Khamenei.ir

1402/03/11

سطرهایی که بیست‌بار میشود خواند

زهرا قمی کردی
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif ۹ صبح یک روز قبل حرکت کرده بودند. سه اتوبوس پشت سر هم از نیشابور و سبزوار به مقصد تهران-بیت رهبری. اینها را خانم سعادتی برایم گفت. خبرنگار اعزامی که قرار بود این جلسه را پوشش خبری بدهد. کلید آشنایی ما هفت و نیم صبح زده شد و من با دیدن اولین آدمیزاد کارم را شروع کرده بودم. به اتفاق هم و با راهنمایی مسئول مربوطه به سمت حسینیه قدم برداشتیم. برای یکدیگر آرزوی موفقیت کرده و از هم جدا شدیم.

مکانی که همیشه در تلوزیون دیده بودم حالا پیش رویم بود. صندلی‌ها مرتب و پشت‌سرهم اما خالی به انتظار مهمان‌ها صف کشیده بودند. دوربین‌ها دورتادور محل آماده‌ی کار بودند. از دور مادری جوان به همراه پسری کوچک که لباس نظامی با رنگ خاکی پوشیده بود با حالتی شبیه به دویدن خودشان را به صندلی‌های ردیف اول رساندند. به طرف پسرک رفتم و اسمش را پرسیدم. ابوالفضل بود. پرسیدم چه احساسی داری؟

* خیلی خوشحالم.

رو به مادرش از حال و هوایشان سؤال کردم. گفت: «از سبزوار اومدیم. ابوالفضل وقتی شنید خیلی گریه می‌کرد و انتظار براش سخت بود. بهش گفته بودم پدر معنوی‌ات رهبر است.»

صندلی پشت آنها خانمی حرف دختر کوچکش را رو به من تکرار کرد: «شما سؤال می‌پرسی؟» یعنی بیا از ما هم همان سؤالات را بپرس. با اشتیاق به طرفشان رفتم. دختری که انتظارم را می‌کشید بسیار کوچک بود. اسم و حسی که داشت را پرسیدم. گفت: «سَناساداتم. خیلی خوشحالم.» گفتم: «از کِی متوجه شدی قراره آقارو ببینی؟» جواب داد: «من خودم خواب دیده بودم.» جا خوردم. از مادرش سؤال کردم: «سنا پدرش را دیده بود؟»

* خیلی کوچک بوده. اما خواهرش که بزرگتره پنج ساله بوده. تصاویر مبهمی یادش مانده.

سراغ خواهر بزرگتر رفتم. یسنا نام داشت. تا آمدم سؤال بعدی را بپرسم مسئولان برنامه گفتند سبزواری‌ها باید آن‌طرف سالن بنشینند. سریع با بچه‌ها به آن سمت رفتند تا جایی به همین خوبی پیدا کنند.

دیگر افراد داشتند وارد می‌شدند و کم کم صندلی‌ها پر می‌شد. من هم سالن را دور زدم و خودم را مجدد به آنها رساندم. از حس و حال یسنا پرسیدم. دختر ظریفی که روسری‌اش را زیر چادر بسیار مرتب بسته بود. گفت: «من می‌خوام به آقا بگم سلام منو به امام زمان برسونه.»

جمله‌ی اولش من را متحیر کرد. راغب شدم گفتگو را ادامه بدهم. خُبی گفتم و منتظر شدم. ادامه داد: «ازش می‌خوام تو نماز شب‌هاش منو دعا کنه.» از بزرگی یسنا وا رفتم. روی زمین نشستم. حالا صورت من پایینتر از چهره‌ی او بود. یک‌دفعه بدون مقدمه گفت: «خواب بابامو دیدم.» اشتیاق مرا که دید بیشتر توضیح داد: «چند روز بعد از روز دختر بود. ناراحت بودم. چون همیشه با خودم می‌گفتم کاش من پسر بودم. اگر پسر بودم می‌تونستم برای کشورم کاری کنم. می‌تونستم راه بابامو ادامه بدم. بابای من دو تا دوست داشت که الان هر سه شهید شدن. خواب دیدم سه مرد به سمتم میان. احساس کردم یکی از آنها باباست. آنها هم دوستانش. بابا گفت: غصه نخور. یه روسری بهم داد. یکی از دوستاش ساق دست و گیره داد. اون یکی هم چادر. بابا گفت این وسایل به دردت می‌خوره. با اینا می‌تونی از کشورت دفاع کنی.» من مات یسنا بودم. چقدر زیبا و روان با من غریبه حرف می‌زد. سرش را به من نزدیک کرد. با حالت یواشکی گفت: «قول میدی این راز بین خودمون بمونه؟» گفتم: «حتماً.» گفت: «من و سنا و داداشم با مهدا قراره بریم پیش آقا.» گفتم: «مگه داداشم داری؟» جواب داد: «گفتم که. باباهای ماها با هم دوست بودن. الان اونا تو بهشت کنار هم هستن. ما هم اینجا.» منظورش ابوالفضل بود. رفتم سراغ مهدا. خودش را معرفی کرد. گفتم: «کی متوجه شدی قراره بیای اینجا؟»

* خودم فهمیدم. وقتی مامانم داشت تلفنی حرف می زد متوجه شدم. خیلی خوشحال بودم.

مهدا دو ماهه بوده که پدرش به شهادت رسیده است.

دیگر نوبت بزرگترها بود. حس کردم آنها هم دوست دارند کسی سراغشان را بگیرد و پای حرف‌هایشان بنشیند. رفتم کنار یکی‌شان. خوش‌آمد گفتم. سال۶۲ همسرش، او و پنج فرزندش را به خدا سپرده و برای همیشه از پیش‌شان رفته بود. گفت: «دخترم هدی میگه من که امام خمینی رو ندیدم. پدرم رو هم که ندیدم. حداقل آقا رو ببینم.» از غمی که در چشمهایش پیدا شد و اشکی که دوید متوجه شدم تنها به این دیدار دعوت شده است.

هنوز صندلی‌ها یکی در میان خالی بود. تصمیم گرفتم سراغ خانم‌های محجوب‌تر بروم. معمولاً در اینجور مراسم‌ها کمتر کسی به سراغشان می‌رود. چشم چرخاندم. خانمی که بسیار مظلومانه و با حیای خاصی به صندلی تکیه داده بود توجهم را جلب کرد. اسم شهیدش را گفت. یک سال و خورده‌ای از شهادت همسرش می‌گذرد. شهید امربه‌معروف بوده و حالا بار زندگی و چهار فرزند زیر چهارده سال روی شانه‌های ظریف او گذاشته شده بود.

صدای آقایی بلند شد: بر چهره‌ی دلربای مهدی صلوات. بعد از فرستادن درود بر محمد و آل محمد نوای جانم رضا... جانم رضا فضا را پر کرد. دیگر سکوت جای خودش را به هم‌خوانی حضار داده بود.

سراغ دختر جوانی رفتم که مقنعه‌ی سبز تیره به سر داشت. هجده ساله بود. دو روز پیش خبر داده بودند به این دیدار دعوت شده است. گفت تلفن را که قطع کردم فقط فریاد می‌زدم. با یادآوری آن لحظه چشم‌هایش پر از اشک شدند.

تصمیم گرفتم برگردم به ردیف نیشابوری‌ها. حالا طرف آنها هم افرادی آمده بودند. اولین خانم نیشابوری گفت همسرش سال ۶۵ به شهادت رسیده و هفت فرزند دارد. عظمت روحشان من را محو خودشان کرده بود. یادم افتاد به نوشته‌های جلو و پشت‌سر آقا توجه نکردم. معمولاً با دقت انتخاب می‌شوند و حساب و کتابی دارند. سریع یادداشتی از رویشان برداشتم. نوشته‌ی روبرو: «کسانی که در راه خدا کشته شوند خداوند هرگز اعمالشان را از بین نمی‌برد.» و نوشته‌ی پشت سر: «امام‌خمینی(ره): ملتی که شهادت برای او سعادت است پیروز است.»

سرم را به طرف مردم می‌چرخانم. نوای میلاد حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام همه‌جا پیچیده است. دختر جوانی جایش را انتخاب کرد و مستقر شد. به سراغش رفتم. دقیقاً پشت ستون نشسته بود. فامیلش سخت بود. ازش خواستم خودش آن را برایم بنویسد. برخلاف بقیه از خانواده‌ی شهدا نبود. قرار بود همسرش در ابتدای مراسم قرآن تلاوت کند.

احساسش را پرسیدم. گفت: «این دعوت خیلی ارزشمنده.» از متانتی که داشت احساس کردم از قصد این صندلی را انتخاب کرده. نوعی از خودگذشتگی در وجودش موج می‌زد.

دیگر نوبت خانم جوانی بود که چادرش سرشار از نگین بود. پدرش در عملیات بیت‌المقدس و فکه در سال ۶۱ به شهادت رسیده بود. گفت: «اولین بار چندین سال پیش وقتی دبیرستان بودم آقا را دیدم. ما ساکن بندرعباس بودیم. ایشون تشریف آورده بودن به شهر ما. من جزو گروه سرود بودم.» پرسیدم پدرش را دیده یا نه.

* چهلم شهید به دنیا اومدم. تک فرزند هستم.

چشمم به نوشته‌ی روی دستش افتاد. گفتم میشه دستت رو ببینم؟ آن را باز کرد. با خطی فانتزی و بسیار زیبا نوشته بود: «جانم فدای رهبر لبیک یا مهدی(عج)» یک قلب کوچک هم بالای عبارت فدای رهبر کشیده بود.

پرسیدم: «وقتی می‌خواستین سرود بخونین هول نشدین؟ متن یادتون نرفت؟»

جواب داد: «من کل وقت رو گریه می‌کردم. فقط گاهی لب‌خونی کردم. شش ساله بعد از اون دیدار نامه‌نگاری و دوندگی کردم تا الان قسمت شده اینجا باشم.» چشمهایش بارانی شد و من برای اینکه راحت باشد از او دور شدم.

کمی آنطرف‌تر دو خانم نسبتاً قدبلند و چهارشانه همدیگر را در آغوش گرفتند و مثل ابر بهار شروع به گریه کردند. یکی‌شان گفت: «نمی‌دونی چه حالی‌ام! آرزوم بوده بیام.» صدایشان هر لحظه بلندتر میشد و کسی دلش نمی‌آمد جلو برود و تذکر بدهد.

خانمی با قدی کوتاه پوشیه زده وارد شد. از نوع راه رفتنش میشد حدس زد میانسال است. همسرش سردار بود. در سوریه به شهادت رسیده و هفت فرزند از او به یادگار مانده بود. گفت: «خوشحال شدم وقتی شنیدم دیدار با آقا جور شده. پانزده سال منتظر همچین روزی بودم. آقا منزل سرداران شهید رفته بود. ولی ما از این نعمت بی‌بهره مانده بودیم.»

همسر شهید بعدی بلافاصله بعد از پرسش من، نام و تاریخ شهادت همسرش را گفت. با ذکر روز و ماه. تا قبل از ایشان به گفتن سال تولد بسنده می‌کردند. وقتی تعداد فرزندانش را پرسیدم، آنها را هم با ذکر دقیق تاریخ تولد یاد کرد. برایم جالب بود. همسرش در عملیاتی با شهید کاوه همراه بوده. او مجروح می‌شود و همسر ایشان شهید. بعد از پانزده روز پیکرش را برمی‌گردانند و در دیار خودش به خاک می‌سپارند.

آقایی پشت میکروفن رفت و ایستاده شروع به مداحی کرد.

حاج‌خانمی بلندقامت به کمک چند نفر آهسته آهسته اما تلوخوران به سمت صندلی‌ها آمد. طوری قدم برمی‌داشت که من هر لحظه احساس می‌کردم الان به زمین می‌افتد. برای لحظاتی با بلاتکلیفی ایستادند. به نظر می‌آمد نمی‌دانند او را کجا بنشانند. بالاخره تصمیمی گرفتند و با کمک خانم‌ها روی یک صندلی مستقر شد. کمی صبر کردم. بعد به سراغش رفتم. عینکی ته استکانی داشت. چهره‌اش کمی به هم ریخته بود. از صورتش خستگی می‌بارید. تا آمدم حرفی بزنم شروع به صحبت کرد. تند تند جملاتش را گفت. بعد سکوت کرد. آنقدر سریع گفته بود که باید یک دور خودم آن را شمرده در ذهنم مرور می‌کردم تا متوجه بشوم چه گفت: «بعد از یک ساعت سرپا موندن آخر باید اینجا بشینم!» به چشمانش نگاه کردم. بغضش سنگین بود. دیگر طاقت نیاوردم. نمی‌توانستم بی‌تفاوت از آن حجم از بغض و حال گرفته بگذرم. رفتم سراغ یکی از مسئولین برنامه.

گفتم: «دلش شکسته! باید بیارینش جلو.» گفت: «نمیشه خانم. نمیشه صندلی اضافه کرد.» گفتم: «اینجور که نمیشه. اون دلش شکسته. بغضش رو ببین.» نگاهش را به سوی حاج‌خانم برگرداند. رو به من کرد و گفت: «ببینم چکار می تونم بکنم.» او رفت و حواس من نیز پرت مادری شد که دستش شکسته و با آتل به گردنش بسته بودند. علاوه بر شرایط جسمی‌اش، سربندش توجهم را جلب کرد. که چادرش را به کمک آن محکم روی سر خود نگه داشته بود.

مداح با شور و حرارت از حضار صلوات می‌گرفت. نشان از این بود که لحظات آخر انتظار است. بعضی آرام‌تر بودند. بعضی بی‌قرارتر. می‌خواستم در این دقایق آخر چند کلامی هم با آن خانم صحبت کنم اما خانم سعادتی و همکارش را دیدم که پیش‌دستی کردند و با عجله به سمت او رفتند. وقت تنگ بود و باید آخرین مصاحبه‌هایشان را هم می‌گرفتند. همان گوشه ایستادم. باید صبر می‌کردم کار‌شان تمام شود.

یک مسئول دیگر کنارم آمد. تذکر داد که دیگر باید بنشینم. تقریباً همه جاگیر شدند. چشمم به شخصی افتاد که صندلی به دست به طرفم می‌آمد. از ته دل خوشحال شدم. حاج‌خانم را به ردیف جلو انتقال دادند. با ذوق به طرفش رفتم. تا من را دید لبخند قشنگی زد. تمام خوشحالی و رضایتش را در آن ریخته بود. گفت: «دستت درد نکنه.» گفتم: «خوشحالم که اومدین جلو.» مجدد تشکر کرد. گفتم: «من کاره‌ای نیستم.» و سؤال کردم: «مادر شهید هستین یا همسر؟»

* جانباز ۴۰ درصد.

گفتم: «آخی همسر جانباز هستین؟» با لحنی محکم و قاطع اما مهربانانه جواب داد: «خودم جانباز شیمیایی هستم.» ناخواسته به چهره‌اش خیره شدم. مردمک یک چشمش سفید بود.

پرسیدم: «کجا؟» با صلابت جواب داد: «خط مقدم!» و حماسی ادامه داد: «خیبر!» برایم قابل باور نبود. به قدری صدای صلوات‌ها و شور و حرارت جمع بالا رفته بود که صدا به صدا نمی‌رسید. پرسیدم: «یعنی پرستار بودین؟» اشاره کرد: «چی؟» سرم را به گوشش نزدیک کردم. ماسکم را پایین کشیدم و با صدای بلندتری سؤال را تکرار کردم. با سر جواب مثبت داد.

پرسیدم: «فرزند هم دارین؟» مادرانه جواب داد: «چهارتا.» تازه یادم افتاد اسمش را بپرسم. می‌دانست داد هم بزند در آن هیاهو من چیزی نمی‌شنوم. گفت: «بده خودم بنویسم.» دفترچه و خودکار را به دستش دادم. تا او مشغول نوشتن بود بین جمعیت چشمی چرخاندم. سخت قدم برداشتنش باعث شده بود فکر کنم لابد سواد هم ندارد. انتظار داشتم الان به سختی نامش را بنویسد. اما زمان نوشتنش طولانی‌تر از یک نام شد.

تمام که شد سرش را بلند کرد. برخلاف تصورم کلمات را دیدم که درشت و پررنگ در سه سطر پشت سر هم نشسته بودند: «بتول خورشاهی. خواهر شهید. راوی کتاب راهی برای رفتن. جانباز ۴۰ درصد شیمیایی.» متنش را خواندم. سر بلند کردم. نگاهم که به تک چشم سالمش افتاد پشتم لرزید. گویی امیدی در دلش زنده شده بود گفت: «من کتابمو به دست آقا رسوندم. یه جوری یه خبری به من بده که خوندن یا نه؟» گفتم: «من اصلاً کاره‌ای نیستم.» تمام غصه‌ای که چند لحظه‌ی پیش داشت شسته شده بود.

لبخند زد. گفت: «تو می‌تونی.» تأکید کردم: «به‌خدا من اینجا هیچ‌کاره‌ام.» گفت: «تو تونستی منو از اون ته بیاری این جلو، اینم یه کاریش بکن.» نمی‌دانست خودم هم چندسالی است چشم به راه همین خبر هستم. نمی‌دانست چقدر خدا خدا کرده بودم آقا را از نزدیک ببینم و بپرسم آیا کتاب من را خوانده‌اید؟ تمام این حرف‌ها را خوردم. فقط گفتم: «من که کاره‌ای نیستم. اما شماره‌ات رو برام بنویس.» گفت و نوشتم.

کمی عقب رفتم. به دیوار نزدیک شدم. مداح از حضار خواست دست راستشان را به نشان بیعت بالا بیاورند. اسم دست که آمد یاد مادری افتادم که دستش شکسته بود. نگاهش کردم. دست چپش بسته بود. کنارش رفتم. آمدم بپرسم همسر شهید است یا مادر که دیدم چه بغضی دارد. با آن بغض نمی‌توانست حرف بزند. خودش به حرف آمد و به سختی گفت: «چرا عکس پسر شهیدمو بردین؟ من می‌خواستم عکسش همراهم باشه.» برای اینکه حرف را عوض کنم پرسیدم: «دستت چی شده؟»

* میومدم تهران اینجوری شد.

دیگر صدا به صدا نمی‌رسید. مطمئن شدم حادثه برای همین چند روز نبوده و قبلاً اتفاق افتاده. خود را کنار کشیدم. این لحظات شوخی‌بردار نبود. کوچکترین اشتباهم باعث میشد توجه مسئولین جلب رفت و آمدهای من شود. امکان داشت هر لحظه یکی از آنها بیاید و مرا به انتهای سالن هدایت کند. گویا قرار بود مداح بیست دقیقه مداحی کند.

گفت: «بیست دقیقه‌ی ما تمام شد. یه صلوات بفرستین.» و ادامه داد: «بر چهره‌ی دلربای مهدی صلوات... بر جذبه‌ی هر نگاه مهدی صلوات...» خوانش این ابیات نشان می‌داد زمان آمدن آقا رسیده است. ابتدا تذکر داده بودند هنگام ورود، هر کس فقط باید سر جایش بایستد و جلو نیاید. داشتم با خودم مرور می‌کردم آقا از کدام سمت می‌آیند. من خودم را خیلی آهسته رسانده بودم به یک متری درب ورودی.

از چینش دوربین‌ها احساس کردم قرار است آقا از روبرو بیایند. دیگر فرصت نداشتم دور سالن بچرخم و خودم را به آن طرف برسانم. بالا پایین کردم دیدم همین‌جا بهتر است. ولی اگر از این طرف وارد میشدند چه میشد! آخر یک متری درب ایستاده بودم. عینکم را زدم. باید شفاف می‌دیدم. در صدم ثانیه شیشه‌اش بخار گرفت. این اولین‌باری بود که در عمرم عینک می‌زدم، آن هم با ماسک. نمی‌دانستم الان باید چه کنم که هم ماسک را برندارم هم عینکم را بزنم. کمی هرکدام را جابجا کردم بلکه این مشکل حل شود.

سالمندی عرق‌چین به سر ایستاد. چند بیتی خواند. خدا را شکر کردم. یکی دیگر بلند گفت: «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم.» در بین جمعیت برخی‌ مانند توران خورشاهی ماسک نداشتند. فکر کنم بخاطر شیمیایی بودنش معاف شده بود. بطری آبی روی میز قاری گذاشتند. خانم سعادتی با همکارش جلوی ردیف اول ایستاد تا از لحظه آمدن آقا گزارش تهیه کند.

دلم برای صف اولی‌ها سوخت. وقتی خبرنگار و تصویربردارها جلویشان صف کشیدند انگار دلشوره به جانشان افتاد. اگر آقا بیاید و آنها نتوانند همان لحظه را ببیند چه! اینهمه تلاش برای جلو نشستن به هدر می‌رفت. آقایی کوتاه قامت با لباس سبز سرپا ایستاد. بلند گفت: «بدون هیچ بهانه‌ای...» از هیجان به سرفه افتاد، تکرار کرد: «بدون هیچ بهانه‌ای...دوستت داریم...از ته قلبمون...با جدیّت...» او تمام سعی خودش را کرد با ریتم بخواند و چون از دل برآمده بود بر دل همه هم نشست.

خانم سعادتی خودش را مرتب می‌کند. برایش چندتایی والعصر خواندم. می‌دانم الان چقدر استرس دارد. خانمی با بچّه‌ی کوچک آمده بود. طفل را در آغوش گرفته و تکانش می‌داد. آرزو کردم کودکش به خواب برود و او بتواند با آرامش و تمرکز آقا را ببیند.

شخص دیگری صدا بلند کرد: «بر پیکر بی سر شهیدان صلوات...بر قامت رعنای شهیدان صلوات...» لحظات به سختی می‌گذشت. چشم‌ها منتظر ورود بودند. چشمم به کودک افتاد که سرش روی شانه‌ی مادر افتاد. چه معصومانه به خواب رفته بود. دوربین‌ها جلوی چشمم صف کشیدند. آقا وارد حسینیه شدند. قاری روی صندلی نشست. عرق‌چین به سر مجدد ابیاتی خواند. شوری به پا شد. همه ایستادند. شروع کردند: «خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست. حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.» به محض آمدن نام مبارک امام حسین علیه‌السلام آقا با دست سالمشان آهسته شروع به سینه‌زنی کردند. سپس حضار را به نشستن دعوت کردند. همه به گریه افتاده بودند. آقا سرشان را با متانت پایین انداخته بودند. شانه‌ی حضار تکان می‌خورد. دست‌هایی که رویشان مطلبی نوشته بود بالا آمد. همسر قاری با اینکه دیدی نداشت بی‌وقفه اشک می‌ریخت.

قرائت قرآن به اتمام رسید. آقا سرشان را بالا آوردند. به جمعیت نگاه کردند. صدایی از بلندگو به گوش رسید: «آقاجان سلام. اجازه می‌فرمایید؟» دبیرکل کنگره پاسداشت شهدای سبزوار شروع به صحبت کرد. چقدر متین و خوب حرف‌هایش را گفت. گزارشی ارائه داد. هنوز از بین جمعیت تعدادی اشک می‌ریزند.

بعد از ایشان یکی از مسئولین کنگره شهدای نیشابور با کسب اجازه شروع به صحبت کرد. از عطار، خیام، حسن جوری و فضل‌بن‌شاذان و بزرگان شهر و دیارشان یاد کرد. از حفظ حدیث سلسةالذهب توسط ۲۴۰۰۰ قلمدان صحبت کرد. یاد سرداران بزرگی از جمله شهیدان نورعلی شوشتری و برونسی را زنده کرد. صحبتهایش که به انتها رسید جمعیت صلوات فرستادند. آقا با صدایی پر محبت گفتند: «طیب‌الله انفسکم.» بعد از مکثی اضافه کردند: «آقایون فرمایشی ندارن؟» پاسخی نیامد.

ماسکشان را برداشتند و شروع به صحبت کردند: «اوّلاً خوشامد عرض میکنم به برادران و خواهران عزیزی که این راه طولانی را طی کردند از نشابور و سبزوار تشریف آوردند اینجا و این حسینیّه‌ی ما را با نفَس گرم خودشان و دل پُرمهرومحبّت خودشان منوّر و نورانی کردند.»

با اشاره به آن دو نفر ادامه دادند: «از بیانات این دو برادر عزیز، فرماندهان سپاه‌های دو شهر سبزوار و نشابور، صمیمانه تشکّر میکنم. هر دو آقایان خیلی خوب صحبت کردند و آنچه لازم است در یک چنین همایشهایی مورد توجّه باشد، در بیانات خودشان گنجاندند و [این] انسان را خوشحال میکند که بحمدالله این احاطه‌ی فکری و ذهنی در این برادران وجود دارد.»

سپس توضیح دادند که سه مطلب قرار است در ادامه بگویند. اول ضمن تشکر از دست‌اندرکاران برگزارکننده‌ی کنگره‌ی شهدا اضافه کردند که: «این خیلی مطلب مهمّی است. عقیده‌ی من این است که این کاری که شما میکنید، یعنی همین تشکیل این همایشها، خودش یک جهاد بزرگ است. این کاری که شما دارید میکنید جهاد است؛ قدر این کار را بدانید. این همان جهادی است که نگذاشت خونهای مقدّسِ ریخته‌شده‌ی در کربلا پایمال بشود؛ این همان جهاد است. این همان جهادی است که خدمات هزارساله‌ی بزرگان اسلام را، بزرگان دین را، بزرگان تشیّع را، تا امروز زنده نگه داشته.»

به این نکته اشاره کردند: «بارها شنیده‌اید که سعی کردند کربلا را نابود کنند، کربلایی نمانَد، زمینی نمانَد، قتلگاهی نمانَد، یاد شهدایی باقی نمانَد. این افراد امروز هم هستند؛ امروز هم کسانی منفعتشان و مصلحتشان این است که یادی از مجاهدتها باقی نمانَد، یادی از این همه تلاشها باقی نمانَد، یادی از خونهای پاکِ ریخته‌شده باقی نمانَد. قدرتهای استکباری امروز موافق نیستند که نام شهیدان ما، یاد شهیدان ما، بر فرازِ پرچمهای بلندِ افتخارِ این کشور دیده بشود.»

غرق صحبت‌های آقا بودم که ابوالفضل نظرم را جلب ‌کرد. دست‌هایش را مدل‌های مختلف تکان می‌دهد. می‌خواهد نوشته‌هایش به طریقی دیده شوند. آقا اشاره کردند به اینکه: «حفظ یاد شهیدپرور جهاد است. شهیدپرور کیست؟ پدر، مادر، معلّم، همسر، رفیق خوب؛ اینها شهیدپرورند و یاد اینها را گرامی داشتن، جهاد است.»

به بانویی اشاره کردند که ده تنور برای تهیه‌ی نان و ارسال به جبهه در منزل خود زد و توضیح دادند با وسیله‌هایی مثل نقاشی، نوشتن کتاب، شعر، رمان و تولید فیلم‌های جذاب و یا نمایش‌های مردمی و هنرهای دیگر می‌شود یادشان را زنده نگه داشت و از برگزارکنندگان کنگره خواستند که کار را با قوّت، سلیقه، همّت، پشتکار و وحدت‌کلمه ادامه بدهند.

تذکر دومشان در مورد بیان گذشته‌ی باعظمت و پر شکوه شهرهای سبزوار و نیشابور بود. خواستند که این دو گنجینه‌ی اسلام و تمدن ایرانی‌ها حفظ و معرفی شوند تا جوان‌ها احساس هویت کنند. از این شهر قدیمی با نام «راوی» یاد کردند و گفتند: «هم نشابور، هم سبزوار ــ دو راویِ صادق و عینیِ تمدّن اسلامی ما هستند؛ راویِ تمدّنند، راویِ فرهنگند.» از ستارگان درخشانی یاد کردند که در طول تاریخ هزارساله‌ی این شهرها در جهت رشد مفاهیم ذهنی برای ملت ایران کار کردند.

ایشان اشاره کردند به شرح لمعه که در زمان سربداران و به درخواست سبزواری‌ها نوشته شده است. و این طور جمع‌بندی کردند که جوان‌های هر دیاری باید با شناسنامه‌ها‌ی شهرشان آشنا بشوند.

تذکر سوم ایشان در مورد ارزش شهدا بود و همه را به خواندن وصیت‌نامه‌ی شهدا دعوت کردند. بعد اضافه کردند: «امام توصیه کردند در سخنرانی عمومی که بروید وصیّت‌نامه‌ی شهدا را بخوانید.» از شهید ناصرالدین باغانی اسم بردند و گفتند: «جا دارد که انسان آن وصیّت‌نامه‌اش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خوانده‌ام.»

از وصیت‌نامه‌ی شهید نورعلی شوشتری یاد کردند که پر از حکمت است. در آخر خواستند که خاطره‌نویسی تقویت و با هنرمندی کامل نوشته شود و شروع به دعا کردند. ولوله‌ای به پا شد. آقا بلند شدند. از هر طرف صدایی می‌آمد.

* آقا انگشتر می‌خواستیم.

* دست خدا بر سر ما...

همه به سمت جلو آمدند و بعد از خداحافظی حضرت آقا از درب پشتی خارج شدند. با رفتن ایشان دیدار به پایان رسید. حالا همه به سمت کاغذ و خودکارهای کنار دیوارها رفتند. حرف‌هایی که فکر می‌کردند می‌توانند به آقا بگویند و نشده بود را تند و تند می‌نوشتند.

توران خانم خورشاهی گویی شفا گرفته بود. مثل قرقی دور جمعیت چرخ می‌زد. قاری اشک می‌ریخت. قرار شد عکس دسته‌جمعی بگیرند. چند پرونده را باید می‌بستم. رفتم سراغ یسنا. گفتم: «ناراحت که نیستی نشد بری پیش آقا؟» گفت: «نه. خداروشکر آخرش رفتم جلو و دیدمشون.»

خانم‌هایی که در آغوش هم گریه بودند را پیدا کردم. علت را پرسیدم. گفتند برای رسیدن این روز خیلی دوندگی کرده بودیم. یکی‌شان ادامه داد: «من فرزند شهیدم. بابامو که ندیدم. می‌خواستم لااقل آقارو ببینم. اون لحظه دنبال یکی می‌گشتم که گریه کنم. که خانم‌دکتر از راه رسید.»

دیگر همه با لهجه‌ی محلی شروع به صحبت کردند. هیجان بالا رفته بود. کم کم عکس‌های خصوصی‌تر هم گرفته شد. دنبال توران‌خانم بودم که کسی به شانه‌اش زد. برگشتم. خودش بود. خندان و شاداب. پاهایش قوت گرفته بود. گفتم: «اتفاقاً دنبالتون بودم. ماشاءالله خوب جون اومد به پاهاتون.» با نشاطی وصف‌ناپذیر گفت: «دفعه‌ی دیگه همین‌جا من و تو همدیگر رو ببینیم. برای خوندن تقریظ آقا برای کتاب من.» فایده‌ای نداشت. باور نمی‌کرد من هم مثل خود او هستم. همه باید خارج می‌شدند. همسر قاری را دیدم. خندیدم و گفتم: «نصفش رو که اشک ریختی. بقیه‌اش هم که پشت ستون بودی.» از شنیدن حرفم داغ دل دو مادر تازه شد. از جایی که نشسته بودند راضی نبودند.

گفتم: «حق دارید.» ادامه دادند: «این همه راه اومدیم. این همه سال منتظر همچین روزی بودیم.» مجدد عذرخواهی کردم و ازشان خواستم دعایم کنند و هر چه گفتم کاره‌ای نیستم باور نکردند.

خانم سعادتی را دیدم. خسته نباشیدی از ته دل گفتم. شماره‌اش را گرفتم. برایش آرزوی موفقیت کرده و خداحافظی کردیم. در راه برگشت مدام به حرف‌های آقا فکر می‌کردم. به خانم خورشاهی. به رسالت روایتگری که به دوش ما است.

پیوندهای مرتبط:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای