قرار بود پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب دیدار داشته باشند. این عنوان، خیلی کلی بود. از خودم میپرسیدم یعنی قرار است چه گروههایی را در دیدار امروز ببینم؟ از تعدادی نویسندگان خبر داشتم، حتما اهالی سینما هم بودند، شاعران و... دیگر فکرم به جایی قد نمیداد. جلوی در ورودی، خانم میانسالی تنهایی روی سکویی نشسته بود. پرسید: «آقا ویلچر ندارید؟ من نمیتوانم راه بروم.» یاد دیدار خانوادهی شهدا با حضرت آقا افتادم که ماشین برقیهایی که بیشتر در صحن جامع رضوی مشهد دیده بودم، تند و تند میآمدند و میرفتند و پدر و مادر شهدا را سوار میکردند. اما امروز خبری از آن ماشین برقیها نبود. کنجکاو شدم بدانم ویلچر دارند یا نه، که یکی از نگهبان ها گفت: «نه مادر جان، ویلچر نداریم.» و در حالیکه داشتم در کوچه میرفتم، صدای خانم را از پشت سرم شنیدم که گفت: «پس چطوری تا آنجا بروم؟» و فکر کردم شاید او پس از سالها انتظار به این دیدار دعوت شده و خدا کند هر طور شده یک ویلچر پیدا شود که او را به حسینیه برساند.
کفشهایم را تحویل دادم و وارد شدم. سراپا چشم شدم تا همه چیز را خوب ببینم. همه مشتاق بودند. دیدار نزدیک بود و آنها سر از پا نمیشناختند. بعضی بار اول بود که آمده بودند و بعضی چندمین بار. اما چیزی از شور و شوقشان کم نشده بود. خانم میانسالی که لبخند به لب داشت گفت: «شوهرم سردار جنگ است. او زیاد آمده بود، گفتم این بار نوبت من است بروم دیدار آقا!» اینها را میگفت و از چشمهایش شوق و مهر میبارید.
خانمی عکس شهیدش را در دست گرفته بود؛ شهید سلمان امیر احمدی. نامش را پرسیدم؛ فاطمه اسلامی فر، دو فرزند هشت ساله و دو ساله داشت که آنها را نیاورده بود. ۱۶ مهر سال قبل، همسرش را اغتشاشگرها، با سلاح شکاری زده بودند. میگفت: «همسرم مدیر کلینیک درمانی بود. ساعت هفت رفته بود امام زاده حسن و ساعت هشت و نیم، نامردها او را زدند، در حالیکه مسلح نبود.» اینها را که میگفت، لبخند کمرنگی روی لبش بود. انگار خدا در عوضِ داغ بزرگی که روی دلش آمده بود، لبخندی به لبش هدیه کرده بود.
حرفهایش که تمام شد، مادر روح الله عجمیان را دیدم. عکس پسر شهیدش را در دست گرفته بود و میآمد. بیاختیار جلو رفتم. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بعد هم با دخترش سلام و احوالپرسی کردم. گفت: «روح الله دوست داشت برود سوریه و شهید شود. اما هر چه تلاش کرد قسمت نشد و نرفت. آموزش نظامی دیده بود. قرار بود اعزامش کنند سیستان و بلوچستان.» پرسیدم: «سرباز بود؟» گفت: «نه، قبلا سربازی رفته بود. دوست داشت از مرز دفاع کند... آخر هم قبل از اعزام شهید شد.»
خانمی به سمت ما آمد. او و مادرش را در آغوش کشید و گفت: «چه سعادتی که امروز شما را اینجا دیدم. من از پارسال تا حالا هر روز به نیت روح الله عجمیان زیارت عاشورا میخوانم. خدا خواست امروز شما را ببینم.» و دوباره آنها را بوسید.
اندک اندک جمع مستان میرسیدند. اغراق نبود. برای آمدن رهبرشان لحظه شماری میکردند و تلاش میکردند جایی پیدا کنند و بنشینند که وقتی ایشان آمد، بهتر بتوانند او را ببینند. کم کم میفهمیدم چه کسانی برای دیدار امروز دعوت شدهاند؛ بعضی فرماندهان دوران دفاع مقدس، جانبازان و آزادگان و رزمندگان، مبلغان و راویان و خادمین کاروانهای راهیان نور، تعدادی از اعضای تشکلهای مردم نهاد مرتبط با دفاع مقدس و خلاصه، کسانی که به نحوی با فعالیتهای دفاع مقدس ارتباطی داشتند، از گروهها و صنفهای مختلف.
جلوی در، به همه چفیه و سربند میدادند. بعضی خانمها چفیه ها را روی چادر انداخته بودند. بعضی سربندها را به پیشانی بسته بودند و بعضی به مچ دستشان. بعضی هم خودکارم را میگرفتند و روی دستشان جملهای مینوشتند: جانم فدای رهبر، رهبرم التماس دعا، عشق فقط سید علی...
خانمی با دختر چند ماههاش پشت سرم نشسته بود. اسم دخترش حلما بود. دلم ضعف رفت و او را بغل کردم تا مادرش چند دقیقه ای استراحت کند اما خیلی زود شروع کرد به غر زدن، سپردمش به مادرش و پرسیدم: «فعالیت شما چیست؟» گفت: «چند سال مسئول بانک اطلاعات شهدای دانشجویی بودم.» حلمای چند ماهه غر میزد و مادرش سعی میکرد او را بخواباند و نشد سوالات بیشتری بپرسم.
حسینیه کم کم شلوغ تر میشد. هنرمندان هم آمدند؛ ابراهیم حاتمیکیا، میلاد عرفانپور، مسعود نجابتی و ...
خانمی که کنارم نشسته بود خودکارم را گرفت و روی دستش نوشت: «دختران انقلاب» فهمیدم بهاره جنگروی است. پر از شور و انرژی مثبت، با مادران شهدا سلام و احوالپرسی میکرد و دل به دلشان میداد.
خانم با لبخند نگاهم کرد. پرسیدم: «فعالیت شما چیست؟» گفت: «من عضو جمعیت هلال احمر هستم، زمان جنگ، وقتی نامه های اسرا میآمد، میگشتیم و خانوادههایشان را پیدا میکردیم. خیلی از آنها سالها از اسیرشان بیخبر بودند و فکر میکردند مفقود شده است. چقدر نامهی عاشقانه خواندم. هنوز کپی بعضی از آنها را دارم.» احساس کردم چقدر حرف نگفته دارد و چه داستانهایی میشود از دل نامههایی که آن زمان به دست خانوادهها میرسانده نوشت. چه قصه ها در دل دارد. اصلا، تک تک افرادی که اینجا حضور داشتند چه قصههایی داشتند که کسی نمیدانست و آنها را نمینوشت.
ولولهای در حسینیه بر پا بود. دخترها و پسرهای کم سن و سال و نوجوان، برای سرود آماده میشدند. حسین طاهری یک بار شعر مداحی را با حاضرین تمرین کرد تا مقابل آقا همصدا بخوانیم.
حسینیه تقریبا پر شده بود. خودکارم هنوز دست به دست میشد. چند نفری هم کاغذ میخواستند تا یادداشتی، نامهای، درد دلی، خواستهای برای حضرت آقا بنویسند که ناگهان پرده کنار رفت و ایشان آمدند. همه با اشتیاق برخواستند و با شور و شوق شعار دادند. صدای چند خانم را پشت سرم میشنیدم که آرام اما بیوقفه میگفتند: «جانم فدایت... قربانت شوم... فدای شما بشوم... پیشمرگتان شوم... فرزندانم به فدایت...» مردم پر شور و بلند شعار میدادند و اینها آرام قربان صدقه میرفتند.
لحظاتی بعد نشستیم. قرآن خوانده شد. بچهها سرودشان را خواندند. همه با هم، همراه آقای حسین طاهری، رجز خواندیم:
«علم از دست علمدار نیفتد هرگز
یاعلی»
و تمام حسینیه یک صدا فریاد میزدند: «حیدر!»
«پرچم مالک و عمار نیفتد هرگز
یا علی»
و باز فریاد «حیدر!» بود که سالن را به لرزه میانداخت.
«ای همرزمان! ای همرزمان!
ای از جان گذشتگان در این میدان
تا قله نیست، راهی چندان
محکم تر رجز بخوانید ای یاران.»
با همان یک بار که قبل از آمدن رهبر، خوانده بودند، همه یکصدا، کوبنده و آهنگین، مداح را همراهی میکردند.
بعد از آن فضه سادات حسینی پشت تریبون رفت و چند فرزند شهید نخبه و یک راوی راهیان نور را دعوت کرد تا چند دقیقهای صحبت کنند.
خانم زهرا برزگر فرزند شهید و دکترای انرژی در معماری، آقای میثم صالحی فوق دکترای تخصصی شیلات، خانم سمیه بروجردی دختر شهید محمد بروجردی، آقای سعید علامیان خبرنگار دوران دفاع مقدس، خانم فرانک جمشیدی نویسنده و پژوهشگر حوزه دفاع مقدس، و آقای حمید پارسا از فرماندهان زمان جنگ و راوی ویژهی کاروانهای راهیان نور هر کدام چند دقیقهای صحبت کردند.
آقای پارسا خاطرهی جالبی تعریف کرد. تنها سخنرانی که صحبت هایش را از روی نوشته نخواند و حق هم همین بود، چون سالها راوی سفرهای راهیان نور بود. گفت: «در یکی از سفرها، بعد از چند روز که ما و دوستانمان و فرماندهان خاطراتی را در مناطق جنگی برای حاضرین تعریف کردند، جوانی سراغم آمد و گفت شما خیلی نامردید. پرسیدم چرا؟ گفت من در اغتشاشات اخیر خیلی فعال بودم، سرانجام دستگیر شدم و به زندان افتادم و با عفو رهبری آزاد شدم. این سفر را هم به اصرار دوستانم آمدم تا کمی خوش بگذرانم. اما با صحبتهایی که شما کردید تازه فهمیدم این شهدا چه کسانی بودند و چه اتفاقاتی افتاده است. خیلی نامردید که فقط در سفرهای راهیان نور این حرف ها را میزنید. چرا به دانشگاههای ما نمیآیید و آنجا برای ما صحبت نمیکنید تا بدانیم چه اتفاقاتی در دوران دفاع مقدس افتاده و شهدا چه کارهایی کرده اند؟»
آقای پارسا که این خاطره را تعریف کرد، به این فکر کردم که هر کدام از ما چطور میتوانیم حتی یک نفر را با فرهنگ دفاع مقدس آشنا کنیم؟ در صفحات مجازی مان، در کتابهایی که میتوانیم بنویسیم، حتی در مهمانیهای دوستانه، یا بازیهایی که برای فرزندانمان طراحی میکنیم. چقدر توانستهایم شهدا را قهرمانان واقعی بچه ها معرفی کنیم تا حقیقتا آنها را دوست داشته باشند و بخواهند شبیه آنها شوند؟
بعد از آن سردار کارگر رییس بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس گزارشی از عملکرد این بنیاد داد که یک جمله از آن ذهنم را مشغول کرد. او گفت طبق فرمایش حضرت آقا که قبلا گفته بودند کتابهای دفاع مقدس باید صد برابر شوند، تا الان کتابهای این حوزه، سی برابر شدهاند.
دوباره فکری شدم که خوب است اگر کمیت زیاد شود، اما به شرطی که کیفیت هم افت نکند. نکند کتابهای دفاع مقدس زیاد شوند اما کم کم آنقدر ضعیف و بی کیفیت شوند که مخاطب رغبتی برای خواندن آنها نداشته باشد. حتما میشود ساز و کاری ترتیب داد که این آثار با کیفیت بالاتر به چاپ برسند. نیروی متخصص و کارکشته در این حوزه کم نداریم. با نظارت و کارشناسی دقیقتر، امکانپذیر است.
حضرت آقا صحبتهایشان را شروع کردند و صدای قربان صدقه رفتنها از دور و بر دوباره به گوشم رسید.
ایشان گفتند: «ما هنوز نتوانستهایم جزئیات این تابلوی عظیم و پر نقش و نگار را به درستی بشناسیم و بشناسانیم.» و من باز فکر کردم با زبان هنر و ادبیات، چه کارهایی که میشود کرد و هنوز جایش خالی است.
ایشان گفتند: «ما میخواهیم عظمت این حادثه معلوم بشود؛ عظمت این حادثه را از چند زاویه، از چند دیدگاه میشود مشاهده کرد: یکی از زاویهی آن چیزی است که از آن دفاع میشد؛ چون بحث دفاع مقدّس است؛ یعنی ما از چه دفاع میکردیم؛ این یک
. اگر از این زاویه نگاه کنیم، بخش مهمّی از عظمت این واقعه روشن خواهد شد
. یکی از این زاویه است که این دفاع در مقابل چه کسی انجام میگرفت؛ چه کسی هجوم کرده بود که لازم بود دفاع صورت بگیرد؛ این هم یک زاویهی دیگری است که به نظر من مهم است. دیدگاه و زاویهی سوّم این است که این دفاع به وسیلهی چه کسی انجام گرفت، دفاعکنندگان چه کسانی بودند؛ این هم یک چیز بدیع و مهمّی است که من حالا بعداً دو سه جملهای دربارهی هر کدام عرض خواهم کرد. زاویهی چهارم این است که آثار و دستاوردهای این دفاع چه بود
. حالا من این چهار جهت را ذکر کردم که البتّه از جهات دیگر هم میشود نگاه کرد. پس یکی اینکه بحث کنیم یعنی فکر کنیم، مطالعه کنیم که دفاع از چه انجام میگرفت؛ دوّم اینکه دفاع در مقابل چه کسی انجام میگرفت؛ سوّم اینکه دفاع به وسیلهی چه کسانی انجام میگرفت؛ چهارم اینکه نتیجهی این دفاع چه شد. هر کدام از اینها به نظر من خیلی مهم است؛ دربارهی هر کدام فکر کنیم، مطالعه کنیم خیلی مهم است
.»
تک تک به این موارد پرداختند و نکاتی را گفتند که شاید تا به حال به آنها اشاره نشده بود.
هر از گاهی چشمم به پرچمهای سبز و قرمزی میافتاد که دو طرف صندلی ایشان نصب شده بود و نخلهایی که در دو طرف، کنار ستونها ساخته بودند و آدم را یاد جزیرهی مجنون میانداخت و نخلهای بی سرش. و تصویر رزمندههای زمان دفاع مقدس با همان پرچمهای قرمز... جوری که وقتی جلوتر میآمدند، پرچمهای واقعی از توی عکس بیرون میزدند و یادت میانداختند که حواست باشد! آن پرچمها و علمهای رزمندگان دیروز، امروز به دست تو و رفقایت سپرده شده، مبادا آن را زمین بیندازید، مبادا با کم کاری و اهمال و عافیت طلبی شرمندهی شهیدان شوید!
حضرت آقا در ادامهی صحبتهایشان فرمودند: «یکی از آثار دفاع مقدّس، رشد و استحکام فکر مقاومت در داخل خود کشور است
. عزیزان من! سی و چند سال از جنگ میگذرد، ما در این سی و چند سال خیلی تهاجم داشتیم، خیلی فتنهانگیزی داشتیم؛ در بخشهای مختلف. خیلیهایش را آحاد مختلف مردم توجّه نکردند لکن داشتیم؛ بعضیهایشان هم جلوی چشم همه بوده که شما در سالهای مختلف مشاهده کردید. همهی این فتنهها در مقابل ملّت ایران ناکام ماند؛ چرا؟ چون ملّت ایران فرهنگ مقاومت را در خود نهادینه کرده. این سی و چند سال نهادینه شدنِ فرهنگ مقاومت در کشور ناشی از مقاومت هشتسالهی دفاع مقدّس است. دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد. یک عدّهای خدشه میکنند، یک عدّهای شبهه میکنند، یک عدّهای تحریف میکنند، یک عدّهای دربارهی مسائل مختلف دفاع مقدّس دروغ صریح میگویند؛ در مقابل اینها کسانی که میتوانند تبیین کنند باید تبیین کنند. عظمت جهاد مقدّس و دفاع مقدّس را بایستی ما روزبهروز بیشتر بیان کنیم، بگوییم، تبیین کنیم؛ این جزو وظایف است
.
این کارهای جاریای که دارد انجام میگیرد ــ که حالا گزارش بعضیهایش را دادند ــ خوب است، ولی اینها باید صد برابر بشود؛ ما توانش را داریم، آدمش را داریم، استعدادش را داریم. میتوانیم کار هنری بکنیم، میتوانیم فیلم
های خوب بسازیم، میتوانیم کتابهای خوب بنویسیم، میتوانیم رمانهای حاکی از حوادث بسازیم؛ میتوانیم؛ منتها در این کارهای هنری هدف را فراموش نکنیم، هدف را گم نکنیم. گاهی اوقات کار هنری انجام میگیرد و نیّت، کمک به این راه است، امّا آنچه اتّفاق میافتد این نیست؛ این به خاطر آن است که در اثنای راه، تحیّر و اضطراب فکری به وجود میآید و هدف فراموش میشود، گم میشود؛ باید مراقب این باشید. کارهای فراوان هنری باید انجام بگیرد؛ هر کسی به نحوی که توانایی دارد. این عرض امروز ما در مورد بحث دفاع مقدّس بود.»
و باز فکرم رفت به اینکه چقدر هنوز کارِ نکرده داریم و چقدر راهِ نرفته مانده است که باید برویم و چقدر میدانهای علمی و هنری و ورزشی و فرهنگی که هنوز فتح نکردهایم. نکند که با کم کاریهایمان، فاتح این میدانها نباشیم!
جملات پایانیشان را بزرگ روی کاغذم یادداشت کردم تا همیشه یادم بماند. گفتند: «اگر نیّت شما نصرت خدا است، بلاشک خدای متعال به شما کمک خواهد کرد؛ گاهی طریقهی کمک را خودمان میفهمیم، تشخیص میدهیم، گاهی هم نمیفهمیم، میبینیم کمک شدیم، میبینیم کار راه افتاد، کار پیش رفت؛ این کمک الهی است. نیّتها را خدایی کنیم. نیّت خدایی هم به این معنا نیست که هر وقت بخواهیم یک حرکتی انجام بدهیم، همان جا مثلاً فرض کنید بگوییم این کار را انجام میدهم برای رضای خدا؛ نه، همین که شما به مردم رحم میکنید، این نیّت خدایی است؛ همین که شما به کشور میخواهید خدمت کنید، این یک نیّت خدایی است؛ همین که شما میخواهید یک کار هنری خلق کنید که چهار نفر را هدایت کند، این نیّت خدایی است. با نیّت خدایی که وارد بشویم، خدای متعال هم کمک خواهد کرد.»
صحبت های ایشان تمام شد. مردم مشتاقانه برخاستند و شعار دادند و حضرت آقا رفتند.
جمعیت را نگاه میکنم. جمعیتی که خیلی هاشان پرچم های واقعی دستشان است و باید به بلندترین قله ها برسانندش. به دستهای خودم نگاه میکنم. کاش بتوانم پرچم خودم را در بالاترین قله بکوبم که همه ببینندش، تا عضو دسته نامردها نباشم.