گوشی سخت آنتن میداد. تازه از مرز عراق وارد ایران شده بودیم که شماره ناشناسی روی گوشی افتاد. با آن صدای گرفته دو دل بودم که جواب دهم یا نه، اما شماره دست بردار نبود. خوب شد جواب دادم. دستیدستی داشتم دیدار را از دست میدادم. صبح روز مراسم سعی کردم زودتر از ساعتی که باید خودم را به قرار برسانم. پیچیدم داخل خیابان فلسطین، پشت سرم، خانمی به همراهش گفت: من این صحنه رو توی خواب دیدم.
برگشتم و پرسیدم: کدوم صحنه رو؟
خندید و سلام کرد. معلوم بود از بیهوا سؤال کردنم جاخورده است. گفت: همین دیگه... همین که دارم وارد حسینیه میشم.
زدم روی شانهاش و گفتم: پس زودتر برو که تعبیرش رو هم ببینی. با خندهای از کنار هم گذشتیم و به همین زودی ضربه اول شروع روایتم نواخته شد و سوژه آغازین را پیدا کردم.
هنوز کفشداری باز نشده بود که رسیدم پشت در حسینیه. چند دقیقهای در حیاط منتظر شدم تا اجازه ورود بدهند. چند نفر مشغول پهن کردن زیلوهای کفشداری بودند. به عمر زیلوها فکر کردم. حسابی پاخوردهاند. قدمهای چه مشتاقان و چه سیاستمدارانی که به روی خود ندیدهاند! پوسیدگی یکیشان از حد گذشته بود. بین تار و پود یک گوشهاش به اندازه یک وجب فاصله افتاده بود.
کفشم را خودم داخل جاکفشی گذاشتم و وارد حسینیه شدم. از این همه خودمانی شدن با حسینیه لذت میبردم. خانمی صدایم زد و گفت: شما کاغذ خودکارم میخواستین؟
در کمد پشت سرش را باز کرد و از بین آن همه خودکار یکی برداشت. اما کمی گشت تا یک کاغذ کوچک پیدا کند. گفت فعلا این را داشته باش... کم آوردی دوباره بیا.
وارد حسینیه شدم. جایگاه و صندلی آقا را دیدم. خط نوشته بالای حسینیه حکمت مکرری بود. «لا یخلف الله وعده» به حکمت آیه فکر کردم. به این که مردم سیستان و خراسان جنوبی با دیدنش کدام وعدههای خدا را به یاد میآورند. نوشته سیاهیها را هم خواندم. همان کآشوب در تمامی ذرات عالم استِ مکرر! اما تر و تازه! یاد نماهنگی از آقا که قبل از اربعین پرتکرار شد افتادم.
پسر بچه توی گوش آقا چیزی میگوید و آقا با شگفتی میپرسند: کربلا؟
و با اشارهای به اطرافیانشان سفارش سفر کربلای پسر بچه را میکنند. من را همین نماهنگ یک دقیقهای چقدر بیتاب کربلا کرده بود. یکی دو دقیقه نگذشته بود که مهمانها وارد شدند.
لباس محلی اولین نفر، حسابی چشمم را گرفت. دوید و جلوترین نقطهای که میتوانست بنشیند نشست. کنارش نشستم و از لباسش تعریف کردم. گفت: منو همه جا با همین لباسا میشناسن.
گفتم: همه جا؟ کارتون چیه مگه؟
گفت: فعال اجتماعیام. این دوستم هم کارآفرینه.
پیچیدن دستار نخی نازک و خوش نقش و نگار دور سر خودش که تمام شد، مشغول بستن دستار دور سر دوستش شد.
گفتم: کاش یکی از اینا منم داشتم.
با هم خندیدیم و گفت: آره. میدونی اینا چقدر خوبن...
گفتم: راستی اسمت؟
گفت: هانیه
گفتم: هانیه چه حسی داری؟
اشک در چشمش حلقه زد و گفت: روز اربعین مراسم عزاداری دانشجویی رو که میدیدم با خودم گفتم ۹ ساله نبودیم که با ۹ سالهها تکلیف شدنمونو بیایم پیش آقا؛ دوران دانشجویی هم روزیمون نشد... باورت میشه؟ همون روز بهم زنگ زدن برای این دیدار دعوتم کردن. التماس دعا گزینه خوبی بود تا در اوج برون ریزی احساساتشان، سوژههایم را تنها بگذارم و سراغ دیگری بروم.
چسبیده به میلههای قبل از قسمت مهمانان ویژه نگاه زنی من را مجذوب خودش کرد. نشستم روبرویش. خندهاش را هم میخورد و هم نمیتوانست مانعش شود. توی صورت تکیدهاش از فک بالا فقط یک دندان نیش میدیدم. لبخندش را با لبخند پاسخ دادم. سلام کردم و پرسیدم: کِی دعوت شدید شما؟ از طرف کجا بهتون اطلاع دادن؟
سلام کرد و گفت: از بنیاد شهید.
پرسیدم خانواده شهید هستید؟ گفت: من همسرشم. یک دختر هم دارم. گمونم هم نمیبرد منو دعوت کنن. ادامه حرفش را مثل خندهاش خورد و سرش را برگرداند طرف صندلی آقا. دستم را گذاشتم روی زانویش، التماس دعا گفتم و بلند شدم.
آمدم کنار صندلیها. دختربچه دو سه سالهای بغل مادرش داشت غر میزد. تجربیات مادرانهام را هَم زدم، یکی که به درد حالای مادرش بخورد بیرون کشیدم و گفتم: الان که خلوت هست بذار بچرخه که شلوغ شد نشستن رو تحمل کنه. مادرش هم انگار بدش نیامد و دخترک را گذاشت زمین. دخترک دوباره برگشت از سر و شانه مادر بالا رفت. باهم به تدبیر به درد نخوردهام خندیدیم.
از اسم و رسمش پرسیدم.
فاطمه گفت من رابط جمعیت هستم.
رابط جمعیت؟ نشنیده بودم!
ادامه داد: با سبکهای مختلف تبلیغ فرزندآوری میکنم. امسال در پیادهروی جاماندگان شهرمون برای اولین بار موکب مادر و کودک هم داشتیم.
خودت چندتا بچه داری؟
چهارتا.
ماشاءالله! چندسالته مگه؟
من متولد ۸۰ ام. بچه اولم ۱۵سالگی به دنیا اومد. یه مصاحبه داشتم بعضیها با ناآگاهی برخورد کردند و تعدادی هشتگ کودک همسری خورد! اما کیه که بخواد بدونه من واقعاً چه اعتقادی پشت تصمیمم داشتم؟
خندیدم و گفتم مگه ازدواج تو این سن تو شهر شما عادی نیست؟ فکر میکردم بچه زیاد و ازدواج تو این سن اونجاها عادی باشه!
نه! یه ده سالی هست که در حال سقوط آزادیم. عوامل اقتصادی بیتأثیر نبوده ولی تا جاییکه من تحقیق کردم تأثیر مسائل فرهنگی بیشتر هست. اونایی هم که مشکل مالی ندارن، بیشتر از دوتا بچه رو بی کلاسی میدونن!
پس ما حسابی بی کلاسیم! منم ۵ تا بچه دارم. یه وقتایی خیلی سختم میشه.
بین حرف زدن ضحی کوچولو را چند بار بغل کرد و زمین گذاشت.
منم همینطور! فشار همراه نبودن جامعه از همه چیز بیشتر اذیت میکنه... ولی با به دنیا اومدن هرکدوم کلی برکت و شیرینی اومده توی زندگیمون الحمدلله.
خب بعنوان مبلغ به کسیکه این فشار و بعد از بچه اول و دوم نتونه تحمل کنه چی میگی؟
تجربه خودمو میگم.
آره بهترین تبلیغ همینه که به واقعیت نزدیکه. به نظر منم از تجربه زیسته حرف زدن بهترین تبلیغ هست. هم از مشکلات بگی هم از خیر و خوشیهاش.
با اینکه میتوانستم با او تا خود صبح درمورد فرزندآوری صحبت کنم، اما احساس کردم سوژههای دیگری هست که باید دلیل حضورشان را پیدا کنم. التماس دعا گفتم و از کنارش بلند شدم.
جمعیت به مرور متراکم میشد. دیگر نمیشد به راحتی از این طرف به آن طرف حسینیه بروم. گفتم چند دقیقهای بنشینم و با چشم سر دنبال سوژهها باشم. خانمی داشت برای بغل دستیاش تعریف میکرد که همسرش جانباز و آزاده است. میخندید و میگفت که به همسرش گفته: دیدی من زودتر از تو آقا رو میبینم! میرم نامه میبرم برات دیدار میگیرم!
خودکاری که دستم بود از اول خیلی از نگاهها را جلب میکرد. مثل همه دیدارها یک خانم جلو آمد و خواست کف دستش چیزی بنویسم.
گفتم: بنظرت آقا میتونن بخونن؟
گفت: دنیا که میبینه. بنویس جانم فدای رهبر. محکم! جیم جانم رو بزرگتر بنویس!
تا سر بچرخانم و با عزیز دیگری هم صحبت شوم چند دست دیگر جلو آمد و برایشان شعار نوشتم.
این سمت نگاهم با نگاه دو زن جوان هم سن و سال خودم گره خورد. یک لبخند دو طرفه میتوانست آغاز خوبی برای یک گپ کوتاه باشد.
از کجا اومدین؟
سیستان. این دوستم همسر شهیده.
آن دوست هم این دوست را نشان گرفت و گفت:
این خودشم همسر شهیده!
عزیزای من! ببین کجا نشستم! مرزبان بودن؟
همسر من مرز میرجاوه شهید شد.
همسر من نیروی دریایی ارتش بود. ناو کنارک.
از بنیاد شهید دعوت شدین؟
من رفته بودم خونه شهید ملاشاهی. مادرشون اینجا هستن. پارسال توی فتنه شهید شدن. میگفتم! من چند ماه بود میخواستم برم منزلشون توفیق نبود. اون روز که رفتم گفتم ما لیاقت نداشتیم زودتر از این برسیم خدمتتون. همسرشون گفتن این چه حرفیه و موقع رفتن من رو به اصرار نگه داشتن. همون موقع از بنیاد شهید تماس گرفتن و گفتن دعوت شدید! آنقدر گریه کردم... گفتم این دیدار هدیه شهید ملاشاهی هست!
مادرشون کجا نشستن؟
بامن بیاین من میشناسمشون.
چند قدم توی حسینیه نرفته بودیم که خانمی با همسرجوان شهید روبرو شد. یکدیگر را درآغوش گرفتند.
بالاخره اومدی؟
باورم نمیشه...
ایشون توی زاهدان مارو دیدن و التماس دعا گفتن. گفتن سلامشونو برسونیم. قرار نبود بیان! یهویی جور شده!
باورم نمیشه اینجام! وقتی بهم خبر دادن خودمو دوساعته رسوندم به بقیه.
قسمت مهمانان ویژه را یکی یکی سرک کشیدم از یکیشان پرسیدم مادر شهید هستید؟
بله. یک بله کوچک گفت اما پشت بندش بغض عمیقی نهان بود.
از لهجه شمالی اش جا خوردم.
حسن عشوری! داوطلبانه با اطلاعات رفت چابهار. خرداد ۹۶ پیکرش آوردن ولی وصیت کرده بود تا مزار خانم فاطمه زهرا پیدا نشده، براش سنگ قبر ننویسیم. براش دنبال دختر خوب میگشتم ازدواج کنه. تا میگفتم، میگفت خدا برای پدر و مادرش نگه داره. من یه کاری دارم... فعلا ازدواج نمیکنم...
بعداً در وصیتنامهش خوندم، نوشته بود آقا امام حسین
علیهالسلام رو تو خواب دیده و برات شهادت گرفته.
اشک بود که از پی اشک از گوشه چشمانش میبارید. اینجا همه چیز عطر و بوی وطن دوستی میداد. وگرنه چه چیزی باعث میشد پسری از اهالی گیلان دست دلش را بگیرد و برود در سیستان و بلوچستان با گروهکها بجنگد؟!
امنیت مرزها با همین خونهاست که سالها حتی یک سانتیمتر جابهجا نشده است.
بانویی کنار مادر شهید نشسته بود. دست روی شانهاش گذاشت و سعی کرد آرامش کند.
پرسیدم: شما هم مادر شهید هستید؟
گفت من همسر شهیدم. شهید شوشتری.
دست ادب روی سینه گذاشتم و گفتم خیلی مخلصم! دست هر دو بانو را بوسیدم و به انتهای حسینیه آمدم.
از بانوی دیگری پرسیدم خانواده شهید هستید؟
گفت من همسر شهید غلامحسن میرحسینیام.
حاج قاسم گفته بود ایشون خیمه فرهنگی لشکر ثارالله هستن!
از بین آقایان جوانی بلند شد و شعر «ما همان نسل جوانیم» را با صدای بلند خواند. خندهام گرفت وقتی پشت سر جوان مردی با محاسن سفید بلند شد و باصدای بلند و پخته خودش دوباره همان شعر را تکرار کرد. حقیقت همین بود. همه پیرها جوانانه شور دیدار داشتند.
گفتم بین جمعیت دوباره بچرخم. اینبار اما خودکار را پنهان کردم. چند زن جوان دور هم نشسته بودند و نسبت جایشان را با صندلی آقا میسنجیدند. نشستم کنارشان. پرسیدم خانواده شهید هستید؟
یکی شان گفت: من معلمم. این دوستم هم معلم هست. این یکی از بسیج اومدن.
پرسیدم درخواست دیدار داده بودین؟
بله! چندین بار! نامه! زنگ! گریه! گفتیم ما رو ببرین پیش آقا!
آن یکی کمی سرش را جلو آورد و گفت:
پس گفتی خبرنگاری؟ بنویس! بنویس آقا خیلی عاشقتیم!
نوشتم! از مدرسهها بگین... از بچههای شهرتون!
خیلی خوبن بچههامون. سختی شرایط صبورشون کرده! از همون دبستان واقعا صبورن.
سختی شرایط یعنی آب؟
آب... هوا... راه... امکانات! پدر مادرا برای یه تفریح بچهها رو میبرن شهرهای دیگه!
آب و بگو! شوری آب باید بین ۸۰ تا ۱۵۰ باشه! اونوقت شوری آبی که ما با بانکه میریم میخریم بین ۷۰۰ تا ۸۰۰! بوی ماهی میده!
با همه اینا سیستان ولایتمداره! مگه نشنیدی اون فوتبالیسته گفت همه ایران سرای من است به جز سیستان! چون ما پشت آقاییم. ما اولین خونخواه آقا امام حسین
علیهالسلام بودیم!
مداح از پشت بلندگو اعلام میکند سرود همخوانی را تمرین کنید. خودش هم شروع میکند به خواندن.
سری میگردانم به دیدن عکسهای روی دستها. از آرمان و روح الله هستند تا شهدای حزبالله لبنان.
فقط برای هر یک از این عکسهای کوچک و شعارهای دستشان میشد صدها قصه نوشت.
دلم نمی آید سرود را همراهشان تمرین نکنم... کمی میخوانم و کمی به همخوانی گوش میدهم.
دختر بچهای کنار دستم نظرم را جلب میکند.
کلاس چندمی خاله؟
میرم سوم.
هنوز از فکر دخترک خارج نشدهام که آقا وارد میشوند. قبلاً با این صحنه مواجه شده بودم و منتظر همان موج همیشگی بودم. همه برمیخیزند و با دستهایی که به سمت آقا به نیت بیعت بلند شده، جلو میروند. انتهای حسینیه خلوت میشود. سرک میکشم و به اندازه چند نفس عمیق سیمای رهبرم را تماشا میکنم. میآیم بنشینم که یکی از معلمها سرک میکشد و میگوید.
من آقا را نمیبینم!
آن یکی جواب میدهد که:
اشکال نداره من مطمئنم آقا از قلب و نیت تک تک ما باخبره!
بلند میشوم و جایم را میدهم تا یک نفر بیشتر به تماشای رهبرش بنشیند.
خودکار از دستم میافتد و اینبار با عجله چندین دست سویم دراز میشود. ناخودآگاه ذوق میکنم از دیدن رنگ و ظرافت گلدوزی های سرآستین پیراهنهای بلوچیشان. ذوق مرا نشان تأیید میدانند و نمیتوانم خواستهشان را رد کنم. یکی یکی کف دستشان شعار مینویسم.
همخوانی اصلی شروع میشود:
پلک زمین واشد از شوق
نبض زمان پرطنین شد
آنقدر از همخوانی سرود لذت میبرم که حتی مراقبم عقب نمانم از جمع!
آقا صبحتشان را شروع میکنند:
«از راه دور طیّ طریق کردید، اینجا تشریف آوردید و با نفَس گرم خودتان و دلهای پُر مهر و محبّتِ خودتان به این حسینیّهی ما صفا دادید.»
از این دیدار به دیدار خاطره انگیز یاد میکنند. یاد جملهای از دیدارهای قبلی آقا با مردم سیستان افتادم. «این استان برای شخص من، استان خاطرههاست...»
با خودم میگویم آقا حتماً دوباره با مرور چند خاطره قوت حافظهشان را به رخ دنیا خواهند کشید. انگار حرف دلم به گوش آقا رسید که خیلی زود جواب را دادند: «اینها را که عرض میکنم، نه برای اینکه فقط یک بخشی از تاریخ را گفته باشم بلکه بیشتر برای اینکه میخواهم آن تصویر غلطی را که دشمنان این ملّت از برخی از مناطق کشور ارائه میکنند باطل کنم.»
همینطور است. همیشه همین بوده. یادم می آید هربار آقا صحبتی از خاطرات یا مرور تاریخ داشتند حکمتش شگفت زده ام کرده. حقایقی برای افکار عمومی درباره ارتباط آقا با مردم این مناطق پوشیده مانده که باید روشنش کنند. این همه سوژهی توانمند و رنگارنگ که من در این حسینیه دیدهام تنها یک گوشه از سیستان توانمند و عزیز بود. کتاب "برتبعید" را چندسال پیش خوانده ام. از دیشب تصویر جلد کتاب و خاطرات تبعید آقا به سیستان و ایرانشهر از پیش چشمانم میگذرد. آقا دست افکارم را میگیرند و میبرند به نیم قرن پیش. آقا را روی صندلی با همان لباس بلوچی تصور میکنم.
«بنده اوّلین مبارزهی آشکار با رژیم طاغوت را در بیرجند انجام دادم. قبل از آن کارهایی داشتیم، [ولی] برخورد آشکار و علنی نبود. اوّلین برخورد علنی در بیرجند بود در ماه محرّم سال ۱۳۴۲، یعنی شصت سال پیش؛ اکثر شما جمعیّت آن روز نبودید. دوّمین برخورد در زاهدان بود؛ آن کِی [بود]؟ آن هم در ماه رمضان همان سال ۱۳۴۲. پس ببینید، سابقهی خاطرهی ما از این منطقهی شما به کجا برمیگردد؛ بحث ده سال و بیست سال نیست؛ بیش از نیم قرن است.»
توی ذهنم تکرار میشود: بحث ده سال و بیست سال نیست!...
به خاطرات پیران حاضر در جلسه فکر میکنم. همینها که دارند سر تکان میدهند و گمانم اگر این دیدار بزرگ، گعده کوچکی بود آقا تکگویی نمیکردند. یحتمل هر یک این چهرههای مسن و باصفا خاطرات آقا را از زاویه نگاه خودشان کامل میکردند.
«اینها شناسنامه است؛ اینها شناسنامهی استان است، شناسنامهی مردم است. دشمن دوست ندارد که این حقایق در یاد من و شما بماند؛ میخواهد اینها فراموش بشود.»
بارها شده که وقتی آقا از قومهای مختلف ایران صحبت میکنند، دلم خواسته که ای کاش اهل جنوب و شمال و شرق و غرب کشورم بودم. اینبار با شنیدن ترکیب "دلاوران زابلی" از زبان آقا هوش از سرم میپرد! به چهره های این مردم دقیق میشوم. به اصالتی که این نگاه های مشتاق دارند.
«منطقه، منطقهی انقلاب است، منطقهی شهید دادن است، منطقهی حرکت در راه خدا است. دشمن نمیتواند این را ببیند، نمیتواند تحمّل کند.»
رهبر عزیز آرام آرام سکان مسیر کلمات را به سمت دیگری میچرخانند: «معلومات اطّلاعاتی ما به ما میگوید که دولت آمریکا در آمریکا یک مجموعهای را درست کرده است که اسم این مجموعه «گروه بحران» است.» وقتی آقا از گروه بحران میگویند مردم بحث را به خوبی میفهمند. پس همه این فتنهها، مخصوصاً این یک سالی که گذشت نتیجه نقشهای بود که آنها دنبالش بودند.
دندانها باغیظ روی هم میآید و مشتها گره میشود. «مرگ برآمریکا» است که حسینیه را پر میکند.
«دشمن در دشمنی خودش و در نقشهکشی خودش جدّی است، ما هم در مقابلهی با دشمن بشدّت جدّی هستیم.»
سر کشیدنها برای تماشای آقا مرا قدم قدم عقب رانده و این جملات آخر را از درب انتهای حسینیه میشنوم. بحث به سمت اربعین چرخیده و آقا دارند از موکبداران عراقی و مهماننوازیشان تشکر میکنند.
صدای مادرانهای از پشت سرم میشنوم: زینب! علیرضا! نرین جلو!
برمیگردم. مادر یکی یکی طفلکانش را بلند میکند و در همهمه حسینیه در گوش فرزندان میگوید: بگین آقا کربلا براتون دعا کردیم. آقا نایب الزیاره بودیم!
بچهها روی دست مادر بلند میشوند و چشم میگردانند؛ اِ! آقا! آقا! من دیدم...