Khamenei.ir

1403/03/26

شبیه آن رزمنده‌ها که دور امام حلقه زده بودند

زهرا عدالت‌فر(۱)
 https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif همه چیز در ۴۸ ساعت اتفاق افتاد؛ تماس اول، قطعی شدن نهایی دیدار، تماس دوم، تنظیم متن سخنرانی، مرور چندین و چندباره متن و اتو کشیدن چادر برای رفتن به خیابان کشوردوست. آن‌قدر همه‌چیز سریع بود که گمان نمیکردم این منم که ۱۰ صبح ۲۶ خرداد ماه، روبروی بیت رهبری در تقاطع نوشیروان ایستاده‌ام. من این روز را سال‌ها پیش تصور کرده‌بودم. حوالی سال ۹۶-۹۷. نوجوان سرخوش درس‌خوانی که مصرانه، شب و روز ادبیات می‌خواند تا مدال طلایش بهانه‌ای برای دیدار شود. اما حیف که گرمای دم ظهر خردادماه، اجازه مرور خاطرات نداد. متن سخنرانی ۳ دقیقه‌ای ام را برای بار آخر در گوشی‌ام مرور کردم. وسواس عجیبی این دم آخر به سراغم آمده بود… اول بسم‌الله بگویم یا اول سلام کنم؟ بگویم سلام‌علیکم یا سلام ساده؟ حضرتعالی درست‌تر است یا جنابعالی؟ نکند صدایم بلرزد؟ دستم چه؟ بنشینم یا بایستم؟ گیره‌ی روسری‌ام شل نشود آن وسط؟ آخرش چه بگویم؟ والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته؟ زشت نیست؟ چقدر هوا گرم است! این دم آخری گرمازده نشوم! اصلا چرا راننده مرا سه چهارراه پایین‌تر پیاده کرد؟ همینطور که خودم را شماتت می‌کردم که چرا زودتر به این چیزها فکر نکرده‌ام، دیدم جمهوری، ختم به کشوردوست شد.

از سر کوچه تک و توک بچه‌ها را می‌دیدم که دم در، شناسنامه به دست منتظرند. برخی آشنا بودند و برخی نه. موج هیجان و تکاپوی‌شان از همینجا به صورتم میخورد. نزدیک‌تر شدم. برق چشمانشان، هر هفتاد نفر، چشمم را می‌زد. انگار همه دعوت بودیم به یک عید دیدنی. بی‌ربط هم نبود. دو روز دیگر عید قربان بود. هفته بعدش عید غدیر، فردایش عرفه! لباس‌های نو، مرتب با کفش‌هایی واکس‌زده. کمی این‌پا و آن‌پا کردم تا بلکه از جمعیت منتظر در صف، آشنایی پیدا کنم. با چند نفری صحبت کردم. سه تایشان مدال طلای المپیاد ادبی داشتند. در سال‌های مختلف. یکی دیگر مدال طلای المپیاد سواد رسانه‌ای بود و دیگری مدال طلای کشوری المپیاد زیست.کی فکرش را می‌کرد آن دهه هشتادی‌هایی که از  نظر همه، عجیب و غریب بودند حالا افتخاراتی در سطح جهانی کسب میکنند و اینطور مشتاق عرضه کردن آن به آقا باشند؟ تعدادمان زیاد نبود. خانم‌ها روی هم رفته ۸-۹ نفر بودیم و تعداد آقایان بیشتر بود. گفته بودند دیدار غیررسمی است و برای همین تعدادمان کم است.

همچنان در صف بودیم که سر و کله خیال، باز پیدا شد. دوباره نوجوان سرخوش درس‌خوانی را دیدم که اینبار دانشجو شده و سال اول کارشناسی است. نامش در قرعه‌کشی برای دیدار نخبگان درنیامده و نقشه‌هایش نقش برآب شده ولی... صدای مسئولان دم در، فکرم را خط زد. اصلا متوجه نشدم کِی صف حرکت کرد. کِی به در رسیدیم و کِی وارد شدم. برگه سخنرانی در دستم بود. فکر کردم اگر در کیف بگذارمش تا شود و چروک. اما الان وضع بهتری در دستم نداشت. از اینجا به بعدش را انگار گذاشته بودند روی دور تند. چیزی نگذشت که پس از ورود دیدم که مقابل یک ساختمان دو طبقه سفید رنگ ایستاده‌ایم. برخی از ما زودتر رسیده بودند. از پشت درب‌های شیشه‌ای، می‌دیدم که همگی در صف، برای نماز نشسته‌اند و انتظار می‌کشند. رفتیم داخل و در صف نشستیم. چای خوردیم و شیرینی نخودچی. صدای همهمه و نجوا فضا را پر کرده بود. هرکس از بغل دستی‌اش می‌پرسید آقا قرار است از کجا وارد شود؟ هرکس حدسی داشت. پشت آن درب‌های شیشه‌ای انگار زمان ایستاده بود. و ما جوانک‌های مدال در دست، سرخوش، میهمان بزرگ‌ترین مرد جهان بودیم!
 
در همین گیر و دار نگاهم به بالای سرم افتاد. تصویری نقاشی شده از چهره امام بود. نمی‌دانم رنگ روغن بود یا چیز دیگری. اما عجیب، زنده بود. با آرنجم به بغل دستی‌ام زدم، تابلو را به او هم نشان دادم. جالب بود. او هم تابلوی به آن بزرگی را ندیده بود! لبخندی زد و گفت: یاد آن عکس امام افتادم که بسیجی‌ها و رزمنده‌ها دور تا دور امام نشستن و امام دارند سخنرانی میکنند. اشاره‌ای به کفش‌های دم در کرد و ادامه داد: کفش‌هایمان را هم مثل همان‌ها گذاشتیم پشت در! لبخندی زدم. تشبیهش را دوست داشتم؛ ما رزمنده‌های امروزیم!

همه منتظر بودیم. دوباره فرصتی شد و ذهنم رفت پیش نوجوان سرخوش درس‌خوانی که حالا سال اول کارشناسی ارشد بود. اینبار اما برخلاف همه دفعات قبلی فال به نامش افتاده بود و داشت وسط آرزوی ۶ ساله‌اش زندگی می‌کرد. در صف نماز، در یک دیدار جمع و جور، با یک برگه سخنرانی، ظهر خردادماه، منتظر آقا. سرم را بالا آوردم. دیدم همه در تکاپو هستند. دیگر داشت موعدش می‌رسید. صدای اذان در آن اتاق سپید، پیچید. الله اکبر… الله اکبر… . بلند شدیم. داشتم چادرم را مرتب میکردم که ناگاه همه همهمه‌ها سکوت شد. سرم را بالا آوردم. آقا آمدند. برعکس دیدارهای دانشجویی که در این لحظه صدای تکبیر و شعار بلند می‌شود، همه تن، چشم‌شده خیره به او بودیم، دست بر سینه برای عرض سلام و ارادت. آقا، گرم و صمیمی، آرام، با لبخندی ملیح وارد شدند. آقا از جلوی ما رد شدند… رفتند تا ابتدای صف نماز برسند. کمی که گذشت انگار تازه به خود آمدیم. صدای صلی‌علی‌محمد، نائب مهدی آمد بلند شد. او رد می‌شد و من با خودم ابیاتی از خواجه شیراز را می‌خواندم:
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

قامتِ نماز بستیم. بعد از نماز، حضرت آقا پدرانه، در بالای مجلس نشستند و ما هم دور و بر ایشان. لبخندی زدند و یکی یکی ما را از نظر گذراندند. دیدار غیررسمی ما، رسما شروع شد. کاغذم را در دستم می‌فشردم و انتظار ۳ دقیقه‌ای را می‌کشیدم که سال‌ها منتظرش بودم. مجری، که از بچه‌های المپیادی سال‌های قبل بود شروع کرد. خودش را معرفی کرد و پس از عرض ارادتی افرادی که میخواستند سخنی بگویند را معرفی کرد. اسمش را نمیشد سخنرانی گذاشت چون خیلی فرصتی نداشتیم. گفته بودند هرکس ۲-۳ دقیقه.

نفر اول، از بچه های المپیاد علوم پزشکی بود. از پویایی جامعه نخبگانی گفت و آقاهم در تایید سری تکان دادند. فرزند شهید بود و ما این را وقتی فهمیدیم که در انتهای متنش از آقا درخواست دعا در نماز شب، برای پدر مهندس شهیدش کرد. انگار همه چیز روی دور تند بود. مثل روزهای خوبی که همیشه زود شب میشود، نفر دوم هم ایستاد تا مطالباتش را بگوید. از وضعیت تربیت نخبگان گفت. از تجربه‌اش در کار با دانش‌آموزان و نیازهایی که جامعه نخبگان در امر تعلیم و تربیت دارد. او حرف میزد و من داشتم فکر میکردم کجای دنیا با نفر اول کشور میشود انقدر راحت حرف زد؟ اصلا کجای دنیا چند دانش‌آموز و دانشجو اینطور گرم و صمیمی طرح بحث و مساله میکنند و ابایی از چیزی ندارند؟

چیزی نگذشت که نوبت به من رسید. نفر سوم بودم. مجری، اسمم را صدا زد. آقا در جمع، چشمی چرخاندند تا ببینند نوبت کیست که سخن بگوید. آمدم بایستم که آقا گفت: نیازی نیست. بنشینید. بعدا که فیلم دیدار را دیدم، تازه متوجه شدم که آقا چقدر دقیق و با طمانینه به حرف‌های ما گوش می‌کردند. وقتی متنم را میخواندم سرم پایین بود و دقیق این صحنه را ندیده بودم؛ متنم درباره ضرورت بازتعریف جایگاه نخبگان علوم انسانی و جای خالی‌شان در سیاست‌گذاری‌های کلان کشوری بود و در ادامه‌ش هم، مساله شاخص نخبگی و اینکه دقیقا نخبه، کیست؟ مجری دوبار تذکر زمان داد. سعی کردم سریع‌تر از حالت ممکن بخوانم تا تمام شود. آن سه دقیقه تمام شد. آقا، نکاتی را تایید کردند و توضیحی درباب یکی از موضوعاتی که در متن طرح شده بود، دادند. سعی کردم از فرصت پیش‌آمده کمال استفاده را ببرم. دعای عاقبت به خیری خواستم و انگشتر. آقا با روی باز هر دو را اجابت کردند و بعدش لبخندی زدند. من آنجا جایزه‌ام را گرفتم. لبخندم را گرفتم. انگشتر آقا در دستم نشست و حس کردم ثمره این ۶ سال انتظار در دستم است.

پس از من، سه نفر دیگر هم صحبت کردند. همه مشتاق صحبت بودند اما خب، امان از زمان. پس از صحبت‌ها آقا کاغذی از جیب‌شان درآوردند و چند نکته کلیدی به ما گفتند. سراپا گوش شدیم و چشم. ما، جوان‌ها که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری مستعد ناامیدی هستیم، با هر کلمه از صحبت‌های آقا سرشار از امید و شوق می‌شدیم. آقا از تاریخ گفتند. از اینکه ما جوان‌ها میتوانیم تاریخ‌سازی کنیم. از اینکه نخبگی و نخبگان، یکی از سرمایه‌ها و ثروت‌های کشورند. از اینکه خیلی کارها از دست ما بر می‌آید. از دعای کمیل گفتند. از اینکه قدرت تصمیم‌گیری در جوانی چقدر بیشتر است و چقدر به ما امیدوارند. امید! مثل همه چیزهای خوب دیگر، چیزی نگذشت که موعد دیدار، تمام شد. ایستادیم و هرکس در این لحظه‌های آخر درخواستی داشت. آقا در میان انبوه جمعیت که احاطه‌شان کرده‌ بود ایستاده بودند و به مدال‌ها لبخند میزدند.
 
این دیدار یکی از معدود دیدارهایی است که حاضران فقط از آقا هدیه نگرفتند بلکه به آقا هم هدیه دادند. همه افراد مدالشان را آورده بودند که به آقا هدیه دهند. آقا هم در واکنش به این هدیه‌ها خیلی پدرانه گفتند: «فرزندان عزیم! تشکر میکنم و مدالها را از شما من قبول میکنم منتها عقیده‌ام اینست که این مدالها باید دست خودتان باشد،‌ برمیگردانم این مدالها را به خودتان و نگه بدارید اینها را. و این مایه‌ی سرافرازی ماست ولو اینکه پیش شما باشد.» طولی نکشید که تشکر کردند و رفتند.

دل‌کندن، سخت‌ترین کار دنیاست. از آن اتاق سپید، از آن لحظات ناب، از آن لبخند و از آن دیدار. دیدار تمام شد… و ما دست پر به خانه برمی‌گشتیم. دست‌هایمان پر از لبخند او و چشمهایمان روشن از نور امید بود.

۱) مدال طلای المپیاد ادبی، دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران

پیوندهای مرتبط:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای