1389/08/04
پدر و فرزندان عزیزش
گزارش دیگری از دیدار رهبر انقلاب با طلاب خارجی - ۴
سیده فاطمه مطهری
تلاشم برای زود رسیدن به برنامه، به ساعت ۸:۱۵ منتهی میشود، صف ورود خانمها را که میبینم امیدوارم میشوم که خیلی هم دیر نرسیدهام ولی هرچه نگاه میکنم اکثر چهرهها شبیه ایرانیهاست حتی به فارسی سلیس صحبت میکنند، از انتظامات میپرسم مگر دیدار طلاب خارجی نیست؟ میگوید: «از ساعت سه صبح یکسری آمده بودند و از پنج وارد حرم شدند، الان هم اجازه دادیم ایرانیها وارد شوند» عجب همتی دارند طلاب خارجی.
چهرهها متفاوت است، یاد مکه میافتم و مسجد النبی که هر طرف را نگاه میکردی چهره متفاوتی را میدیدی؛ یکی صورت سیاه و لبهای کلفت، یکی سفید با چشمان سبز، یکی سبزه و نمکی. آنجا هم با همه تفاوتها کنار هم نشسته بودند برای زیارت، اینجا هم؛ زیارت و دیدار.
ساعت ۸:۳۰ است که مجری برنامه را شروع میکند؛ اعلام میکند که همه به سمت حرم حضرت معصومه برگردند و زیارتنامه را بخوانند، جمعیت که بلند میشود یکعده از فرصت استفاده میکنند و خودشان را به صفهای جلو میرسانند، انگار این اشتیاق و زرنگبازیها مخصوص ایرانیها نیست؛ جهانی است. دختر سیهچردهای که چادر سیاهی هم به سر دارد، چند ردیف میتواند برود جلو، با خوشحالی و احساس پیروزی برمیگردد و برای دوستش که عقب مانده است، دست تکان میدهد.
معلوم است از کسانی هستند که ساعت پنج آمدهاند، ردیفهای اول نشستهاند؛ از پوست سیاه رنگشان معلوم است که آفریقایی هستند. به چهرهاش میخورد بیست و هفت سال داشته باشد ولی ۲۳ ساله است، مریم خانم هفت سال پیش با همسرش از بورکینافاسو به ایران آمدهاند و هر دو هم طلبه هستند. سهشنبه هم در مراسم استقبال بوده و میگفت : «خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش و اشکم جاری شد، خدا به هرکسی توفیق دیدن رهبر را نمی دهد» خدا را شکر میکند بهخاطر همه توفیقهایی که پیدا کرده، درس خواندن در قم و حالا هم دیدار آقا.
از دوستش میپرسم شما از کجا آمدید؟ یک ماه است از نیجریه آمده و هنوز فارسی را خوب بلد نیست، انگلیسی صحبت میکنیم. وقتی از "عایشه" پرسیدم «چرا آمدی رهبر ایران را ببینی؟» عصبانی شد و با اخم و به انگلیسی گفت : «ایشان رهبر همه جهان است نه فقط ایران» وقتی فهمید از سؤالم منظور خاصی نداشتم خندید و گفت : «از دیدن ایشان بسیار "هپی" هستم»
میروم سمت راست شبستان، چند نفری کنار هم نشستهاند و میگویند از بنگلادش هستند، خوشصحبتترینشان "سیده اشرف" است، میگویم : «مگر بنگلادش هم سید دارد؟» میگوید : «خیلیکم، ما جدمان به امام رضا علیه السلام میرسد» بیست و چهار سالش است، چهارده سالگی ازدواج کرده و همراه همسرش آمدهاند ایران برای درس خواندن. الان هم گاهی برای تبلیغ به بنگلادش میروند. این چند سال که ایران زندگی کرده، هیچوقت نتوانسته رهبر را ببیند و همیشه منتظر چنین روزی بوده تا این آقای خوب و مهربان را ببیند.
دوستش هم یازده سال است که آمده ایران و بنتالهدی درس میخواند. از هرکدام که میپرسم چرا امدی رهبر ایران را ببینی، عصبانی میشود و اعتراض که ایشان فقط رهبر ایران نیست، رهبر مسلمین جهان است، اشرف هم میگوید : «شاید ایشان رهبر ایران باشد ولی نائب امام زمان است پس رهبر ما هم میشود چون ما محب اهل بیت هستیم. ایشان نشانهای از امام زمان هستند» بعد هم میگوید «ما هرجا که هستیم باید رهبرمان را همراهی کنیم و ایشان را تنها نگذاریم» مثل ایرانی استفاده میکند و میگوید : «دوست نیمه راه نباشیم» بعد هم یکی از دوستانش را که وسط جمعیت نشسته نشانم میدهد و میگوید : «برو پیش او، خیلی خوب صحبت میکند»
دختر هشت - نه سالهاش روی پایش خوابیده. اجازه میگیرم و کنارش مینشینم. اسمش "سری سیتی" است و هفت سال است از اندونزی با همسر و بچهاش آمدهاند ایران. میگوید دو سال پیش برای دیدار آقا با مردم قم، به تهران آمده و اولینبار آنجا اقا را دیده است. میگویم : «چرا الان آمدی» میگوید : «برای پشتیبانی از انقلاب اسلامی، برای پشتیبانی از رهبر انقلاب، برای فراهم کردن حکومت مهدی (عج)، میخواهم به جهان نشان دهم که ما هستیم، آگاه هستیم. به مستکبرین نشان میدهیم که نمیتوانند به اسلام ضرر بزنند...» بعد از هر جملهاش چند ثانیهای مکث میکند با برای فکر کردن یا بهخاطر من که همه صحبتهایش را روی کاغذ بنویسم. ازش میپرسم «وقتی به کشورت برگردی، دربارهی ایران و مردمش به مردمت چه میگویی؟» جواب میدهد: «اول از همه میگویم همه حرفها و تبلیغاتی که رسانههای غربی درباره ایران و شیعه بودنش گفتهاند، درست نیست و دروغ است» پر از انرژی مثبت است. دخترک بنگلادشی راست گفت، "سری" خیلی خوب صحبت میکرد.
میروم آخر شبستان، فکر میکنم معجزه شده، چون به اندازه نشستن چهار نفر جای خالی است. با خیال راحت مینشینم ولی وقتی به طرف جایگاه نگاه میکنم تازه میفهمم چرا آن قسمت خالی مانده! ستون بزرگی روبرو است و هیچ دیدی به سمت جایگاه، باقی نذاشته است. نگاه میکنم به کل سالن، پشت ستونها اکثرا خالی است و خانمها هرطور شده در قسمتهایی که جایگاه دیده میشود نشستهاند. حق دارند؛ همه میخواهند آقا را ببینند.
ساعت ۹:۵۵ است. مجری دوباره شروع کرده به تمرین شعر. میگوید : «وقتی آقا تشریف آوردند، این شعر را بخوانید» همان جمله اولش کافی بود تا مردمی که دیگر تحمل نداشتند فکر کنند آقا آمده اند و همه بلند شوند و به سمت جلو بروند تا آقا را ببینند. مجری خودش میفهمد چه شده و میگوید : «آقا هنوز نیامدهاند، گفتم هروقت آقا آمدند» مردم میخندند.
ساعت ده و پنج دقیقه است که آقا میآیند، جمعیت بلند میشود و اینبار همه به سمت جلو حرکت میکنند. یک عده گریه میکنند، از فرصت استفاده میکنم و جائی که جایگاه دیده شود پیدا میکنم و میشینم. سمت چپم چند خانم لبنانی نشستهاند و راستم یک مادر و دختر که با چادر سفید نشستهاند، از چهره سفید و چشمان رنگیشان مشخص است که اروپایی هستند. خانمهای لبنانی مدام به نفرات جلوئیشان، که ایرانی هستند، اصرار میکنند که بنشینند تا آنها هم آقا را ببینند ولی اصرارها فایدهای ندارد. در دلم میگویم هنوز مانده تا ایرانی جماعت را بشناسد. سر صحبت را با یکنفرشان باز میکنم. دوازده سال است که ایران درس میخواند و اولینبار است به دیدار رهبر آمده است. میگوید : «وقتی برگردم لبنان، اولین چیزی که به خانواده و دوستانم میگویم همین دیدار است و بین آنها افتخار میکنم که من رهبر را دیدهام. انشالله خدا رهبر ما را حفظ کند تا امام زمان بیاید»
هنوز صحبتهای آقا شروع نشده، فرصت را غنیمت میدانم و برمیگردم به سمت راست. حدسم درست بود، بوسنییایی هستند و با یک گروه زنانه یک هفته است برای گردش و زیارت به ایران آمدهاند، امروز هم به قم آمده بودند و وقتی فهمیدند رهبر ایران را میتوانند ببینند خیلی خوشحال شدند، نه او فارسی بلد است نه من بوسنیایی، برای همین دوستش که خودش لبنانی – بوسنیایی است و چند سالیست ایران زندگی میکند، شده مترجممان. تصور کنید، یک نفر بوسنیایی حرف بزند بعد یک نفر دیگر که نه فارسی نه بوسنیایی زبان اصلیاش است ان را به فارسی ترجمه کند! داشتیم حرف میزدیم که صحبت آقا شروع شد، مترجممان ساکت شد برگشت به سمت جایگاه نگاه کرد و آرام لبخند زد، میدانستم میخواهد گوش دهد با دقت، تشکر کردم و از هر دو خداحافظی. دختر بوسنییایی به انگلیسی گفت : «بیا بوسنی، مثل ما که الان آمدیم ایران» از دعوتش تشکر میکنم و بلند میشوم تا جائی پیدا کنم و به سخنان آقا گوش بدهم. اخر سالن خالی است، میروم همانجا.
آقا میگویند : «شما در ایران غریبه نیستید، حتی مهمان هم نیستید، شما صاحبخانهاید، شما فرزندان عزیز من هستید» صدای گریهی شوق طلاب خارجی بلند میشود. شوق دارد که آقا خطاب به آنها بگویند "فرزندان عزیز من" حسودیام میشود.
کنارم دختری نشسته و گریه میکند، میپرسم «چرا گریه میکنی؟» اول جواب نمیدهد ولی وقتی مهربانتر با او حرف میزنم، میگوید : «خیلی دوست داشتم آقا را ببینم، الان هم بعضی چیزها یادم افتاده، مردم قدر این نعمتها را نمیدانند، خیلی خوب بود مردم همه جهان همچین رهبری داشتند» از چشمان سبز یشمی و صورت سفیدش معلوم بود او هم از یک کشور اروپائی است، بوسنیایی بود و اسمش "آرمینا"، میگفت : «یکسال و نیم پیش با دو نفر از دوستانم به ایران آمدیم و در بنت الهدی درس میخوانیم، یکسال در کشور خودم رفتم دانشگاه و روابط بینالملل خواندم ولی دیدم هیچ چیز دینی ندارد، تمام دانشگاههای دولتی کشورمان هم غیر دینی و به شیوه اروپایی است و برای همین تصمیم گرفتم بیایم ایران برای تحصیل. آدم وقتی جائی باشد که اعتقاد مردمش مثل خودش است، میتواند اعتقاداتش را عمیقتر کند»
وسط سالن یک خانم چفیهاش را بالای سرش تکان میدهد، به نظر من هوا خوب است و اگر ان خانم، هوای حسینیه امام خمینی تهران را تجربه کرده بود، اینجا برایش بهشت حساب میشد!
صحبتهای آقا مثل دیدار طلاب خیلی طولانی نیست، وقتی تمام میشود دوباره همان شور اول بین مردم میافتد، بلند میشوند شعار میدهند دست تکان میدهند، گریه میکنند، شکر میکنند خدا را به خاطر این نعمت. حتما خیلیهایشان در خواب هم چنین روز و دیداری را تصور نمیکردند.
قسمت مردانه خیلی زودتر خالی میشود ولی خانمها، خیلی ها تازه یادشان افتاده نامه بنویسند. به مردم نگاه میکنم. هرکس به یک زبان با دوستانش صحبت میکند، دو نفر در بغل هم رفتهاند و گریه میکنند یکیشان میگوید : «دیدی آقا چه گفتند، گفتند شما فرزندان عزیز من هستید. ما فرزندان آقا شدیم» انتظامات هم از همین جمله استفاده میکند و مدام میگوید : «فرزندان عزیز آقا، بروید بیرون. نماز اول وقت. اقا الان روی چه تاکید کردند؟ نماز اول وقت»
یک دختر حدود بیست ساله میآید و میپرسد شما ایرانی هستید؟ میگویم بله، خبرنگارم. میپرسم شما از کجائی و وقتی میگوید استرالیا، تعجب میکنم. دو دوست دیگرش هم از ترکیه و پاکستان هستند. میگویم : «چطور خانوادهات اجازه دادند از استرالیا بیایی ایران؟ برایشان سخت نبود؟» گفت : «سخت که خیلی بود مخصوصاً برای مادرم که مریض است. ولی برای تبلیغ دینم آمدهام درس بخوانم» وقتی میپرسم چند سالت است؟ میخندند و میگوید : «اوه، مای گاد» نمیدانستم برای خانمهای استرالیایی هم نگفتن سن مهم است.
یک خانم تاجیکستانی میاید طرفم و میخواهد که نامهاش را به رهبر برسانم، انتظامات را نشانش میدهم و میگویم به آنها بده. از فرصت استفاده میکنم و از فرزانه میپرسم وقتی برگشتی تاجیکستان به مردم کشورت و دوستانت درباره این دیدار چه میگویی؟» میگوید: «مردم کشور من چهار امامی هستند، وقتی برگشتم حتماً بهشان میگویم که اسلام را خوب بشناسند، دوازده امام را بشناسند، امام زمان را بشناسند. من سال دیگر به کشورم بر میگردم» برایش آروزی موفقیت میکنم.
انتظامات دیگر دارد عصبانی میشود. میآیم بیرون؛ آنجا هم هنوز ملت در حال نامه نوشتن هستند! تصور میکنم اگر قرار بود خود آقا این حجم نامه را میخواندند چه میشد. مینشینم گوشهای و نکتههایی که دیده بودم را سریع مینویسم. یک دختر آفریقایی به طرفم میآید و میگوید : «شما خبرنگارید؟ میشود چیزهایی که من میگویم را بنویسید؟» میگویم بگو فقط زود : «بنویسید، بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه خلیفه از کشور نیجریه از جامعةالمصطفی تشکر میکنم که ما را دعوت کردند برای دیدن این آقای مهربان. جانم فدای رهبر. خونم برای آقا». خواهرش زینب هم میآید و همان حرفهای فاطمه را تکرار میکند و اصرار دارد که اخرش حتماً بنویسم "والسلام" حتما برای اینکه یک کلمه بیشتر از خواهرش گفته باشد.
همه میروند وضو بگیرند و به سفارش رهبرشان برای نماز اول وقت، گوش دهند؛ و من فکر میکنم به این همه شور و اراده و عزم؛ و به تکتک حرفهایی که امروز از «فرزندان رهبر» شنیدم.
چهرهها متفاوت است، یاد مکه میافتم و مسجد النبی که هر طرف را نگاه میکردی چهره متفاوتی را میدیدی؛ یکی صورت سیاه و لبهای کلفت، یکی سفید با چشمان سبز، یکی سبزه و نمکی. آنجا هم با همه تفاوتها کنار هم نشسته بودند برای زیارت، اینجا هم؛ زیارت و دیدار.
ساعت ۸:۳۰ است که مجری برنامه را شروع میکند؛ اعلام میکند که همه به سمت حرم حضرت معصومه برگردند و زیارتنامه را بخوانند، جمعیت که بلند میشود یکعده از فرصت استفاده میکنند و خودشان را به صفهای جلو میرسانند، انگار این اشتیاق و زرنگبازیها مخصوص ایرانیها نیست؛ جهانی است. دختر سیهچردهای که چادر سیاهی هم به سر دارد، چند ردیف میتواند برود جلو، با خوشحالی و احساس پیروزی برمیگردد و برای دوستش که عقب مانده است، دست تکان میدهد.
معلوم است از کسانی هستند که ساعت پنج آمدهاند، ردیفهای اول نشستهاند؛ از پوست سیاه رنگشان معلوم است که آفریقایی هستند. به چهرهاش میخورد بیست و هفت سال داشته باشد ولی ۲۳ ساله است، مریم خانم هفت سال پیش با همسرش از بورکینافاسو به ایران آمدهاند و هر دو هم طلبه هستند. سهشنبه هم در مراسم استقبال بوده و میگفت : «خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش و اشکم جاری شد، خدا به هرکسی توفیق دیدن رهبر را نمی دهد» خدا را شکر میکند بهخاطر همه توفیقهایی که پیدا کرده، درس خواندن در قم و حالا هم دیدار آقا.
از دوستش میپرسم شما از کجا آمدید؟ یک ماه است از نیجریه آمده و هنوز فارسی را خوب بلد نیست، انگلیسی صحبت میکنیم. وقتی از "عایشه" پرسیدم «چرا آمدی رهبر ایران را ببینی؟» عصبانی شد و با اخم و به انگلیسی گفت : «ایشان رهبر همه جهان است نه فقط ایران» وقتی فهمید از سؤالم منظور خاصی نداشتم خندید و گفت : «از دیدن ایشان بسیار "هپی" هستم»
میروم سمت راست شبستان، چند نفری کنار هم نشستهاند و میگویند از بنگلادش هستند، خوشصحبتترینشان "سیده اشرف" است، میگویم : «مگر بنگلادش هم سید دارد؟» میگوید : «خیلیکم، ما جدمان به امام رضا علیه السلام میرسد» بیست و چهار سالش است، چهارده سالگی ازدواج کرده و همراه همسرش آمدهاند ایران برای درس خواندن. الان هم گاهی برای تبلیغ به بنگلادش میروند. این چند سال که ایران زندگی کرده، هیچوقت نتوانسته رهبر را ببیند و همیشه منتظر چنین روزی بوده تا این آقای خوب و مهربان را ببیند.
دوستش هم یازده سال است که آمده ایران و بنتالهدی درس میخواند. از هرکدام که میپرسم چرا امدی رهبر ایران را ببینی، عصبانی میشود و اعتراض که ایشان فقط رهبر ایران نیست، رهبر مسلمین جهان است، اشرف هم میگوید : «شاید ایشان رهبر ایران باشد ولی نائب امام زمان است پس رهبر ما هم میشود چون ما محب اهل بیت هستیم. ایشان نشانهای از امام زمان هستند» بعد هم میگوید «ما هرجا که هستیم باید رهبرمان را همراهی کنیم و ایشان را تنها نگذاریم» مثل ایرانی استفاده میکند و میگوید : «دوست نیمه راه نباشیم» بعد هم یکی از دوستانش را که وسط جمعیت نشسته نشانم میدهد و میگوید : «برو پیش او، خیلی خوب صحبت میکند»
دختر هشت - نه سالهاش روی پایش خوابیده. اجازه میگیرم و کنارش مینشینم. اسمش "سری سیتی" است و هفت سال است از اندونزی با همسر و بچهاش آمدهاند ایران. میگوید دو سال پیش برای دیدار آقا با مردم قم، به تهران آمده و اولینبار آنجا اقا را دیده است. میگویم : «چرا الان آمدی» میگوید : «برای پشتیبانی از انقلاب اسلامی، برای پشتیبانی از رهبر انقلاب، برای فراهم کردن حکومت مهدی (عج)، میخواهم به جهان نشان دهم که ما هستیم، آگاه هستیم. به مستکبرین نشان میدهیم که نمیتوانند به اسلام ضرر بزنند...» بعد از هر جملهاش چند ثانیهای مکث میکند با برای فکر کردن یا بهخاطر من که همه صحبتهایش را روی کاغذ بنویسم. ازش میپرسم «وقتی به کشورت برگردی، دربارهی ایران و مردمش به مردمت چه میگویی؟» جواب میدهد: «اول از همه میگویم همه حرفها و تبلیغاتی که رسانههای غربی درباره ایران و شیعه بودنش گفتهاند، درست نیست و دروغ است» پر از انرژی مثبت است. دخترک بنگلادشی راست گفت، "سری" خیلی خوب صحبت میکرد.
میروم آخر شبستان، فکر میکنم معجزه شده، چون به اندازه نشستن چهار نفر جای خالی است. با خیال راحت مینشینم ولی وقتی به طرف جایگاه نگاه میکنم تازه میفهمم چرا آن قسمت خالی مانده! ستون بزرگی روبرو است و هیچ دیدی به سمت جایگاه، باقی نذاشته است. نگاه میکنم به کل سالن، پشت ستونها اکثرا خالی است و خانمها هرطور شده در قسمتهایی که جایگاه دیده میشود نشستهاند. حق دارند؛ همه میخواهند آقا را ببینند.
ساعت ۹:۵۵ است. مجری دوباره شروع کرده به تمرین شعر. میگوید : «وقتی آقا تشریف آوردند، این شعر را بخوانید» همان جمله اولش کافی بود تا مردمی که دیگر تحمل نداشتند فکر کنند آقا آمده اند و همه بلند شوند و به سمت جلو بروند تا آقا را ببینند. مجری خودش میفهمد چه شده و میگوید : «آقا هنوز نیامدهاند، گفتم هروقت آقا آمدند» مردم میخندند.
ساعت ده و پنج دقیقه است که آقا میآیند، جمعیت بلند میشود و اینبار همه به سمت جلو حرکت میکنند. یک عده گریه میکنند، از فرصت استفاده میکنم و جائی که جایگاه دیده شود پیدا میکنم و میشینم. سمت چپم چند خانم لبنانی نشستهاند و راستم یک مادر و دختر که با چادر سفید نشستهاند، از چهره سفید و چشمان رنگیشان مشخص است که اروپایی هستند. خانمهای لبنانی مدام به نفرات جلوئیشان، که ایرانی هستند، اصرار میکنند که بنشینند تا آنها هم آقا را ببینند ولی اصرارها فایدهای ندارد. در دلم میگویم هنوز مانده تا ایرانی جماعت را بشناسد. سر صحبت را با یکنفرشان باز میکنم. دوازده سال است که ایران درس میخواند و اولینبار است به دیدار رهبر آمده است. میگوید : «وقتی برگردم لبنان، اولین چیزی که به خانواده و دوستانم میگویم همین دیدار است و بین آنها افتخار میکنم که من رهبر را دیدهام. انشالله خدا رهبر ما را حفظ کند تا امام زمان بیاید»
هنوز صحبتهای آقا شروع نشده، فرصت را غنیمت میدانم و برمیگردم به سمت راست. حدسم درست بود، بوسنییایی هستند و با یک گروه زنانه یک هفته است برای گردش و زیارت به ایران آمدهاند، امروز هم به قم آمده بودند و وقتی فهمیدند رهبر ایران را میتوانند ببینند خیلی خوشحال شدند، نه او فارسی بلد است نه من بوسنیایی، برای همین دوستش که خودش لبنانی – بوسنیایی است و چند سالیست ایران زندگی میکند، شده مترجممان. تصور کنید، یک نفر بوسنیایی حرف بزند بعد یک نفر دیگر که نه فارسی نه بوسنیایی زبان اصلیاش است ان را به فارسی ترجمه کند! داشتیم حرف میزدیم که صحبت آقا شروع شد، مترجممان ساکت شد برگشت به سمت جایگاه نگاه کرد و آرام لبخند زد، میدانستم میخواهد گوش دهد با دقت، تشکر کردم و از هر دو خداحافظی. دختر بوسنییایی به انگلیسی گفت : «بیا بوسنی، مثل ما که الان آمدیم ایران» از دعوتش تشکر میکنم و بلند میشوم تا جائی پیدا کنم و به سخنان آقا گوش بدهم. اخر سالن خالی است، میروم همانجا.
آقا میگویند : «شما در ایران غریبه نیستید، حتی مهمان هم نیستید، شما صاحبخانهاید، شما فرزندان عزیز من هستید» صدای گریهی شوق طلاب خارجی بلند میشود. شوق دارد که آقا خطاب به آنها بگویند "فرزندان عزیز من" حسودیام میشود.
کنارم دختری نشسته و گریه میکند، میپرسم «چرا گریه میکنی؟» اول جواب نمیدهد ولی وقتی مهربانتر با او حرف میزنم، میگوید : «خیلی دوست داشتم آقا را ببینم، الان هم بعضی چیزها یادم افتاده، مردم قدر این نعمتها را نمیدانند، خیلی خوب بود مردم همه جهان همچین رهبری داشتند» از چشمان سبز یشمی و صورت سفیدش معلوم بود او هم از یک کشور اروپائی است، بوسنیایی بود و اسمش "آرمینا"، میگفت : «یکسال و نیم پیش با دو نفر از دوستانم به ایران آمدیم و در بنت الهدی درس میخوانیم، یکسال در کشور خودم رفتم دانشگاه و روابط بینالملل خواندم ولی دیدم هیچ چیز دینی ندارد، تمام دانشگاههای دولتی کشورمان هم غیر دینی و به شیوه اروپایی است و برای همین تصمیم گرفتم بیایم ایران برای تحصیل. آدم وقتی جائی باشد که اعتقاد مردمش مثل خودش است، میتواند اعتقاداتش را عمیقتر کند»
وسط سالن یک خانم چفیهاش را بالای سرش تکان میدهد، به نظر من هوا خوب است و اگر ان خانم، هوای حسینیه امام خمینی تهران را تجربه کرده بود، اینجا برایش بهشت حساب میشد!
صحبتهای آقا مثل دیدار طلاب خیلی طولانی نیست، وقتی تمام میشود دوباره همان شور اول بین مردم میافتد، بلند میشوند شعار میدهند دست تکان میدهند، گریه میکنند، شکر میکنند خدا را به خاطر این نعمت. حتما خیلیهایشان در خواب هم چنین روز و دیداری را تصور نمیکردند.
قسمت مردانه خیلی زودتر خالی میشود ولی خانمها، خیلی ها تازه یادشان افتاده نامه بنویسند. به مردم نگاه میکنم. هرکس به یک زبان با دوستانش صحبت میکند، دو نفر در بغل هم رفتهاند و گریه میکنند یکیشان میگوید : «دیدی آقا چه گفتند، گفتند شما فرزندان عزیز من هستید. ما فرزندان آقا شدیم» انتظامات هم از همین جمله استفاده میکند و مدام میگوید : «فرزندان عزیز آقا، بروید بیرون. نماز اول وقت. اقا الان روی چه تاکید کردند؟ نماز اول وقت»
یک دختر حدود بیست ساله میآید و میپرسد شما ایرانی هستید؟ میگویم بله، خبرنگارم. میپرسم شما از کجائی و وقتی میگوید استرالیا، تعجب میکنم. دو دوست دیگرش هم از ترکیه و پاکستان هستند. میگویم : «چطور خانوادهات اجازه دادند از استرالیا بیایی ایران؟ برایشان سخت نبود؟» گفت : «سخت که خیلی بود مخصوصاً برای مادرم که مریض است. ولی برای تبلیغ دینم آمدهام درس بخوانم» وقتی میپرسم چند سالت است؟ میخندند و میگوید : «اوه، مای گاد» نمیدانستم برای خانمهای استرالیایی هم نگفتن سن مهم است.
یک خانم تاجیکستانی میاید طرفم و میخواهد که نامهاش را به رهبر برسانم، انتظامات را نشانش میدهم و میگویم به آنها بده. از فرصت استفاده میکنم و از فرزانه میپرسم وقتی برگشتی تاجیکستان به مردم کشورت و دوستانت درباره این دیدار چه میگویی؟» میگوید: «مردم کشور من چهار امامی هستند، وقتی برگشتم حتماً بهشان میگویم که اسلام را خوب بشناسند، دوازده امام را بشناسند، امام زمان را بشناسند. من سال دیگر به کشورم بر میگردم» برایش آروزی موفقیت میکنم.
انتظامات دیگر دارد عصبانی میشود. میآیم بیرون؛ آنجا هم هنوز ملت در حال نامه نوشتن هستند! تصور میکنم اگر قرار بود خود آقا این حجم نامه را میخواندند چه میشد. مینشینم گوشهای و نکتههایی که دیده بودم را سریع مینویسم. یک دختر آفریقایی به طرفم میآید و میگوید : «شما خبرنگارید؟ میشود چیزهایی که من میگویم را بنویسید؟» میگویم بگو فقط زود : «بنویسید، بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه خلیفه از کشور نیجریه از جامعةالمصطفی تشکر میکنم که ما را دعوت کردند برای دیدن این آقای مهربان. جانم فدای رهبر. خونم برای آقا». خواهرش زینب هم میآید و همان حرفهای فاطمه را تکرار میکند و اصرار دارد که اخرش حتماً بنویسم "والسلام" حتما برای اینکه یک کلمه بیشتر از خواهرش گفته باشد.
همه میروند وضو بگیرند و به سفارش رهبرشان برای نماز اول وقت، گوش دهند؛ و من فکر میکنم به این همه شور و اراده و عزم؛ و به تکتک حرفهایی که امروز از «فرزندان رهبر» شنیدم.