• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1389/07/29

«اللهم زِد و لاتنقُص»

گزارشی از دیدار رهبر با خانواده شهید حقانی
محمدتقی خرسندی
«دو تا خونواده رو شما برو. دو تا خونواده رو ایشون» بیدار که می‌شوم، همین دو جمله را می‌شنوم. با همین دو جمله هم می‌توانستم حدس بزنم ماجرا چیست. برای اطمینان به شوخی از مهدی می‌پرسم: «انگار می‌خواید بار سنگینی رو دوش من بذارین». مهدی بلند می‌شود و می‌گوید: «پاشو زود آماده شو. آقا می‌خواد بره خونه شهید. قراره بریم برای تهیه گزارش». ساعت نزدیک 5 عصر است.

وسایل را می‌دهیم برای کنترل و وارد حسینیه می‌شویم. اذان را که می‌گویند، رهبر وارد می‌شود. بالاخره ما هم فرصت می‌کنیم نمازی را به امامت رهبر بخوانیم. عده‌ای از مردم عادی هم آمده‌اند. بین دو نماز، رهبر مشغول نماز غفیله می‌شود. من و مهدی هم موضوعات را با هم چک می‌کنیم. من را صدا می‌زنند که با یکی از گروه‌ها حرکت کنم. وسایل‌مان را تحویل می‌گیریم و از در پشتی حسینیه خارج می‌شویم.

فرصتی می‌شود ببینم همسایه‌های حسینیه چه می‌کشند. به‌خصوص این‌ها که خانه‌شان هم توی قسمت حافظت‌شده افتاده. خانمی از بیرون می‌آید. خودش نرده‌ها را کنار می‌زند و وارد می‌شود. ضبطم را به سمتش می‌گیرم و از وضعیت‌شان می‌پرسم. می‌گوید مشکلی نیست. به‌خصوص از وقتی بچه‌های تهران آمده‌اند. ما را می‌شناسند و مشکلی برای تردد نداریم. قبل‌تر که بچه‌های قم بودند، هربار که می‌خواستیم وارد محوطه شویم، یک‌بار کنترل‌مان می‌کردند. خیلی اذیت می‌شدیم.
تفاوت نوع برخورد را دیروز در دیدار خانواده شهدا و ایثارگران هم دیده‌بودم و خوب می‌فهمیدم منظورش را. می‌خواهد به صحبتش ادامه دهد که مینی‌بوس راه می‌افتد. تشکر می‌کنم و می‌دوم به سمت مینی‌بوس. ساعت حدود 6 شب است.

با راننده 10 نفر می‌شویم. تذکر می‌دهند که دوربین‌ها را طوری بپوشانید که مردم حساس نشوند. کوچه‌پس‌کوچه‌های باریکی را طی می‌کنیم تا به منزل شهید برسیم. سر کوچه می‌مانیم تا ماشین رهبر هم نزدیک شود و بعد ما وارد منزل شویم. چون با داشتن امکانات تصویربرداری و... حضور ما همه‌چیز را لو می‌دهد. توقف مان سر کوچه بیشتر از نیم‌ساعت طول می‌کشد. پرده‌های مینی‌بوس را کشیده‌ایم که داخلش معلوم نباشد و حساسیت کسی برانگیخته نشود.

ساعت 7 وارد منزل شهید حقانی می‌شویم. دو اتاق دارد با یک آشپزخانه، کمتر از 70 متر. البته با یک حیاط تقریبا 30متری. خیلی قدیمی و ساده است. حتی کولر ندارد و پنکه سقفی روشن است. روی طاقچه چندین عکس گذاشته شده که فقط از گل‌های اطرافش می‌توان فهمید که کدام عکس شهید است. عکس قدیمی و رنگ و رو رفته‌ای هم از رهبر، داخل قاب، روی طاقچه گذاشته‌اند. از این عکس‌های قدیمی رهبر و امام، در خانواده کهن‌سالان زیاد می‌توان پیدا کرد. قاب عکس بزرگ و زیبایی از رهبر هم به دیوار است.

معمول این است که به خانواده شهدا می‌گویند یکی از مسوولین قرار است بیاید و فقط چند دقیقه مانده به ورود رهبر، موضوع را می‌گویند. اما انگار اعضای این خانواده از صبح موضوع را می‌دانسته‌اند. برای همین، همه فامیل را جمع کرده‌اند. پیرزن شکسته‌ای روی صندلی نشسته که معلوم است مادر شهید است. چند خانم کهنسال هم کنارش روی صندلی هستند. چهره جوان‌ها بسیار مضطرب است، اما آرامش خاصی در صورت مادر شهید دیده می‌شود.

ساعت 7 شب است که رهبر وارد می‌شود. مردها برای دست‌بوسی جلو می‌آیند؛ چندین روحانی که ظاهرا همه‌شان برادر شهید هستند. همه جمع می‌شوند توی اتاق بزرگ‌تر. حدود 30 خانم و 10 آقا. عکاس‌ها هم وارد اتاق می‌شوند، اما اجازه ورود من را نمی‌دهند. ضبطم را می‌دهم به یکی از محافظ‌ها تا بگذارد نزدیک رهبر. رهبر مثل همه این دیدارها، اول سراغ مادر شهید را می‌گیرد و با او احوال‌پرسی می‌کند. بعد آقای موسی‌پور (استاندار قم) و رحیمیان را صدا می‌کند که کنارش بنشینند. سرپرست تیم حفاظت به سایر محافظ‌ها اشاره می‌کند که کسی از جمع آنها وارد این اتاق نشود. از حرکت چشم و ابرویش می‌توان حدس زد که خواسته رهبر است. من هم فرصتی پیدا می‌کنم تا بروم انتهای اتاق.

یک روحانی، کنار رهبر می‌ایستد و خیلی رسمی خیرمقدم می‌گوید و شروع می‌کند به معرفی افراد. مادر شهید، خواهر شهید که خودش مادر شهید است، همسر شهید، مادر همسر شهید که خودش هم مادر شهید است... و همین‌طور یکی‌یکی خانم‌ها را معرفی می‌کند که هرکدام نسبت نزدیکی با یک شهید دارند. ولی بعضی نسبت‌ها خیلی پیچیده می‌شود. مثل دختر شهید نعیمی که برادر شهید حقانی، با مادر او ازدواج کرده است. معرفی خانم‌ها که تمام می‌شود، رهبر می‌گوید کمی هم به معرفی آقایان بپردازید. همه می‌زنند زیر خنده. آقایان هم همه فرزند و برادر و داماد شهید هستند. از جمله فرزند شهید حقانی که عقدش را هم خود رهبر خوانده بوده.

برادر شهید هنوز دارد صحبت می‌کند که چند دختربچه جلو می‌روند تا دست رهبر را ببوسند. رهبر سر آن‌ها را می‌بوسد. برادر شهید صحبتش را قطع می‌کند. اما رهبر می‌گوید که شما ادامه بدهید، می‌شنوم.

رهبر کمی از شهید حرف می‌زند که در مجلس همکار بوده‌اند. می‌گوید: «خاطره خاصی از ایشان یادم نمی‌آید. اما در کمیسیون دفاع که من رئیسش بودم، ایشان یکی از معاونین بود. زیاد خدمتشان بودم. فردی خدوم، زحمتکش، دلسوز و عفیف بود؛ از همه جهت شایسته.

رهبر که خاطره نمی‌گوید، فرزند شهید می‌گوید: «من خاطره‌ای را از شهید شنیده‌ام که اگر اجازه بدهید نقل کنم. شما که جایی نمی‌گویید. من نقل می‌کنم. اگر درست است، شما تایید کنید.» خاطره‌اش را که می‌گوید، رهبر تایید می‌کند و این خاطره نشنیده‌شده از ابتدای انقلاب را با جزئیات بیشتری تعریف می‌کند.
خاطره را که می‌گویند، رهبر خاطره جدیدی یادش می‌آید از تشکیل گروهی برای سازمان‌دهی تبلیغات. و این که شهید حقانی دبیر گروهی بود که پایه و اساس تشکیل سازمان تبلیغات اسلامی را بنا نهاد.

نوبت می‌رسد به هدیه‌ها. رهبر به هرکدام از مادر و همسر شهدا، قرآنی می‌دهد و سکه‌ای. روی قرآن هم چند خطی به یادگار می‌نویسد.

رهبر دارد روی قرآن‌ها می‌نویسد که مادر یکی از شهدا چفیه‌ای را می‌دهد برای تبرک. چفیه که برمی‌گردد، خانم‌ها دست‌به‌دستش می‌کنند و روی صورتشان می‌کشند. چفیه به هر نفر که می‌رسد، صورتش خیس می‌شود.

حالا نوبت فرزند شهداست. رهبر کیفش را می‌خواهد و یکی‌یکی همه را دعوت می‌کند تا سکه‌ای از او بگیرند. یکی از پسرهایی شهید نیست. رهبر سکه را به برادرش می‌دهد و می‌گوید: «این هم امانتا خدمت شما» بعد که همه می‌زنند زیر خنده، ادامه می‌دهد: «به شما اعتماد نکنیم، به که اعتماد کنیم».

کار به خواهر و برادرهای شهید می‌رسد. می‌پرسد چندتا داریم؟ می‌گویند زیاد داریم و می‌زنند زیر خنده. رهبر هم می‌گوید: «اللهم زِد و لاتنقُص»

کودک توی جمع زیاد است. به‌خصوص دختری که مادرش می‌گوید امروز تکلیف شده. فکر کنم به‌خاطر اوست که بقیه هم به هدیه می‌رسند؛ رهبر بهانه‌ای هم برای این کار جور می‌کند: «بچه‌های کمتر از 10 سال چندتا داریم؟» مسوولین بیت رنگ‌شان پریده. توی گوش هم می‌گویند نکند سکه کم بیاوریم. اما چیزی کم نمی‌آید. « اللهم زِد و لاتنقُص»

رهبر که می‌رود، می‌روم ضبطم را بردارم که می‌بینم نیست. یکی از مسوولین بیت، اشتباهی آن را برده است. خانم‌ها در اتاق می‌زنند زیر گریه. می‌دوم تا به مینی‌بوس برسم برای خانه بعدی. همسایه‌ها بیرون ریخته‌اند. پسربچه‌ای از سر کوچه می‌دود و داد می‌زند: «آقا رو دیدم.» پیرزنی به زور خود را به سر کوچه می‌رساند، بلکه رهبرش را ببیند. یک نفر نامه‌ای به ما می‌دهد که به رهبر برسانیم. یکی از همسایه‌ها شاکی است. می‌گوید چرا خانم حقانی به من نگفت، من هم مادر شهید هستم. «اللهم زِد و لاتنقُص»