1390/07/24
مهمان مهر
روایت روزهای سفر رهبر انقلاب اسلامی به کرمانشاه - پنج؛ دیدار دانشجویان
محمدتقی خرسندی
دیگر همه میدانند که دیدار آقا با دانشجویان همیشه تفاوتی ماهوی با سایر دیدارها دارد. اما دیدار اینبار، تفاوت عجیبی با خیلی از دیدارهای گذشته دارد. دیدار در فضایی باز برگزار میشود؛ شبیه دیدار دانشجویان در کردستان؛ با یک تفاوت. و آن اینکه دیدار در محوطه یادمان شهدا برگزار میشود. محل دیدار درست در کنار مسجد دانشگاه رازی، با دار و درختهایش و با کوههای اطرافش که به طور کامل بر محل دیدار اشراف دارد، پذیرای بیش از 10هزار دانشجوی استان کرمانشاه است. 10هزار میزبان برای یک میهمان. وقتی میزبان، دانشجوست، یعنی نهایت مهر. یعنی همان شعاری که ستاد استقبال دانشجویی انتخاب کرده است: «مهمان مهر».
از ساعت 5 صبح میشد حرکت مینیبوس و اتوبوسها را به سمت دانشگاه رازی دید؛ پیادهها هم که به جای خود. اما ساعت از 9 هم که میگذرد، هیچ فرقی در این حرکت پیدا نمیشود. هنوز مینیبوس و اتوبوس به سمت دانشگاه میآید و هنوز پیادهها به جای خود هستند.
صف ورود را که نگاه میکنی، تعجب میکنی از امیدی که افراد دارند در پیوستن به این صف. اما وارد محوطه که بشوی، میفهمی برای پیوستن به آن صف، حتی امید هم به تنهایی کافی نیست؛ چیزی بیشتر از امید لازم است، چیزی از جنس توکل. هنوز یک ساعت تا شروع مراسم مانده و محوطه تقریبا پر شده. کافی است یک نفر بلند شود تا صدای «بشین بشین» از بین جمعیت بلند شود. برنامه رسمی هنوز شروع نشده، اما دانشجویان می خواهند تکلیف گربه را همان دم در حجله روشن کنند.
هنوز تا ظهر خیلی مانده. اما خورشید غرب از همین حالا زورش را به رخ دانشجو جماعت میکشد. همه کلاه آفتابگیر متحدالشکل سفید رنگی روی سر گذاشتهاند. هرچند که هر کس به سلیقه خودش، چند تا شعار روی لبه کلاهش نوشته است. البته این مانع این نشده که کفِ دستها و روی صورت و پیشانی هم پلاکاردی بشود برای ابراز عشق. تراکت و پوستر هم که جای خود را دارد.
نیم ساعت تا آمدن رهبر مانده و هر کس از فرصتش به شکلی استفاده میکند. مجری شعارها را تمرین میکند و مداح شعر برنامه را به سبک مختارنامه. چند جوان در انتهای محوطه خوابیدهاند. خواب که چه عرض کنم، دراز کشیدهاند و هر از گاهی به سمت جایگاه سرک میکشند. جبران بیخوابی دیشب را میکنند. گویا تا اوایل صبح مشغول آمادهکردن دکور بودهاند. بعضیها هم شعارنویسی روی کف دست را به دوستانشان تعمیم میدهند. تعدادی از خانمها هم قرآن تکحزبی همراه آوردهاند. بعضی ها هم از فرصت سوء استفاده میکنند. مثل دختری که جیغ میزند: «آقا اومد» و بعد با کناردستیهایش به بقیه میخندد.
کمکم کارهای متفرقه تبدیل میشود به یک شعار واحد: «ای پسر فاطمه! منتظر تو هستیم»؛ شمِّ دانشجو جماعت خوب کار میکند. شعار خیلی طول نمیکشد و صدای جیغ شادی بر شعارهای از پیش تمرینشده پیشی میگیرد. مداح شعر را شروع میکند و خانم ها تکرار میکنند. اما آقایان به خاطر یک قدم جلوتر، از سر و کول هم بالا می روند و کاری به شعر ندارند. همین هم میشود که با پایان شعر، خانمها می نشینند سر جایشان و آقایان سر جایشان له میشوند.
آغاز برنامه، طبق معمول صحبت دانشگاهیان است. رئیس دانشگاه از رتبه اول دانشگاه در میان دانشگاههای اسلامی میگوید و صدای تشویق بلند میشود. دختری از اختلاس در اقتصاد و کوتاهی در سیاست میگوید و تکبیر میگیرد. پسری هم مشکلات دانشگاه را به شعر میگوید «تا بگیرد علمشان زین نظم، نظم» و تمام توجهها را به خودش جلب می کند.
هوا گرمتر و گرمتر میشود. خانمی از حال میرود. نیروهای هلال احمر به هم اشاره میکنند که برانکار بیاورند. اما برانکار انتهای محوطه است و تا برسد کلی طول میکشد. در آخرین مرحله هم در میان شلوغی جمعیتگیر میکند. یکی از هلال احمریهای چادری، یک نفره برانکار چرخ دار را روی سر بلند می کند و تمام فاصله باقیمانده را از بین جمعیت فشرده طی میکند تا به مصدوم برسد. برانکار را که زمین میگذارد، اولین کار، درست کردن چادر است.
در آن سوی محوطه، نیروهای هلال احمر نوزادی را دست به دست میکنند تا 10متر آن طرف تر تحویل مادرش دهند. گویا نوزاد بیتابی میکرده و مادر نمی توانسته بچه به بغل از میان این جمعیت خارج شود. نوزاد به هر مرحلهای که می رسد، کلی مورد ناز و نوازش همه اطرافیان قرار میگیرد. اما این طرف نوزاد 10ماههای هست که در فشردهترین نقطه جمعیت، در آغوش مادرش آرام نشسته و حتی در بدترین حالت ازدحام هم خم به ابرو نمیآورد. مادرش می گوید میخواسته فرزندش در اولین سال زندگی، مقتدایش را ببیند.
صحبت دانشگاهیان تمام میشود. مجری پیش رهبر میرود و سلام دوستانش را میرساند. میکروفن روشن است و معلوم میشود رهبر هم سلام میرساند. مجری چفیه رهبر را می خواهد و آقا میگوید قبلا قولش را به کسی داده. معلوم نیست به چه کسی. شاید به همان جوانی که چند دقیقه پیش از میان جمعیت بلند شد و چفیه اش را در هوا تکان داد و فریاد زد: «آقا جان! چفیه.»
همه اینها، یعنی که چرا دیدار رهبر با جوانان باید حتی برای خود ایشان هم همیشه دیدار ویژهای باشد. به همان دو دلیلی که خود رهبر هم صحبتش را با آن شروع میکند: چون اولا طلبکاری قلههای بلند در صحبتهایشان موج میزند و ثانیاً بار انقلاب همیشه بر دوش نسل جوان بوده و هست و خواهد بود.
باورنکردنی است چنین سکوتی در چنین فضایی. فقط و فقط صدای رهبر است. کوچکترین صدایی با «هیسسسس» فوری جمعیت مواجه میشود. این وضع تا آخر برنامه برقرار است. البته بگذریم از تکبیرهایی که از میان دانشجویان بلند میشد و از جمعیت تکبیر میگرفت.
موقع خداحافظی فرا میرسد. این بار، خانم ها هم به جلوی محوطه هجوم میآورند. یک نفر چفیهاش را بالای جایگاه میاندازد. محافظ فوری چفیه را برمیدارد که برگرداند. اما رهبر چفیه را از او میگیرد. دعایی به آن می خواند و پس میدهد. رهبر می رود و جماعتی میمانند با خاطرهای که میخواهند هرچه زودتر برای دیگران تعریفش کنند؛ خاطرهی «مهمانی مهر».
از ساعت 5 صبح میشد حرکت مینیبوس و اتوبوسها را به سمت دانشگاه رازی دید؛ پیادهها هم که به جای خود. اما ساعت از 9 هم که میگذرد، هیچ فرقی در این حرکت پیدا نمیشود. هنوز مینیبوس و اتوبوس به سمت دانشگاه میآید و هنوز پیادهها به جای خود هستند.
صف ورود را که نگاه میکنی، تعجب میکنی از امیدی که افراد دارند در پیوستن به این صف. اما وارد محوطه که بشوی، میفهمی برای پیوستن به آن صف، حتی امید هم به تنهایی کافی نیست؛ چیزی بیشتر از امید لازم است، چیزی از جنس توکل. هنوز یک ساعت تا شروع مراسم مانده و محوطه تقریبا پر شده. کافی است یک نفر بلند شود تا صدای «بشین بشین» از بین جمعیت بلند شود. برنامه رسمی هنوز شروع نشده، اما دانشجویان می خواهند تکلیف گربه را همان دم در حجله روشن کنند.
هنوز تا ظهر خیلی مانده. اما خورشید غرب از همین حالا زورش را به رخ دانشجو جماعت میکشد. همه کلاه آفتابگیر متحدالشکل سفید رنگی روی سر گذاشتهاند. هرچند که هر کس به سلیقه خودش، چند تا شعار روی لبه کلاهش نوشته است. البته این مانع این نشده که کفِ دستها و روی صورت و پیشانی هم پلاکاردی بشود برای ابراز عشق. تراکت و پوستر هم که جای خود را دارد.
نیم ساعت تا آمدن رهبر مانده و هر کس از فرصتش به شکلی استفاده میکند. مجری شعارها را تمرین میکند و مداح شعر برنامه را به سبک مختارنامه. چند جوان در انتهای محوطه خوابیدهاند. خواب که چه عرض کنم، دراز کشیدهاند و هر از گاهی به سمت جایگاه سرک میکشند. جبران بیخوابی دیشب را میکنند. گویا تا اوایل صبح مشغول آمادهکردن دکور بودهاند. بعضیها هم شعارنویسی روی کف دست را به دوستانشان تعمیم میدهند. تعدادی از خانمها هم قرآن تکحزبی همراه آوردهاند. بعضی ها هم از فرصت سوء استفاده میکنند. مثل دختری که جیغ میزند: «آقا اومد» و بعد با کناردستیهایش به بقیه میخندد.
کمکم کارهای متفرقه تبدیل میشود به یک شعار واحد: «ای پسر فاطمه! منتظر تو هستیم»؛ شمِّ دانشجو جماعت خوب کار میکند. شعار خیلی طول نمیکشد و صدای جیغ شادی بر شعارهای از پیش تمرینشده پیشی میگیرد. مداح شعر را شروع میکند و خانم ها تکرار میکنند. اما آقایان به خاطر یک قدم جلوتر، از سر و کول هم بالا می روند و کاری به شعر ندارند. همین هم میشود که با پایان شعر، خانمها می نشینند سر جایشان و آقایان سر جایشان له میشوند.
آغاز برنامه، طبق معمول صحبت دانشگاهیان است. رئیس دانشگاه از رتبه اول دانشگاه در میان دانشگاههای اسلامی میگوید و صدای تشویق بلند میشود. دختری از اختلاس در اقتصاد و کوتاهی در سیاست میگوید و تکبیر میگیرد. پسری هم مشکلات دانشگاه را به شعر میگوید «تا بگیرد علمشان زین نظم، نظم» و تمام توجهها را به خودش جلب می کند.
هوا گرمتر و گرمتر میشود. خانمی از حال میرود. نیروهای هلال احمر به هم اشاره میکنند که برانکار بیاورند. اما برانکار انتهای محوطه است و تا برسد کلی طول میکشد. در آخرین مرحله هم در میان شلوغی جمعیتگیر میکند. یکی از هلال احمریهای چادری، یک نفره برانکار چرخ دار را روی سر بلند می کند و تمام فاصله باقیمانده را از بین جمعیت فشرده طی میکند تا به مصدوم برسد. برانکار را که زمین میگذارد، اولین کار، درست کردن چادر است.
در آن سوی محوطه، نیروهای هلال احمر نوزادی را دست به دست میکنند تا 10متر آن طرف تر تحویل مادرش دهند. گویا نوزاد بیتابی میکرده و مادر نمی توانسته بچه به بغل از میان این جمعیت خارج شود. نوزاد به هر مرحلهای که می رسد، کلی مورد ناز و نوازش همه اطرافیان قرار میگیرد. اما این طرف نوزاد 10ماههای هست که در فشردهترین نقطه جمعیت، در آغوش مادرش آرام نشسته و حتی در بدترین حالت ازدحام هم خم به ابرو نمیآورد. مادرش می گوید میخواسته فرزندش در اولین سال زندگی، مقتدایش را ببیند.
صحبت دانشگاهیان تمام میشود. مجری پیش رهبر میرود و سلام دوستانش را میرساند. میکروفن روشن است و معلوم میشود رهبر هم سلام میرساند. مجری چفیه رهبر را می خواهد و آقا میگوید قبلا قولش را به کسی داده. معلوم نیست به چه کسی. شاید به همان جوانی که چند دقیقه پیش از میان جمعیت بلند شد و چفیه اش را در هوا تکان داد و فریاد زد: «آقا جان! چفیه.»
همه اینها، یعنی که چرا دیدار رهبر با جوانان باید حتی برای خود ایشان هم همیشه دیدار ویژهای باشد. به همان دو دلیلی که خود رهبر هم صحبتش را با آن شروع میکند: چون اولا طلبکاری قلههای بلند در صحبتهایشان موج میزند و ثانیاً بار انقلاب همیشه بر دوش نسل جوان بوده و هست و خواهد بود.
باورنکردنی است چنین سکوتی در چنین فضایی. فقط و فقط صدای رهبر است. کوچکترین صدایی با «هیسسسس» فوری جمعیت مواجه میشود. این وضع تا آخر برنامه برقرار است. البته بگذریم از تکبیرهایی که از میان دانشجویان بلند میشد و از جمعیت تکبیر میگرفت.
موقع خداحافظی فرا میرسد. این بار، خانم ها هم به جلوی محوطه هجوم میآورند. یک نفر چفیهاش را بالای جایگاه میاندازد. محافظ فوری چفیه را برمیدارد که برگرداند. اما رهبر چفیه را از او میگیرد. دعایی به آن می خواند و پس میدهد. رهبر می رود و جماعتی میمانند با خاطرهای که میخواهند هرچه زودتر برای دیگران تعریفش کنند؛ خاطرهی «مهمانی مهر».