رمضان به نیمه رسیده و من شب عیدی دعوت شدهام به یکی از عجیبترین شبنشینیهای دنیا. یعنی به هرکسی در هر نقطه کره زمین یا حتی مریخ و کرات دیگر بگویید که بالاترین مقام کشور ما سالی یکبار در ماه مبارک رمضان شعرای پیر و جوان را از کل کشور افطاری دعوت میکنند و دورهم شعر میخوانند، میگوید: «وا مگه می شه؟!»
باید هر کدامشان یک شبی مثل امشب با من بیایند و با چشم خودشان ببینند تا باور کنند. البته من عصر میرسم. هوای شانزده فروردین ۱۴۰۲ در بهاریترین حالت ممکن است. جزو اولین نفرات وارد حسینیه می شوم. دو ساعتی تا افطار مانده و از میز پذیرایی همیشگی خبری نیست. پذیرایی امروز از جنس غزل و شعر و کلمه است. حالا یک افطاری هم کنارش
! فضای بزرگ حسینیه تقسیم شده و قسمت جلو از دو بخش صندلی مهمانان و صفهای نماز تشکیل شده. سر یکی از نوارهای بنفشی که طرح جانماز دارند مینشینم.
نوشته اصلی که بالای حسینیه خورده جملهای از پیامبر(ص) است درباره ویژگی برخی شعرها و بعضی بیانها. «إنّ مِنَ الشِّعرِ لَحُکَما و إنّ مِنَ البَیانِ لَسِحرا» یعنی: «همانا برخی شعرها حکمت آموزند و بعضی بیانها سحرآمیز!» باعث میشود به طفلکی بودن کلمهها فکر کنم. که از خودشان اختیاری ندارند و این صاحب شعر و جمله است که برایشان تصمیم میگیرد. گاه از نشاندنشان کنار هم گمراهی به بار میآید که «وَالشُّعَرَاءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ » و گاه هم چینش هنرمندانهشان کنار هم به قول این حدیث، میشود در سطح نصایح لقمان و عصای موسی.
صندلیها را میشمارم. حدود سیصد تا چیدهاند و یک سری هم گذاشتهاند کنار که بعد از نماز بچینند. کناریها هم حدود هفتادتا هستند. دیدارهای قبلی که پیش از کرونا برگزار میشد خیلی محدودتر بود. یعنی این همه شاعر داریم در کشور؟! تک و توک میآیند و مثل من در ردیف صفها مینشینند. گوشم بیاختیار میرود سمت صحبتهای دو تایشان. وارد بحثشان میشوم و اسم و شهرشان را میپرسم. یکی از ایلام آمده و آن یکی از تهران. کمی حرف میزنیم. در اطلاعاتشان نسبت به شعرا و وضع شعری کشور فرقی نمیبینم.
میپرسم امشب شماها هیچ کدوم شعر نمیخونید؟ میگویند: خبر ندادهاند. میچرخم سمت راست که این سؤال را از شاعر کناریام هم بپرسم. اما ظاهرش باعث میشود سؤالم را عوض کنم: «به سلامتی کی به دنیا میاد؟» میگوید: «کمتر از یک ماه دیگر» اسمش زینب است و از اصفهان آمده. با خوش و بشی که با شاعران صف جلو میکند متوجه میشوم که همسر زینب از شاعران معروف است. میپرسم «همسرتون رو دعوت نکردهاند؟» میگوید: «نه! فکر کنم چون قبلا چندبار اومده، دیگه سهمیهاش تمام شده!»
خودش بار اولش است آمده و فکر میکند اسمش توی فهرست خوانشها نباشد. میگوید: «پشت تلفن ازم پرسیدند که درباره کرونا یا پرستارها شعری دارم یا نه.» بحث از همین جمله بین شاعرها پا میگیرد و کلی وقت درباره مزایا و معایب سفارشینویسی حرف میزنند.
من حوصلهام سرمیرود و گردن خم میکنم و با نفر بعدی زینب حرف میزنم. اسمش کبری سادات است. اهل افغانستان و در مشهد زندگی میکند. دو تا کتاب شعر دارد و او هم بار اولش است آقا را میبیند. میپرسم: «فکر میکنی شعر بخوانی؟» امیدی ندارد ولی میگوید: «همین که آقا را ببینم برایم همه چیز است.»
سمت چپم آقایان نشستهاند و برای گرفتن ارتباط بیشتر چارهای نمیماند مگر اینکه برگردم پشت سرم. (اینکه بلند شوم بروم جاهای دیگر هم فکر بدی نیست! ولی خب روزه رمقی برایم نگذاشته) دو شاعر پشت سریام اهل تهرانند. میگویند: «هر سال قبلش به آنها که قرار بود شعر بخوانند خبر میدادند. امسال قرار است شگفتانه باشد! ولی خب به بعضیها اشاراتی شده و احتمالا خودشان میدانند.» نفر سومی که کنارشان نشسته با شیطنت، خانم چخماقی خبرنگار صداوسیما را نشان میدهد. «شاید اون می دونه! الان میرم ته توشو درمیارم!»
بین آقایان چند نفر با لهجه غلیظ یزدی حرف میزنند. اگر مدل نشستنمان این طور مسجدی و «صف نماز طور» نبود از آنها هم همین سوال را میپرسیدم. ولی حالا مجبورم از جایم بلند شوم و کمی بچرخم. یک خبرنگار مرد با دوربین آمده میان خانومهای شاعر. میکروفونش را میگیرد جلوی هرکس و بیمقدمه میگوید: «یک شعر بخوان.» بعد از کلی شعرهای احساسی، یک نفر شعر کودک میخواند، همه میخندند. حتی خودش. چرا نمیدانستم که شاعران کودک و نوجوان هم دعوت شدهاند؟ از شعر یکی از شاعرها خوشم آمده. کاغذ را میگذارم جلویش و خواهش میکنم برایم بنویسدش. با لبخند قبول میکند.
من یک زنم، آزادیام را دوست دارم
ایرانیام، آبادیام را دوست دارم
هم مادر و مادربزرگم خانه دارند
این شغل مادرزادیام را دوست دارم...
می پرسم به تو اشاراتی نشده که این شعر را امشب بخوانی؟ می گوید: «نه. بعید است جزو فهرست خوانشها باشم. ولی حدس میزنم چرا دعوتم کرده باشند. یک شعر برای شهید آرمان علیوردی گفته بودم که توی فضای مجازی خیلی پخش شد.»
عقبتر میروم. دیگر همه آمدهاند. تازه فهمیدهام که آن سیصد صندلی چیده شده مال آقایان بوده و سهم خانمها همان هفتاد صندلی است که احتمالا بعد از نماز برایشان میچینند. بین همین هفتاد نفر میچرخم و گوش تیز میکنم ببینم چه میگویند. یک نفر میگوید صبح زود از شهرشان حرکت کرده و خوابش میآید و کاش متکا هم بود و میشد رفت آن پشتها کمی دراز کشید!
یک نفر دنبال یک دختر شاعر مجرد خوب میگردد برای برادرش! و یک نفر میگوید: «امسال باید خانومهای بیشتری دعوت میکردند.» آن یکی که سابقه شرکت در این دیدار را قبلا داشته میگوید: «حالا که خیلی زیادیم. فکر می کنم به خاطر کرونا دیدار را منتقل کردهاند اینجا که فضای بزرگتری دارد. دفعه قبلی که ما آمده بودیم طبقه بالای همین حسینیه که قبلا نمازخانه خانومها بود نشستیم. تعداد خیلی محدود بود.»
چند تا از دوستان خوش ذوق و شلوغم را میبینم که آن عقب برای خودشان گعده گرفتهاند. مثل مردها که آن طرف صندلیها چندتا چندتا جمع شدهاند به صحبت. در حال خوش و بش با دوستانم هستم که یکی از عوامل برنامه، کیسه مُهری را جلویمان تعارف میکند و میگوید: «خانوم مهندسا مهر نمیخواین؟» میگویم: «شاعرا که مهندس نمیشن!» دوستم بلافاصله میخواند: «مثل پیوند غرب با شرق است/ شاعری که مهندس برق است!» همه میخندیم. فکر میکردم امشب به بزم شعر دعوت شدهام. تا حالا که بزم خنده بوده. برمیگردم سر جایم.