1389/06/14
ماهیت علوم انسانی در گفتوگو با دکتر اعوانی
- اگر بخواهیم یک تعریف جامع و مانع از علوم انسانی ارائه بدهیم آن تعریف چیست؟
پیش از پرداختن به پاسخ شما، بنا بر تجربه و مطالعات طولانیام، معتقدم تا زمانی که وضعیت علوم انسانی در یک کشور تصحیح نشود، امکان ندارد علوم دیگر هم تصحیح شود؛ لذا رهبر معظم انقلاب روی نکته بسیار مهمی تأکید کردهاند. اما باید این مقوله را خیلی خوب بررسی کرد و عجولانه تصمیم نگرفت. هرچه این مسئله با بررسی کامل و همهجانبه پیش رود، به دنبال آن نتیجه بهتری عاید ما خواهد شد.
علوم انسانی را در دو سطح میتوانیم تعریف کنیم:
در سطح اول همه علوم به معنای بسیار عام آن انسانی هستند. اگر انسان را از وجود حذف کنیم، اصلاً علمی وجود ندارد. علم، فهم انسان از هستی است.
اما در سطح دوم، میتوان معنای خاصتری بیان کرد؛ و آن اینکه موضوع علوم انسانی، انسان است. اما اگر این را هم بپذیریم، از سویی تعریف دقیقی است و از سوی دیگر، نیست؛ چون برخی علوم درباره انسان است ولی ما آن را انسانی نمیگوییم. به طور مثال بخشی از زیستشناسی درباره انسان بحث میکند، ولی ما به آن علوم انسانی نمیگوییم. چون با جسم انسان سر و کار دارد و حیوانات دیگر هم در این مسئله اشتراک دارند.
بنابراین اگر بخواهیم معنای دقیقتری ارائه کنیم، باید تصریح کنیم علوم انسانی: علومی است که با انسان بهطور کلی و با تمام وجوهش ارتباط دارد؛ نه فقط با جسم او.
هدایت، یک مسئله عقلانی است و با عقل سر و کار دارد. معنای هدایت را در قرآن بررسی کنید. پیامبر نیامد که چیزی را به هستی بیافزاید یا از آن کم کند. او آمد تا انسان را هدایت کند و به او دید دیگری بدهد.
هر علمی انسان را به یک اعتبار و یک وجه خاص که با کل وجودش ارتباط دارد، مورد بررسی قرار میدهد. مثلاً جامعهشناسی جزء آن دسته از علوم انسانی است که با رفتار اجتماعی او سر و کار دارد. یعنی انسان را به عنوان یک موجود اجتماعی و از حیث رفتار اجتماعی مورد مطالعه قرار میدهد. اخلاق از آن جهت با انسان ارتباط دارد که یک موجود اخلاقی است؛ یعنی فضائل و رذائلی دارد که قابل اکتساب است. همه اینها یک وجه اشتراک دارند و آن این است که با کلیت وجود انسان سر و کار دارند، نه با جسم او. افتراق آنها هم در این است که هرکدام با یک حیثیتی سر و کار دارند. اگر جز این باشد، دیگر نمیتوان آن را علم نامید. علم باید دقیق باشد و مسائل هر علمی باید در پیرامون همان موضوع باشد و از آن خارج نشود.
در فلسفه میگوییم علم با وجود سر و کار دارد. یعنی علم با معدوم سر و کار ندارد و معدوم موضوع هیچ علمی نیست، مگر بالعرض. اما همه علوم از موجود، به یک اعتبار بحث نمیکنند؛ بلکه همانطور که گفته شد به اعتبارات مختلف بحث میکند.
علوم انسانی هم همینطور است؛ ما باید دقیقاً این علوم را تعریف کنیم. این کار شاید کمتر صورت گرفته باشد که مثل روش قدما موضوع و حدود علم تعریف شود تا ببینیم اصلاً تعریف این علم چیست و موضوع را از چه حیثی بررسی میکند؟
- یعنی هنوز در حوزه تعریف علوم انسانی کار جدی صورت نگرفته است؟
کار زیاد انجام شده است، ولی کارهایی که باید انجام شود، هنوز به طور کامل محقق نشده است. علوم انسانی باید به روش قدما تعریف شود. هر تعریفی از دیدگاه خودمان ارائه کنیم، یک جنس دارد و یک فصل. جنس، کل وجود انسان است اما هر علمی فصلی دارد که آن را متمایز میکند. وقتی جنس و فصل علوم انسانی تعریف میشود، موضوع و مسائل آن نیز مشخص و دقیق میشود. به نظر من این خیلی واضح است و قدما هم این کار را میکردند. آنها به هر علمی که میپرداختند، اولین کاری را که میکردند، تعریف آن بود. در حال حاضر بسیاری از علوم، ترکیب و مرزهایشان مخدوش شده است. باید حد هر علمی را مشخص کنیم و تعریف و موضوع و مسائل و نسبت بین موضوع و مسائل را به دست بیاوریم.
- علوم انسانی از چه دوره تاریخی به عنوان رستهای جدا از علوم دیگر مطرح شده است؟
علوم انسانی همیشه بوده ولی این اسم و عنوان برای آن جدید است. مثل اینکه ما آشپزی داشتیم و همه مردم غذا میخوردند ولی در یک زمانی، فن آشپزی به صورت کتاب نوشته شد و تبدیل به علم شد. این به آن معنا نیست که آشپزی وجود نداشت و مردم غذا نمیخوردند. علوم انسانی هم همیشه بوده است ولی تعبیر علوم انسانی تقریباً جدید است.
نهضت پوزیتیویسم سعی میکرد روش علوم طبیعی را در علوم انسانی به کار ببرد و این باعث تخریب علوم انسانی میشد. بنابراین دریافتند: اینها دو نوع از علم هستند و دو روش مختلف دارند. نمیتوانیم روش علوم طبیعی را در علوم غیرطبیعی به کار ببریم. بنابراین روشهای دیگری را کشف کردند مثل هرمنوتیک و... که در علوم دیگر به کار نمیرود. این روشها تقریباً یکی دو قرن است که به وجود آمده و به جاهای دیگر هم سرایت کرده است. اما علوم انسانی به معنای حقیقی وجود داشته است.
- با در نظر گرفتن این مطالب به عنوان مقدمه، چه تعریفی از علوم انسانی اسلامی دارید؟ آیا در مقابل علوم انسانی برخاسته از مبانی نظری غرب، چنین ادعایی درست است؟ تعریف و مختصات آن چیست؟
غربیها اصل و اساس علم را نمیبینند که کجاست! ولی حکیم الهی این را میفهمد. حکیم الهی عالم را ظهور علم الهی میبیند. حکما این نکته را روشن کردهاند که وجود از علم جدا نیست.
قبل از هر چیز باید تصریح کنم که اندیشمندان غربی علوم فعلی را باتوجه به اجتهاد عقلی خودشان به دست آوردهاند و نباید کوششی را که آنها صورت دادهاند، به طور کلی قبول یا نفی کنیم. چرا که در اجتهاد، امکان صحیح و یا غلط شدن نتیجه وجود دارد ولی به هر حال تقلید هم به هیچ وجه جایز نیست. در هیچ علمی تقلید جایز نیست. به محض اینکه ما در علمی تقلید کردیم و مطالب آن را به عنوان مسلمات پذیرفتیم، به اصطلاح فلسفه به جدل- که مبتنی بر مسلّمات و مشهورات است- میرسیم. این دیگر علم نیست و از عنوان علمی خارج است. علم اجتهاد است و من باید اجتهاد کنم تا به حقیقت برسم.
- اسلامی و یا غربی بودن آن اینجا مطرح نیست؟
از هر طریقی که حاصل شده باشد. ما علوم یونان را گرفتیم و کامل کردیم؛ یعنی اسلامی کردیم. ما یک سابقه درخشان و بینظیر در کل دنیا داریم؛ شما انتقال علوم را به اسلام در نظر بگیرید که مسلمانان چه کار کردند. ابتدا همه علوم را ترجمه کردند، بعد دربارهاش اندیشیدند و آن را تکمیل، رد یا قبول کردند. هزاران رد و قبول اتفاق افتاد تا بالاخره شکلی گرفت و شد علم اسلامی. ابن سینا نیامد ارسطو را تکرار کند، بلکه آنقدر آن را تکمیل کرد و نظام داد که به صورت فعلی درآمد.
بنابراین ما نباید چشم خودمان را بر این علوم و اجتهادی که دیگران کردهاند، ببندیم ولی مسلّم گرفتن مبانی و دستاوردهای آنها هم معنی ندارد. مسلم گرفتن یعنی چه؟ فقط وحی را باید مسلم گرفت.
- درباره اسلامی کردن علوم انسانی دیدگاه شما چیست؟
در اینباره هر کسی نظری دارد. همه نظرها هم محترم است اما باید با دلیل و بینه و برهان باشد. به قول سعدی:
دلایل قوی باید و منطقی نه رگهای گردن به حجت قوی
دلایل باید منطقی باشد. بالاخره هر کسی که عقیدهای دارد، باید دلیلش را هم بیان کند. نمیتوان عقیدهای یا نظری را بدون اینکه دلیلی داشته باشد، پذیرفت. نظر و دلیل من این است: تصورها از انسان، خیلی فرق میکند و اینکه انسان را در چه مرحلهای نگاه میکنیم و او را چگونه میبینیم، در علوم انسانی مؤثر است. انسان، خودش را و عالم را و خدا را و همهچیز را تفسیر میکند. دادههای علم هم قابل تفسیرهای مختلف است. شما چه تفسیری میکنید؟ فیزیک را یک نفر ماتریالیست، یکجور تفسیر میکند، یک حکیم الهی مثل افلاطون هم همین فیزیک را الهی می-بیند. اگر این علم را به دست افلاطون بدهید، فیزیک بودنش را رد نمیکند اما میگوید تفسیرش این نیست که مادی باشد. حکیم، همین دادهها را از یک مرتبه بالاتر بررسی میکند. عقل بالاترین قوایی است که دادههای حس را تفسیر میکند. عقل هم مراتبی دارد. عقل قدسی، عقل الهی، عقل جزئی، عقل کلی و... در جهانبینی وحیانی، عقل الهی است. وحی هم ما را به عقل الهی هدایت میکند.
البته تلقیهای مختلفی از وحی وجود دارد. خیلی از تلقیها اصلاً پذیرفتنی نیست. خیلی دگماتیک است یا به اصطلاح امروزیها ایدئولوژیک است. وحی را نباید ایدئولوژیک دید. وحی به عنوان علم، به عنوان دانش، به عنوان راه شناخت، به عنوان آگاهی مطلق است. وقتی آن را ایدئولوژیک کردید، یعنی راه علم را بستید. ایدئولوژی آفت علم و دین است. دین مبانی الهی و علمی و حکمی عجیبی دارد. وقتی ایدئولوژی شد، راه حکمت و علم بسته میشود. دانش هم نباید ایدئولوژیک شود؛ اگر دانش است، باید دربارهاش بحث کنیم.
نمیتوانیم 1400 سال تاریخمان را رها کنیم و یکباره از نو شروع کنیم. این تفکری که در بعضیها وجود دارد، کاملاً غلط است. آنها خیال میکنند کسانی که در گذشته بودند، هیچ فکری نداشتند.
علم هم مراتب دارد. وقتی علم مشکک است، نمیشود گفت قابل تفسیر نیست و همین را بگیریم و بس کنیم. در قدیم امثال افلاطون، ابنسینا و ملاصدرا و... بودهاند که پیش از اینکه دانشمند باشند، عالم الهی بودهاند و می-توانستهاند علم را تفسیر الهی کنند. اما در غرب علم الهی وجود ندارد. چیزی که در غرب اتفاق افتاده این است که علوم را در حد وسیع دارند اما عالم الهی ندارند که مفسر آنها باشد، یا هستند اما ضعیفاند.
انسان، دارای یک حقیقت واحد است. نمیتوانید بگویید انسان فقط حس یا خیال است. این همان اشتباهی است که غربیها میکنند. علوم با عقل جزئی سر و کار دارند. هر علم انسانی و غیرانسانی، به عقل جزئی برمیگردد اما دین بیشتر با عقل کلی سر و کار دارد. چون با عقل جزئی نمیتوان خدا و معاد و... را اثبات کرد؛ اما با عقل کلی میتوان. در یک جهانبینی وحیانی، نمیتوان علوم را که همگی با عقل جزئی سر و کار دارند، از عقل کلی بُرید.
علوم انسانیای که ما امروز مطالعه میکنیم، علوم جزئی است. قدما علم کلی داشتند. آنها علوم را به ادنی، اوسط و اعلی تقسیم میکردند. علم ادنی همین علومی است که مطالعه میکنیم. علم اوسط علم ریاضی و علم اعلی، علم الهی است. این علوم پیوستگی دارند. نمیتوان این خط پیوستگی را برید.
به هر حال چیزی که اتفاق افتاده این است که در مراتب علم، خدشه وارد شده است. در غرب علم ادنی را گرفتند و بقیه را انکار کردند. فلسفههای جدید هم به این مسئله کمک کردند. بیشتر فلسفههای جدید علم اعلی را منکر هستند. بنابراین علومی که مانده، بدون اتصال به علم اعلی است. علم اعلی باید با سطوح دیگر علم پیوند بخورد. اگرنه مضرات زیادی برای انسان دارد.
- بالاخره اسلامی شدن علوم به چیست؟
علوم همیشه درباره پدیدارها بحث میکنند. هر علمی از جمله علوم انسانی با دادههایی که دارند، درباره پدیدارها مطالعه میکنند. بهطور کلی ماهیت علم جدید، پدیداری است و با حقیقت سر و کار ندارند. اما ورای همین پدیداری که در عالم وجود دارد و علم به ما نشان میدهد، حقایقی در پس پرده است. همه حقیقت این نیست که ما میبینیم. حقایقی هست که باید از آن سؤال شود که چرا هست؟ چرا اینطور است؟ و... علم متکفل چرایی نیست، متکفل چگونگی است. اما کار حکمت الهی این است که در عین پذیرفتن پدیدار، میگوید عقل کلی باید تحلیل کند و نظر دیگری بیندازد و برای فهم عمیقتر هستی، پدیدار را تفسیر کند. چون انسان فهم دارد و فاهم هستی است. انسان باید این فهم را به حد اعلی برساند. کار دین همین ارتقای فهم است. قرآن همهچیز را از سطح پدیدهها میبرد به اصل و حقیقت آنها در علم الهی یا در حقیقت وجود که بدون آن، علم ناقص است.
این کار راسخون در علم است. رسوخ یعنی چه؟ یعنی از ظاهر به سمت باطن و حقیقت رفتن. البته علما همه راسخ نیستند، عالم راسخ و غیر راسخ داریم. غیر راسخ هم عالم است اما تنها عالم راسخ است که از ظاهر به حقیقت رسوخ میکند. این عالم راسخ، عالم الهی و حکیم حقیقی است.
دین را باید به عنوان حکمت - به معنای قرآنی آن- شناخت و شناساند، نه به صورت ایدئولوژی. دین یعلمّه الکتاب و الحکمة است. ارسطو یا ابنسینا یا افراد دیگر... حکیم الهی بودند. آنها ربط ظاهر و حقیت را ممکن میساختند و به دین خدمت میکردند. چرا متفکران دینی سراغ اینها میروند؟ برای این که همهچیز را به عنوان علم الهی میدیدند و نزد آنها علم وحدت داشته؛ یعنی جزئی از یک جریان الهی بوده است. بنابراین چنین حکمایی کار دین را آسان میکردهاند.
متأسفانه اکنون خیلی از مسلمانان گرفتار تعصبات شدهاند. یعنی دین را به عنوان دانش الهی- عالیترین مرتبه دانشی که میشناسیم- نگاه نمیکنند. خیلی از فرقههای دینی که در گذشته بودند یا امروز هستند، دین را مثل ایدئولوژی، مسلّماتی فرض میکنند که نباید دربارهاش چون و چرا کرد. البته از آنچه علمای ما دربارهاش زحمت کشیدهاند، باید استفاده کرد که الان استفاده نمیکنیم. چون خیال میکنیم دین را تازه کشف کردهایم. نباید از کار بزرگانی که در گذشته بودند و کارهای عظیم هم کردند، استفاده کنیم. نمیتوانیم 1400 سال تاریخمان را رها کنیم و یکباره از نو شروع کنیم. این تفکری که در بعضیها وجود دارد، کاملاً غلط است. آنها خیال میکنند کسانی که در گذشته بودند، هیچ فکری نداشتند. البته نمیگویم همه اندیشهشان درست بوده ولی این تفکر که ما 14 قرن هیچ تفکری نداشتهایم و الان باید شروع کنیم، خودش عین تعصب است. این با حکمت الهی هم منافات دارد که خداوند وحی را فرستاده بوده در حالی که 14 قرن برای مردم غیرمفهوم بوده و پیام وحی را هیچ کسی نفهمیده است! یعنی خدا به آن غایتی که داشته تا مردم را رستگار کند و آنها را به معرفت برساند، نرسیده و در کار خودش شکست خورده است! این باطل است.
- وقتی میگوییم علوم انسانی اسلامی، در واقع به علوم انسانیای اشاره میکنیم که جهت آن سیر از ظاهر به حقیقت است؟
بله؛ انسان فقط این نیست که در روانشناسی دربارهاش مطالعه میکنند؛ در عین حالی که روانشناسی دانش خوبی است، ولی حقیقت من در آن چیزی که روانشناسی معرفی میکند، نیست. اگر حقیقت روان انسان را که الهی است در نظر بگیریم، در روانشناسی هم تحولی پیدا میشود. اگر کسی وجود الهی انسان را منکر شود، برای خود انسان مسائل روانی پیش میآید و ماهیت روانشناسی تغییر میکند.
- اینجا تمایز علوم انسانی و غیر آن مشخص میشود؟
بله. در منظر ادیان، انسان را دارای دو تولد است: تولد اول و تولد ثانی. تولد اول همان تولد جسم است و ورود ما به این دنیا. تولد ثانی ما تولد به روح است. این امر در انجیل خیلی واضح گفته شده است. حضرت عیسی میگوید هیچکس وارد ملکوت آسمان نخواهد شد مگر اینکه دوبار متولد شده باشد، یکی به جسم و یکی به روح. انسانهایی که به دنیا میآیند، همه تولد جسمانی دارند ولی آیا همه تولد روحانی هم دارند؟ نه؛ و دین برای تولد روحانی آمده است؛ در حالی که تولد جسمانی را منکر نیست. تولد روحانی یک چیز بسیار پیچیده است. قرآن میگوید که برای شما پیامبری فرستادیم تا شما را زنده کند: "یحییکم". مگر ما زنده نیستیم؟ منظور قرآن زندگی روح است. این معنی را قرآن خیلی تأکید کرده است. درباره خود قرآن و درباره پیامبر(ص) که دعوت او برای زندگان و زندگیبخشی است. حیات تازه میدهد.
پس حیات دو نوع است، یکی حیات به جسم، یکی به روح. علوم بیشتر با حیات جسمی ما سر و کار دارند. تمام این علومی که میخوانیم تا لب گور به درد میخورند. وقتی که انسان چشمش را بست، دیگر این علوم بیکاره می-شوند. اما آخرت طور دیگری است. آنجا تولد روحانی است و احوال روح مطرح میشود که نتیجه اعمالی که انسان در این عالم انجام داده، است. حیات جسمانی با رسیدن انسان به قبر دیگر تمام میشود و علومی که با تولد اول او سر و کار داشتند، با مرگ او پایان میگیرند. ولی حیات واقعی انسان در آنجا آغاز میشود. انسان واقعی بنا به تعریف حکمت و دین، تولد روحانیاش تازه با مرگ آغاز میشود.
تولد ثانی در همه ادیان بسیار مهم است. در حکمت الهی هم تولد ثانی مهم است. ملاصدرا حکمت را چگونه تعریف میکند؟ او در اول اسفار همین آیهای را که در انجیل از قول حضرت عیسی آمده، نقل میکند که هیچکسی وارد ملکوت آسمان نمیشود مگر آنکه دوبار متولد شود. صدرا میگوید حکمت، تولد ثانی است. او حکمت را عین تولد ثانی میبیند.
ادیان نمیپذیرند که همه علوم را به سطح تولد اول تبدیل کنید و به سطح پدیدارها تقلیل دهید و انسان را از میان بردارید. تمام هدف دین، تفسیر وجود انسان است. بدون دین انسان را چه تصویر میکنید؟ تصویری از انسان که بیشتر غربیها و مردم امروز دارند، تصویر جسمی و محدود به تولد اول است. اگر به تولد ثانی قائل باشیم، تفسیر آن با حکمت الهی و ادیان است. هیچ چیز نیست که با تولد ثانی ارتباط نداشته باشد. غربیها اینها را با هم متضاد میدانند اما در عالم شرق، اینها را متضاد نمیدیدند، بلکه لازم و ملزوم میدانستند. غربیها میگویند یا این یا آن. یا باید برویم سراغ رهبانیت یا سراغ دنیا. در شرق نه؛ اینها را همیشه لازم و ملزوم میدیدند. با هم تنافی ندارند؛ حکمای ما آنها را با هم ربط میدادند.
پیدایش علوم در قرون جدید، بر جدایی آنها از حکمت الهی مبتنی بوده است. میشود در اینباره دهها کتاب نوشت که چطور علوم جدید از آن دید الهی گسسته و حتی آنهایی که به ظاهر میگفتند الهی هستیم، مبادی صد درصد غیر الهی دارند. ممکن است مؤمن باشند، ولی ایمانشان اینجا حرف نمیزند. فلسفه اندیشمندی مانند دکارت، از ایمانش برنمیآید.
پیدایش علوم جدید با نفی حکمت الهی و نفی ادیان بوده است. در عالم اسلام هم، همین علوم رشد یافته و فربه شده را گرفتیم و به کار میبریم. حکمای الهیمان هم نتوانستند یا کمتر توانستند با این علوم ربطی پیدا کنند. بنابراین سر در گم هستیم. باید دوباره وحدت طولی علوم در سطوح مختلف پدید بیاید. اسلام دین توحید است. باید به توحید علمی برسیم. یعنی مراتب و ارتباط این علوم را به عنوان یک کل واحد و همه چیز را در جای خودش در نظر بگیریم تا دوباره بتوانیم نسبت به این علوم دید الهی داشته باشیم. این کار هرکسی نیست. حکیم تراز اوّلی مثل ملاصدرا میخواهد.
پیدایش علوم جدید با نفی حکمت الهی و نفی ادیان بوده است. در عالم اسلام هم، همین علوم رشد یافته و فربه شده را گرفتیم و به کار میبریم.
اساس دین علم است. خداوند هم هستیبخش است، هم عالم. او هستی داده و به همه چیز عالِم است و عالَم را از روی علم پدید آورده است. عالم چیز عبثی نیست، پدیده آمده از علم الهی است. همه هستی پدیدار علم الهی است. غربیها اصل و اساس علم را نمیبینند که کجاست! ولی حکیم الهی این را میفهمد. حکیم الهی عالم را ظهور علم الهی میبیند. حکما این نکته را روشن کردهاند که وجود از علم جدا نیست. چون وجود اصل الهی دارد، علم هم اصل الهی دارد. با این دید، علوم جدید حفظ میشود اما عمق پیدا میکند و بالا کشیده میشود. وقتی ما از دید بالاتر نگاه میکنیم، پدیدارها عمق دیگری پیدا میکنند.
حکمت از بالا نگاه میکند و به عمق حقیقت میرسد. بنابراین نوع سؤالهای حکمت با علوم فرق دارد. سؤال علوم همیشه جزئی و در غالب موضوع علم است. علم باید درباره چیستی، چرایی و چگونگی سؤال کند. سؤال علم همیشه محدود است؛ نمیتواند بالاتر برود. اما انسان با اینکه خودش محدود است، سؤالهای مطلق دارد. سؤالهایش به چیزهای جزئی محدود نمیشود. این سؤالها در حکمت و دین مطرح میشود. وقتی شما این سؤال-ها را کردید، پدیدار به حقیقت تبدیل میشود.
سؤالهای حقیقی این سؤالهاست که داخل علوم نیست. همه علوم پیشفرضهایی دارند که در درون خود، از آنها بحث و سؤال نمیکنند. پیشفرضها را مسلم میدانند. مثلاً در فیزیک نمیپرسند حقیقت ماده چیست؟ همین که آن را تشریح کنند، کافی است. سؤالهای بنیادیتر را در خود آن علم بررسی نمیکنند و پاسخ نمیدهند. علوم انسانی مانند جامعهشناسی و روانشناسی هم همینطورند. در حوزه هر علمی سؤالهای جزئی میکنند و خارج میشوند اما سؤالهای بنیادیتری هست که در هیچ علمی مطرح نمیشود. سؤالهای حقیقی و مطلق، آنهاست.
- پس میتوان از علوم طبیعی الهی هم سخن گفت.
از دید الهی بله. چون در عین اینکه به هر چیزی از دید پدیداری نگاه میکنید، از دید الهی و از بالا هم نگاه میکنید. هستی و علم در این هستی، الهی است. دین ما را هدایت میکند. هدایت یعنی چه؟ دین حقایق را نمیآفریند. حقایق هست، دین دید ما به حقیقت را درست میکند. خدا هستی را آفریده و عقل را هدایت میکند که فقط پدیدارها را نبیند. انسان را از مرتبه پایین، بالا میکشد تا بهتر ببیند. بنابراین دین، هدایت عقل است برای رسیدن به مرتبه جامعتر و کلیتر و رسیدن به دید وحدانی الهی.
هدایت، یک مسئله عقلانی است و با عقل سر و کار دارد. معنای هدایت را در قرآن بررسی کنید. پیامبر نیامد که چیزی را به هستی بیافزاید یا از آن کم کند. او آمد تا انسان را هدایت کند و به او دید دیگری بدهد. برای همین تحولی در درون انسان به وجود آورد؛ یک تحول الهی که به انسان دید و آگاهی دیگری داد تا با آن بتواند طور دیگری تفسیر کند.
- یعنی برای دست یافتن به علوم انسانی اسلامی در جامعه امروز اولین کاری که باید بکنیم این است که دنبال فلسفه علم اسلامی برویم؟
بله، فلسفه به معنای حکمت و حکمت الهی که دور از جنجال ایدئولوژی باشد. ایدئولوژی مخلّ علم و دین است. یعنی دین را از آگاهیبخشی و هدایتگری خارج میکند. دین، عالیترین نوع شعور است؛ شعور صددرصد درست الهی است. پیامبر آورندهی وحی و تجلی کمال این شعور الهی است. این شعور ما را هدایت میکند و واقعاً تحولی در آگاهی ما ایجاد میکند که نمیتوانیم از آن دست بکشیم.
برداشت غربیان از علم- که ما میگوییم سکولار و دنیوی شده- خطاست. علم و دین از جایگاه خود خارج شدهاند. امروزه حتی فلسفه هم از علم بودن خارج شده و دیگر به علم الهی ربط ندارد. در حالی که در دین شرط است که باید با علم پیوند بخورد. خود دین، علم اعلی است.