نگاهی به «ریزش» و «رویش» نیروها در صدر اسلام
اگر به روند حرکتها و نهضتهای توحیدی و ارزشی تاریخ بشر نگاهی بیندازیم مشاهده میکنیم به محض تولد یک نهضت توحیدی و ارزشی، یک جریان باطل و ضدارزشی نیز که از قبل بوده و یا بعدا پدید آمده در مقابل جریان توحیدی و ارزشی ایستاده است تا از گسترش و شکوفایی آن جلوگیری کند. بنابراین همواره با هر جریان حق و توحیدی یک جریان باطل و ضد ارزشی هم قد علم کرده و علیه خط حق به خیرهسری و ستیز پرداخته است.
جریان حق و باطل، برخلاف تضادها و دشمنیهای بنیادی از همان ابتدا با یکدیگر تعاملاتی خاص پیدا میکنند. به این معنی که چون جریان حق عهدهدار هدایت است و برای رهایی و رستگاری انسانها به وجود آمده است معمولا بسیاری از افراد و انسانهایی را که ابتدا در فضای غیرحق زندگی میکردهاند به خود جذب میکند و در نتیجه به طور مستمر جبهه باطل را تعقیب مینماید. از طرف دیگر در میان جریان حق نیز همواره افرادی یافت میشوند که به دلایل مختلف، نمیتوانند تا پایان راه، جریان حق را همراهی کنند و سرانجام از آن فاصله میگیرند. موضوع ریزش و رویش نیروها که رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای در یکی از خطبههای نماز جمعه (آذر ماه 78) به آن اشاره کردند، تأییدی بر همین موضوع است. رهبر انقلاب اسلامی در اینباره فرمودند:«همهی انقلابها، همهی فکرها، همهی جریانهای گوناگون اجتماعی، هم ریزش دارند، هم رویش دارند؛ ریزش در کنار رویش.شما به صدر اسلام نگاه کنید، ببینید آن کسانیکه در دوران غربت اسلام و غربت علی، از امیرالمؤمنین دفاع کردند، چه کسانی بودند؟ اینها سابقهداران اسلام نبودند. سابقهداران اسلام، جناب طلحه و جناب زبیر و جناب سعدبنابی وقّاص و امثال اینها بودند. بعضی از اینها علی را تنها گذاشتند؛ بعضی از اینها در مقابل علی ایستادند. اینها ریزشها بودند. اما رویش کدام است؟ رویش، عبداللَّهبنعبّاس است؛ محمّدبنابیبکر است؛ مالک اشتر است؛ میثم تمّار است. اینها رویشهای جدیدند. اینها که در زمان پیامبر نبودند؛ اینها در همان دوران غربت اسلام روییدند؛ اینها نهالهای تازهاند. شما ببینید یک مالک اشتر در همهی تاریخ اسلام چقدر مؤثّر است. بله؛ ممکن است کسانی ریزش پیدا کنند که البته مایهی تأسّف است. وقتی به امیرالمؤمنین شمشیر زبیر را دادند، گریه کرد. همانطور که گفتم، غصّه دارد. غصّه دارد کسانی ریزش پیدا کنند که یک روز پای سفرهی انقلاب، پای سفرهی امام زمان، پای سفرهی اسلام و قرآن نشستند و نان و نمک اسلام را خوردند؛ اما در کنار آن ریزشها، مالک اشترها هستند؛ عبداللَّهبنعباسها هستند. امیرالمؤمنین هرجا در میدانهای جنگ احتیاج به زبان داشت، عبداللَّهبنعباس میرفت و امیرالمؤمنین را یاری میکرد. هرجا احتیاج به شمشیر داشت، مالک اشتر بود. مثل مالک اشتر، مثل عبداللَّهبنعباس، مثل محمّدبنابیبکر - مثل این رجال - نه یکی، نه ده نفر، نه هزار نفر که هزاران نفر بودند. اینطور نیست که شما خیال کنید حالا چهار نفر آدمی که از راه برگشتند و نیرویشان تمام شد، معنایش این است که نیروی این گردونهی عظیم تمام شده است. نه آقا؛ بعضیها در بین راه قوّهشان تمام میشود. بله؛ ضعیفترها وسط راه آذوقهشان تمام میشود. یک نفر از مشهد حرکت کرده بود که با کاروانی به کربلا برود. به خواجه اباصلت که رسیدند - کسانی که به مشهد رفتهاند، میدانند که خواجه اباصلت کجاست - گفت ما که خرجیمان تمام شد! بعضیها خرجیشان در خواجه اباصلت تمام میشود؛ بعضیها خرجیشان بین راه تمام میشود؛ بعضیها دو سه کیلومتر میآیند، بعد خرجیشان تمام میشود! این همان ارتجاع و برگشتن است. این افتخار نیست؛ این ننگ است؛ این بریدن است؛ این از راه ماندن است... جا دارد که دربارهی این ریزشهاو رویشها از دیدگاه جامعه شناختی و روانشناختی و تاریخی کار کنند و بحث کنند. که بحثهای بسیار مهمی است.»
همانطوری که رهبر معظم انقلاب اشاره کردند همهی انقلابها و جریانهای فکری و اجتماعی با پدیدهی ریزش ورویش مواجه بودهاند. حتی در جریان حرکتهای توحیدی انبیاء نیز با پدیدهی ریزش و رویش مواجه هستیم. به عبارت دیگر، هرگاه انبیای الهی از طرف خداوند مأمور به راه انداختن جریان سالم و سعادتآفرین توحیدی در جامعه شدهاند، به موازات پیشرفت این جریان الهی و پیوستن افراد و اقشار بیشمار به آن، افرادی هم بودهاند که پس از پیوستن به خط انبیا و قرار گرفتن در مسیر الهی، بعد از مدتی به دلایل مختلف از مسیر حق بازگشته و منحرف شدهاند. خداوند در قرآن کریم به مؤمنان این امیدواری را داده است که هیچگاه ریزشها موجب توقف مسیر حق نمیشود و خداوند قادر و متعال، دین خود را توسط رویشهای جدید و افرادی که در ایمان خود ثابت قدم هستند نگه میدارد.
خداوند در قرآن میفرماید: «یا ایها الذین آمنو من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله یقوم یحبهم و یحبونه اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیلالله و لا یخافون لومه لائم ذالک فضلاله یوتیه من یشاءالله واسع علیم» (ای کسانی که ایمان آوردید، هر کس از شما برگردد از دین خود، بزودی خداوند قوم و افرادی را که دوستشان دارد و آنها نیز خدا را دوست دارند، بیاورد و اینها همان کسانی هستند که در برابر مؤمنان فروتن میباشند و در برابر کفار گردن فرازند و سرفرود نمیآورند. اینان در راه خدا پیکار میکنند و از ملامت هیچ کس نمیهراسند. آن فضل الهی است که خدا به هر که بخواهد میدهد و خداوند گشایشگر و داناست.)
گرچه در جریان دعوت همه انبیایی که پیش از رسول اکرم(ص) ظهور کردهاند، پدیده ریزش و رویش وجود داشته است، ولی در دوره پیامبری حضرت موسی(ع) ماجرای ریزش و بازگشت از مسیر حق، مشهور و برجسته است و در طول تاریخ به آن مثل زدهاند. به همین سبب درباره این موضوع به عنوان یک نمونه مشهور، اندکی سخن میگوییم.
هنگامی که حضرت موسی(ع) به دستور خداوند برای دریافت کتاب و فرمان الهی به کوه طور رفت، پیروانش با بیسابقهترین ریزشها مواجه شدند. ماجرا از آن جا آغاز شد که حضرت موسی(ع) برادرش هارون را به جای خود گماشت و آنگاه با هفتاد نفر از نیکان و بزرگان قوم خود به سوی کوه طور حرکت کرد. در میان قوم موسی(ع) شخصی به نام «سامری» وجودداشت. درباره این شخص روایتهای مختلف وجود دارد؛ گروهی او را منافقی میدانند که از ابتدا به منظور انحراف در میان موحدان، به پیروان حضرت موسی(ع) پیوست و سرانجام نیز در فرصت مناسب ضربهی سهمگینی به حضرت موسی(ع) و کسانی که به او ایمان آورده بودند، وارد کرد. عدهای هم معتقدند سامری از خوبان اصحاب موسی(ع) بود و در زمان غیبت حضرت موسی(ع) فریب شیطان را خورد و پس از آن که خودش منحرف شد، دیگران را هم به انحراف کشاند.
هر یک از اقوال را که بپذیریم، در اصل مسأله که ریزش نیروها، عقبگرد و انحراف پیروان مکتب حضرت موسی(ع) است خللی وارد نمیشود. حقیقت این است که در هر زمان، هم فریب خوردن و تحت تأثیر شیطان درون و برون قرار گرفتن میتواند علت انحراف و ریزش باشند و هم نفاق. همان چیزی که سبب انحراف و ریزش سامری شد، همان را وسیلهای برای منحرف کردن پیروان حضرت موسی(ع) قرار داد. یعنی بتی را که به شکل گوسالهای ساخته بود، ابزار فریب قرار داد و به پیروان حضرت موسی گفت: خدایی که باید بپرستید این گوسالهای است که صداهای شگفتانگیز از درون آن به گوش میرسد. پیروان حضرت موسی(ع) نیز به دلیل جهالت و عدم توانایی در فهم مسائل بنیادی، فریب سامری را خوردند و به بتپرستی بازگشتند. وقتی حضرت موسی(ع) از سامری علت انحرافش را جویا شد، او اعتراف کرد که هوای نفس و خودخواهیاش سبب بازگشت او به بتپرستی شده است. آنهایی هم که فریب سامری را خورده بودند و به سخنان هارون اعتنایی نکرده بودند، اعتراف کردند که از روی جهالت تحت تأثیر سامری قرار گرفتند و به فرهنگ جاهلی و بتپرستی بازگشتند. بنابراین آنچه ذکر شد پدیده ریزش، انحراف و بازگشت نیروها از خط اصیل دین، در جریات دعوت انبیای که قبل از رسول اکرم(ص) ظهور کردند نیز یک امر معمول بوده است. علت ریزش نیز به طور عمده منشأیی غیر از جهل، داشتن روح حقیقتگریز، خودخواهی، فریفتگی به امور دنیا و.... نداشته است. البته همه این ریزشها در برابر سیل عظیم انسانهایی که به دعوت انبیا الهی پاسخ گفتهاند و بر مبنای دین منشأ تحول عمیق در جهان شدهاند، بسیار ناچیز است.
الفـ ایمان لرزان و انفعال در برابر استکبار، موجد اولین موج ریزش
گرچه در دورهی رسالت پیامبر اکرم امواج گرایش به دین مبین هر روز افزایش مییافت و افراد و قبایل مختلف پی در پی به اسلام میگرویدند، ولی در این زمان نیز به مواردی از ریزشها برخورد میکنیم. البته میزان ریزشهای دورهی رسول اکرم تناسبی با رویشهای انبوه آن دوران ندارد ولی به هر حال ریزشهایی وجود داشت که در مقاطعی سبب نگرانی رسول خدا و خشم پروردگار شد.
اولین موج ریزش در مکه خودنمایی کرد و ماجرا از این قرار بود که گروهی از جوانان قریش در زمان حضور رسول اکرم در مکه به اسلام گرویدند و مسلمان شدند. پس از آنکه رسول اکرم در مدینه هجرت کردند و آزار و شکنجه تازه مسلمانان افزایش یافت، جوانان مذکور تحت شکنجه شدید قریش از دین اسلام بازگشتند و در جنگ بدر نیز در مقابل مسلمانان قرار گرفتند و همراه با قریش به میدان جنگ آمدند. در مذمت این گروه که در جریان جنگ بدر کشته شدند، از سوی خداوند آیهای نازل شد؛ در این آیه آمده است: «کسانی که در حال ستمکاری به خویش، فرشتگان جانشان را گرفتند. بدانها گفتند شما را چه میشد؟ گفتند ما در سرزمین (مکه) زبون و بیچاره بودیم. فرشتگان گفتند مگر زمین خدا وسعت نداشت تا در آن هجرت کنید؟ اینان جایشان دوزخ است و چه بد سرانجامی است. »
گرچه این گروه در اثر شکنجه، ضعف ایمان و نداشتن توان کافی برای مقابله با کفار از دین خود بازگشتند، ولی همانطور که در قرآن تصریح شده است خداوند بهانههای آنها را نمیپذیرد و وعده دوزخ به این افراد داده است. زیرا آنها علاوه بر آنکه از دین بازگشتند، با دشمن نیز همکاری کردند و با مسلمانان جنگیدند. بازگشت از راه درست به بهانههای مختلفی مثل ناتوان بودن و عدم تناسب بین توان دنیایی و ظاهری نیروهای حق و باطل تنها مربوط به جوانان فوق الذکر قریش نیست، بلکه در هر زمانی این بهانهگیری میتواند مطرح باشد. ملت ما شاهد بودهاند که در دوران مبارزات انقلاب اسلامی و سالهای پس از پیروزی نیز همواره افراد و گروههایی وجود داشتند که بهانههایی از نوع همان بهانههایی که جوانان قریش داشتند، مطرح کردند. در دوره مبارزات انقلاب اسلامی افراد و گروههایی بودند که قدرت ظاهری محمدرضا پهلوی و حامی جهانی او (آمریکا) آنها را منفعل و مبهوت کرده بود و در نتیجه مبارزه بنیادین با محمدرضا پهلوی و حامی او را بیحاصل میدانستند. حتی این افراد و این گروهها به امام خمینی که بدون توجه به قدرت ظاهری طاغوت و حامی او با آنها مبارزه بنیادی میکرد، ایراد میگرفتند. در حالی که امام خمینی طبق تعالیم اصیل وحی رفتار میکردند و نمیخواستند مثل جوانان زبون قریش ضعف و ناتوانی را بهانهای برای شانه خالی کردن از انجام مسئولیت الهی کنند و از مبارزه بنیادین با مظاهر باطل دست بکشند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز برخی از افراد و گروهها، بهانههایی از نوع بهانههای جوانان قریش مطرح کردند و به همین دلیل مبارزه با استکبار و نمونهی برجستهی کفر جهانی (آمریکا) را امری خطرناک و عبث توصیف نمودند. کسانی که چنین مسائلی را مطرح میکردند، غافل از این بودند که دست کشیدن از مبارزه با باطل و به رسمیت شناختن از آن به بهانه ضعف و ناتوانی خلاف تعالیم قرآن است و از همان بهانههایی است که جوانان سست مزاج و زبون قریشی مطرح کردند و خداوند نیز به آنها وعده دوزخ داد.
متأسفانه در حال حاضر نیز با چنین افرادی در درون خانواده انقلاب مواجه هستیم و کسانی که به هر حال سابقهای در انقلاب و مبارزات ضداستکباری دارند، اکنون با مطرح کردن مسائلی از همان نوع که جوانان قریش مطرح کرده بودند، به شدت علیه اصل مبارزه با آمریکا مبارزه میکنند و با تمام وجود پیشگام شدهاند تا انقلاب اسلامی، کفر و استکبار جهانی را به رسمیت بشناسد و با آن صلح و آشتی کند. در حقیقت این افراد اکنون درصدد برآمدهاند با اصل مبارزه با استکبار و اصل مبارزه با باطل، مبارزه کنند و کسانی را هم که هنوز اصل مبارزه با استکبار و باطل را فراموش نکردهاند، از میدان به در ببرند.
به هر حال برخی از مورخان، نام کسانی را که در مکه گرفتار موج ریزش شدند و بار دیگر به کفر قریش پیوستند. این چنین ذکر کردهاند: حارث بن زمعه بن اسود، ابوقیس بن فاکه بن مغیره بن عبدالله مخزومی، علی بن امیهبن خلف بن وهب و عاص بن منسبه بن حجاج بن عامر.
ب ـ از همدلی با دشمنان تا اتحاد با آنان علیه مجاهدان
رسول اکرم و مسلمانان در مدینه نیز با یک جریان ریزشی مواجه شدند. گرچه این جریان در ظاهر اظهار مسلمانی میکردند ولی درحقیقت ریزشیهایی بودند که به منظور مختلف اظهار مسلمانی کرده بودند. این گروه هرگاه که روند حرکت کلی اسلام و مسلمانان را مطابق امیال و اغراض خود نمیدیدند، عدم هماهنگی و ناهمدلی خود را با مسلمانان نشان میدادند. به عبارت دیگر افراد مذکور اسلام را تا آنجا قبول داشتند که در خدمت منافع و اغراض آنها باشد. گروه نامبرده که در تاریخ صدر اسلام به منافقان مشهورند، میپنداشتند دین و مکتب جدیدی که رسول اکرم آورده است، باید ابزاری برای غرایز و اهداف آنها باشد و خود را با خواستهای آنان تطبیق دهد و نه این که آنها پیرو اصول، تعلیمات و دستورات مذهبی، سیاسی و اجتماعی اسلام باشند. به همین دلیل بود که این گروه را منافق میگفتند زیرا آنان در اصل افکار و اغراض و اهداف خود را قبول داشتند نه اسلام را. اگر هم در ظاهر اظهار اسلام میکردند از روی ناچاری و مغلوب شدن در فضای ایمانی و ارزشی بود. بر همین اساس بود که به محض دستیابی به فرصت و مهیا شدن زمینه با گستاخی آشکارتر، ماهیت اصلی خود را نشان میدادند و حتی با دشمنان اسلام اعلام دوستی و همکاری میکردند.
اولین ضربه مهمی که این گروه ریزشی و منافق به جامعه نوپای اسلامی در مدینه زدند، عدم شرکت در جنگ احد بود. در حقیقت آنها به نفع دشمنان اسلام و به بهانههای مختلف از ادامه مبارزه دست کشیدند. آنها نه تنها خود در جنگ احد و دفاع از جامعه نوپای اسلامی در مقابل کفر و استکبار قریش شرکت نکردند، بلکه با تبلیغات فراوان حدود یک سوم از کسانی را که عازم دفاع از موجودیت جامعه اسلامی در برابر هجوم استکبار قریش بودند، از جهاد بازداشتند و با خود به سوی مدینه بازگرداندند. بالاتر این که همین افرادی که در مواقع حساس با دشمنان اسلام (یهودیان و...) اعلام همبستگی میکردند، مبارزه اسلام با کفر و استکبار قریش را غیراصیل معرفی کرده، اظهار میکردند ما میدانیم جنگی واقع نخواهد شد وگرنه چنین و چنان خواهیم کرد. هنگامی که سپاه اسلام از مدینه عازم میدان جنگ در احد بود، عبدالله بن ابی بن سلول (سردسته منافقان) و یاران او بهانهها تراشیدند و با به راه انداختن جنگ روانی و تبلیغ غیرمستقیم به نفع دشمن، یک سوم از سپاه مدینه را فریب داده به مدینه بازگرداندند. در این زمانه عبدالللهبن ابی و یاران او به مردم میگفتند: «ای مردم! ما نمیدانیم به چه دلیل باید جنگ کنیم و خود را به کشتن بدهیم.»
هنگامی که منافقان از میانه راه جمع کثیری را بازگرداندند، یکی از مسلمانان که عبدالله بن عمرو بن حرام نام داشت در پی ایشان رفت و به سردسته منافقان و یاران او گفت: از خدا بترسید و در چنین موقع حساسی که دشمن نزدیک شده و با تمام توان به جنگ آمده است، اسلام و پیامبر خدا را تنها نگذارید. منافقان در پاسخ به عبدالله بن عمرو بهانههای مختلف آورده، گفتند: ما میدانیم جنگی بین شما و قریش روی نخواهد داد، اگر میدانستیم جنگی رخ میدهد، شما را تنها نمیگذاشتیم. عبدالله بن عمرو که از بازگرداندن آن جمع ناامید شد، خطاب به منافقان گفت: «ای دشمنان خدا! خداوند شما را از رحمت خود دورکند. به زودی و در آینده نزدیک خدا پیامبر خود را از شما بینیاز خواهد کرد.»
همینطور هم شد و عدم همکاری منافقان با جریان اصیل الهی موجب نشد که اسلام بر کفر و استکبار قریش و همچنین بر استکبار جهانی آن روزگار (روم و ایران) در سالها بعد پیروز نشود. گرچه مسلمانان در اثر جنایت و عدم همکاری جریانهای نفاق و برخی افرادی که در مراحل حساس مبارزه از دستورات رهبری الهی سرپیچیدند، لطمههای فراوانی دیدند ولی درنهایت پیروزی نصیب خط راستین الهی و روسیاهی تاریخی نصیب منافقان و نیروهای ریزشی شد. حقیقت این است که منافقان و افراد ریزش شده و آنهایی که تمایل به ریزش داشتند در تمام دوره رسالت پیامبر اکرم(ص) به نوعی مشکلآفرین بودند و سعی میکردند در مواقع حساسی که مسلمانها با مشکلات مواجه میشدند از فرصت استفاده کنند و ضربه خود را به جامعه اسلامی بزنند. به همین دلیل بود که خداوند در قرآن کریم شدیدترین برخوردها را با اینگونه افراد کرده و به آنها وعده دوزخ داده است. منافقان و افراد متمایل به ریزش، با شرکت نکردن در جنگ احد و بازداشتن دیگران از جنگ (به وسیله تبلیغات و جنگ روانی مرسوم آن زمان) به طور غیرمستقیم کمک بزرگی به کفر و استکبار قریش کردند. در حقیقت آنها مثل عوامل داخلی و نفوذی قریش در میان مسلمانان رفتار کردند.
این جریان (منافقان و افراد متمایل به ریزش) حدود شش ماه بعد از جنگ احد در جنایت تا آنجا پیش رفتند که به طور آشکار به دشمنان اسلام و کسانی که برای براندازی جامعه نوپای اسلامی تلاش میکردند (یهودیان) پیغام دادند که ما (یعنی منافقان و نیروهای ریزشی و افراد متمایل به ریزش) آماده همکاری با شما هستیم و در نتیجه نباید از مسلمانها بهراسید. ماجرا از این قرار بود که وقتی یهودیان بنینضیر پیمانشکنی کردند و به یک اقدام عملی برای کشتن رسول اکرم دست زدند، پیامبر درصدد برآمد بنینضیر را تنبیه کند و جلوی توطئه آنها را علیه جامعه اسلامی بگیرد. در این هنگام گروهی از منافقان به نامهای عبدالله بنیابی، ویعه، مالک بن ابی قوقل، سوید و داعس کسی را نزد بنینضیر فرستادند و به آنها پیغام دادند در مقابل رسول اکرم بایستند و به حمایت منافقان دلگرم باشند. منافقان به بنینضیر گفتند اگر جنگی بین شما و مسلمانان رخ بدهد ما در کنار شما جنگ خواهیم کرد و تنهایتان نمیگذایم. عبدالله بن ابی پا از این هم فراتر نهاد و حیبن اخطب که از سر دستههای یهود بنینضیر بود چنین پیغام داد: «من با دو هزار نفر از افراد قبیلهام آمادهایم که به قلعه شما بیاییم و تا پای جان در کنار شما بجنگیم.» همین پیغامها سبب شد حیبن اخطب و سایر سرکردگان یهود در برابر رسول اکرم و مسلمانان گستاخی کنند. اما این همکاری منافقان با یهود تأثیری به حال بنینضیر نداشت و مسلمانان به دستور رسول اکرم مصمم شدند یکی از کانونهای فتنه را از مدینه دور کنند.
جـ اختلافافکنی بین مؤمنان روش مرسوم ریزشیها و منافقان
منافقان و افراد متمایل به ریزش، نه تنها با دشمنان خارجی جامعه نوپای اسلامی همکاری مستقیم و غیرمستقیم و همنوایی پیدا و پنهان داشتند، بلکه از جلوگیری حوادث برای بر هم زدن اتحاد مسلمانان و ایجاد کینه و کدورت بین آنها استفاده میکردند. به عنوان مثال منافقان در سال ششم هجری درصدد برآمدند از یک نزاع شخصی دو نفر از مسلمانان، بحران عظیمی برای جامعه اسلامی بپا کنند و با تبلیغات و بزرگنمایی یک نزاع و جدال لفظی دو نفر، صفوف متحد مسلمانان را از هم بپاشند. رئیس منافقان در این مسأله، چنان غوغاگری کرد که موجب اندوه رسول اکرم و خشم پروردگار شد. این منافق و همدستان او گستاخی را تا آنجا رساندند که انصار را تحریک به بیرون راندن مسلمانان مهاجر از مدینه نمودند. در پی همین واقعه بود که خداوند سوره منافقون را نازل کرد و به رسول اکرم فرمود: «دشمن تو همین منافقان هستند و از ایشان دوری کن و گفتارهای منافقانه آنها را نپذیر.»
روحیه اختلافافکنی منافقان و افراد متمایل به ریزش تا آن حد شدید بود که بسیاری از موانع درصدد برآمدند بین رسول خدا و اصحاب درجه اول او نیز اختلاف ایجاد کنند. آنها گستاخی را در این زمینه به آنجا رساندند که به خود اجازه دادند برای ایجاد اختلاف بین رسول اکرم و جانشین بزرگوارش امام علی(ع) دست به اقداماتی بزنند. اقدامات منافقین در اینباره را مورخان در دو مورد با صراحت بیشتر نقل کردهاند. مورد نخست این توطئه مربوط به شایعهای در مورد یک ازدواج بود و مورد دوم آن مربوط به موقعی بود که رسول اکرم علی(ع) را در مدینه جانشین کردند و خود با سپاه، عازم جنگی در شمال شبهجزیره عربستان شدند. در این زمان منافقان شایع کردند بین رسول اکرم و امام علی(ع) اختلاف شدید ایجاد شده است و به همین دلیل رسول خدا امام علی(ع) را همراه خود به جنگ نبرده است. این شایعهپراکنی و جنگ روانی منافقان به قدری در روحیه مردم مدینه تأثیر منفی گذاشت و زمینه دودستگی و اختلاف را پدید آورد که امام علی(ع) ناچار شدند فوراً خود را به رسول اکرم که همراه سپاه در خارج مدینه بودند برسانند و موضوع را مطرح کنند. در همین زمان بود که پیامبر با صراحت علت ماندن علی(ع) در مدینه را مطرح کردند و فرمودند: «مدینه در حالی اصلاح میشود که یا من یا علی در آنجا حضور داشته باشیم.» و در همین هنگام بود که رسول اکرم نسبت امام علی(ع) به خودشان را مانند نسبت هارون پیامبر به حضرت موسی(ع) ذکرکردند و آتش فتنه منافقان را خاموش نمودند. پیامبر با اینگونه سخنان روشن کردند که عدم حضور امام علی(ع) در آن جنگ نه تنها به دلیل اختلاف با رسول خدا نیست، بلکه به دلیل علاقه حضرت رسول به امام علی(ع) و لزوم حضور فرد با تدبیر و قدرتمندی درون مدینه است. زیرا در این زمان منافقان حاضر به همراهی رسول اکرم در جنگ نشدند و در مدینه ماندند و این ماندن میتوانست خطرات بزرگی برای جامعه اسلامی مدینه داشته باشد.
دـ توطئه برای کشتن پیامبر، آخرین سلاح ریزشیها و منافقان
منافقان و افرادی که تمایل به ریزش و دور شدن از خط اصیل تعالیم وحی داشتند از روحیهی خاصی برخوردار بودند. این روحیه چنان بود که اکثر مواقع به جای آنکه با اهداف جامعه اسلامی همدلی و هماهنگی نشاندهند، با تجمعات استکباری و کفرآمیز قریشی و یا اینکه دشمنانی مثل یهودیان مقیم مدینه، همدلی و هماهنگی نشان میدادند. به عبارت دیگر منافقان و افراد متمایل به ریزش، همواره سعی میکردند اعمال و رفتار ناپسند دشمنان جامعه اسلامی را که شامل پیمانشکنی، خیانت و جنگافروزی و دشمنی با مسلمانان بود، به نفع دشمنان توجیه کنند و بدین وسیله مسلمانان را از برخورد قهرآمیزی که میتوانست ریشهی فتنهی دشمنان را بخشکاند، بازدارد. در حقیقت منافقان و افراد متمایل به ریزش میخواستند از اصل تسامح و مدارا (که در موضع خود در تعالیم اسلامی جایگاه خاصی دارد) به نفع دشمنانی که همچون پلنگ تیزدندان در کمین جامعهی اسلامی نشسته بودند، سوءاستفاده کنند و آن را به ابزاری برای آزاد گذراندن توطئه علیه اسلام تبدیل نمایند. به همین دلیل بود که به عنوان مثال در ماجرای یهودیان بنی قینقاع، عبدالله بن ابی و سایر منافقان با اصرار تمام به واسطهگری پرداختند تا بنیقینقاع که نخستین پیمانشکنانی بودند که در مدینه علیه اسلام توطئه کردند، مجازات نشوند.
گرچه منافقان و افراد متمایل به ریزش، همواره در صدد توطئهچینی بودند و برای جامعهی نوپای اسلامی مشکلات متعدد میآفریدند ولی در سالهای پایانی حیات پر برکت رسول خدا، این توطئهها به مرحلهی خطرناک رسید به طوری که وقتی رسول اکرم در رجب سال نهم هجری برای عزیمت به سرحدات روم (جنگ تبوک) فرمان بسیج عمومی صادر فرمود، منافقان و افراد متمایل به ریزش، به طور آشکار در مقابل فرمان رسول اکرم ایستادند. آنها نه تنها از رفتن به جنگ خودداری کردند بلکه به تبلیغات فراوان و آوردن بهانههای مختلف، عدهی زیادی را تحریک کردند تا در مقابل فرمان رسول خدا بایستند و از رفتن به جنگ خودداری کنند. بدینترتیب نافرمانیهای آشکار چنان شد که به نظر میرسید منافقان و افرادی که در مرز ریزش قرار داشتند، میخواهند یک برنامهی براندازی را دنبال کنند. به همین دلیل بود که رسول اکرم برخلاف رویهی معمول، امام علی(ع) را که مطمئنترین، شجاعترین و باتدبیرترین فرد در میان یارانش بود در مدینه جانشین کرد تا اگر توطئهگران خواستند اقدامات براندازی را دنبال کنند، از سوی امام علی(ع) به شدت سرکوب شوند. در همین جا بود که رسول اکرم در این زمان اظهار فرمودند امور مدینه فقط به دست رسول خدا و امام علی(ع) قوام مییابد و نسبت امام علی(ع) به رسول خدا مثل نسبت هارون به حضرت موسی است.
جالب این است که در همین زمان توطئهگران علاوه بر آنکه با جنگ روانی و تبلیغات، سعی میکردند گستاخی در برابر رسول خدا را به یک موج تبدیل کنند و با گسترش دادن روحیهی نافرمانی، بنیادهای جامعه نوپای اسلامی را از هم بپاشند، خود به سرعت متشکل میشدند و برای خود پایگاهها و مراکز امنی به وجود میآورند تا از آن اماکن به عنوان مراکز تجمع برای شروع عملیات براندازی استفاده نمایند. آنها به طور منافقانه درصدد برآمدند حتی تحت عناوین مقدس به شکلگیری این مراکز تجمع و توطئه کمک کنند. به عنوان مثال، مسجدی ساختند و از رسول اکرم خواستند با حضور خویش به این مسجد مشروعیت بدهند. البته رسول اکرم از این توطئه آنها باخبر بود و به همین دلیل نه تنها به آن مسجد مشروعیت و تقدس نبخشید بلکه به دستور خداوند فرمان ویرانی آن را صادر فرمود. در این زمان منافقان و افرادی که در حال ریزش بودند از هر جهت توطئه و عملیات براندازی را به اوج رسانده بودند، به طوری که از یک سو همهی ارزشها و احکام خدا و رسول را پی درپی مسخره میکردند و میخواستند موجی از بیاعتمادی نسبت به این ارزشها در جامعه به وجود بیاورند و از سوی دیگر به زشتترین و فاجعهآمیزترین کارها دست زدند و اقدام به کشتن رسول خدا نمودند.
مورد اول یعنی مسخره کردن ارزشها و آیات و احکام خدا به قدری گسترش یافت که خداوند نیز در سورهی توبه به آن اشاره کرده، خطاب به پیامبر فرمودهاند: «منافقان میترسند مبادا از آسمان دربارهی آنها سورهای نازل شود و آنچه در دل دارند باخبرشان کند. بگو مسخره کنید که خدا آنچه را از آن میترسید آشکار خواهد ساخت. اگر از آنها بپرسی چه میکردید؟ میگویند ما با هم حرف میزدیم و بازی میکردیم؛ به آنها بگو آیا خدا و آیات او و پیامبرش را مسخره میکردید؟ پوزش نخواهید. همانا کافر شدید. پس از ایمانتان اگر درگذریم از گروهی از شما عذاب کنیم گروهی را، بدان که گهنکار بودند. مردان منافق و زنان منافق همه مانند یکدیگرند، به کارهای زشت فرمان میدهند و از کارهای نیک جلوگیری میکنند و مشت خود را از انفاق در راه خدا میبندند. خدا را فراموش کردهاند و خدا نیز ایشان را فراموش کرده است، زیرا منافقان نافرمانند....»
در مورد کشتن رسول اکرم نیز خداوند توسط جبرئیل از توطئهای که برای عملی کردن این منظور چیده شده بود پیامبرش را آگاه کرد و رسول خدا هنگام بازگشت از جنگ تبوک از خطر مهمی جان سالم به در برد و توطئهگران رسوا شدند. مجموعه اعمال توطئهآمیز منافقان و تمسخر آیات خداوند توسط آنها سبب شد خداوند با نزول آیاتی به شدت آنان را مورد حمله قرار داده و رسوایشان کند. شدت خشم خداوند به این گروه توطئهگر به حدی بود که خطاب به رسولش فرمود: «اگر شما هم هفتاد بار برای آنها استغفار کنید، آمرزیده نخواهند شد.»
سخن آخر این که هر چند منافقان و افراد در حال ریزش پی در پی به توطئهچینی پرداختند و تا مرز مسخره کردن ارزشها و کشتن رسول اکرم پیش رفتند، ولی جامعه نوپای اسلامی از میان آن همه توطئهها راه خود را باز کرد و با سربلندی و قدرت به مصاف قدرتهای استکباری آن روزگار (روم و ایران) رفت و سرانجام بر همهی آنها پیروز شد.
ریزشهایی که بعد از رحلت رسول اکرم روی داد، در دو سطح و از دو منظر قابل بررسی است. اگر خط راستین ولایت را محور قرار دهیم و ریزشها را نسبت به رویگردانی افراد از این خط بسنجیم، خواهیم دید که در اثر علل و عوامل مختلف و متعدد، بیشترین ریزشها بلافاصله بعد از رحلت رسول اکرم روی داد و طرفداران خط راستین ولایت که استمراردهندهی خط زلال وحی بودند، در اقلیت قرار گرفتند و در اثر فریبها و تبلیغات، افراد زیادی از این خط جدا شدند. با این حال از آنجا که این خط جامهی حقانیت به تن داشت، هرگز تحت فشار اکثریت از بین نرفت و هر روز بالندهتر از گذشته گردید؛ به طوری که پس از گذشت حدود دودهه و نیم، مردمی که متأثر از تبلیغات و رفتارهای سیاسی جریانهای مختلف بودند، حقاینت خط ولایت را که در وجود مبارک امام علی(ع) تجسم یافته بود، درک کردند و با اصرار از امام علی(ع) درخواست کردند زمام رهبری مسلمانها را در دست بگیرد. اگر در سطح عمومیتر نیز موضوع ریزشهای بعد از رحلت رسول اکرم را مورد بررسی قرار دهیم، مشاهده خواهیم کرد که بلافاصله پس از رحلت رسول اکرم(ص) جریانهای متعدد ارتداد (ریزش) از شبهجزیره عربستان سر برآورد و مدتها توان مالی و نظامی مسلمانان صرف سرکوب کردن این جریانها شد.
گرچه تعدادی از این جریانها ارتدادی در سالهای پاپانی رسالت پیامبر اکرم ظاهر شدند ولی درگیری مسلمانها با این جریانها عمدتا بعد از رحلت رسول اکرم اتفاق افتاد. سردسته برخی از جریانهای ارتدادی کسانی بودند که ادعای پیامبری کردند و باصطلاح خواستند از رسول اکرم تقلید کنند و بدین وسیله به اهداف دنیایی خود برسند. نخستین کسی که ادعای پیامبری کرد و از جریان عمومی اسلام جدا شد، شخصی به نام «اسود عنسی» بود. زمانی که اسود در یمن ادعای پیامبری کرد و جریان ریزشی جدیدی به وجود آورد، رسول اکرم دستور داد به هر نحوی که ممکن است اسود عنسی را بکشند. غائله ارتدادی «اسود عنسی» حدود سه ماه طول کشید و سرانجام یکی از ایرانیان مقیم یمن، این پیامبر دروغین را به هلاکت رساند. خبر کشته شدن اسود عنسی چند روز پس از رحلت رسول اکرم به مدینه رسید.
«مسیلمهبن حبیب» یکی دیگر از کسانی بود که با ادعای نبو.ت، از جریان عمومی اسلام جدا شد. او در زمان حیات رسول اکرم همراه بزرگان قبیلهاش به مدینه آمد و اظهار اسلام کرد. اما مدتی پس از بازگشت به میان قبیله خویش (بنیحنیفه) اعلام کرد قریش از قبیله بنیحنیفه به خلافت و پیشوایی سزاوارتر نیستند و در نتیجه بنیحنیفه نیز باید در کار نبوت شریک قریش شوند. او در اینباره نامهای هم در دهم هجری به رسول اکرم نوشت. پس از رحلت رسول اکرم زمینه برای مسیلمهبن حبیب بهتر شد و او به ادعای خود وسعت بیشتری بخشید و گروهی را گرد خویش جمع کرد. مسیلمه به تقلید از قرآن، جملات مسجع برای پیروانش میخواند و دستورات و احکامی صادر میکرد. مسیلمه سرانجام با زنی (سجاح دختر هارث تمیمی) که او هم در آن زمان ادعای پیامبری کرده بود، ازدواج کرد و در نتیجه هر دو با هم در مقابل اسلام ایستادند و مردم را به ارتداد و ریزش تشویق میکردند. در پی ارتداد و ادعای نبوت مسیلمه و سجاح جنگ سختی بین مسلمانها و مرتدین در یمایه درگرفت. گرچه در این جنگ مسلمانها پیروز شدند و توانستند فتنه را سرکوب کنند ولی حدود هزار و دویست نفر از مسلمانان (که هفتصد نفر آنها از حافظان قرآن بودند) به شهادت رسیدند.
طلیحه بن خویلد اسدی نیز در زمره کسانی قرار دارد که بعد از رحلت رسول اکرم مرتد شد و ادعای نبوت کرد. شیوه کار طلیحه نیز مثل مسیلمه بود وکلمات آهنگینی میساخت تا مردم را فریب دهد. طلیحه کسی بود که در زمان رسول اکرم بارها با مسلمانان دشمنی کرد ولی سرانجام ناامید از مقابله شد و اسلام آورد. اسلامآوردن طلیحه نیز مثل اسلامآوردن بسیاری از سران کفر، دروغین بود. به همین دلیل پس از آن که فرصتی به دست آورد، ماهیت واقعی خودش را نشان داد. بعد از اینکه طلیحه از مسلمانها شکست خورد و یکی از یارانش (عیینه) به عنوان اسیر به مدینه انتقال یافت، مردم مدینه به او گفتند: «ای دشمن خدا! چرا پس از آن که ایمان آوردی دوباره به کفر گراییدی؟» عیینه در پاسخ به مردم گفت: «به خدا سوگند من حتی برای یک لحظه ایمان نیاوردم.» بدین ترتیب او اعتراف کرد که او از اول منافق بوده است.
علاوه بر موارد مذکور، جریانهای ریزشی و ارتدادی دیگری هم بعد از رحلت رسول اکرم به وجود آمدند. امواج ارتداد و ریزش این زمان به تدریج چنان شد که حتی گمان میرفت مکه نیز به زودی در معرض ارتداد و ریزش قرار خواهد گرفت. به همین دلیل بود که فرمانروای مکه تصمیم گرفت به نحوی اوضاع مکه را آرام کند و از ریزش و ارتداد جلوگیری نماید. در این زمان فرمانروای مکه خطاب به مردمی که در مرز ریزش و ارتداد قرار داشتند، گفت: «ای مردم مکه از آن مسلمانانی نباشید که در آخرین مرحله مسلمان شدند و در اولین مرحله به مرتدان پیوستند.» یکی از جریانها و طوایفی که بعد از رحلت رسول اکرم در مرز ریزش و ارتداد قرار گرفت، جریانی بود که طایفه «بنیامیه» استخوانبندی آن را تشکیل میداد. البته از آنجا که سرکردگان این طایفه در مکر و نیرنگ، دست درازی داشتند و در حوزه سیاست و منفعتطلبی سیاسی از ذهن موقعیتشناس و منافقانهای برخوردار بودند به سرعت دریافتند که اگر همراه جریان عمومی اسلامی حرکت کنند و در مراکز و مناصب حساس نفوذ کنند، در آینده با همین چهره نفاق به آنچه میخواهند دست پیدا میکنند. همینطور هم شد و طایفهای که در جریان فتح مکه با اکراه و نفاق کامل اسلام آورده بود و در بعد از رحلت رسول اکرم نیز تا مرز ارتداد و ریزش کامل پیش رفته بود، سرانجام موفق شد با ابزار نفاق و نیرنگ حاکمیت اسلام را از آن خود کند و نزدیک به صد سال امور مسلمانان را در اختیار بگیرد.
به عبارت دیگر، سرنوشت غمبار اسلام، سالها بعد از رحلت رسول به اینجا منجر شد که یک جریان ریزشی و ارتدادی که از نخست نیز ایمان راستین به اسلام نداشت، زمام خلافت و رهبری مسلمانان را به طور منافقانه در دست گرفت و ضربه سنگین و غیرقابل جبرانی به اسلام و مسلمانان وارد آورد و فجایع فراوانی را مرتکب شد. موضوع ارتداد و ریزش طایفه بنیامیه بعد از رحلت رسول اکرم در ذهن تعدادی از مسلمانان آن زمان چنان امر واضحی بود که گروهی این طایفه را همپیمان و همگام اهل رده (مرتدان) میدانستند. به عنوان مثال: روزی از روزها بین یک فرد اموی و یکی از انصار گفتگویی رخ داد که شنیدنی است. در جریان این گفتگو فردی اموی به طایفهاش تفاخر کرد و فرد انصاری هم در پاسخ به او گفت: «بله شما همان کسانی هستید که برای از بین بردن اسلام با مرتدان همپیمان شدید.» گرچه جریانهای ارتداد و ریزش پس از رحلت رسول اکرم فراوان بودند و هر یک از جریانها میخواستند به نحوی خط راستین اسلام را منحرف و یا متوقف کنند و با نوعی تجدیدنظرطلبی، معیارها و ارزشهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی سابق را احیا کنند ولی هیچ یک از این تلاشهای مذبوحانه نتوانست حقانیت اسلام را بپوشاند و دورهی کفر و شرک را زنده کند. اسلام و مسلمانها از این ارتدادها و ریزشها ضربههای سنکیت خوردند ولی این ضربهها آرزوی دشمنان را که نابودی اسلام بود، هرگز جامه عمل نپوشاند.
الف ـ برتریطلبی و امتیازخواهی اساس ریزش اصحاب «جمل»
از یک نظر میتوان گفت بعد از آن که امام علی(ع) در آخرین ماه سال سی و پنج هجری به خلافت برگزیده شد و خلافت در امامت ادغام گردید، بلافاصله مهمترین موجهای ریزش پدید آمد. گرچه موجی که از شام بپا خاسته بود، از همان ابتدا طغیان و ریزش خود را اعلام کرد ولی نخستین درگیری امام علی(ع) با موجی بود که از مرکز حکومت اسلامی (مدینه) برخاسته بود. موجی که توسط ریزشیها و پیمانشکنان مدینه به راه افتاده بود، قصد داشت با معاضدت و همکاری موج ریزشی و طغیانگر شام، یک برنامه براندازی را اجرا کند و سرانجام با کنار زدن امام علی(ع) از رهبری حکومت اسلامی خود جایگزین آن شود. البته موج برخاسته از شام نیز همین هدف را دنبال میکرد و میخواست تا مرحلهای با موج ریزشی مدینه همکاری کند و پس از آنکه برنامه براندازی به نتیجه رسید، سردمداران موج ریزشی مدینه را نیز به نوعی کنار بزند و یا اینکه آنها را تحت انقیاد خود درآورد.
سردسته گروه ریزشی و پیمانشکن مدینه، طلحه، زبیر و عایشه بودند. طلحه و زبیر ابتدا با امام علی(ع) بیعت کردند ولی فزونخواهی و امتیازطلبیهای آنها سبب شد نتوانند به پیمان و بیعت خود پایبند بمانند. عبرتآموز این است که طلحه و زبیر نخستین کسانی بودند که با امام علی(ع) بیعت کردند. البته آنها از بیعت و همپیمانی با امان تصور ویژهای داشتند. آنها میپنداشتند به دلیل سابقه و شهرتی که دارند حق دارند امتیازات نامحدود داشته باشند. طلحه و زبیر تا آن حد برای خود حق و امتیاز قائل بودند که میخواستند رهبری حکومت اسلامی نیز طبق نظر و رأی آنها رفتار کند. طلحه و زبیر انتظار داشتند رهبر جامعه اسلامی بدون در نظر گرفتن رأی آنها به هیچ کاری دست نزند و تمام برنامهها و سیاستها را مطابق میل آنها تنظیم کند. طلحه و زبیر علاوه بر آنکه مهمترین و اساسیترین مناصب حکومتی و سیاسی را خواستار بودند به خود حق میدادند در همه عزل و نصبها دخالت کنند و از کوچکترین تا بزرگترین تغییرات نظارت نمایند.
طلحه و زبیر نه تنها در امور سیاسی و حکومتی چنین حقوقی برای خود قائل بودند بلکه در زمینه مالی و سیاستهای اقتصادی نیز همین رویه را داشتند. انتظار آنها این بود که امام علی(ع) از حقوق دیگران بکاهد و بر امتیازات مالی این دو نفر و دوستان آنها بیفزاید.
آنها میخواستند امام علی(ع) گلوگاههای اقتصادی جامعه اسلامی و مجاری اساسی بیتالمال مسلمانان را در اختیارشان قرار دهد. البته طلحه و زبیر به همین قانع نبودند و دخالت در سیاستگذاریهای اقتصادی و مالی را به طور کامل حق خود میدانستند. در حقیقت آنها میخواستند امام علی(ع) رهبری باشد که اختیار چندانی از خود نداشته باشد و فقط نظرات آنها را اجرا کند. گرچه طلحه و زبیر از آشکار کردن این نیات خود تا حدودی طفره میرفتند و میخواستند کاری کنند که در جامعه اسلامی رسوا نشوند، با این حال در بعضی موارد به نیات زشت و ناحق خود اشاره میکردند. به عنوان مثال زمانی که امام علی(ع) از طلحه و زبیر علت مخالفتشان را پرسیدند، آن دو پاسخ دادند: «ما با تو بیعت کردیم که در کارها با ما مشورت کنی و بدون نظرخواهی ما به کاری اقدام نکنی، خود شما میدانید که ما از دیگران برتر هستیم ولی به هنگام تقسیم اموال، بدون آنکه از ما نظرخواهی کنی عمل مینمایی و حق امتیازات ما را در نظر نمیگیری.»
امام علی(ع) درپاسخ آن دو فرمود: «مایهی خشم و ناراحتی شما اندک امید و آرزویتان بسیار است. از خدا آمرزش بخواهید تا شما را بیامرزد، اکنون به من بگویید آیا من جلوی حقی از شما را گرفتم و ستمی به شما روا کردهام؟»
آن دو گفتند: «نه پناه بر خدا.»
امام بار دیگر سؤال فرمود: «آیا من حکمی و حقی از مسلمانان پایمال کردهام و یا در احقاق حق سستی نمودهام؟»
پاسخ دادند: «نه پناه بر خدا.»
آنگاه امام بار دیگر پرسید: «پس چرا از دست من ناراحت شدهاید و بر چه کار من اشکال وارد میکنید؟»
طلحه و زبیر بار دیگر همان فزونخواهی و امتیازطلبیهای خود را مطرح کردند و گفتند: «ناراحتی ما به خاطر تفاوتی است که تو در تقسیم اموال با عمربنخطاب داری. تو حق ما را در تقسیم مال مانند دیگران میپنداری و اموال را به طور مساوی میان ما و دیگران تقسیم میکنی. در حالی که ما با شمشیرها و نیزههای خود اسلام را نشر دادیم و اموال و مستغلات را از دست دشمنان اسلام بیرون آوردیم....»
امام علی(ع) پاسخ آنها را با استدلال و طبق معیارها و اصول تعالیم قرآنی دادند ولی از آنجا که آنها فزونخواهی و امتیازطلبی را حق خود میدانستند و حاضر نبودند مثل دیگران باشند به سخن امام توجهی نکردند. در جریان همین گفتگو بود که امام علی(ع) به آن دو یادآوری فرمود: «مگر شما نبودید که با رغبت تمام پیش من آمدید و از من خواستید خلافت را بپذیرم؟ مگر شما نبودید بدون اجبار و اکراهی با میل و رغبت با من پیمان بستید و دست بیعت دادید؟»
بـ تهمت استبداد به امام علی(ع)، سلاح ریزشیهای اهل جمل
طلحه و زبیر همه مواردی که امام علی(ع) به آنها یادآوری فرمود، تأیید کردند ولی همچنان بر موضع ناحق خویش پافشاری نمودند. گویی امام علی(ع) میدانستند این افراد در ماههای آینده به امام تهمت استبداد خواهند زد و به همین دلیل لازم است از زبان خود طلحه و زبیر اقرار بگیرند که آنها هیچ اجباری در بیعت نداشتند با آن حال بعد از آنکه طلحه و زبیر پیمان شکستند، به امام علی(ع) تهمت استبداد زدند و به طور مکرر اظهار کردند که «ما تحت فشار و اجبار بیعت کردیم و گردنهای ما زیر تیغ شمشیر بود وگرنه از بیعت سرباز میزدیم.» طلحه و زبیر که دلایل اصلی مخالفت با امام را در جامعه و در میان مردم نمیتوانستند مطرح کنند، موضوع واهی اجبار و استبداد را پیش کشیدند و از آن به عنوان ابزار تبلیغی علیه امام علی(ع) استفاده کردند. در حقیقت آنها همان صفتی را که خودشان داشتند به امام علی(ع) نسبت میدادند و برای ریزش و بازگشت خود از حق بهانه میتراشیدند. اساسا یکی از اختلافات این افراد با امام علی(ع) برخاسته از روح خودکامه آنها بود و در حالی که امام علی(ع) مقام امامت و خلافت را داشت و مسئول هدایت جامعه بود، طلحه و زبیر به دلیل روح خودکامگی از امام خواستند در همه امور مجری نظارت آنها باشد.
ج ـ اصحاب جمل و تهمت خشونتطلبی به امام علی(ع)
یکی دیگر از تهمتها و بهانههایی که گروه پیمانشکن مطرح میکردند موضوع قتل عثمان و اعمال خشونت در ماجرای برکناری و قتل وی بود. در ماجرای عثمان، امام علی(ع) در پی آرام کردن اوضاع بود. آن حضرت با تدابیر خاصی که در پیش گرفتند درصدد برآمدند موضوع را بدون خونریزی و خشونت حل کنند. به همین دلیل از یک سو معترضین را پند میدادند و آنها را از اعمال روشهای نامعقول و خشونتآمیز باز میداشتند و از سوی دیگر به عثمان و اطرافیان او نصیحت میکردند و به درخواستها و اعتراضهای درست معترضین توجه کنند و نگذارند جامعه به عرصه آشوب و خشونت تبدیل شود. با اینکه موضع امام علی(ع) در ماجرای عثمان کاستن از تصادفات خطرناک و جلوگیری از قتل و خشونت بود اما از آنجا که گروه پیمانشکن بهانه قابل طرحی نداشتند، موضوع انتقام خون عثمان و ریشهیابی و مجازات عاملان خشونت علیه عثمان را نیز مطرح کردند. این گروه در حالی موضوع مذکور را مطرح کرد و از امام خواستند مسأله را ریشهیابی کند که خود آنها از پایهگذاران موج خشونت علیه عثمان بودند و با روشهای متعدد و مختلف مردم و معترضان را تحریک به خشونت میکردند.
بدینترتیب همان کسانی که خودشان مسبب قتل عثمان بودند و دیگران را به خشونت تحریک میکردند با یک عقبگرد آشکار، درصدد برآمدند در زمینهی قتل عثمان خود را ضدخشونت معرفی کنند و دیگران را طرفدار غلظت و خشونت معرفی نمایند. به همین دلیل بود که وقتی امام علی(ع) عبدالله بن عباس را برای نصیحت پیمانشکنان فرستاد، ابن عباس به طلحه گفت: «مگر تو به اختیار و آزادی تمام بیعت نکردی؟» طلحه پاسخ داد: «در هنگام بیعت شمشیر بالای سرم قرار داشت و از ترس شمیشر بیعت کردم!» ابنعباس به طلحه گفت: «من خودم شاهد جریان بیعت بودم و دیدم که تو با اختیار و آزادی تمام بیعت کردی و هیچ زور و شمشیری در کار نبود.» طلحه که دیگر پاسخی نداشت، بهانهی دیگری به میان کشید و از قتل عثمان سخن گفت. ابنعباس در این مورد نیز به او پاسخ داد: «من شاهد بودم که تو و دوستان تو بیش از هر کس به قتل عثمان و خشونت علیه او میاندیشید. مگر تو نبودی که آب را به روی عثمان بسته بودی و امام علی(ع) به سراغ تو آمد و از تو خواست به عثمان اجازه دهی از آب استفاده کند؟»
خشونتگری طلحه و دوستانش در ماجرای قتل عثمان چنان برای همه روشن بود که وقتی او و زبیر در بصره از علت طغیان خود برای مردم سخن گفتند و موضوع خشونت علیه عثمان را پیش کشیدند یکی از معترضان که از بزرگان عبدالقیس بود در جمعی که زبیر سخنرانی میکرد، با فریاد خطاب به مردم گفت: «ای مردم بصره فریب سخنان این افراد را نخورید مگر یادتان نیست که اینها شدیدترین و خشنترین افراد نسبت به عثمان بودند؟ مگر یادتان نیست که ابتدا خود اینها با علیبن ابیطالب بیعت کردند و خبر این بیعت به ما رسید و ما هم بیعت کردیم؟»
د ـ اصحاب جمل و طرح اصلاحگری و تجدیدنظرطلبی
طلحه و زبیر که تحمل این افشاگریها را نداشتند به هواداران خود دستور دادند به این شخص کتک مفصل بزنند و سر و صورت او را بتراشند. وقتی پیمانشکنان مشاهده کردند مردم فریب آنها را نمیخورند و آگاهان جامعه میدانند که آنچه این گروه در مورد قتل عثمان به امام علی(ع) نسبت میدهند شایسته خودشان است، موضوع تجدیدنظرطلبی را مطرح کردند و گفتند: «درست است که ما در آشوبها و خشونتهایی که منجر به قتل عثمان شد سهیم بودیم ولی اکنون توبه کردهایم و میخواهیم گذشته را جبران کنیم و انتقام خون عثمان را بگیریم.» این گروه به این سؤال پاسخ نمیدادند که وقتی خودشان سردمدار خشونت و قتل بودهاند اکنون از چه کسی باید انتقام بگیرند. مگر نه این است که میبایست از خودشان انتقام بگیرند و علیه خودشان بجنگند نه علیه امام علی(ع).
موضوع اصلاح امور امت، دستاویز دیگر پیمانشکنان بود و آنها به طور مکرر این سخن را میگفتند که هدف از حرکت به سوی بصره و جنگ با امام علی(ع) اصلاح کار مسلمانان است.
عایشه کسی بود که بیش از دیگران در این مورد سخن میگفت. به عنوان مثال وقتی عایشه از امسلمه خواست برای خودنخواهی عثمان همراه او (عایشه) حرکت کند، ام سلمه با تعجب به او گفت: «تو درخون عثمان شدیدترین افراد بودی و به ضد وی اقدام میکردی. مگر تو نبودی عثمان را نعثل مینامیدی؟» عایشه که دید پاسخی برای امسلمه ندارد دلیل دیگری برای حرکت خود ذکر کرد و اظهار نمود برای اصلاح امور مسلمانان، حرکت به سمت بصره لازم است. طلحه و زبیر و کسانی که همراه آنها بودند در حالی اصلاحطلبی را مطرح میکردند که اصلاحطلب واقعی امام علی(ع) بود و علت مخالفت این پیمانشکنان با امام علی(ع) دقیقاً به خاطر شروع اصلاحات واقعی از سوی آن امام بزرگ بود. حقیقت این بود که طلحه و زبیر و کسانی که با آنها متحد شده بودند اصلاحطلبی را در محدوده اغراض و آمال شخصی خود تفسیر میکردند و اصلاحگری را با رسیدن به مال، مقام و شهرت مساوی میدانستند.
سرانجام همه ماجراها به اینجا ختم شد که پیمانشکنان نخستین جنگ گستردهی داخلی را در اسلام به وجود آوردند و در برابر خط اصیل امامت ایستادند. هر چند که این جنگ به سرکوبی نیروهای ریزشی و پیمانشکنان منجر شد ولی ضربه سنگینی به اسلام وارد کرد. بعد از جنگ جمل و درهم شکسته شدن طغیان نیروهای ریزشی مدینه، امام علی(ع) به موضوع طغیان حزب امویان پرداخت و درصدد برآمد این موضوع را به نحوی حل کند. حزب امویان همان چیزهایی را بهانه قرار داده بودند که دستاویز حزب پیمانشکنان بود. به عبارت دیگر گرچه امویان به سرکردگی معاویه اهداف دنیایی داشتند و میخواستند ضمن دستیابی به سلطنت و قدرت آهنگ عصر جاهلیت را زنده کنند ولی در ظاهر موضوع عثمان و خونخواهی او را با شدت و حرارت مطرح میکردند. البته به دروغ شایع نمودند قاتلان عثمان در میان سپاه امام علی(ع) است و آن امام به آنها پناه دادهاند.
هـ ـ خوارج توهم توطئه را مطرح میکردند
امام علی(ع) در مرحله پایانی سرکوب طغیان معاویه قرار داشت که یک جریان ریزشی در سپاه امام به وجود آمد. موج ریزشی جدید (خوارج) نه تنها مانع سرکوب طغیان حزب اموی شد و امام را از رسیدن به اهدافش بازداشت بلکه خود مشکل بزرگ دیگری را پدید آورد. موج جدید با دو موج قبلی (پیمانشکنان و حزب امویان) تفاوت کلی داشت. موجی که پیمانشکنان پدید آوردند، مظهر دنیاپرستی، پولپرستی و تبعیض بود و حکومت اشرافی را طلب میکرد. حزب اموی نیز مظهر نیزنگ و نفاق بود با اینکه به اسلام اعتقادی نداشت و در آرزوی دوران جاهلیت بود در لباس دین میخواست به اهداف موردنظر برسد. اما موج ریزشی که خوارج به وجود آوردند از کسانی تشکیل میشد که مظهر جهالت بودند و به سرعت فریب اهل نفاق را میخوردند.
یکی از مهمترین ویژگیهای خوارج این بود که به راحتی ابزار دست دشمن میشدند. این گروه آنقدر فهم نداشتند که مفهوم توطئه علیه خط راستین دین را بشناسند. بنابراین یکی از دلایل ریزش و دور شدن آنها از راه ولایت، جهل آنها به عمق حوادث و رویدادهایی بود که در آن زمان اتفاق میافتاد. به ویژه جهل آنها نسبت به ماهیت دشمن و توطئههای دشمنان فاجعه آمیز بود. به طوری که وقتی دشمنان و منافقان (حزب اموی و همدستان آنها) خود را زیر نقابی از فریب و نفاق قرار دادند، این گروه اصلا قادر نبودند آن سوی نقاب را دریابند تا توطئه را کشف و نسبت به آن موضعگیری درست بنمایند. به همین دلیل بود که وقتی قرآن را بر سر نیزه امویان منافق دیدند، بنیان ذهنی آنها نسبت به دشمن به طور کلی در هم ریخت و در نتیجه با رفتارهای زشت خود شیرازه سپاه حق را به نفع سپاه کفر و نفاق درهم ریختند.
این گروه با یک عمل منافقانه و ظاهرفریب دشمن، از نظر ذهنی چنان آشفتهحال شدند که به سرعت موضع همدلی با دشمن و ناهمدلی با جریان خودی و خط راستین ولایت قرار گرفتند. آنها در این مسیر تا آنجا پیش رفتند که در داخل جریان حق به یک عامل قوی و رایگان دشمن تبدیل شدند و به طور ناخواسته و از روی جهل، پایگاه تبلیغاتی و حتی نظامی دشمن را در کانون سپاه حق به وجود آوردند. به همین دلیل بود که توانستند جمع کثیری را جذب کنند و جنگ سپاه حق و باطل را که در آستانه پیروزی قطعی حق بود، به نفع سپاه کفر و نفاق به مسیر دیگری کشاندند. اگر بخواهیم به زبان امروز صحبت کنیم میتوانیم بگوییم که یکی ازویژگیهای مهم خوارج این بود که درک توطئه دشمن را توهم میپنداشتند و به طور مستقیم و غیرمستقیم به امام علی(ع) و یاران آن حضرت اشکال میگرفتند که شما گرفتار توهم توطئه شدهاید و آنچه ما از حزب اموی میبینیم چیزی غیر از این نیست که ما را به قضاوت قرآن کریم دعوت میکند و داوری دربارهی حق و باطل را به کتاب مبین میسپارد. امام علی(ع) هر قدر به این جماعت جاهل پند میداد فریب توطئههای دشمن را نخورید که او قصد دارد با همین فریب و نفاق، بنیان حق را براندازد، اثری در ذهن بیمار و تهی از تعقل و فطانت آنها نکرد و دقیقاً همان راهی رفتند که دشمن طالب آن بود.
از آن جا که خوارج از تحولات و توطئههایی که در جناح دشمن وجود داشت بیخبر بودند و قضاوت آنها در مورد افراد منافق و جریانهای نفاق بر ظواهر رفتار و گفتار آنها بود به طور جدی کوشیدند تا روند تقابل و رویارویی حق و باطل را به روند سازش حق و باطل تبدیل کنند. خوارج که تحت تأثیر ظاهرفریبیهای اهل شرک و نفاق (حزب اموی و سایر دشمنان خط ولایت) قرار داشتند گمان میکردند در محیط امنی زندگی میکنند که هیچ برنامه توطئهآمیزی وجود ندارد و منافقانی مثل معاویه و عمروعاص واقعاً میخواهند قرآن، بین دو سپاه داوری کند. به همین دلیل آنها تحت القائات دشمنان به حکمیت روی آوردند و امام علی(ع) را نیز مجبور کردند حکمیت را بپذیرند. خوارج در جریان حکمیت و پس از پایان شوم آن متوجه شدند تا چه حد سادهلوح بوده و ابزار دست دشمنان شدهاند. آنها متوجه شدند که دشمن از سادهلوحیهایشان چه استفاده بزرگی کرده است و با شعار صلح و سازش و حکمیت، به چه پیروزی بزرگی دست یافته است. در حقیقت خوارج دریافتند که آنچه طرفداران خط ولایت به عنوان دام و توطئه مطرح میکردند نه تنها توهم نبوده است بلکه درکی درست و عمیق از توطئههای دشمن بوده است. به همین دلیل بود که خوارج با شرم و ذلت تمام از گذشته خود اظهار پشیمانی کرده، به توبه روی آوردند، اما از آنجا که کجاندیش و جاهل بودند به جای این که گذشتهی شرمآور خود را با حمایت جانانه از خط ولایت جبران کنند، دست به کارهای دیگری زدند که استمرار همان روش جهالتآمیز قبلی آنها بود. به طوری که به تدریج راه عصیان پیش گرفتند و امام علی(ع) را مجبور کردند علیه این فتنهگران شمشیر برکشد.
اندکی از هزاران
همانطورکه اشاره شد ریزشهای تاریخ صدر اسلام متعدد است و در هر زمان افراد و یا جریانهایی بودند که از مسیر راستین اسلامی منحرف شدند و همراه خود جمعی را به گمراهی کشاندند. با این حال جریانهای رویشی تاریخ صدر اسلام قابل مقایسه با ریزشهایی که در آن عصر رخ داد نیست. اگر جریانهای رویشی تاریخ صدراسلام را که همان جریان عمومی دعوت به اسلام است به رود بزرگی تشبیه کنیم جریانهای ریزشی باریکهای از آب رود خروشان هستند که پس از جدا شدن از پیکر رود در فاصله کوتاهی در عمق خاک فرو رفته و دیگر اثری از آنها باقی نمانده است. به همین دلیل است که اگر قرار باشد از رویشهای صدر اسلام نیز با همان کیفیت و کمیت ریزشها سخن بگوییم، بحث طولانی خواهد شد. زیرا بازگویی واقعی رویشهای صدر اسلام یعنی بازگو کردن بخش بزرگی از تاریخ آن دوران.
به عبارت دیگر برای اینکه سیمای مناسبی از رویشهای تاریخ صدر اسلام ارائه شود حداقل لازم است از چگونگی مسلمان شدن کامل جزیرهالعرب و سرزمینهای شام و مصر سخن به میان آید و چگونگی رشد سریع اسلام در سرزمینهای همجوار جزیرهالعرب (مثل ایران، افغانستان، آسیای مرکزی، قفقاز، جنوب ترکیه، شمال عراق و...» تشریح شود. علاوه بر این لازم است از چگونگی مسلمان شدن میلیونها انسانی که در دهههای نخستین تاریخ اسلام در سرزمینهای فوقالذکر به اسلام گرویدند (رویشها) گفتگو به عمل آید تا جنبههای مختلف رویشهای صدر اسلام آشکار گردد. مسلماً سخن گفتن از رویشها با این تفصیل، خارج از ظرفیت و محدودهی این مقاله است. بنابراین در این جا فقط به نمونههایی از رویشهای فردی که در شرایط خاص از جناح باطل گسستند و به جریان حق پیوستند اشاره میکنیم. یکی از کسانی که ابتدا به شدت با رسول اکرم(ص) مخالف بود ولی بعدا به طور شگفتانگیزی شیفتهی رسول خدا شد «ابان بن سعید» نام دارد. در حقیقت ابانبن سعید یک نمونهی رویش از رویشهای مؤثر دورهی رسول اکرم است. همانطور که اشاره شد در ابتدا ابان مخالفت سرسختانهای با رسولاکرم داشت. به طوری که حتی پافشاری برادرانش که اسلام آورده بودند، سبب کاهش مخالفت او با رسول اکرم و اسلام نشد. ابان همراه چهار برادرش که اسلام نیاورده بودند در جنگ علیه مسلمانان شرکت کرد و در این جنگ دو نفر از برادران ابان کشته شدند. (یکی از آنها توسط امام علی(ع) و دیگری توسط زبیر)
هنگامی که ابان به قصد تجارت به شام میرفت در راه با راهبی درباره رسول اکرم گفتگو کرد. راهب به ابان اطمینان داد کسی که در مکه ظهور کرده است همان پیامبری است که خداوند کتب پیشین از بعثتش خبر داده است. ابان تحت تأثیر سخنان راهب قرار گرفت و پس از بازگشت به مکه مصمم شد به مدینه برود و در نزد رسول اکرم اظهار اسلام نماید. هنگامی که رسول اکرم از صلح حدیبیه به مدینه بازمیگشت، ابان خدمت حضرت رسول رسید و اسلام آورد. پس از آنکه ابان مسلمان شد با تمام توان در راه دین خدا کوشید و چندین بار از طرف رسول اکرم مأمور دعوت به اسلام و تبلیغ دین مبین شد و به طور متعدد مأموریتهای رزمی به وی واگذار گردید.
ابان در سال نهم هجری از سوی رسول اکرم به فرمانداری بحرین و سرزمینهای شرقی عربستان منصوب شد. ابان تا زمان رحلت رسول اکرم مأموریت خود را به خوبی انجام داد ولی همین که خبر رحلت رسول اکرم را شنید به مدینه بازگشت و اظهار داشت: «اکنون که رسول اکرم رحلت کرده است من نمیتوانم از طرف کس دیگری مأموریت و فرمانروا شوم.»
به همین دلیل، ابوبکر «ابان» را ملامت کرد و عمر نیز به او گفت: «سزاوار نبود بدون آنکه از ابوبکر اجازه بگیری، محل مأموریتت را ترک کنی.» بالاخره هر قدر ابوبکر و عمر اصرار کردند ابان حاضر نشد مأموریت دیگری بپذیرد. او همچنین از بیعت با ابوبکر نیز سر باز زد و گفت: «با کسی غیر از علیبن ابیطالب بیعت نمیکنم.» «اضحم نجاشی» را نیز یکی از رویشیهای دوران سخت دعوت حضرت رسول اکرم میتوان نامید. در دورهای که مسلمانها در شهر مکه تحت شکنجه و آزار شدید قریش بودند، اضحم نجاشی که فرمانروای حبشه بود به طور غیرآشکار اسلام آورد و مسلمانان مهاجر را که از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند در پناه خود گرفت و با آنها مهربانیها کرد. نجاشی که رسول اکرم را ندیده بود، دعوت رسول اکرم به اسلام را پذیرفت و از آن پس با مسلمانها همکاری کرد. خدمات نجاشی به اسلام و مسلمین مهاجر چنان قابل توجه بود که وقتی رسول اکرم به واسطه جبرئیل از فوت او آگاه شد، مسلمانان را جمع کرد و بر وی نماز میت خواند.
در همان حال که منافقان و ریزشیهای مدینه هر روز برای رسول اکرم و مسلمانان مشکل جدیدی به وجود میآوردند، بزرگمردان با ایمانی مثل سلمان فارسی از راه دور خود را به مدینه میرساندند و عاشقانه به رسول اکرم خدمت میکردند. سلمان فارسی از آن رویشهای نمونهای است که از ایران حرکت کرد و پس از تحمل رنجها و پشت سر گذاشتن مشکلات فراوان به حضور رسول اکرم رسید. سلمان به قدری در نزد رسول اکرم محبوب شد و به قدری با اهل بیت عصمت و طهارت انس گرفت که پیامبر خدا او را از اهل بیت خود شمرد و فرمود: «سلمان منا اهل بیت». سلمان از یاران ویژه امیرالمومنین علی(ع) بود و رهبری بعد از رسول اکرم را از حقوق مسلم آن امام بزرگ میدانست. او در این راه تلاش فراوان کرد. سلمان تا پایان عمر به خط راستین اهل بیت وفادار ماند و پیوسته از دیگران میخواست برای نجات خویش به اهل بیت بپیوندند.
«عبداللهبن عباس» نیز از کسانی است که رویش او در حوزه ایمان بسیار مؤثر بود. ابنعباس شخصیت چند بعدی داشت. او هم در عرصه تدبیر و دانش از یاران برجسته رسول خدا بود و هم اینکه در امور نظامی و فرماندهی لشکر فرد مطرح روزگار خویش بود. با اینکه در زمان رحلت رسول اکرم سن او بین سیزده تا پانزده سال بود ولی توانسته بود هزاران حدیث از رسول اکرم را به خاطر سپرده و به نسلهای بعد منتقل کند. از آنجا که ابنعباس از دوران کودکی تحت تعلیم امام علی(ع) قرار داشت، توانسته بود قوت استدلال، فصاحت کلام، زهد، تفسیر محکمات و متشابهات قرآن، فقه، حکمت و سایر علوم و دانشهای دینی از برجستگان زمان خود شود.
ابنعباس که سرداری با تدبیر بود در دوران امامت و خلافت امام علی(ع) هموراه ملازم آن حضرت بود و با ناکثین، قاسطین و مارقین به سختی جنگ کرد. در جنگ صفین فرمانده جناح چپ سپاه امام بود و بسیاری از بزرگان تحت فرماندهی ایشان میجنگیدند. در واقعه جمل و نهروان، ابن عباس از جانب امام علی(ع) مأموریت یافت با اهل جمل و اهل نهروان مذاکره کند و آنها را به راه راست دعوت نماید. ابنعباس با امام حسین(ع) نیز مناسبات بسیار دوستانه داشت. بعد از شهادت امام حسین(ع) با اینکه عبداللهبن زبیر در حجاز به قدرت رسیده بود ولی حرمت، حشمت و مرجعیت دینی و سیاسی ابنعباس در مکه چنان بود که مقام عبدالهبن زبیر را تحتالشعاع قرار داده بود. به همین دلیل عبداللهبن زبیر به ابنعباس حسد برد و او را به طائف تبعید کرد. عبداللهبن عباس تا آخر عمر در طائف ماند و سرانجام در همین شهر درگذشت.
در همان روزگاری که رسول خدا و پیروان راستینش در مدینه با کجروی تعدادی از منافقان و افراد ریزشی مواجه بودند، از سرزمین دوردستی مثل یمن افرادی همچون مالک اشتر نخعی روییدند و اسلام را با قهرمانیهای بیمانند خود یاری کردند. مالک اشتر در اندک مدت چنان مورد توجه رسول اکرم قرار گرفت که آن بزرگوار فرمود: «مالک، قطعاً مومن حقیقی است.» مالک اشتر کسی است که سهم بسیار زیادی در فتوحات اسلامی دارد و یکی از افراد مؤثر در گسترش حوزه نفوذ اسلام در نیمه اول قرن اول هجری است.
اوج شکوه قهرمانیهای مالک اشتر در دوران خلافت امام علی(ع) است. او در جنگ جمل فرمانده جناح راست سپاه امام بود و نقش بسیار مهمی در پیروزی سپاه حق داشت. مالک اشتر فرمانده شجاع و با ایمانی بود که علاوه بر قدرت فرماندهی، مهارت فوقالعاده در بسیج سپاه و برانگیختن مسلمانان به جنگ با دشمنان راه امامت و ولایت داشت. قاطعیت کم نظیر و رفتار و گفتار شورانگیز او در دفاع از امام علی(ع) چنان بود که ضربالمثل شده است. مالک اشتر علاوه بر اینکه در تقوا و فرماندهی سپاه و قاطعیت در دفاع از حقیقت مشهور بود، در دشمنشناسی و آگاهی عمیق به توطئههای دشمنانی نیز روشنبینی ویژهای داشت. به همین دلیل زمانی که فتنهگران شام برای نجات خود قرآنها را بر نیزه کردند و گروهی از جاهلان سپاه امام را فریب دادند، مالک اشتر خطاب به فریبخوردگان گفت: «ای انسانهای ذلیل و زبون، ای کسانی که ارادههای سست دارید، قرآن بر سر نیزه کردن دشمنان به دلیل پیروزی قاطع ماست. سوگند به خدا آنها مخالف محتوای قرآن هستند. پس فریب دشمن را نخورید و به من اندکی مهلت دهید تا پیروزی به دست آورم.»
روشنبینیها و قهرمانهای مالک اشتر سبب شده بود که فتنهگران از شام پیوسته در پی آن باشند که او را از امام علی(ع) بگیرند. سرانجام توطئههای دشمنان امام جامه عمل پوشید و نفوذیهای معاویه سردار آگاه و شجاع و باتدبیر امام علی(ع) را به شهادت رساندند. امام علی(ع) پس از آنکه خبر شهادت مالکاشتر را شنید با حزن و اندوه گفت: «انالله و انا الیه راجعون... خدایا او را در راه تو حساب میکنم. زیرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. مالک به عهدش وفا کرد و با پروردگارش ملاقات نمود. با این که ما خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا(ص) صبر پیشه کنیم با این حال مرگ مالک از بزرگترین مصائب است...» محمدبن ابوبکر یکی از نیروهای رویشی جالب دوران امام علی(ع) است. گرچه محمد فرزند ابوبکر بود ولی شیفتگی او به امام علی(ع) چنان بود که همواره میخواست جان خویش را در راه امام فدا کند. امام علی(ع) نیز محمد را دوست داشت تا جایی که روزی فرمود: «محمد، پسر من از نسل و صلب ابوبکر است.»
محمد دربارهی پدرش نظر خوبی نداشت. همچنانکه با عثمان نیز به شدت مخالف بود. به همین دلیل مورخان محمدبنابوبکر را یکی از عاملان اصلی شورش علیه عثمان میدانند. امام علی(ع) در دوران خلافت خویش، محمدبنابوبکر رابه فرمانروایی مصر برگزید. زمانی که محمد فرمانروای مصر شد، معاویه برای فریب دادن او تلاش فروان کرد ولی نیرنگهای امویان مؤثر واقع نشد و محمد همچنان در راه امام علی(ع) جانبازی کرد. معاویه و عمروعاص که از فریب دادن محمد ناامید شده بودند، درصدد کشتن وی برآمدند. سرانجام محمدبن ابوبکر به صورت فجیع و ناجوانمردانه به شهادت رسید. هنگامی که خبر شهادت محمدبن ابوبکر به امام علی(ع) رسید آن امام بزرگ به شدت اندوهگین شد و در یکی از سخنرانیهایش فرمود: «به ما خبر رسید که محمدبن ابوبکر شهید شده است، او را به حساب خدا میگذاریم. به خدا سوگند محمد را آن طور که میشناسم کسی بود که به مقدورات الهی خرسند بود و همواره برای پاداش پروردگار انجام وظیفه مینمود. او با روش اهل فسق و گناهگاران دشمن بود و صفات مؤمنان را داشت.»
شهادت محمد برای امام علی(ع) بسیار سنگین و اندوهبار بود. به طوری که همواره آن را در سخنرانیها و نامههایش به فرمانداری مطرح میکرد. حربن یزیدریاحی نمونه دیگری است از نیروهای رویشی. حر، از بزرگان شهر کوفه به شمار میرفت، به همین دلیل زمانی که ابنزیاد فرمانروایی کوفه را به عهده گرفت و درصدد مقابله با امام حسین(ع) برآمد حربن یزید ریاحی را به فرماندهی هزار سوار برگزید. حر مأموریت یافت از طرف فرمانروای کوفه راه ورود امام حسین(ع) به این شهر را سد کند. حر برای انجام مأموریت خود از کوفه خارج شد و در محلی به نام «دوحسم» به امام حسین(ع) و یاران ایشان برخوردکرد. حر طبق دستوری که داشت راه را بر امام حسین(ع) بست تا نیروهای بیشتری از کوفه برسد. با اینکه حر به مقابله با امام حسین(ع) آمده بود ولی هرگز تمایل به جنگ با امام نداشت و ایستادگی در برابر امام معصوم را چیزی جز تباهی نمیدانست. به همین دلیل، سرانجام در روز عاشورا بر تردیدهای خود غلبه کرد و از سپاه باطل جدا و به جمع اندک پیروان حق پیوست.
ماجرای توبهی حر و پیوستن او به امام حسین(ع) مشهور است. نوشتهاند هنگامی که حر با پشیمانی تمام خود را به محضر امام رساند، در برابر امام بر خاک افتاد و صورت بر زمین سایید و در همان حال به امام عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا من بودم که راه را بر تو بستم، ولی هرگز گمان نمیکردم کار به اینجا بینجامد. اکنون با پشیمانی به تو روی آوردهام و میخواهم نخستین کسی باشم که در راه تو جان فدا میکند.» بدینترتیب توفیق یار حر شد و از میان انبوه نیروهای ریزشی که در مقابل امام ایستاده بودند جدا گشت و نام جاویدان یافت. از این نوع رویشها که به برخی از آنها اشاره شد در تاریخ اسلام فراوان است. به گفته رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله خامنهای «مثل این رجال، نه یکی، نه ده تا، نه هزار تا، بلکه هزاران هزار نفر بودند. هزاران نفری که هر کدام از آنها همچون چشمهای جوشان منشأ خیرات و برکات و جوششها و جوانههای فراوانی شدند و با به هم پیوستن خود دریای بزرگ انسانهایی را به وجود آوردند که اکنون جهان اسلام را با همه وسعت و عظمت تشکیل میدهد.»
واقعیت این است که رویشها در تاریخ اسلام بسیار بیشتر از ریزشها بود، به طوری که ریزشهای اصولاً در برابر رویشها قابل اعتنا نیست. این مطابق روح اسلام است که سعی در جذب دارد و تا آنجا که ممکن باشد از دفع خودداری میکند، مگر آنجا که دفع براساس ضرورت صورت گیرد. شاید تجلی این مفهوم در مکتب انقلابی حضرت امام خمینی را بتوان در بهترین صورت، در جملهی رسای شهید مظلوم آیتالله بهشتی دریافت که گفت: «جاذبه در حد اعلا و دافعه در حد ضرورت، از ویژگیهای خط امام است.» و این روشی بود که انقلاب اسلامی از لحظه پیروزی تا به امروز دنبال کرد؛ هر چند به هر حال هر انقلاب و تحولی ناگزیر با واقعیتهای تلخ و شیرینی مواجه میشود که به نفسانیات افراد مربوط میشود.
انقلاب اسلامی نیز باید راه خود را از میان همین واقعیتها دنبال کند و از اینکه در این راه پر رویش، ریزشهایی را هم هر چند اندک از هزاران، برخلاف میل خود تحمل نماید، ابائی نداشته باشد.