Khamenei.ir

1402/03/17

قصه این است «ایمان و امید»

مرضیه نفری
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif روز تعطیل، ساعت چهار صبح و اتوبانی پر از ماشین و اتوبوس، یعنی یک اتفاق بزرگ در راه است. قرار بود ساعت چهار و نیم به محل قرار رسیده باشم، اما نرسیده به مرقد امام، هدایت شدیم به جاده‌های فرعی، جایی نزدیک جاده قدیم تهران- قم، که تنگ و باریک بود و مجبور بودیم آرام آرام برویم. خیلی‌ها حوصله نمی‌کردند و می‌زدند به جاده خاکی. خاک بلند می‌شد و چشمانم تار می‌دید، به خصوص وقتی می‌خواستم اسم شهرها را از روی بنرها یا کاغذهای چسبیده به اتوبوس‌ها بخوانم.
* از قروه کردستان هم آمده‌اند!
* چه همتی! از سیستان تا اینجا چقدر راهه؟
* ارومیه، تبریز!
 
آفتاب روز چهارده خرداد داشت طلوع می‌کرد و من هنوز به محل قرار نرسیده بودم. با دعا و صلوات و برنامک‌های مسیریاب، به نزدیکی محل قرار رسیدیم. بزرگراه‌های شهر رنگ و بوی امام گرفته بود. همه تصویرها قرار بود بزرگ مردی را به ما بشناساند به نام سید روح‌الله، که جان و روح یک ملت بود. چهارده خرداد بهانه‌ای بود برای شناختن خمینی عظیم، کسی‌که انقلاب ملت ایران به رهبری او معجزه قرن بود.

هیاهوی عجیبی در مرقد امام برقرار است. ساعت هشت است روبروی ضریح می‌ایستم و به امام عزیز سلام می‌دهم. دلتنگی بی‌قرارم می‌کند. مثل سی‌وچهارسال پیش که جان از تن یک امت رفت. آن روزها، روزهای اضطراب و دل‌آشوبی بود. نگاه‌ها به تلویزیون بود و گزارش‌های تیم پزشکی امام. مردم دست به درگاه خدا داشتند و برای سلامتی امام خمینی دعا می‌کردند. نذری می‌دادند، مراسم دعا و توسل می‌گرفتند. گویی عزیزترین کس‌شان در بیمارستان است. ایران مضطر شده بود و من که بچه هشت ساله‌ای بودم، دل‌نگرانی و بی‌حوصلگی پدرومادرم را درک می‌کردم.

خرداد پرحادثه بود و امتحان املا داشتم. نیمکت‌ها را توی سالن مدرسه چیده بودند. موقع امتحان بعضی‌ها روی زمین می‌نشستند. آن روز من روی نیمکت نشسته بودم و نفر وسطی رفته بود زیر میز. معلم با صدای بلند املا را می‌خواند. صدای رادیو به آرامی‌ از توی دفتر می‌آمد. خانم حدادی جمله را یکبار دیگر تکرار کرد که مدیر با چشمهایی سرخ دم‌گوش معلم چیزی گفت. خانم حدادی، دستش را روی نیمکت من گذاشت. بچه‌ها منتظر جمله جدید بودند. مراقب ردیف جلو، شانه‌هایش لرزید و با صدای بلند گریه کرد و سمت دفتر دوید. بچه‌ها نگران به معلم‌ها نگاه می‌کردند. صدای رادیو بلندتر شده بود. شاید هم سالن خلوت‌تر بود که صدا را بلندتر می‌شنیدم. مدیر سعی می‌کرد امتحان را به پایان برساند. اما هق‌هق خانم حدادی که بلند شد، چند تا از بچه‌ها هم ترسیدند و زیر گریه زدند. من گریه بزرگترها را نمی‌فهمیدم. خیلی ندیده بودم که یکدفعه معلم‌ها، ناظم و حتی مدیر مدرسه‌مان گریه کنند. بچه‌ها به هم ریختند. مدیر که دست تنها مانده بود اعلام کرد برگه‌ها را بالا بگیریم. هفت یا هشت خط بیشتر ننوشته بودیم که امتحان تمام شد. بلندگو را نزدیک دهانه رادیو گذاشته بودند. «روح خدا به خدا پیوست.»

همدیگر را بغل کردیم و زار زدیم مثل خانم حدادی که در بغل معلم چهارمی‌ها گریه می‌کرد. از در مدرسه که بیرون آمدیم دیگر گریه نکردیم. راه افتادیم سمت خانه! همه مردم توی کوچه و بازار حالشان منقلب بود و حرف فوت امام را می‌زدند. به حیاط که رسیدم دویدم سمت اتاق‌ها، پدرم ایستاده بود روبروی تلویزیون و شانه‌هایش می‌لرزید. مادرم به دیوار تکیه داده بود و با حالت بیقراری سرش را تکان میداد. گویی داشت زیر لب نوحه می‌خواند. من مانده بودم و خبر تعطیلی ناگهانی و کلی حرف نگفته از مدرسه و کوچه. خواهر بزرگم اشاره کرد حرفی نزنم. تلویزیون داشت بیمارستان را نشان می‌داد. حاج سیداحمد آقا بالای سر امام بود. پزشکان گریه می‌کردند. ایران در اندوه عجیبی فرو رفته بود.

حالا سی و چهار سال از این اتفاق گذشته است و ایران سربلندتر از همیشه، به عنوان مهم‌ترین کشور منطقه معرفی شده. من در مرقد امام، روبروی ضریح ایستاده‌ام برای اینکه روایت سی و چهارمین سالگرد ارتحال امام را بنویسم.

تصمیم داشتم اولین سوالهایم را از افراد بالای چهل سال بپرسم کسانی که در زمانه امام نفس کشیده بودند. برنامه هنوز شروع نشده اما صدای شعارها بلند است. انگار مردم دارند تمرین می‌کنند. الله اکبر، الله اکبر، خامنهای رهبر، الله اکبر!

گوشم را نزدیک زینب می‌برم. زینب فتحی فرزند شهید فتحی؛ پدرش از سرداران کردستان و همراهان شهید بروجردی بوده است. زینب چهل ساله است و با پسر یازده‌ساله‌اش برای دیدار با رهبر انقلاب به حرم امام آمده است. محمدمهدی چند روز پیش خواب دیده که به نمازجمعه تهران رفته و آقا سخنرانی ویژه داشته است. ساعت سه نیمه‌شب زینب و پسرش راه افتاده‌اند به سمت تهران.

زینب دستم را می‌گیرد و می‌برد به سال ۶۸، زینب موقع ارتحال امام شش سال داشته و در بیمارستان زنجان بستری بوده است. خبر ارتحال امام که می‌رسد، پرستارها تلویزیون‌ها را خاموش می‌کنند که مریض‌ها فعلا خبر را متوجه نشوند. روزنامه‌ها از بخش‌های پرستاری جمع می‌شود اما چگونه می‌توان این حجم از اندوه را از مردم پنهان کرد؟ آنها هم می‌دانستند که جان مردم به جان امام بند است. می‌دانستند که مریض‌ها طاقت ماندن در بیمارستان را ندارند و مثل بقیه مردم ایران راهی جاده خواهند شد تا به بهشت زهرا برسند و بی‌نظیرترین تشییع جنازه تاریخ را رقم بزنند.
مگو روح خدا رفت از بر ما
که جان دامن کشید از پیکر ما

صدای صلوات‌ها بلندتر شده است. مرد کت وشلواری مشغول مداحی است. یکی از بچه‌های هلال احمر را به گفت‌وگو دعوت می‌کنم. اعظم می‌گوید سال ۶۸ من کلاس چهارم بودم. از شهرری با خواهرم که باردار بود به سمت بهشت‌زهرا آمدیم. حضور میلیونی جمعیت کار را مشکل کرده بود. یک هفته هر روز می‌رفتیم و می‌آمدیم. تا هفتم امام در این بیابان‌ها بودیم. آرام جانمان اینجا بود و ما نمی‌توانستیم نیاییم. حرفش را کامل می‌کند: الان را نبینید که اینجا آباد شده، آن موقع اینجاها بیابان بود.

فاطمه که ۶۰ سال سن دارد، توجهم را جلب می‌کند. آرام آرام اشک می‌ریزد. می‌گوید روز رحلت امام در بیمارستان کرمان بودم. پسرم به دنیا آمده بود که این خبر را شنیدم. اسم پسرم را روح الله گذاشتم. برایم جالب بود که روح الله حالا کجاست و چه می‌کند؟ فاطمه لبخند زد و گفت روح الله ۳۴ ساله شده و مغازه‌دار است. پرسیدم دلیل اسمش را می‌داند؟ فاطمه خندید و گفت بله می‌داند. خیلی هم طرفدار امام و رهبری است.

خانم تصویربردار به شانه‌ام می‌زند. توی کادرش هستم. جابه‌جا می‌شوم تا کارش را انجام دهد. نگاهم به چهره‌ها دقیق‌تر می‌شود. این زنها، این مادرها بودند که عشق خمینی را در دلها کاشتند. امام جایی گفته‌اند: «بانوان رهبر نهضت ما هستند» و من به امام فکر می‌کنم. به احترامی که برای زنها قائل بودند. به جایگاه والایی که برای آنها در نظر می‌گرفتند. در حدی که زنان و رهبری‌ نهضت را یکسان و در یک رده می‌بینند.  

بچه‌های کوچک با خیال راحت می‌دوند و می‌خندند. صدای تکبیر بلند می‌شود. می‌خواهم با زنان جوان‌تری که امام را درک نکرده‌اند صحبت کنم. مادرهایی که بچه به بغل اینجا حاضر شده‌اند. ریحانه دختر چهارماهه‌اش را توی بغل جابه‌جا می‌کند. کیک را توی دست پسرش می‌گذارد و برایم تعریف می‌کند که از ساعت سه شب آماده شده و راه افتاده برای شرکت در مراسم. ۳۱ ساله است و خانه‌دار، فوق‌لیسانس اقتصاد دارد. می‌گوید پسر چهارساله‌اش با دیدن تصاویر رهبر انقلاب، سمت تلویزیون می‌دود و تصویر را بوس می‌کند و می‌گوید :«آقا! آقا!» سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. دختر کوچک را روی شانه‌اش می‌گذارد.
* ریحانه چطور همت کردی با دو تا بچه کوچک بیایی؟ اذیت نشدی؟

موهای بچه را دست می‌کشد و می‌گوید: خب اذیت بشم. من بچه‌هایم را آورده‌ام برای بیعت با رهبری، برای اینکه سرباز انقلاب باشند. خب سرباز اذیت هم بشود، عیبی ندارد. می‌پرسم چرا؟ برایم ساده توضیح بده. جواب می‌دهد: دوستش دارم برای اینکه مبارز است. پای آرمان‌ها ایستاده است. کم نمی‌آورد. اگر در یک خانواده پدر ترسو باشد، چطور می‌تواند بچه‌های قوی و شجاع تربیت کند؟
 
صدای شعارها بلندتر شده است. صدای زنها در صدای بم مردها گم می‌شود. نه! گم شدن، عبارت درستی نیست. صداها ترکیب می‌شوند و صدای ملت ایران را می‌سازند. «صدای ایرانی آزاد و مستقل»

صدیقه ۳۲ ساله از هرمزگان آمده است. جمعه صبح ساعت پنج این سفر را شروع کرده است سفری که به قول خودش سفر عشق است. می‌پرسم قبلا رهبری را دیده‌ای؟ می‌گوید که یکبار آقا سفری به هرمزگان داشته‌اند و او توانسته از دور رهبرش را زیارت کند. صدیقه، بچه‌های دوسال‌ونیمه و هفت‌ساله‌اش را گذاشته و راهی تهران شده است. اولین سفری است که چهار روز از بچه‌هایش دور است اما من به خاطر کارم این دوری‌ها را تجربه کرده‌ام. دوری مادر از خانه خیلی سخت است. هم برای مادر، هم برای بچه‌ها، اصلاً اوضاعی می‌شود. به قول رهبر انقلاب «زن، هوایی است که فضای خانواده را انباشته» ذهنم می‌رود به خانه‌ی خودم، خودم را جمع می‌کنم و می‌پرسم: صدیقه مجبور که نبوده‌ای چرا این همه راه را آمدی؟. صدیقه با دستهایش چیزی را نشان می‌دهد. چیزی به نام «همه» و می‌گوید: با همه‌ی وجودم دوستش دارم.

برایم مهم است که بپرسم چرا؟ صدیقه حرفی را می‌زند که نشان از نگاه دقیقش دارد: به نظر من راه امام خامنه‌ای راه حضرت حجت است. اگر می‌خواهیم امام زمان را بشناسیم و در مسیرش باشیم باید در مسیر رهبری باشیم. سختی‌ها را به جان بخریم و این راه را ادامه دهیم. این سختی گاهی دور شدن از بچه، مال و ... خیلی چیزهاست.

دوباره تأکید می‌کند: من و بچه‌هایم فدایی‌اش هستیم. نگاهش را به چشمهایم می‌دوزد: می‌گویی بهشان؟ بغض می‌کنم. چقدر مردم ما خوب هستند. به قول امام، بهتر از مردم دوران رسول‌الله. آرام می‌گویم: من هم مثل شمایم! نگاهم به جایگاه سخنرانی گره می‌خورد. نمی‌دانم شعر از کیست اما حرف دل من است.
نمی رسد دستم به دستهایت آه
چقدر بالایی... چقدر پایینم

تولیت حرم در حال سخنرانی است. روبروی جایگاه، سکوی فلزی گذاشته‌اند که تصویربرداران و خبرنگاران با دوربین‌هایشان آنجا ایستاده‌اند و لحظات این دیدار را ضبط می‌کنند. آقا قرار است پشت به پرده آبی رنگ بنشیند. در حالی که روبرویشان ضریح امام خمینی است و هزاران مردم عاشقی که لحظه‌ها را می‌شمارند برای دیدار ایشان.

چهارده خرداد است وسط امتحانات. دخترهای دبیرستانی اینجا چه می‌کنند؟ زینب از قرچک آمده است. پانزده سال دارد. دیشب از ذوقش نخوابیده است. مادرش می‌خندد و می‌گوید: با اینکه من گفته بودم بیدارت می‌کنم، خودش ساعت گذاشته و اولین نفر آماده شده است. زینب می‌خندد و می‌گوید: از اون دفعه که آقا را دیدم، تا این دفعه، خیلی انتظار کشیدم. منظورش از آن‌دفعه را می‌پرسم، مادر می‌گوید: روز زن رفتیم بیت، آقا را دیدیم. از راه دور. اما... زینب بغض می‌کند و اشاره به جای نشستنش می‌کند: اصلاً اینجا خوب نیست. دید ندارم. نمی‌شه باهاشون حرف زد.

خودکارم که می‌افتد نگاهم به قالی‌های هم‌شکل حرم گره می‌خورد. فرش‌های گلافشان با رنگ سورمه‌ای. از صندلی بلند می‌شوم و می‌پرسم: چرا اینقدر دوستش داری؟ زینب جواب می‌دهد: حس می‌کنم بهترین پدر دنیاست. می‌خوام بهش بگم برام دعا کنه. به سمت سپیده می‌روم و برای زینب دعا می‌کنم. کاش بتواند آقا را از نزدیک ببیند.

سپیده ۱۲ سال دارد و کلی اصرار کرده تا توانسته مادر را که بیمار بوده، دنبال خودش بکشاند. آخرین امتحانش را داده و راهی این سفر شده است. صدای یا علی بلندتر می‌شود.

سمت صندلی‌های ردیف پنجم می‌روم. صبا و زینب هفده ساله با هم آمده‌اند. کلاس یازدهم هستند و سه شنبه امتحان عربی دارند. صبا چادر عربی مجلسی سرکرده است. پولک‌دوزی‌های قشنگی دارد. می‌پرسم: وسط امتحانات! اینجا چکار می‌کنید؟ می‌خندد و به زینب اشاره می‌کند: زینب می‌دونه من عاشق آقام! زینب چشمهایش را جمع‌تر میکند. لبخندش کش می‌آید و می‌گوید: اگه از نزدیک ببینمش، وای صبا! یعنی می‌شه؟ زینب هیجان زیادی دارد آنقدر که دستهایش را تند‌تند تکان می‌دهد و از آرزوهایش می‌گوید:کلا دو تا آرزو دارم. دیدار رهبر، سفر کربلا. به جایگاه اشاره می‌کنم و می‌گویم: به آرزوی اولت که الان می‌رسی، دومی ‌هم که دو سه ماه دیگه، سفر اربعین و کربلا و ... صبا سرش را روی شانه‌های زینب فشار می‌دهد: یعنی می‌شه! بلند می‌شوم. رهبر انقلاب همیشه از نیروی جوان حرف می‌زنند. از امید و سازندگی.
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون شمع
باشد که چو خورشید درخشان به در آیی

از شور و هیجان برنامه مشخص است که تا دقایقی دیگر دیدار یار مهیا خواهد شد.
* بچه‌ها خداحافظ! ان‌شاءالله به آرزوهاتون برسید.

هنوز توی جای خودم قرار نگرفته‌ام که صدای فریاد و صلوات می‌شنوم. همه بلند می‌شوند. اشکها جاری می‌شود. در شلوغ‌ترین جای ممکن قرار گرفته‌ام. مردم تند‌تند صلوات می‌فرستند. کاغذ یادداشتم را سفت می‌چسبم و سرم را بالا می‌گیرم. صورتها خیس شده است و دستها به معنای بیعت تکان می‌خورند. آقا مقتدر ایستاده و برای مردم دست تکان می‌دهند. انتظامات‌ سعی می‌کنند مردم را بنشانند تا صحبتهای رهبر انقلاب شروع شود. اما مردم آرام نمی‌گیرند. گویی اشتیاق و انتظار دیدار به شوق وصل تبدیل شده و اجازه قرارگرفتن را به آنها نمی‌دهد.

آقا روی صندلی می‌نشینند. حالا همه ساکت شده‌اند و به سخنرانی گوش می‌دهند. شروع صحبت با معرفی شخصیت امام خمینی بود. «امام از سرآمدان تاریخ ما است؛ نه فقط از سرآمدان روزگار ما... سرآمدان را نمیشود از حافظهی تاریخ حذف کرد؛ نکتهی مهمّ مورد توجّه ما این است. سرآمدان را نه میشود حذف کرد، نه میشود تحریف کرد... ابعاد شخصیّت امام بزرگوار ما از ابن‌سینا و شیخ طوسی وسیعتر است، متنوّعتر است... امام یک سرآمدِ همهجانبه است؛ هم در دانشهای دینی سرآمد است ــ امام در فقه، در فلسفه، در عرفان نظری، سرآمد است ــ هم در ایمان و تقوا و رفتارهای پرهیزکارانه سرآمد است، هم در استحکام شخصیّت و قوّت اراده سرآمد است، هم در قیامِ لله و سیاستورزیِ انقلابی و ایجادِ تحوّل در نظامِ بشری سرآمد و یگانه است. این خصوصیّات در هیچ‌کدام از سرآمدانِ تاریخِ ما با هم جمع نشده است، [امّا] در امام بزرگوار این خصوصیّات با همدیگر جمع است.» من یاد حرف ریحانه، زینب، فاطمه و ... می افتم. سرآمد بودن امام باعث شده است که سالها بعد از رحلت ایشان، راهشان پر رهرو باشد. نام و یاد خمینی زنده باشد و پرفروغ.

رهبر انقلاب از ایمان و امید می‌گویند: «آن چیزی که امام را در این راه پیش برد، او را قادر کرد که این تحوّلهای عظیم را در سطح کشور، در سطح امّت، در سطح جهان برای طول تاریخ به وجود بیاورد، عبارت بود از ایمان او و امید او؛ ایمان و امید.»

رهبر انقلاب به شکل مستمر روی امید تأکید می‌کنند و من به این فکر می‌کنم تداوم یک کار مهم است، باید همیشه پرتلاش و امیدوار باشیم: «خود امام بزرگوار در یک بیانی که در نوشتههای ایشان ثبت شده و منتشر شده، میگوید که من در طول سالهای مبارزه تا پس از پیروزی هرگز دچار یأس نشدم و معتقد بودم که وقتی ملّت چیزی را بخواهد، آن چیز حتماً تحقّق پیدا میکند.» با خودم فکر می‌کنم امید و توکل امام بود که مردم را سیراب کرد و این انقلاب را به ثمر رساند. مردم ما خواستند و شد! آقا ادامه می‌دهند: «نباید امید را با تصوّرات و خیالات فریبگر اشتباه کرد. امید یعنی آن حالتی که با حرکت همراه است؛ با تنبلی و سکون نمیسازد. کسی که امید دارد به اینکه به سرمنزل برسد، راه میرود. اینکه کسی بنشیند و در عین حال امیدوار باشد که به منزل خواهد رسید، این نشدنی است؛ این فریبگری، در روایات و ادعیه به «اغترار بالله» تعبیر شده است که مذمّت شده؛ اینکه انسان بدون حرکت، بدون تلاش آرزو بکند که به یک مقصودی برسد؛ نه، تلاش لازم است؛ امام این امید را داشت و تلاش میکرد.» انگار آقا می‌خواهند این خوش روحیه بودن امام را در چهره‌ی تک تک جوان‌های امروز وطن ببینند. این است که صحبتشان را اینطور ادامه می‌دهند: « یقیناً بزرگ‌ترین توصیهی امام، ادامه [دادن] راه اوست، نگهبانی از میراث اوست؛ این بزرگ‌ترین توصیه‌ی امام بزرگوار ما است. ما باید همان سه تحوّلی را که امام در داخل کشور، در سطح امّت و در سطح جهان ایجاد کرد، تعقیب کنیم، دنبال کنیم، حفظ کنیم.» باید کاری کنم متفاوت از همیشه. باید امام را بیشتر بشناسم. باید صحیفه را بردارم و بخوانم. تاریخ را ورق بزنم، سخنرانی‌های امام را ببینم. اگر امام را بهتر بشناسم، سردرگمی‌هایم کمتر می‌شود. الگو داشتن، کمک میکند در تاریکی‌ها و سختی‌های مسیر،راه را بیابیم و گم نشویم.

پسربچه‌ها روی سنگ‌های مرمر لیز می‌خورند. دختر بچه‌ها با چادرهای سفیدشان بین مردم راه می‌روند و من دارم به این بچه‌ها فکر می‌کنم. به آینده‌سازان ایران اسلامی. این یعنی امید!

به چهره‌ها نگاه می‌کنم. به زنهایی که الگوی سوم هستند. زن مسلمان با شرف ایرانی! آنهایی که از امام برایم گفتند و ایمانی که در دلشان زنده شده بود. زنهای جوانی که با فرزندانشان آمده بودند تا بیعت خود و فرزندانشان را ثابت کنند و دختران جوانی که به عشق دیدار رهبر آمده بودند و حرف از هویت زن ایرانی می‌زدند و قرار بود گفتمان جدیدی از زنان پرقدرت ایرانی را روایت کنند. حضور من در قسمت بانوان، باعث شد روایتم زنانه باشد. اماکلام رهبر برای همه راهگشاست. آنجا که فرمودند: «سعی دشمن این است که جوان ایرانی را ناامید کند. خب مشکلاتی در کشور وجود دارد؛ این مشکلات را مرتّب به رخ جوان ایرانی میکشند... مشکلات نباید امید را تضعیف کند. ما اگر مشکلات را مشاهده میکنیم، باید انگیزهمان تقویت بشود برای پیدا کردن راههای رفع مشکل و کمک به آنهایی که در میدان، در مقابل این مشکلات ایستاده‌اند و برای رفع آنها دارند تلاش میکنند... امروز با وجود همه‌ی این دستگاهها، شما نگاه کنید ببینید جوان ایرانی چه عظمتی از خود نشان میدهد!نقطه‌ی امیدآفرین این است.... مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعّالان سخت‌کوش جهاد تبیین، گروههای کمک مؤمنانه، اردوهای جهادی، اینها همه جوانهای این کشورند. با وجود اینترنت، با وجود شبکههای اجتماعی، با وجود اینهمه لغزشگاه‌ها، جوانهای ما در این راه دارند حرکت میکنند.»

آخر سخنرانی است. آقا دارند دعا می‌کنند. مردم می‌ایستند. صف‌ها بهم می‌خورد. دستها بالا می‌روند و اشکها دوباره جاری می‌شوند. «باشد که باز بینیم دیدار آشنا را»

آقا از رواق خارج می‌شوند. اشکها، بغض‌ها، گریه‌ها، شوق دیدار، انتظار... چگونه می‌توانم همه اینها را روایت کنم؟
«چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت»

پیوندهای مرتبط:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای