• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1390/08/01

روستای جان‌بازها

روایتی کوتاه از روستایی گمنام در غرب کرمانشاه و نزدیک مرز عراق که تمام اهالی آن شیمیایی شدند؛ به همراه روایت صوتی

حامد هادیان
میکروفن را که دستمان دید؛ گفت صحبت دارد. روشنش کردیم. گفت نامش «اسلام» است. زمان جنگ، روستای‌شان بمباران شیمیایی شده و همه ساکنین شیمیایی شده‌اند. گفت در دوران جنگ، روستا را ترک نکرده‌اند تا آن روز که همه بیهوش شدند و با برانکارد از آنجا بردندشان. گفت حالا در همان روستا زندگی می‌کنند. گفت نصف روستا را جانباز شیمیایی حساب کرده‌اند و نیمی را نه.  گفت و گفت و ما هم شنیدیم. آخرش از ما خواست به روستایشان برویم و حال و هوای‌شان را ببینیم و شماره موبایلش را داد. البته فکر نمی‌کرد اینقدر زود سراغشان برویم. به «نسار دیره»؛ روستایی در بیست کیلومتری گیلانغرب و پنجاه کیلومتری مرز عراق؛ در نزدیکی ارتفاعات بازی‌دراز. ارتفاعاتی که صدام فتح آن را، کلید فتح خرمشهر می‌دانست.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/02.jpg https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/05.jpg
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif

جنگ که شروع شد، مردان، زنان را به روستاهای دورتر بردند و خودشان به روستا برگشتند. شغل اصلی مردم کشاورزی بود و از گندم و برنج گرفته تا ذرت و پنبه می‌کاشتند. مردان در عین جنگیدن، کشاورزی را ادامه دادند. روستا با دشمن 3 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و در سال‌های جنگ مرتب زیر حمله‌ی توپخانه‌ی دشمن بود. تعدادی از مردم هم شهید و جانباز شدند. ولی چیزی که باعث تخلیه چند ماهه روستا شد اتفاقی بود که در سال 1367 رخ داد. عراق که در انتهای جنگ وضع خود را متزلزل‌تر از همیشه می‌دید، از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد. حلبچه، سردشت، نسار دیره و چند جای دیگر از این حملات در امان نماندند. روستای نسار دیره سهمش 27 بمب شیمیایی در یک روز بود.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/10.jpg https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/04.jpg
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif

اسم روستا را نمی‌توانستیم خوب تلفظ کنیم. از عابرین ‌می‌پرسیدیم «روستای نسا و یا دیره داریم؟» تا این که یادمان آمد موبایل آن جوان که نامش «اسلام» بود را گرفته‌ایم. زنگ زدیم که می‌خواهیم به روستای‌تان بیاییم. انگار همه روستا برای دیدار رهبر به گیلان غرب رفته بودند. کمی در شهر ماندیم تا برگردند به روستا.
[روایتی از حاشیه‌های حضور رهبر انقلاب در گیلان‌غرب را از اینجا بخوانید]
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif

همراه اسلام به روستا رفتیم. مسیر روستا راه پر فراز و نشیب و در عین حال زیبایی بود. راننده‌مان می‌گفت در بهار دیدنی‌تر است. روستا در 20 کیلومتری گیلانغرب و جایی بین کوه‌ها و دشت‌های کشاورزی بود. خانه‌های روستا را  هم اداره مسکن تبریز نوسازی کرده بود. ظاهرا تا چند سال پیش خشتی و گلی بوده‌اند. ولی در کل یک خیابان اصلی بیشتر نبود. خانه‌ها بزرگ و تو در تو بودند. با اصرار «اسلام» به خانه‌شان رفتیم. از خانه‌ی «اسلام» تا محل اصابت بمب‌های شیمیایی 200 متر هم نمی‌شد. پدر «اسلام» روی ایوان نشسته بود. او هم شیمیایی بود. از حیاط پشتی رد شدیم. برادر «اسلام» با ویلچر به پیشوازمان آمد. او هم جانباز و شیمیایی بود. به داخل خانه‌شان رفتیم. با روی باز ما را تحویل گرفتند. عکس «آقا» روی دیوار گچی خانه‌شان نصب شده بود. وقتی نشستیم برای همه‌مان پشتی آوردند و به رسم کرمانشاهی‌ها پذیرایی مفصلی کردند. تازه از مراسم حضور رهبر در گیلانغرب برگشته بودند. برادر «اسلام» با این که برادرش در گیلانغرب خانه داشته از ساعت 3 دیشب در ماشین‌شان با سه بچه خوابیده‌ بوده تا رهبر را ببینند و مادرشان هم از شب قبل به شهر رفته بود تا با یکی دیگر از بچه‌هایش، به مراسم بروند.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/06.jpg https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17566/C/13900723_5517566.jpg
برادر «اسلام» درباره ماجرای جانبازی خودش گفت که بچه بوده و بمب‌های خوشه‌ای به نزدیکش خورده و دوپایش را قطع کرده است. بعد، از شیمیایی شدنش گفت که روی ویلچر توی جاده آسفالت بوده که عراق شیمیایی زده و او خودش را از روی ویلچر به رودخانه انداخته و بعد از چند ثانیه دچار حال تهوع و بیهوش شده است. «اسلام» هم بمباران را یادش بود. می‌گفت در صدمتری محل حمله، هندوانه می‌خورده و چیزی از بمباران نمی‌دانسته. اسلام آن موقع 4 سال بیشتر نداشته است.
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif

با اسلام به محل یادمان بمب‌های شیمیایی رفتیم که بچه‌های بازیگوش محل تابلواش را کنده بودند. محل یادمان کنار مزارع کشاورزی بود. بعد به گلزار روستا رفتیم. بیشتر مردم، شهدای خود را به شهرهای بزرگتر برده بودند ولی تعدادی از شهدا در آنجا بودند. مردم روستا هر کدام که ما را می‌دیدند از مشکلاتشان می‌گفتند. از اینکه فراموش شده‌اند؛ از اینکه در روستایشان که همه شیمیایی هستند یک مرکز درمانی مخصوص وجود ندارد؛ از اینکه برای درمان باید هربار به بیمارستان ساسان تهران بیایند و هزینه هنگفتی پرداخت کنند؛ از اینکه نمی‌دانند چرا بنیاد بیشتر آن‌ها را جانباز و شهید محسوب نمی‌کند! و...
در روز بمباران همه‌ی 900 نفر جمعیت روستا شیمیایی شده بودند. عواقب آن حملات تا امروز ادامه یافته و مردم مشکلات مختلفی پیدا کرده‌اند که از همه برایشان سخت‌تر معضل بیکاری است. جوانان می‌خوابند و صبح بی‌دلیل می‌میرند.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/01.jpg https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17675/03.jpg
وقت رفتن یکی از اهالی را دیدیم که برادرش به خاطر شیمیایی بودن شهید شده و خودش پیگیر مشکلات مردم روستا بود. می‌گفت این روزها همه دنبال یافتن شهدای گمنام هستند ولی اینجا مردمی هستند که گمنام شهید می‌شوند.