1390/07/27
|گفتاری از حجتالاسلاموالمسلمین محمدی عراقی|
توصیهی میرزای شیرازی به کنگاوریها
حضور روحانیون و علمای غیر بومی در کرمانشاه، یکی از ویژگیهای قابل توجه این استان است. عالِم شهید حاجآقا بهاءالدین محمدی عراقی، یکی از همین علما بوده که رهبر معظم انقلاب در دیدار با مردم کنگاور گفتند که ایشان را از دوران طلبگی در قم میشناختند و به ایشان اخلاص داشتند. حجتالاسلاموالمسلمین محمود محمدی عراقی، فرزند این عالم شهید به بررسی دلایل حضور علمای غیر بومی در استان کرمانشاه و نیز شرح فعالیتها و مبارزات مرحوم حاجآقا بهاء پرداخته است.
علمایی که پای رفتن نداشتند!
یکی از ریشههای فرهنگ انقلاب اسلامی، رابطهی خوب مردم و روحانیت بوده است. این رابطه در مناطق غربی کشور و به ویژه در کرمانشاه، از مدتها پیش از انقلاب هم وجود داشته است. اطلاعات دینی مردم بیشتر از طریق شنیدن معارف از شخصیتهای روحانی بهدست میآید. یعنی در اینجا انتقال معلومات دینی شفاهی و چهره به چهره نقش زیادی دارد.
مهمترین دلیل مهاجرت علما به این سرزمین، قرار گرفتن این خطه در مسیر مسافرت زائران به عتبات بوده است. علما در مسیر رفت یا برگشت به عتبات، مدتی در کرمانشاه توقف میکردند و وقتی با استقبال و درخواست مردم مواجه میشدند، در همین جا ساکن میشدند. بهویژه با توجه به بامحبت بودن و عاطفی بودن و مهماننواز بودن مردم این خطه، عالمان زیادی از دیگر شهرها به اینجا آمدهاند و در اینجا ماندگار شدهاند.
روحانیون این منطقه نیز یک گرمی و صمیمیتی را با هم ایجاد کرده بودند که در این فضا مردم را به سمت انقلاب هدایت میکردند. در چنین فضایی حتی کسانی که مذهبی هم نبودند، نسبت به روحانیت دیدگاه مثبتی داشتند و احترام میگذاشتند. این روحیهی بسیار خوب از قدیم در مردم اینجا وجود داشته است.
یکی از مصادیق عالمانی که به این دیار آمدهاند و در اینجا ساکن شدهاند، خاندان «آل آقا» هستند. اولین شخصی که از این خاندان وارد کرمانشاه شد، از خانوادهی «علامه وحید بهبهانی» است. ایشان از عتبات راهی این سرزمین شد. یکی دیگر از این عالمان، «سردار کابلی» بود. ایشان که از علمای برجسته در علوم مختلف بودند، به کرمانشاه آمدند و در اینجا ساکن شدند.
تأمین امنیت، کار عالِم است!
مثلاً یکی از خاندانهایی که به نوعی در ارتباط با زیارت امام حسین علیهالسلام به این منطقه مهاجرت کردند، خانوادهی ما یعنی خاندان عراقی بودند. این خاندان اصالتاً اراکی بودهاند که در گذشته به عراق عجم مشهور بوده است. ماجرای مهاجرت ایشان به کرمانشاه هم به این صورت بوده که گروهی از مردم منطقهی کنگاور به سامرا رفته و خدمت مرحوم میرزای شیرازی رسیده و گفته بودند ما مردم منطقهای در غرب ایران هستیم که هر روز بعضاً تا 10 هزار نفر از زائران امام حسین علیهالسلام در شهر ما توقف میکنند، اما مسئلهای که ما را ناراحت میکند، این است که وقتی از شهر ما خارج میشوند، در یکی از گردنههای اطراف به نام گردنهی «بید سرخ» گرفتار راهزن میشوند. از یک طرف کاری از دست ما برنمیآید و از طرف دیگر قدرت دولت هم به اندازهای نیست که جلوی آنان را بگیرد.
مرحوم میرزای شیرازی به این گروه میفرمایند که شما اگر در شهرتان یک عالم دینی برجسته داشته باشید، او میتواند امنیت منطقه را تأمین کند. مردم از این سخن مرحوم میرزا تعجب میکنند که مگر روحانی پلیس است که امنیت را برقرار کند؟ البته این فرمایش مرحوم میرزا متوجه این حقیقت بود که عالم دینی از راه معنویت میتواند امنیت منطقه را برقرار میکند. به همین خاطر ایشان «مرحوم آخوند ملامحمدباقر» را که آن زمان از نجف به تهران رفته بود و در مدرسهی سپهسالار قدیم تدریس میکرد، به این مردم معرفی کردند. مردم نیز با پیام میرزا به تهران رفتند و لذا ملامحمدباقر از تهران به کنگاور مهاجرت کردند. بعد از ایشان هم پسرشان و همینطور نوادگان ایشان در کنگاور سکونت کردند. جد ما هم نوهی ملامحمدباقر است.
حاجآقا بهاء
اما ابوی بنده یعنی مرحوم شهید «حاجآقا بهاءالدین محمدی عراقی» شاگرد حضرت امام رحمهالله در نجف و پسر مرحوم حاجآقا بزرگ، امامجمعهی آن زمان کرمانشاه هستند. حضرت امام خمینی رحمهالله زمانی که در نجف تبعید بودند، به پدرم دستور دادند که برای تدریس دروس سطوح بالای حوزه در مدرسهی آیتاللهالعظمی بروجردی رحمةاللهعلیه به کرمانشاه بروند. پدر من هم به کرمانشاه آمدند و در کنار شهید اشرفی اصفهانی در حوزهی علمیهی این شهر مشغول شدند. خصوصیت حاج آقا بهاء، کارکردن با جوانها و ارتباط وسیع ایشان با مردم بود، به طوری که ایشان محور فعالیتهای مردمی و دینی قبل از انقلاب بودند.
با هم باشید حتی برای چای خوردن
البته در آن زمان من یا فراری بودم یا زندانی و اغلب در کرمانشاه نبودم، اما آنطور که از دیگران شنیدم، یکی از دغدغهها و اقدامات مرحوم پدرم و شهید اشرفی اصفهانی، ایجاد وحدت و انسجام میان روحانیون بود؛ وحدتی که تمام روحانیون شیعه و نیز اهل تسنن را در بر میگرفت. ایشان با روحانیون رفت و آمد میکردند و به گمانم جلسات هفتگی هم داشتند. در واقع ارتباط و انسجام خوبی میان روحانیت آن زمان برقرار بود. میگفتند که این دستور امام بوده که روحانیون هر منطقه باید دور هم جمع شوند؛ ولو اینکه به تعبیر آنموقع، دور هم چای بنوشند.
یکی از مساجد فعال کرمانشاه و محل فعالیت حاجآقا بهاء در بین سالهای 50 تا 58، «مسجد اعتمادیها» بود. حاجآقای الوندی که از روحانیون برجستهی کرمانشاه است، میگوید: وقتی من نوجوان بودم، به این مسجد میآمدم و دیگران هم میآمدند و در مسجد جمع میشدند. کمی که از مغرب میگذشت، دیگر مسجد جا نداشت. منزل پدر ما یک خیابان با مسجد اعتمادیها فاصله داشت. پدرم در مسیر حرکت خود به سمت مسجد وقتی جوانهای محله را میدید، با آنها صحبت میکرد و به مسجد دعوتشان میکرد. مسجد ایشان پاتوقی شده بود برای فعالیتهای فرهنگی و رفع نیاز جوانها به معارف اسلامی. ایشان همیشه غیر از برنامههای عادی، برنامهها و درسهایی هم بهتفکیک برای خانمها و آقایان داشتند. یک شب درس حدیث داشتند، یک شب تفسیر داشتند، یک شب درس فقه داشتند.
با شهید محراب در زندان ساواک
آن زمان هنوز فعالیتهای ویژه برای دختران و بانوان در مساجد مرسوم نبود، اما ایشان فعالیتهای فوق برنامهای را در مسجدشان برای دختران و بانوان تدارک دیده بودند. ایشان همچنین یک سری امکانات ورزشی را در مسجد فراهم کرده بودند و به جوانان توصیه میکردند که در این برنامههای مسجد شرکت کنند و از این امکانات استفاده کنند. یا اینکه کتابخانهای در مسجد درست کرده و کتابهای مورد نیاز جوانان را در آن قرار داده بودند. بعد با برگزاری مسابقات کتابخوانی، جوانان و مردم را به مطالعه تشویق میکردند. در ضمن به بهانهی بیان احکام، نام حضرت امام رضواناللهعلیه را بر سر زبانها میانداختند. در واقع ایشان در برقراری ارتباط با جوانان سنتشکنی کردند.
چنین فعالیتهایی باعث شد که ساواک به ایشان حساس شود و بالاخره حاجآقا بهاء را با مرحوم شهید اشرفی اصفهانی به تهران و زندان کمیته منتقل کردند. مرحوم شهید اشرفی اصفهانی در خاطرات خود از این دوران نقل میکنند که ما در مدتی که با هم در سلول بودیم، علیرغم تاریکی زندان، قرآن را نزدیک پنجرهای که نور زیادی هم از آن نمیآمد، میبردیم و چند ختم قرآن را به همین صورت با هم تمام کردیم. البته ساواک پس از مدتی ایشان را آزاد کرد و آنها هم برای اینکه بتوانند به فعالیتهای مستمر خود ادامه بدهند، کمتر خود را گرفتار درگیری و زندان میکردند.
آخرین ایثار پدر
پس از پیروزی انقلاب، پدرم به سبب فعالیتهای دینی و فرهنگی که داشتند و از آنجا که اصطلاحاً «خط امامی» بودند، منافقین ایشان را در برنامهی ترور خود قرار دادند. بالاخره هم در سال 1360 و در روز اول ماه شوال ایشان را به شهادت رساندند. در زمان شهادت ایشان، یکی از محافظانشان هم شهید شد. تیم ترور ایشان ظاهراً گروهی 11 نفره بودند که بیشترشان دستگیر و محاکمه و اعدام شدند. نکتهی جالب این است که اعضای تیم ترور ایشان ظاهراً هیچکدام اهل منطقهی غرب نبودند، بلکه اهل منطقهی دورافتادهی دیگری بودند و ایشان را نمیشناختند. یعنی حتی اعضای منافقین منطقه هم حاضر به انجام این کار نشده بودند و این حاکی از نفوذ روحانیت در مردم این منطقه است.
نحوهی شهادت هم به این صورت بود که مرحوم پدرم وقتی به همراه پدرشان، مرحوم حاجآقا بزرگ و محافظان از مسجد خارج شدند و سوار بر اتومبیل از کوچهی فرعی به سمت خیابان اصلی میآمدند، در لحظهی توقف قبل از ورود به خیابان، منافقین از دو طرف، اتومبیل ایشان را به رگبار بستند و پدرم و یکی از پاسداران را به شهادت رساندند. حاجآقا بزرگ هم مجروح شدند. یکی از پاسداران محافظ که در این حادثه زنده مانده است، نقل میکند که مرحوم پدرم به محض شنیدن صدای تیر، خودشان را روی دو فرزند خردسالشان که در اتومبیل بودند، انداخت تا به ایشان آسیبی نرسد.
علمایی که پای رفتن نداشتند!
یکی از ریشههای فرهنگ انقلاب اسلامی، رابطهی خوب مردم و روحانیت بوده است. این رابطه در مناطق غربی کشور و به ویژه در کرمانشاه، از مدتها پیش از انقلاب هم وجود داشته است. اطلاعات دینی مردم بیشتر از طریق شنیدن معارف از شخصیتهای روحانی بهدست میآید. یعنی در اینجا انتقال معلومات دینی شفاهی و چهره به چهره نقش زیادی دارد.
مهمترین دلیل مهاجرت علما به این سرزمین، قرار گرفتن این خطه در مسیر مسافرت زائران به عتبات بوده است. علما در مسیر رفت یا برگشت به عتبات، مدتی در کرمانشاه توقف میکردند و وقتی با استقبال و درخواست مردم مواجه میشدند، در همین جا ساکن میشدند. بهویژه با توجه به بامحبت بودن و عاطفی بودن و مهماننواز بودن مردم این خطه، عالمان زیادی از دیگر شهرها به اینجا آمدهاند و در اینجا ماندگار شدهاند.
یکی از دغدغهها و اقدامات مرحوم پدرم و شهید اشرفی اصفهانی، ایجاد وحدت و انسجام میان روحانیون بود؛ وحدتی که تمام روحانیون شیعه و نیز اهل تسنن را در بر میگرفت.
روحانیون این منطقه نیز یک گرمی و صمیمیتی را با هم ایجاد کرده بودند که در این فضا مردم را به سمت انقلاب هدایت میکردند. در چنین فضایی حتی کسانی که مذهبی هم نبودند، نسبت به روحانیت دیدگاه مثبتی داشتند و احترام میگذاشتند. این روحیهی بسیار خوب از قدیم در مردم اینجا وجود داشته است.
یکی از مصادیق عالمانی که به این دیار آمدهاند و در اینجا ساکن شدهاند، خاندان «آل آقا» هستند. اولین شخصی که از این خاندان وارد کرمانشاه شد، از خانوادهی «علامه وحید بهبهانی» است. ایشان از عتبات راهی این سرزمین شد. یکی دیگر از این عالمان، «سردار کابلی» بود. ایشان که از علمای برجسته در علوم مختلف بودند، به کرمانشاه آمدند و در اینجا ساکن شدند.
تأمین امنیت، کار عالِم است!
مثلاً یکی از خاندانهایی که به نوعی در ارتباط با زیارت امام حسین علیهالسلام به این منطقه مهاجرت کردند، خانوادهی ما یعنی خاندان عراقی بودند. این خاندان اصالتاً اراکی بودهاند که در گذشته به عراق عجم مشهور بوده است. ماجرای مهاجرت ایشان به کرمانشاه هم به این صورت بوده که گروهی از مردم منطقهی کنگاور به سامرا رفته و خدمت مرحوم میرزای شیرازی رسیده و گفته بودند ما مردم منطقهای در غرب ایران هستیم که هر روز بعضاً تا 10 هزار نفر از زائران امام حسین علیهالسلام در شهر ما توقف میکنند، اما مسئلهای که ما را ناراحت میکند، این است که وقتی از شهر ما خارج میشوند، در یکی از گردنههای اطراف به نام گردنهی «بید سرخ» گرفتار راهزن میشوند. از یک طرف کاری از دست ما برنمیآید و از طرف دیگر قدرت دولت هم به اندازهای نیست که جلوی آنان را بگیرد.
مرحوم میرزای شیرازی به این گروه میفرمایند که شما اگر در شهرتان یک عالم دینی برجسته داشته باشید، او میتواند امنیت منطقه را تأمین کند. مردم از این سخن مرحوم میرزا تعجب میکنند که مگر روحانی پلیس است که امنیت را برقرار کند؟ البته این فرمایش مرحوم میرزا متوجه این حقیقت بود که عالم دینی از راه معنویت میتواند امنیت منطقه را برقرار میکند. به همین خاطر ایشان «مرحوم آخوند ملامحمدباقر» را که آن زمان از نجف به تهران رفته بود و در مدرسهی سپهسالار قدیم تدریس میکرد، به این مردم معرفی کردند. مردم نیز با پیام میرزا به تهران رفتند و لذا ملامحمدباقر از تهران به کنگاور مهاجرت کردند. بعد از ایشان هم پسرشان و همینطور نوادگان ایشان در کنگاور سکونت کردند. جد ما هم نوهی ملامحمدباقر است.
مرحوم شهید اشرفی اصفهانی در خاطرات خود از این دوران نقل میکنند که ما در مدتی که با هم در سلول بودیم، علیرغم تاریکی زندان، قرآن را نزدیک پنجرهای که نور زیادی هم از آن نمیآمد، میبردیم و چند ختم قرآن را به همین صورت با هم تمام کردیم.
حاجآقا بهاء
اما ابوی بنده یعنی مرحوم شهید «حاجآقا بهاءالدین محمدی عراقی» شاگرد حضرت امام رحمهالله در نجف و پسر مرحوم حاجآقا بزرگ، امامجمعهی آن زمان کرمانشاه هستند. حضرت امام خمینی رحمهالله زمانی که در نجف تبعید بودند، به پدرم دستور دادند که برای تدریس دروس سطوح بالای حوزه در مدرسهی آیتاللهالعظمی بروجردی رحمةاللهعلیه به کرمانشاه بروند. پدر من هم به کرمانشاه آمدند و در کنار شهید اشرفی اصفهانی در حوزهی علمیهی این شهر مشغول شدند. خصوصیت حاج آقا بهاء، کارکردن با جوانها و ارتباط وسیع ایشان با مردم بود، به طوری که ایشان محور فعالیتهای مردمی و دینی قبل از انقلاب بودند.
با هم باشید حتی برای چای خوردن
البته در آن زمان من یا فراری بودم یا زندانی و اغلب در کرمانشاه نبودم، اما آنطور که از دیگران شنیدم، یکی از دغدغهها و اقدامات مرحوم پدرم و شهید اشرفی اصفهانی، ایجاد وحدت و انسجام میان روحانیون بود؛ وحدتی که تمام روحانیون شیعه و نیز اهل تسنن را در بر میگرفت. ایشان با روحانیون رفت و آمد میکردند و به گمانم جلسات هفتگی هم داشتند. در واقع ارتباط و انسجام خوبی میان روحانیت آن زمان برقرار بود. میگفتند که این دستور امام بوده که روحانیون هر منطقه باید دور هم جمع شوند؛ ولو اینکه به تعبیر آنموقع، دور هم چای بنوشند.
یکی از مساجد فعال کرمانشاه و محل فعالیت حاجآقا بهاء در بین سالهای 50 تا 58، «مسجد اعتمادیها» بود. حاجآقای الوندی که از روحانیون برجستهی کرمانشاه است، میگوید: وقتی من نوجوان بودم، به این مسجد میآمدم و دیگران هم میآمدند و در مسجد جمع میشدند. کمی که از مغرب میگذشت، دیگر مسجد جا نداشت. منزل پدر ما یک خیابان با مسجد اعتمادیها فاصله داشت. پدرم در مسیر حرکت خود به سمت مسجد وقتی جوانهای محله را میدید، با آنها صحبت میکرد و به مسجد دعوتشان میکرد. مسجد ایشان پاتوقی شده بود برای فعالیتهای فرهنگی و رفع نیاز جوانها به معارف اسلامی. ایشان همیشه غیر از برنامههای عادی، برنامهها و درسهایی هم بهتفکیک برای خانمها و آقایان داشتند. یک شب درس حدیث داشتند، یک شب تفسیر داشتند، یک شب درس فقه داشتند.
با شهید محراب در زندان ساواک
آن زمان هنوز فعالیتهای ویژه برای دختران و بانوان در مساجد مرسوم نبود، اما ایشان فعالیتهای فوق برنامهای را در مسجدشان برای دختران و بانوان تدارک دیده بودند. ایشان همچنین یک سری امکانات ورزشی را در مسجد فراهم کرده بودند و به جوانان توصیه میکردند که در این برنامههای مسجد شرکت کنند و از این امکانات استفاده کنند. یا اینکه کتابخانهای در مسجد درست کرده و کتابهای مورد نیاز جوانان را در آن قرار داده بودند. بعد با برگزاری مسابقات کتابخوانی، جوانان و مردم را به مطالعه تشویق میکردند. در ضمن به بهانهی بیان احکام، نام حضرت امام رضواناللهعلیه را بر سر زبانها میانداختند. در واقع ایشان در برقراری ارتباط با جوانان سنتشکنی کردند.
چنین فعالیتهایی باعث شد که ساواک به ایشان حساس شود و بالاخره حاجآقا بهاء را با مرحوم شهید اشرفی اصفهانی به تهران و زندان کمیته منتقل کردند. مرحوم شهید اشرفی اصفهانی در خاطرات خود از این دوران نقل میکنند که ما در مدتی که با هم در سلول بودیم، علیرغم تاریکی زندان، قرآن را نزدیک پنجرهای که نور زیادی هم از آن نمیآمد، میبردیم و چند ختم قرآن را به همین صورت با هم تمام کردیم. البته ساواک پس از مدتی ایشان را آزاد کرد و آنها هم برای اینکه بتوانند به فعالیتهای مستمر خود ادامه بدهند، کمتر خود را گرفتار درگیری و زندان میکردند.
مرحوم میرزای شیرازی به این گروه میفرمایند که شما اگر در شهرتان یک عالم دینی برجسته داشته باشید، او میتواند امنیت منطقه را تأمین کند. مردم از این سخن مرحوم میرزا تعجب میکنند که مگر روحانی پلیس است که امنیت را برقرار کند؟
آخرین ایثار پدر
پس از پیروزی انقلاب، پدرم به سبب فعالیتهای دینی و فرهنگی که داشتند و از آنجا که اصطلاحاً «خط امامی» بودند، منافقین ایشان را در برنامهی ترور خود قرار دادند. بالاخره هم در سال 1360 و در روز اول ماه شوال ایشان را به شهادت رساندند. در زمان شهادت ایشان، یکی از محافظانشان هم شهید شد. تیم ترور ایشان ظاهراً گروهی 11 نفره بودند که بیشترشان دستگیر و محاکمه و اعدام شدند. نکتهی جالب این است که اعضای تیم ترور ایشان ظاهراً هیچکدام اهل منطقهی غرب نبودند، بلکه اهل منطقهی دورافتادهی دیگری بودند و ایشان را نمیشناختند. یعنی حتی اعضای منافقین منطقه هم حاضر به انجام این کار نشده بودند و این حاکی از نفوذ روحانیت در مردم این منطقه است.
نحوهی شهادت هم به این صورت بود که مرحوم پدرم وقتی به همراه پدرشان، مرحوم حاجآقا بزرگ و محافظان از مسجد خارج شدند و سوار بر اتومبیل از کوچهی فرعی به سمت خیابان اصلی میآمدند، در لحظهی توقف قبل از ورود به خیابان، منافقین از دو طرف، اتومبیل ایشان را به رگبار بستند و پدرم و یکی از پاسداران را به شهادت رساندند. حاجآقا بزرگ هم مجروح شدند. یکی از پاسداران محافظ که در این حادثه زنده مانده است، نقل میکند که مرحوم پدرم به محض شنیدن صدای تیر، خودشان را روی دو فرزند خردسالشان که در اتومبیل بودند، انداخت تا به ایشان آسیبی نرسد.