1389/07/27
اینجا قم است
سفر به قم / روایت استقبال مردم قم از رهبرشان - 2
فاطمه عربزاده
اول
خبر آمد خبری در راه است به کسی نگویید!
هفته دفاع مقدس؛ نیروهای نظامی مراسمی برپا کرده بودند که شبیه رزم شبهای پادگان میشداغ بود البته با کمی تفاوت که آن را ارتش اجرا میکرد و این را کسانی که به قول خودشان نظمشان در بینظمیشان بود. سخنران قبل از آغاز رزم شب مسئولی بود که در میان صحبتهایش به سری ناگفته اشاره کرد و از مردم به خصوص خبرنگارها خواست که به کسی نگویند: " رهبر عزیز انقلاب به زودی میهمان شهر ما خواهند بود و..." خندهام گرفته بود نه از اینکه چند شب پیش در همه خبرگزاریها اعلام شده بود از این که هیچ کس ابراز احساساتی نکرد گویا همه میدانستند و سردار تازه خبردار شده بود. قرار بود تا آقا به زودی بیایند و بعد از آن ما هم مثل هر سال در کنار امام رضا باشیم برای تبریک و دیدار تازه خانواده مان. که این آمدن تاخیر افتاد آنقدر که ترجیح دادیم آقا را ببینیم و دیدار امام رضا را به بعد حواله کردیم. این را گفتم تا بدانید نویسنده یک مشهدی است که همه چیز این روز را با دیدار های مشهد مقایسه میکند.
دوم
به جهان خرم از آنام که جهان خرم از اوست
اینجا قم است و اصولا تنها قمیها میدانند که جشن در قم چه معنا و مفهومی دارد. برای عزاداریها دهه برپاست و برای تولدها خیلی خبر باشد یکی دو روز جشن میگیرند! اما این دهه کرامت حال و هوای دیگری داشت قم. ایستگاههای صلواتی اسپندی که دود میشد چراغانیها و پرچمها روز به روز بیشتر میشدند و این وسط بنرهای عکس آقا که به بهانه خوشآمد گویی همه جا نصب شده بود شهر را زیباتر کرده بود. برعکس همیشه که دلم از ریخت و پاشهای تشریفاتی میگرفت این بار به هر کدام از عکسها که نگاه میکردم دلم باز میشد. شاید به خاطر این بود که برای اولین بار قم را چندین روز غرق در شادی میدیدم و این به برکت قدوم صاحب این عکس بود.
بماند که بعضیها هم شورش را درآورده بودند و سر چهارراهها؛ ایستگاه صلواتی علم کردند و پوستر عکس آقا را به ماشینها میدادند و صدای بوق ماشینهایی که عجله داشتند را در میآوردند و یا اینکه آنچنان دودی به راه میانداختند که باید در و پنجرهها را میبستی تا از سرفه کردن در امان بمانی. خلاصه اینجا قم است و بعد از 10 سال میهمانیدارد.
سوم
در ره منزل لیلی هزاران خان است!
شب قبل از شوق خوابم نمیبرد و با خواندن کتاب داستان سیستان خودم را آرام میکردم. صبح زودمان شد ساعت 7 از خانه که بیرون زدم امید نداشتیم تا به مسیر استقبال برسم و از همان اول عزم حرم را کردم تا لااقل آن جلوترها بنشینم. با سر انگشتانم حسابی کردم که خوب آقا اگر ساعت 8 میدان جهاد باشند باید تا 9 برسند به حرم. با همین خیال رفتیم حرم. ابتدا همه چیز عادی بود و کمی گمراه کننده چهقدر همه جا خلوت بود البته با مقیاس کارهایی که قمیها چند روز پیش انجام میدادند خلوت بود. گفتیم انشا الله خیر است و کم کم ملت بیدار میشوند حتمیاز ذوق، دیشب بیدار بودهاند. چهار اتوبوس شرکت واحد ردیف شده بودند تا وسایل ملت را به امانت بگیرند از ته دل ذوقی زدم به خاطر چند برگ و خودکاری که دستم بود. سبک بار سبکبار. به خیالم زرنگی کردهام نه گوشی نه کیف نه هیچی. رفتم به سمت جایگاه تفتیش و این اول ماجرا بود.
بعد از کلی فشار چند قدمی جلو رفتم. داربست هایی نصب شده بود برای بازرسی که در ردیف اول خواهرانی ایستاده بودند تا کم کم مردم را به داخل راهنمایی کنند تا بازرسی بهتر انجام شود. یک پارچه زرد که رویش نوشته بود "انتظامات مراسم" به صورت حمایل روی چادرهایشان نصب کرده بودند. از بینظمی مردم و سرو صداهایشان و صد البته چادرهای بی کششان در این شرایط که مجبورشان میکرد دست بغل دستیشان را ول کنند تا آن را روی سرشان بکشند و در همین فاصله ملت هل میدادند و داخل فضای بازرسی میشدند حدس زدم باید از خواهران سخت کوش فرهنگی باشند که بعد از چند دقیقه حدسم به یقین تبدیل شد. از هر پنج نفری که داخل میشدند یک نفر با فشار و زور برمیگشت. و صدای بقیه را بلند میکردند و این به خاطر موبایلها و عطر و آینهای بود که همراه داشتند. و جالب اینکه هیچ کدام از خواهران فرهنگی این زحمت را به خود نمیدادند تا کمی صدایشان را بلند کنند و بگویند چه چیزهایی ممنوع است تا این حرکات تکرار نشود. سرم را 360 درجه چرخاندم هیچ کجا هم وسائل ممنوعه نوشته نشده بود این هم یکی از آ ن کارها بود که همیشه نقطه سر خط داشت.
از زنانی که به بهانهی بچههایشان سر بقیه داد میکشیدند و یا صبر مادرانی که بچه هایشان را بغل کرده بودند و بقیه را به آرامش دعوت میکردند یا نوجوانانی که با آن سرو صدایشان نمیدانم کی آمدند و کیرفتند بگذریم. نوبت بازرسی من رسید. خوشحال که به ثانیه نمیکشد که رد میشوم... نه خیر انگار این خواهران سپاهی را کوک کرده بودند که برای همه باید یک اندازه وقت میگذاشتند. میخواهد ساک و بچه داشته باشی یا چند برگه و خودکار . به نفر دوم که رسیدم گفتم: اگر کیف آورده بودم کمتر میگشتین نه؟ نه نگاه کرد و نه جواب داد خودکارم را گرفت و فنرش را هم در آورد این یعنی مسئولیتپذیری!
چهارم
که عشق آسان نمود اول ولی افتادند فشارها!
ساعت 8:15 بود جمعت زیاد نبود اما بی نظم همه جا پراکنده بودند هر چه جلو رفتم نه انگار خبری از فرش نیست. کمی کفری شدم بغل دستیم دختر جوانی بود که لبخند از لبانش نمیافتاد. "امسال خیلی خوب است. آن دفعه که آقا آمدند خانمها خیلی کم جا داشتند و بیشتر توی خیابان بودند." با همان لبخند ادامه میداد "شما نامه نوشتید؟ جواب میدهندها! ایکاش دیشب زیرنویس میکردند چی ممنوعه. خیلی از وسائلم را گرفتند باید زود برگردم فردا امتحان دارم اومدم فقط ببینمش و برم." فقط نگاهش میکردم. یکدفعه جمعیت بلند شد و من هم خودم را جلو کشاندم. همه نشستند و من ماندم و اندازه کف پاهایم جا. کفشهایم را در آوردم تا به کسی نخورد و البته بعدا چوب همین حماقتم را خوردم.
هلیکوپتری از روی سر جمعیت رد شد با حرکت او تمام پرچمها و عکسها به حرکت در آمدند و سرها و فریادها به سمت آسمان بلند شد. فیلمبردار به خوبی دیده میشد فکر کنم آن هم بدش نیامد تا آمدن آقا ده بار بیشتر از روی سرمان گذشت و هر بار همان اشتیاق را میدید. برنامه شروع شد و خدا خدا میکردم حین خواندن قرآن برنگردد. ساعت 9:15 شده بود و خبری از رهبر نشد گفتم لابد مسیر شلوغ است تا 10 میرسند. تواشیح، مداحی، گروه سرود، دوباره تواشیح، دوباره مداحی، خواندن یک شعر توسط یک شاعر و... خلاصه ساعت از 10:15 هم گذشت چند بار دیگر هم جابه جا شدم و پشت سرم را که نگاه میکردم یک 4-5 متری پیش روی داشتم. ملت عصبی شده بودند که صدایی بلند شد: «بله بله بفرمایید آقا جان خودم ام. بگید.» سرها همه برگشته بودند به طرف دختر جوانی که خم شده بود و انگار با تلفن همراهش صحبت میکرد. عجیبتر از همراه داشتنش حرف زدنش بود: «آهان پس ما بریم بعدا بیایم. چشم چشم.» سرش را بلند کرد و گفت: «آقا میگن عصر میان بفرمایید خونه هاتون.» تو اون شلوغی و گرما خنده روی لب همه نشست. کمی امیدوار شدم. سعی کردم از آنجا دور نشوم تا روحیهام حفظ شود مجری دوباره آمد. راستش نمیدانم چرا از مجری های مراسم دیدار لجم در میآید همچین رفتار میکنند که همه چیز درست است. و البته این مجری ویژه لج درآور بود از اول در سایه جایگاه چیزهای بی تناسب زیاد میگفت و به همه امر میکرد آرام باشند و بشینند و آفتاب پاییزی را تحمل کنند و... ما که آفتاب پاییزی در قم ندیدیم همیشه آفتابش تابستانیاست. این جا قم است!
پنجم
آمدی جانم به قربانت بالاخره!
ساعت 11 شد همه بلند شدند و دیگر طاقت ندارند خادم هایی که برای نقاره زدن آماده شده و نشسته بودند هم بلند شدند. همه چشمشان به آنها بود چون از آن ارتفاع پشت جایگاه که صحن ایوان آینه بود را خوب میدیدند و از نگاهشان میشد فهمید که آقا آمدند یا نه؟ مجری ادامه داد: " همه با هم: صل علی محمد نائب مهدی آمد" صدا از جمعیت بلند شد: ای گل زهرا بیا منتظر تو هستیم! و آن قدر گفتند تا نفس کم آوردند و جالب آنجا بود که مجری کم نیاورده بود و یک چیزی را از روی برگه پشت سر هم میخواند و انگار نه انگار. 11:15 بود بی مقدمه یک نفر پشت میکروفن آمد شروع کرد به مداحی که صدای همه بلند شد. چند دقیقه بعد مجری دوباره آمد. با شلوغ شدن جایگاه و مرتب ایستادن خادمها شک همه به یقین تبدیل شد آقا آمدند.
ششم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم!
جمعیت که نیم ساعتی بود ایستاده بودند شروع کردند به شعار دادن و فشارها آنقدر زیاد بود که یک جا نمیشد ایستاد و هر کس که قد رشید نداشت مثل من نه تنها جایگاه را نمیدید هر لحظه زیر دست و پا هم گم میشد چند دقیقه ای گذشت و هر لحظه منتظر انتظامات بودم که همه را بنشانند. نخیر این یکی هم با مشهد فرق داشت انتظامات کجا بود با یک دست چادرم را گرفته بودم و با دست دیگر کفشها و کاغذ و قلم زیر بغلم را. شانس آوردم که ترم گذشته تربیت بدنی داشتم و دویدن با سر انگشتان پا را تمرین کرده بودم. با این حال هر ده انگشتم زیر کفشهای ملت له شدند. درست شده بودم مثل کره زمین که هم به دور خودش میچرخد و هم به دور خورشید. تصورش سخت است انشاالله خدا قسمت کند. با بلند شدن صدای نقاره فهمیدم آقا وارد شدند. ناخود آگاه گریهام گرفت. روز میلاد امام رضا شنیدن این صدا که هر صبح عید در حرم امام رضا میپیچد شنیدن داشت آن هم در محضر آقا. این از آن کار هایی بود که حتی آستان قدس رضوی هم ابتکار انجامش را نداشت. هر چه فکرش را میکنم رضایت عمیق قلبیم را از این دیدار درک نمیکنم. آن همه بینظمی گرما شلوغی و از همه بدتر انتظار طولانی همه هیچ شدند به یکباره. زیبا بود زیبا تر از آن برخواستن دوباره رهبر از روی صندلیشان به خاطر جمعت بود و با دست تعارف میکردند که همه بنشینند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره گردش های من شروع شد صحبت های آقا شنیدن دارد حتی در آن حالت. حیف که مجبورم دور شوم.
اصولاً آب قم چون شور است از هر جایی نمیشود آب خورد و تدارکات قوی تیم استقبال هم بیرونش ملت را کشت و درونش ما را. آنقدر گشتم تا بانکی را دیدم که درش باز بود از در که وارد شدم کارمندی را دیدم که سرک میکشد و منتظر حرکت بعدی من است. دور و بر را نگاه میکنم بله جای خالی آب سرد کن، آینده نگری رئیس بانک را به رخم کشید. به کارمند نگاه میکنم و جواب نگاه موزیانهاش را با تکان دادن سرم میدهم. به سراغ مسافرخانهای میروم سرایدار با مهربانی آب یخ میآورد تشکر میکنم و او هم مرا دعا میکند! مردمی را میبینم که پشت محوطهی مراسم نشستهاند رو به دیوار و به دقت به صحبتها گوش میدهند. به حالشان غبطه میخورم. به این میگویند بصیرت. مراسم که تمام میشود مسیر بیست دقیقهای را یک ساعته میآییم و منتظر اخبار ساعت دو مینشینیم.
باورمان نمیشود اینجا قم است؟ همه قم رفته بودند برای استقبال.
خبر آمد خبری در راه است به کسی نگویید!
هفته دفاع مقدس؛ نیروهای نظامی مراسمی برپا کرده بودند که شبیه رزم شبهای پادگان میشداغ بود البته با کمی تفاوت که آن را ارتش اجرا میکرد و این را کسانی که به قول خودشان نظمشان در بینظمیشان بود. سخنران قبل از آغاز رزم شب مسئولی بود که در میان صحبتهایش به سری ناگفته اشاره کرد و از مردم به خصوص خبرنگارها خواست که به کسی نگویند: " رهبر عزیز انقلاب به زودی میهمان شهر ما خواهند بود و..." خندهام گرفته بود نه از اینکه چند شب پیش در همه خبرگزاریها اعلام شده بود از این که هیچ کس ابراز احساساتی نکرد گویا همه میدانستند و سردار تازه خبردار شده بود. قرار بود تا آقا به زودی بیایند و بعد از آن ما هم مثل هر سال در کنار امام رضا باشیم برای تبریک و دیدار تازه خانواده مان. که این آمدن تاخیر افتاد آنقدر که ترجیح دادیم آقا را ببینیم و دیدار امام رضا را به بعد حواله کردیم. این را گفتم تا بدانید نویسنده یک مشهدی است که همه چیز این روز را با دیدار های مشهد مقایسه میکند.
دوم
به جهان خرم از آنام که جهان خرم از اوست
اینجا قم است و اصولا تنها قمیها میدانند که جشن در قم چه معنا و مفهومی دارد. برای عزاداریها دهه برپاست و برای تولدها خیلی خبر باشد یکی دو روز جشن میگیرند! اما این دهه کرامت حال و هوای دیگری داشت قم. ایستگاههای صلواتی اسپندی که دود میشد چراغانیها و پرچمها روز به روز بیشتر میشدند و این وسط بنرهای عکس آقا که به بهانه خوشآمد گویی همه جا نصب شده بود شهر را زیباتر کرده بود. برعکس همیشه که دلم از ریخت و پاشهای تشریفاتی میگرفت این بار به هر کدام از عکسها که نگاه میکردم دلم باز میشد. شاید به خاطر این بود که برای اولین بار قم را چندین روز غرق در شادی میدیدم و این به برکت قدوم صاحب این عکس بود.
بماند که بعضیها هم شورش را درآورده بودند و سر چهارراهها؛ ایستگاه صلواتی علم کردند و پوستر عکس آقا را به ماشینها میدادند و صدای بوق ماشینهایی که عجله داشتند را در میآوردند و یا اینکه آنچنان دودی به راه میانداختند که باید در و پنجرهها را میبستی تا از سرفه کردن در امان بمانی. خلاصه اینجا قم است و بعد از 10 سال میهمانیدارد.
سوم
در ره منزل لیلی هزاران خان است!
شب قبل از شوق خوابم نمیبرد و با خواندن کتاب داستان سیستان خودم را آرام میکردم. صبح زودمان شد ساعت 7 از خانه که بیرون زدم امید نداشتیم تا به مسیر استقبال برسم و از همان اول عزم حرم را کردم تا لااقل آن جلوترها بنشینم. با سر انگشتانم حسابی کردم که خوب آقا اگر ساعت 8 میدان جهاد باشند باید تا 9 برسند به حرم. با همین خیال رفتیم حرم. ابتدا همه چیز عادی بود و کمی گمراه کننده چهقدر همه جا خلوت بود البته با مقیاس کارهایی که قمیها چند روز پیش انجام میدادند خلوت بود. گفتیم انشا الله خیر است و کم کم ملت بیدار میشوند حتمیاز ذوق، دیشب بیدار بودهاند. چهار اتوبوس شرکت واحد ردیف شده بودند تا وسایل ملت را به امانت بگیرند از ته دل ذوقی زدم به خاطر چند برگ و خودکاری که دستم بود. سبک بار سبکبار. به خیالم زرنگی کردهام نه گوشی نه کیف نه هیچی. رفتم به سمت جایگاه تفتیش و این اول ماجرا بود.
بعد از کلی فشار چند قدمی جلو رفتم. داربست هایی نصب شده بود برای بازرسی که در ردیف اول خواهرانی ایستاده بودند تا کم کم مردم را به داخل راهنمایی کنند تا بازرسی بهتر انجام شود. یک پارچه زرد که رویش نوشته بود "انتظامات مراسم" به صورت حمایل روی چادرهایشان نصب کرده بودند. از بینظمی مردم و سرو صداهایشان و صد البته چادرهای بی کششان در این شرایط که مجبورشان میکرد دست بغل دستیشان را ول کنند تا آن را روی سرشان بکشند و در همین فاصله ملت هل میدادند و داخل فضای بازرسی میشدند حدس زدم باید از خواهران سخت کوش فرهنگی باشند که بعد از چند دقیقه حدسم به یقین تبدیل شد. از هر پنج نفری که داخل میشدند یک نفر با فشار و زور برمیگشت. و صدای بقیه را بلند میکردند و این به خاطر موبایلها و عطر و آینهای بود که همراه داشتند. و جالب اینکه هیچ کدام از خواهران فرهنگی این زحمت را به خود نمیدادند تا کمی صدایشان را بلند کنند و بگویند چه چیزهایی ممنوع است تا این حرکات تکرار نشود. سرم را 360 درجه چرخاندم هیچ کجا هم وسائل ممنوعه نوشته نشده بود این هم یکی از آ ن کارها بود که همیشه نقطه سر خط داشت.
از زنانی که به بهانهی بچههایشان سر بقیه داد میکشیدند و یا صبر مادرانی که بچه هایشان را بغل کرده بودند و بقیه را به آرامش دعوت میکردند یا نوجوانانی که با آن سرو صدایشان نمیدانم کی آمدند و کیرفتند بگذریم. نوبت بازرسی من رسید. خوشحال که به ثانیه نمیکشد که رد میشوم... نه خیر انگار این خواهران سپاهی را کوک کرده بودند که برای همه باید یک اندازه وقت میگذاشتند. میخواهد ساک و بچه داشته باشی یا چند برگه و خودکار . به نفر دوم که رسیدم گفتم: اگر کیف آورده بودم کمتر میگشتین نه؟ نه نگاه کرد و نه جواب داد خودکارم را گرفت و فنرش را هم در آورد این یعنی مسئولیتپذیری!
چهارم
که عشق آسان نمود اول ولی افتادند فشارها!
ساعت 8:15 بود جمعت زیاد نبود اما بی نظم همه جا پراکنده بودند هر چه جلو رفتم نه انگار خبری از فرش نیست. کمی کفری شدم بغل دستیم دختر جوانی بود که لبخند از لبانش نمیافتاد. "امسال خیلی خوب است. آن دفعه که آقا آمدند خانمها خیلی کم جا داشتند و بیشتر توی خیابان بودند." با همان لبخند ادامه میداد "شما نامه نوشتید؟ جواب میدهندها! ایکاش دیشب زیرنویس میکردند چی ممنوعه. خیلی از وسائلم را گرفتند باید زود برگردم فردا امتحان دارم اومدم فقط ببینمش و برم." فقط نگاهش میکردم. یکدفعه جمعیت بلند شد و من هم خودم را جلو کشاندم. همه نشستند و من ماندم و اندازه کف پاهایم جا. کفشهایم را در آوردم تا به کسی نخورد و البته بعدا چوب همین حماقتم را خوردم.
هلیکوپتری از روی سر جمعیت رد شد با حرکت او تمام پرچمها و عکسها به حرکت در آمدند و سرها و فریادها به سمت آسمان بلند شد. فیلمبردار به خوبی دیده میشد فکر کنم آن هم بدش نیامد تا آمدن آقا ده بار بیشتر از روی سرمان گذشت و هر بار همان اشتیاق را میدید. برنامه شروع شد و خدا خدا میکردم حین خواندن قرآن برنگردد. ساعت 9:15 شده بود و خبری از رهبر نشد گفتم لابد مسیر شلوغ است تا 10 میرسند. تواشیح، مداحی، گروه سرود، دوباره تواشیح، دوباره مداحی، خواندن یک شعر توسط یک شاعر و... خلاصه ساعت از 10:15 هم گذشت چند بار دیگر هم جابه جا شدم و پشت سرم را که نگاه میکردم یک 4-5 متری پیش روی داشتم. ملت عصبی شده بودند که صدایی بلند شد: «بله بله بفرمایید آقا جان خودم ام. بگید.» سرها همه برگشته بودند به طرف دختر جوانی که خم شده بود و انگار با تلفن همراهش صحبت میکرد. عجیبتر از همراه داشتنش حرف زدنش بود: «آهان پس ما بریم بعدا بیایم. چشم چشم.» سرش را بلند کرد و گفت: «آقا میگن عصر میان بفرمایید خونه هاتون.» تو اون شلوغی و گرما خنده روی لب همه نشست. کمی امیدوار شدم. سعی کردم از آنجا دور نشوم تا روحیهام حفظ شود مجری دوباره آمد. راستش نمیدانم چرا از مجری های مراسم دیدار لجم در میآید همچین رفتار میکنند که همه چیز درست است. و البته این مجری ویژه لج درآور بود از اول در سایه جایگاه چیزهای بی تناسب زیاد میگفت و به همه امر میکرد آرام باشند و بشینند و آفتاب پاییزی را تحمل کنند و... ما که آفتاب پاییزی در قم ندیدیم همیشه آفتابش تابستانیاست. این جا قم است!
پنجم
آمدی جانم به قربانت بالاخره!
ساعت 11 شد همه بلند شدند و دیگر طاقت ندارند خادم هایی که برای نقاره زدن آماده شده و نشسته بودند هم بلند شدند. همه چشمشان به آنها بود چون از آن ارتفاع پشت جایگاه که صحن ایوان آینه بود را خوب میدیدند و از نگاهشان میشد فهمید که آقا آمدند یا نه؟ مجری ادامه داد: " همه با هم: صل علی محمد نائب مهدی آمد" صدا از جمعیت بلند شد: ای گل زهرا بیا منتظر تو هستیم! و آن قدر گفتند تا نفس کم آوردند و جالب آنجا بود که مجری کم نیاورده بود و یک چیزی را از روی برگه پشت سر هم میخواند و انگار نه انگار. 11:15 بود بی مقدمه یک نفر پشت میکروفن آمد شروع کرد به مداحی که صدای همه بلند شد. چند دقیقه بعد مجری دوباره آمد. با شلوغ شدن جایگاه و مرتب ایستادن خادمها شک همه به یقین تبدیل شد آقا آمدند.
ششم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم!
جمعیت که نیم ساعتی بود ایستاده بودند شروع کردند به شعار دادن و فشارها آنقدر زیاد بود که یک جا نمیشد ایستاد و هر کس که قد رشید نداشت مثل من نه تنها جایگاه را نمیدید هر لحظه زیر دست و پا هم گم میشد چند دقیقه ای گذشت و هر لحظه منتظر انتظامات بودم که همه را بنشانند. نخیر این یکی هم با مشهد فرق داشت انتظامات کجا بود با یک دست چادرم را گرفته بودم و با دست دیگر کفشها و کاغذ و قلم زیر بغلم را. شانس آوردم که ترم گذشته تربیت بدنی داشتم و دویدن با سر انگشتان پا را تمرین کرده بودم. با این حال هر ده انگشتم زیر کفشهای ملت له شدند. درست شده بودم مثل کره زمین که هم به دور خودش میچرخد و هم به دور خورشید. تصورش سخت است انشاالله خدا قسمت کند. با بلند شدن صدای نقاره فهمیدم آقا وارد شدند. ناخود آگاه گریهام گرفت. روز میلاد امام رضا شنیدن این صدا که هر صبح عید در حرم امام رضا میپیچد شنیدن داشت آن هم در محضر آقا. این از آن کار هایی بود که حتی آستان قدس رضوی هم ابتکار انجامش را نداشت. هر چه فکرش را میکنم رضایت عمیق قلبیم را از این دیدار درک نمیکنم. آن همه بینظمی گرما شلوغی و از همه بدتر انتظار طولانی همه هیچ شدند به یکباره. زیبا بود زیبا تر از آن برخواستن دوباره رهبر از روی صندلیشان به خاطر جمعت بود و با دست تعارف میکردند که همه بنشینند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره گردش های من شروع شد صحبت های آقا شنیدن دارد حتی در آن حالت. حیف که مجبورم دور شوم.
اصولاً آب قم چون شور است از هر جایی نمیشود آب خورد و تدارکات قوی تیم استقبال هم بیرونش ملت را کشت و درونش ما را. آنقدر گشتم تا بانکی را دیدم که درش باز بود از در که وارد شدم کارمندی را دیدم که سرک میکشد و منتظر حرکت بعدی من است. دور و بر را نگاه میکنم بله جای خالی آب سرد کن، آینده نگری رئیس بانک را به رخم کشید. به کارمند نگاه میکنم و جواب نگاه موزیانهاش را با تکان دادن سرم میدهم. به سراغ مسافرخانهای میروم سرایدار با مهربانی آب یخ میآورد تشکر میکنم و او هم مرا دعا میکند! مردمی را میبینم که پشت محوطهی مراسم نشستهاند رو به دیوار و به دقت به صحبتها گوش میدهند. به حالشان غبطه میخورم. به این میگویند بصیرت. مراسم که تمام میشود مسیر بیست دقیقهای را یک ساعته میآییم و منتظر اخبار ساعت دو مینشینیم.
باورمان نمیشود اینجا قم است؟ همه قم رفته بودند برای استقبال.