکرده. از او میخواهیم خانوادهی شهیدی در شهر را به ما معرفی کند تا پیشش برویم؛ او هم به پسرش میسپرد تا ما را به خانهی یکی از خانوادههای شهدای پاوه ببرد. وقت خداحافظی، ماموستا برای بدرقهی ما به حیاط میآید؛ داخل حیاط خانه درخت انجیری است که ملا قادر علاقه ویژهای به آن دارد و دوست دارد در عکسهایش همراه آن باشد.
همراه با پسر امام جمعه، در انتهای یک سربالایی بلند به خانهای قدیمی میرسیم. داخلِ خانه درخت اناری است که سرش را خم کرده. میگویند انار پاوه 10 روز دیگر میرسد. پیرمردی را میبینیم که 9 نفر از اعضای خانوادهاش شهید شدهاند. به ما گفتهاند شاید پیرمرد نتواند فارسی حرف بزند ولی چنین نیست. شهدای خانواده پسر و برادر و عمو و داماد او هستند. پیرمرد روحیهی عجیبی دارد. میگوید: «انقلاب که شد من اولین نفری بودم که به کمیته رفتم و بعد همه فامیل آمدند و حالا همه فامیل به واسطهی من شهید شدهاند.» میگوید: «اول انقلاب سه مغازه فرشفروشی داشتم و همه را خرج انقلاب کردم.» میگوید: «همان اول کومولهها آمدند با من صحبت کردند که تو بیا با ما باش و من گفتم که من با انقلاب هستم.»
از پیرمرد درباره دیدارش با آیتالله خامنهای در سال 60 پرسیدیم که گفت «یادم است که به مسجد شهر ما آمدند و مردم هم به عنوان تبرک کفشهای ایشان را بردند! در حیاط از او عکس گرفتیم.» تأکید داشت که عکس امام و رهبر را به همراه شهیدان در دست بگیرد. وقتِ رفتن 3 تا انار را داخل یک پارچهی سفید پیچید و به ما هدیه داد.
برای استراحت به جایی نزدیک محل سخنرانی فردای رهبر در پاوه رفتیم. یکی از دوستان گفت کاش با یکی از پیشمرگهای کرد زمان جنگ صحبت میکردید. از پسر امام جمعه کمک خواستیم. آدرس خانهای را به ما داد. بدون هماهنگی به خانهاش رفتیم. «کاک ویس سبحانی» مسئول پشتیبانی «پیشمرگان مسلمان کرد»؛ خانهاش کنار مقر سپاه پاسداران پاوه بود. جلوی در که آمد اولش کمی جا خورد. انتظارش را نداشت. ولی بعد ما را به خانه دعوت کرد.
برای خودش معدن خاطراتی بود. با شهید چمران، شهید ناصر کاظمی، شهید بروجردی، شهیدهمت، حاج احمد متوسلیان و... خاطره داشت. از زمانی میگفت که چمران با فلاحی وارد پاوه شده بود. وقتی قرار شد سردار فلاحی برگردد، با این فکر که چمران هم میخواهد برود فانوسقهاش را گرفته که کجا میخواهی بروی؛ ما به دکتر احتیاج داریم! و چمران هم گفته بود: «من چمرانم جوان. هیچ جا نمیروم.» 2 ساعت برای ما حرف زد. طوری که اگر کسی نمیدانست نمیتوانست حدس بزند اهل تسنن است. میگفت ما از سال 57 دشمنمان را شناختهایم. میگفت ما خاک پای رهبری هستیم. میگفت به بچهها اجازه ندادهام که برای رهبری نامه بنویسند؛ همین که آقا آمدهاند کافی است.
نزدیک مغرب از خانهی «کاک ویس» خارج شدیم. خیابانهای شهر قفل شده بود. مردم بیرون ریخته بودند و ماشینها با عکس آقا و پرچم ایران در خیابانها میچرخیدند. روی شیشهی اکثر مغازهها عکس رهبری را میشد دید. جوانان جلوی مغازهها آهنگ کردی گذاشته بودند و حلقه زده بودند و کردی میرقصیدند. آن قدر این کار ادامه پیدا کرد که پلیس راهنمایی و رانندگی مجبور شد برای بازکردن گره ترافیک از آنجا دورشان کند.
دوباره به محل اسکان رفتیم. تصمیم گرفتیم گزاش تصویری و صوتی از حال و هوای پاوه و شادی مردم را زودتر برای سایت بفرستیم؛ ولی آن موقع شب کافینتی در شهر باز نبود. شهر معمولا ساعت 7 غروب تعطیل میشد. هر جا را گشتیم نتیجهای نداشت. مجبور شدیم دوباره دست به دامان پسر امام جمعه شویم. جایی را هماهنگ کرد که برویم؛ مغازهی لوازم کامپیوتری که البته آن هم داشت میبست. صاحب مغازه وقتی ما را آن وقت شب در آنجا دید، اولش ترسید. هر چقدر میگفتیم به پسر امام جمعه زنگ بزن گوش نمیکرد. کلی حرف زدیم تا قبول کرد مغازه را باز نگه دارد. تا عکسها را بفرستیم ساعت یازده شده بود اما خیابانها هنوز شلوغ بود. در کمربندی شهر، نورافشانی میکردند. هیچ تاکسیای پیدا نمیشد که کرایه کنیم؛ تا اینکه پسر جوانی ما را سوار ماشینش کرد و البته آخر مسیر هم پول نگرفت. وقت پیادهشدن خواستم بگویم «یاعلی» که سریع حرفم را خوردم. خودش گفت « یاعلی»؛ شیعه نبود.
دوشنبه
پاوه مهمترین شهر منطقه اورامانات است و مردم از از اول صبح، از همهی اورامانات و با پای پیاده به سمت مکان سخنرانی در حال حرکت بودند. زمین مسطحی در ابتدای شهر برای سخنرانی آماده شده بود. نکته جالب از سر و وضع مردم این بود که اکثراً لباسهای نوی خود را پوشیده بودند.
گلزار شهدای پاوه، در نزدیکی محل سخنرانی بود. حدوداً 8 شهید از 25 شهیدِ فاجعهی «بیمارستان پاوه» در سال 60 در آنجا مدفون بودند. در دوران جنگ زمانی که به عنوان مجروح در بیمارستان پاوه بستری بودند توسط کومولهها به شکل فجیعی سلاخی شده بودند. مردم از امام خمینی(ره) درخواست کردند که همان جا دفنشان کنند. امام هم قبول کرده بودند. بیشترشان از بچههای تهران و کرج بودند.
قرار بود که رهبر قبل از سخنرانی به گلزار شهدای شهر بیایند. همراه با تیم خبری به آنجا رفتیم. از محل سخنرانی صدای شعارهای مردم به گوش میرسید. کمی منتظر ماندیم. ساعت10:30 بود که گفتند آقا به گلزار نمیآیند. سریع سوار ماشین شدیم تا به محل سخنرانی برویم. آنجا فهمیدیم که وقتی رهبری رسیدهاند به پاوه، گفتهاند «اگر اول بروم گلزار مردم معطل میشوند.»
وقتی به محل سخنرانی رسیدیم «آقا» صحبتهایشان را شروع کرده بودند. جمعیت، محل پیشبینی شدهی سخنرانی را پر کرده بود و مردم خودشان را به پشت قسمت انتهایی محل سخنرانی رسانده بودند؛ حتی از بلندی تپهای که مقابل جایگاه بود، استفاده کرده بودند و توانسته بودند خودشان را مشرف کنند به محل سخنرانی، تا آقا را ببینند. دستاندرکارهای اجرایی مراسم پشت جایگاه نگران بودند که شاید آن تپهی روبرویی توانایی تحمل جمعیت را نداشته باشد. پشت بیسیم هشدار میدادند که نیروها نگذارند جمعیت بیشتری بالا برود که خدای نکرده اتفاقی برای مردم نیفتد.
ما به همراه تیم خبری، بالای داربست مخصوص خبرنگارها بودیم و تا جایگاه رهبر چهار پنج متری فاصله داشتیم. محل سخنرانی روباز بود و میشد از بالای خانههای «هزار ماسوله» و کوههای اطراف، رهبر را دید و سخنانش شنید.
قبل از رهبر، ماموستا قادری که دیروز مهمان خانهاش بودیم، در حضور رهبر و مردم پاوه سخنرانی کرد. از اوضاع شهر گزارش داد و مردم هم کلی امام جمعهشان را تشویق کردند و منتظر سخنرانی آقا شدند.
سخنرانی آغاز شد؛ رهبر انقلاب تعریف ویژهای از ماموستا قادری و مردم شهر کردند و گفتند که چندبار تا به حال به پاوه آمدهاند و باز هم به اینکه از پاوه خاطره خوشی دارند، اشاره کردند. جمعیت هم پیدرپی شادی میکرد و تا آخر صحبتها سر جای خود ایستادند و گوش کردند. «آقا» بعد از صحبتها به گلزار رفتند. وقت رفتن هم ماشینشان از تنها راه شهر عبور کرد. مردم در مسیر منتظر بودند و خودشان را به ماشین میرساندند و برای آقا دست تکان میدادند. ماشین چندبار در میان جمعیت اورامانات متوقف شد تا اینکه خودش را به پیچ و خم جادهی سر سبزی رساند که از یک طرف به جنگل وصل میشد و از طرف دیگر به ارتفاعات شاهو.
اگر پشت سر شهری از شهرهای ایران حرف زدند باور نکنید؛ در سفر باید شناخت.
پشت سر پاوه زیاد حرف میزنند. با ترسی درونی یک روز زودتر از موعد دیدار رهبر انقلاب با مردم پاوه، به سمت این شهر راه افتادیم. جادهای سرسبز و پر پیچ و خم که تا کرمانشاه یک ساعتی بیشتر راه ندارد و از همان ابتدای جاده میشود مردمی را دید که لباس کردی بر تن دارند و کاری میکنند. کشاورزی، زمینش را شخم میزند و پیرمردی از باغش انار میچیند. در جاده، برگهای پاییزی درختان، چیزی بین زرد و سبز، هفتاد رنگ متفاوت گرفتهاند. شهر یک ورودی بیشتر ندارد. کمی در میدانها و خیابانها میچرخیم. خانهها مدل خاصی هستند و پلهپله بر روی هم ساخته شدهاند. قبل از سفر شنیده بودیم که «پاوه»، شهرِ «هزار ماسوله» است.
اول قرار است به دیدار امام جمعه پاوه «ماموستا ملا قادر قادری» برویم. از ابتدای شهر میپرسیم که دفتر امام جمعه کجاست. همهی مردم بلد هستند. بعد از رسیدن متوجه میشویم ماموستا آنجا نیست و امروز به دلیل مشغله در خانه مانده. وارد کوچهشان که میشویم درِ خانه باز است و جوانی با لباس کردی راهنماییمان میکند. ماموستا میهمان دارد. روی ایوان مینشینیم ولی خیلی معطل نمیشویم. بیرون میآید و با همه سلام علیک میکند. کمی روی ایوان با دیگر افرادی که حضور دارند صحبت میکند. مردم پی در پی برای او نامه میآورند.
بالاخره وارد اتاق میشویم. کتابخانه کوچکی میبینیم که در آن از دانشنامهی اسلامی و تفسیر المیزان تا کتابهای تخصصی اهل سنت را میتوان یافت. همان اول از زندگیاش که میپرسیم، میگوید «زندگی من مانند این راهی که به پاوه آمدید پر پیچ و خم است.» یکی از دوستان با او مصاحبه میکند. [گفتوگو با ماموستا قادری] برایمان چای و شیرینی میآورند. ماموستا از شهید چمران خاطرات خوشی دارد و انگار همه مردم شهر، چمران را طور دیگری نگاه میکنند. از پیام امام خمینی(ره) در سال 60 میگویدو اضافه میکند که حضور فردای رهبری زندهکردن همان پیام است.
[پیام امام خمینی (ره) به نیروهای ارتشی و مردم برای پایان دادن به غائله پاوه در سال 1360]
وقت خداحافظی، به ماموستا گفتیم که که انگار شما نظراتی درباره شهید مطهری دارید و در پاسخ، از خاطراتش میگوید که سالهای ابتدای انقلاب ده کتاب از کتب شهید مطهری را تدریس میکرده. از او میخواهیم خانوادهی شهیدی در شهر را به ما معرفی کند تا پیشش برویم؛ او هم به پسرش میسپرد تا ما را به خانهی یکی از خانوادههای شهدای پاوه ببرد. وقت خداحافظی، ماموستا برای بدرقهی ما به حیاط میآید؛ داخل حیاط خانه درخت انجیری است که ملا قادر علاقه ویژهای به آن دارد و دوست دارد در عکسهایش همراه آن باشد.
همراه با پسر امام جمعه، در انتهای یک سربالایی بلند به خانهای قدیمی میرسیم. داخلِ خانه درخت اناری است که سرش را خم کرده. میگویند انار پاوه 10 روز دیگر میرسد. پیرمردی را میبینیم که 9 نفر از اعضای خانوادهاش شهید شدهاند. به ما گفتهاند شاید پیرمرد نتواند فارسی حرف بزند ولی چنین نیست. شهدای خانواده پسر و برادر و عمو و داماد او هستند. پیرمرد روحیهی عجیبی دارد. میگوید: «انقلاب که شد من اولین نفری بودم که به کمیته رفتم و بعد همه فامیل آمدند و حالا همه فامیل به واسطهی من شهید شدهاند.» میگوید: «اول انقلاب سه مغازه فرشفروشی داشتم و همه را خرج انقلاب کردم.» میگوید: «همان اول کومولهها آمدند با من صحبت کردند که تو بیا با ما باش و من گفتم که من با انقلاب هستم.»
از پیرمرد درباره دیدارش با آیتالله خامنهای در سال 60 پرسیدیم که گفت «یادم است که به مسجد شهر ما آمدند و مردم هم به عنوان تبرک کفشهای ایشان را بردند! در حیاط از او عکس گرفتیم.» تأکید داشت که عکس امام و رهبر را به همراه شهیدان در دست بگیرد. وقتِ رفتن 3 تا انار را داخل یک پارچهی سفید پیچید و به ما هدیه داد.
برای استراحت به جایی نزدیک محل سخنرانی فردای رهبر در پاوه رفتیم. یکی از دوستان گفت کاش با یکی از پیشمرگهای کرد زمان جنگ صحبت میکردید. از پسر امام جمعه کمک خواستیم. آدرس خانهای را به ما داد. بدون هماهنگی به خانهاش رفتیم. «کاک ویس سبحانی» مسئول پشتیبانی «پیشمرگان مسلمان کرد»؛ خانهاش کنار مقر سپاه پاسداران پاوه بود. جلوی در که آمد اولش کمی جا خورد. انتظارش را نداشت. ولی بعد ما را به خانه دعوت کرد.
برای خودش معدن خاطراتی بود. با شهید چمران، شهید ناصر کاظمی، شهید بروجردی، شهیدهمت، حاج احمد متوسلیان و... خاطره داشت. از زمانی میگفت که چمران با فلاحی وارد پاوه شده بود. وقتی قرار شد سردار فلاحی برگردد، با این فکر که چمران هم میخواهد برود فانوسقهاش را گرفته که کجا میخواهی بروی؛ ما به دکتر احتیاج داریم! و چمران هم گفته بود: «من چمرانم جوان. هیچ جا نمیروم.» 2 ساعت برای ما حرف زد. طوری که اگر کسی نمیدانست نمیتوانست حدس بزند اهل تسنن است. میگفت ما از سال 57 دشمنمان را شناختهایم. میگفت ما خاک پای رهبری هستیم. میگفت به بچهها اجازه ندادهام که برای رهبری نامه بنویسند؛ همین که آقا آمدهاند کافی است.
نزدیک مغرب از خانهی «کاک ویس» خارج شدیم. خیابانهای شهر قفل شده بود. مردم بیرون ریخته بودند و ماشینها با عکس آقا و پرچم ایران در خیابانها میچرخیدند. روی شیشهی اکثر مغازهها عکس رهبری را میشد دید. جوانان جلوی مغازهها آهنگ کردی گذاشته بودند و حلقه زده بودند و کردی میرقصیدند. آن قدر این کار ادامه پیدا کرد که پلیس راهنمایی و رانندگی مجبور شد برای بازکردن گره ترافیک از آنجا دورشان کند.
دوباره به محل اسکان رفتیم. تصمیم گرفتیم گزاش تصویری و صوتی از حال و هوای پاوه و شادی مردم را زودتر برای سایت بفرستیم؛ ولی آن موقع شب کافینتی در شهر باز نبود. شهر معمولا ساعت 7 غروب تعطیل میشد. هر جا را گشتیم نتیجهای نداشت. مجبور شدیم دوباره دست به دامان پسر امام جمعه شویم. جایی را هماهنگ کرد که برویم؛ مغازهی لوازم کامپیوتری که البته آن هم داشت میبست. صاحب مغازه وقتی ما را آن وقت شب در آنجا دید، اولش ترسید. هر چقدر میگفتیم به پسر امام جمعه زنگ بزن گوش نمیکرد. کلی حرف زدیم تا قبول کرد مغازه را باز نگه دارد. تا عکسها را بفرستیم ساعت یازده شده بود اما خیابانها هنوز شلوغ بود. در کمربندی شهر، نورافشانی میکردند. هیچ تاکسیای پیدا نمیشد که کرایه کنیم؛ تا اینکه پسر جوانی ما را سوار ماشینش کرد و البته آخر مسیر هم پول نگرفت. وقت پیادهشدن خواستم بگویم «یاعلی» که سریع حرفم را خوردم. خودش گفت « یاعلی»؛ شیعه نبود.
دوشنبه
پاوه مهمترین شهر منطقه اورامانات است و مردم از از اول صبح، از همهی اورامانات و با پای پیاده به سمت مکان سخنرانی در حال حرکت بودند. زمین مسطحی در ابتدای شهر برای سخنرانی آماده شده بود. نکته جالب از سر و وضع مردم این بود که اکثراً لباسهای نوی خود را پوشیده بودند.
گلزار شهدای پاوه، در نزدیکی محل سخنرانی بود. حدوداً 8 شهید از 25 شهیدِ فاجعهی «بیمارستان پاوه» در سال 60 در آنجا مدفون بودند. در دوران جنگ زمانی که به عنوان مجروح در بیمارستان پاوه بستری بودند توسط کومولهها به شکل فجیعی سلاخی شده بودند. مردم از امام خمینی(ره) درخواست کردند که همان جا دفنشان کنند. امام هم قبول کرده بودند. بیشترشان از بچههای تهران و کرج بودند.
قرار بود که رهبر قبل از سخنرانی به گلزار شهدای شهر بیایند. همراه با تیم خبری به آنجا رفتیم. از محل سخنرانی صدای شعارهای مردم به گوش میرسید. کمی منتظر ماندیم. ساعت10:30 بود که گفتند آقا به گلزار نمیآیند. سریع سوار ماشین شدیم تا به محل سخنرانی برویم. آنجا فهمیدیم که وقتی رهبری رسیدهاند به پاوه، گفتهاند «اگر اول بروم گلزار مردم معطل میشوند.»
وقتی به محل سخنرانی رسیدیم «آقا» صحبتهایشان را شروع کرده بودند. جمعیت، محل پیشبینی شدهی سخنرانی را پر کرده بود و مردم خودشان را به پشت قسمت انتهایی محل سخنرانی رسانده بودند؛ حتی از بلندی تپهای که مقابل جایگاه بود، استفاده کرده بودند و توانسته بودند خودشان را مشرف کنند به محل سخنرانی، تا آقا را ببینند. دستاندرکارهای اجرایی مراسم پشت جایگاه نگران بودند که شاید آن تپهی روبرویی توانایی تحمل جمعیت را نداشته باشد. پشت بیسیم هشدار میدادند که نیروها نگذارند جمعیت بیشتری بالا برود که خدای نکرده اتفاقی برای مردم نیفتد.
ما به همراه تیم خبری، بالای داربست مخصوص خبرنگارها بودیم و تا جایگاه رهبر چهار پنج متری فاصله داشتیم. محل سخنرانی روباز بود و میشد از بالای خانههای «هزار ماسوله» و کوههای اطراف، رهبر را دید و سخنانش شنید.
قبل از رهبر، ماموستا قادری که دیروز مهمان خانهاش بودیم، در حضور رهبر و مردم پاوه سخنرانی کرد. از اوضاع شهر گزارش داد و مردم هم کلی امام جمعهشان را تشویق کردند و منتظر سخنرانی آقا شدند.
سخنرانی آغاز شد؛ رهبر انقلاب تعریف ویژهای از ماموستا قادری و مردم شهر کردند و گفتند که چندبار تا به حال به پاوه آمدهاند و باز هم به اینکه از پاوه خاطره خوشی دارند، اشاره کردند. جمعیت هم پیدرپی شادی میکرد و تا آخر صحبتها سر جای خود ایستادند و گوش کردند. «آقا» بعد از صحبتها به گلزار رفتند. وقت رفتن هم ماشینشان از تنها راه شهر عبور کرد. مردم در مسیر منتظر بودند و خودشان را به ماشین میرساندند و برای آقا دست تکان میدادند. ماشین چندبار در میان جمعیت اورامانات متوقف شد تا اینکه خودش را به پیچ و خم جادهی سر سبزی رساند که از یک طرف به جنگل وصل میشد و از طرف دیگر به ارتفاعات شاهو.
اگر پشت سر شهری از شهرهای ایران حرف زدند باور نکنید؛ در سفر باید شناخت.