Khamenei.ir

1402/02/01

شب‌نشینی آفتابگردان‌ها

فائضه غفار حدادی
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif رمضان به نیمه رسیده و من شب عیدی دعوت شده‌ام به یکی از عجیب‌ترین شب‌نشینی‌های دنیا. یعنی به هرکسی در هر نقطه کره زمین یا حتی مریخ و کرات دیگر بگویید که بالاترین مقام کشور ما سالی یکبار در ماه مبارک رمضان شعرای پیر و جوان را از کل کشور افطاری دعوت میکنند و دورهم شعر می‌خوانند، می‌گوید: «وا مگه می شه؟!»

باید هر کدامشان یک شبی مثل امشب با من بیایند و با چشم خودشان ببینند تا باور کنند. البته من عصر می‌رسم. هوای شانزده فروردین ۱۴۰۲ در بهاری‌ترین حالت ممکن است. جزو اولین نفرات وارد حسینیه می شوم. دو ساعتی تا افطار مانده و از میز پذیرایی همیشگی خبری نیست. پذیرایی امروز از جنس غزل و شعر و کلمه است. حالا یک افطاری هم کنارش! فضای بزرگ حسینیه تقسیم شده و قسمت جلو از دو بخش صندلی مهمانان و صف‌های نماز تشکیل شده. سر یکی از نوارهای بنفشی که طرح جانماز دارند می‌نشینم.

نوشته اصلی که بالای حسینیه خورده جمله‌ای از پیامبر(ص) است درباره ویژگی برخی شعرها و بعضی بیان‌ها. «إنّ مِنَ الشِّعرِ لَحُکَما و إنّ مِنَ البَیانِ لَسِحرا» یعنی: «همانا برخی شعرها حکمت آموزند و بعضی بیان‌ها سحرآمیز!»‌ باعث می‌شود به طفلکی بودن کلمه‌ها فکر کنم. که از خودشان اختیاری ندارند و این صاحب شعر و جمله است که برایشان تصمیم می‌گیرد. گاه از نشاندنشان کنار هم گمراهی به بار می‌آید که «وَالشُّعَرَاءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ » و گاه هم چینش هنرمندانه‌شان کنار هم به قول این حدیث، می‌شود در سطح نصایح لقمان و عصای موسی. 

صندلی‌ها را می‌شمارم. حدود سیصد تا چیده‌اند و یک سری هم گذاشته‌اند کنار که بعد از نماز بچینند. کناری‌ها هم حدود هفتادتا هستند. دیدارهای قبلی که پیش از کرونا برگزار می‌شد خیلی محدودتر بود. یعنی این همه شاعر داریم در کشور؟! تک و توک می‌آیند و مثل من در ردیف صف‌ها می‌نشینند. گوشم بی‌اختیار می‌رود سمت صحبت‌های دو تایشان. وارد بحث‌شان می‌شوم و اسم و شهرشان را می‌پرسم. یکی از ایلام آمده و آن یکی از تهران. کمی حرف می‌زنیم. در اطلاعاتشان نسبت به شعرا و وضع شعری کشور فرقی نمی‌بینم.

می‌پرسم امشب شماها هیچ کدوم شعر نمی‌خونید؟ می‌گویند: خبر نداده‌اند. می‌چرخم سمت راست که این سؤال را از شاعر کناری‌ام هم بپرسم. اما ظاهرش باعث می‌شود سؤالم را عوض کنم:‌ «به سلامتی کی به دنیا میاد؟» می‌گوید: «کمتر از یک ماه دیگر» اسمش زینب است و از اصفهان آمده. با خوش و بشی که با شاعران صف جلو می‌کند متوجه می‌شوم که همسر زینب از شاعران معروف است. می‌پرسم «همسرتون رو دعوت نکرده‌اند؟» می‌گوید: «نه! فکر کنم چون قبلا چندبار اومده، دیگه سهمیه‌اش تمام شده!»

خودش بار اولش است آمده و فکر می‌کند اسمش توی فهرست خوانش‌ها نباشد. میگوید: «پشت تلفن ازم پرسیدند که درباره کرونا یا پرستارها شعری دارم یا نه.» بحث از همین جمله بین شاعرها پا می‌گیرد و کلی وقت درباره مزایا و معایب سفارشی‌نویسی حرف می‌زنند.

من حوصله‌ام سرمی‌رود و گردن خم می‌کنم و با نفر بعدی زینب حرف می‌زنم. اسمش کبری سادات است. اهل افغانستان و در مشهد زندگی میکند. دو تا کتاب شعر دارد و او هم بار اولش است آقا را می‌بیند. می‌پرسم:‌ «فکر می‌کنی شعر بخوانی؟» امیدی ندارد ولی می‌گوید: «همین که آقا را ببینم برایم همه چیز است.»

سمت چپم آقایان نشسته‌اند و برای گرفتن ارتباط بیشتر چاره‌ای نمی‌ماند مگر اینکه برگردم پشت سرم. (اینکه بلند شوم بروم جاهای دیگر هم فکر بدی نیست! ولی خب روزه رمقی برایم نگذاشته) دو شاعر پشت سری‌ام اهل تهرانند. می‌گویند:‌ «هر سال قبلش به آنها که قرار بود شعر بخوانند خبر می‌دادند. امسال قرار است شگفتانه باشد!‌ ولی خب به بعضی‌ها اشاراتی شده و احتمالا خودشان می‌دانند.» نفر سومی که کنارشان نشسته با شیطنت، خانم چخماقی خبرنگار صداوسیما را نشان می‌دهد. «شاید اون می دونه! الان می‌رم ته توشو درمیارم!»

بین آقایان چند نفر با لهجه غلیظ یزدی حرف می‌زنند. اگر مدل نشستنمان این طور مسجدی و «صف نماز طور» نبود از آنها هم همین سوال را می‌پرسیدم. ولی حالا مجبورم از جایم بلند شوم و کمی بچرخم. یک خبرنگار مرد با دوربین آمده میان خانوم‌های شاعر. میکروفونش را می‌گیرد جلوی هرکس و بی‌مقدمه می‌گوید: «یک شعر بخوان.» بعد از کلی شعرهای احساسی، یک نفر شعر کودک می‌خواند، همه می‌خندند. حتی خودش. چرا نمی‌دانستم که شاعران کودک و نوجوان هم دعوت شده‌اند؟ از شعر یکی از شاعرها خوشم آمده. کاغذ را می‌گذارم جلویش و خواهش می‌کنم برایم بنویسدش. با لبخند قبول می‌کند.
من یک زنم، آزادی‌ام را دوست دارم
ایرانی‌ام، آبادی‌ام را دوست دارم
هم مادر و مادربزرگم خانه دارند
این شغل مادرزادی‌ام را دوست دارم...
 
می پرسم به تو اشاراتی نشده که این شعر را امشب بخوانی؟ می گوید: «نه. بعید است جزو فهرست خوانش‌ها باشم. ولی حدس می‌زنم چرا دعوتم کرده باشند. یک شعر برای شهید آرمان علی‌وردی گفته بودم که توی فضای مجازی خیلی پخش شد.»

عقب‌تر می‌روم. دیگر همه آمده‌اند. تازه فهمیده‌ام که آن سیصد صندلی چیده شده مال آقایان بوده و سهم خانم‌ها همان هفتاد صندلی است که احتمالا بعد از نماز برایشان می‌چینند. بین همین هفتاد نفر می‌چرخم و گوش تیز می‌کنم ببینم چه می‌گویند. یک نفر می‌گوید صبح زود از شهرشان حرکت کرده و خوابش می‌آید و کاش متکا هم بود و می‌شد رفت آن پشت‌ها کمی دراز کشید!‌

یک نفر دنبال یک دختر شاعر مجرد خوب می‌گردد برای برادرش! و یک نفر می‌گوید: «امسال باید خانوم‌های بیشتری دعوت می‌کردند.» آن یکی که سابقه شرکت در این دیدار را قبلا داشته می‌گوید: «حالا که خیلی زیادیم. فکر می کنم به خاطر کرونا دیدار را منتقل کرده‌اند اینجا که فضای بزرگتری دارد. دفعه قبلی که ما آمده بودیم طبقه بالای همین حسینیه که قبلا نمازخانه خانوم‌ها بود نشستیم. تعداد خیلی محدود بود.»

چند تا از دوستان خوش ذوق و شلوغم را می‌بینم که آن عقب برای خودشان گعده گرفته‌اند. مثل مردها که آن طرف صندلی‌ها چندتا چندتا جمع شده‌اند به صحبت. در حال خوش و بش با دوستانم هستم که یکی از عوامل برنامه، کیسه مُهری را جلویمان تعارف میکند و می‌گوید: «خانوم مهندسا مهر نمی‌خواین؟» می‌گویم: «شاعرا که مهندس نمی‌شن!» دوستم بلافاصله می‌خواند: «مثل پیوند غرب با شرق است/ شاعری که مهندس برق است!» همه می‌خندیم. فکر می‌کردم امشب به بزم شعر دعوت شده‌ام. تا حالا که بزم خنده بوده. برمی‌گردم سر جایم.
***

با صدا و هیاهویی همه بلند می‌شوند و آقا وارد حسینیه می‌شوند. هر گروهی دارد یک شعار را تکرار می‌کند که هیچ کدام هم غالب نیست. بعد از آن استقبال باشکوه جیغ و دست و بالاپایین پریدن در جشن فرشته‌ها به سختی میشود استقبالی به چشمم بیاید. یکی از آقایان مدام به دوستش می‌توپد: «جواد یه کاری بکن!‌ جواد یه شعار بلند بده!‌» آقا ولی نمی‌گذارد جواد کاری بکند. خیلی زود می‌گویند:‌ «بفرمایید بنشینید! حالتون چطوره آقایون؟» بعد خودشان هم بلافاصله روی صندلی معمولی جلوی جمعیت می‌نشینند.

سکوت عجیبی بر جلسه حاکم می‌شود. آقا با دقت به هر طرف جلسه نگاه می‌کنند. نگاه آقا به هر سمتی که می چرخد حضار دست‌هایشان را به نشانه سلام و ارادت بالا می‌آورند. آقا هم دستشان را برایشان بالا می‌آورند. دست آقا پایین می رود. نگاهشان می چرخد سمت دیگری. دست‌های دیگری بالا می‌روند. و این توالی همین‌طور که آقا سر می‌چرخانند تکرار می‌شود. انگار که صورت آقا خورشید باشد و دست شاعران گل آفتابگردان. روی آقا به هر سمت می‌چرخد آفتابگردان‌ها بلند می‌شوند و به سمتش می‌گردند!‌ من هم به بزم نور آمده‌ام لابد. نگاه آقا که به ما می‌رسد مثل بقیه دست بلند می‌کنم. باران می‌شود چشمهای همه. آفتابگردان‌ها باران چشم‌ها را می‌گیرند و هنوز به خودشان نیامده‌اند که شاعری بی مقدمه از میان جمع بلند می‌شود و شعری عربی می‌خواند. همه در سکوت گوش می‌کنند. او ننشسته شاعر دیگری هم شعر عربی می‌خواند و بالاخره شاعر سوم هم بلند می‌شود و شعر عربی می‌خواند. به زینب می‌گویم: «تو شعر عربی نداری پاشی بخونی؟» می‌گوید: «نه می‌خوای پاشم قرآن بخونم!‌»...

آقا هم خنده‌شان گرفته. بعد از شاعر سوم با خنده می‌گویند: «جلسه عربی شد!» بلافاصله یکی شعر ترکی می‌خواند و آقا می‌گویند: «چوخ ممنون!» دوباره نوبت شعر عربی است که به قوت شعرهای قبلی نیست و زود هم تمام می‌شود.

یکی بالاخره بلند می‌شود و اولین شعر فارسی جمع را می خواند. آن هم با لباس بلوچی. آخر شعرش مصرعی دارد که می‌گوید: «شیر بلوچستانِ ایرانیم، دشمن!» آقا می‌گوید بلوچستان همه‌اش مال ایران است. بهتر است بگویی:‌ «شیر بلوچستان و ایرانیم، دشمن!» شاعر با خوشحالی تأیید می‌کند.

پشت بندش یک معلول قطع نخاعی شعری را با صدای بلند می‌خواند که ردیفش عشق است. شعر بعدی هم فارسی است که اتفاقا در مدح آقاست. آقا با عتاب می گویند: «این اغراق گویی‌ها رو نخونید» همین فرصتی است که دوباره یک شاعر عرب زبان بلند شود و شعری را با تکان‌های دست و نهایت احساس بخواند. بقیه با اینکه احتمالاً مثل من چیزی متوجه نمی شوند ولی بعد از هر بیتش احسنت می گویند!‌

بزم شعر و کلمه که منتظرش بودم دارد محقق می‌شود. یک شاعر لُر هم بعدش شعر می‌خواند که صدایش آرام است و من همه ابیاتش را «توانا بود هر که دانا بود» می‌شنوم!‌ جوانی از آن سمت حسینیه توالی شعرخوانی را می‌شکند و بی‌مقدمه می‌گوید برای جلسه خواستگاری‌ام قول انگشتر شما را داده‌ام.
آقا می‌گویند: «حالا کِی میخوای بری خواستگاری؟ همین امشب؟»
- عید فطر
«حالا وقت هست!»
همه می‌خندند و آقا می‌گویند: «می‌دم بهتون.»

یکی دو دقیقه‌ای بیشتر به اذان نمانده و به نظر می‌رسد که بهترین کسی که می‌تواند به عنوان نفر بعدی بلند شود، مؤذن باشد. به شوخی به زینب می‌گویم: «نمی‌خواستی قرآن بخونی؟ حالا پاشو اذان بگو!»‌ اما به جایش دو تا خانوم دیگر پشت سر هم بلند می شوند و شعرهایشان را می خوانند. همین باعث می‌شود که اذان بیت رهبری در شب نیمه رمضان، چند دقیقه‌ای دیرتر از افق تهران داده شود و آقا بلافاصله نماز را شروع می‌کنند. سرعت خواندن نماز  طوری است که من گاهی از آقا جا می‌مانم.

بین دو نماز تا دعای «یا علی و یا عظیم» تمام می‌شود، ‌دوباره یک نفر شعر می‌خواند!‌ عجب ضیافتی است! حتی بین الصلاتین هم با شعر پذیرایی می‌شویم. مثل مسجدهایی که بین دو نماز خرما بگیرند برای باز کردن روزه. آقا نماز عشا را هم با همان دور تند می‌خوانند و بلافاصله اعلام می‌شود که بفرمایید سر سفره افطار.

جلسه بعد از افطار و با تلاوت قرآن شروع می‌شود. قبلش آقا به میلاد عرفان‌پور رو می‌کنند و میپرسند: «خوبی؟» و بعد از پاسخی که نمی‌شنوم، ادامه می‌دهند: «همچون گل آفتابگردان در شب...»

آقای امیری اسفندقه مجری این مراسم است که قبل از این که شعرخوانی هر کس را اعلام کند خودش هم از حفظ از او شعری بلند می‌خواند. آقا میگویند: «یکی از گرفتاری‌های این جلسه حافظه خوب آقای اسفندقه است!» خنده حضار بلند می‌شود.

شعرخوانی‌ها اول از اساتید شروع می‌شود و کم‌کم به جوان‌ها می‌رسد و دوباره میل می‌کند به سمت اساتید.
دکتر موسوی گرمارودی به یاد شهید حججی و مدافعان حرم می‌خواند:
«داشت می‌رفت خم شد و بوسید
طفل خود را که گرم بازی بود
...
کودکم گرچه نیک شیرین است
همسرم گرچه چون مه زیباست
همه را می‌نهم، حرم تنهاست»

و آقای قادر طهماسبی که متخلص به فرید است و اسفندقه مدام او را «فرید عزیز» صدا می‌زند، ابتدا شعری درباره برخورد با فتنه‌گران می‌خواند:
دیگر به فتنه‌گران بیش از این امان ندهید
مجال بر تپش طبل مدعیان ندهید
 و در ادامه شعری از ایران می‌خواند:
ایران سرفراز، ایران سربلند
ایران پاکباز، ایران هوشمند...

استاد یوسفعلی میرشکاک میگوید شعری که دیشب سروده را تقدیم جمع می‌کند. به قول آقا «نو و تازه» است:
«دین و دنیای توامان زهراست
 از زمین بگذر، آسمان زهراست
....
روح اردیبهشت و فروردین
ماه مرداد جاودان زهراست»

بعد از او مهرداد مهرابی شاعر جوانی است که برای اولین‌بار در محضر آقا شعرخوانی می‌کند بیت اول و آخرش این است:
«شمشیر تو در نیام گل کرد
از صلح تو صد قیام گل کرد
....
ای جرئت محض! در ید تو
آن بیرق سرخ فام گل کرد»

آقا از مصرع  اول و آخرش تعریف می‌کنند و می‌گویند: «این مصرع آخرتان با آن مصرع اول «شمشیر تو در نیام گل کرد» خیلی شبیه و متناسب هم هستند و هر دو خیلی عالی‌اند.»

وقتی اسفندقه شاعری به نام عباس کیقبادی از اصفهان را دعوت به شعرخوانی می‌کند، می‌گویند در جمع حضور ندارد. چقدر دلم می‌سوزد برای توفیقی که از دست داده. با خودم فکر می‌کنم شاید مریض شده و شاید آمدنش به تهران در ماه رمضان مقدور نشده و خانم اگر بود می‌گفتم بچه کوچک داشته. خلاصه هرچه بوده و هرجا که هست لابد الان دلش اینجاست و به مرغ سعادتی که بر شانه تک تک جمع نشسته و توانسته‌اند در این لحظه شاعرانه و در این مکان عارفانه باشند فکر می‌کند.

قادر طراوت‌پور شاعر بعدی است که در ابتدای شعرخوانی‌اش از پدر و پسر شهید حادثه شاهچراغ، شهیدان هوشنگ و امید خوب، یاد می‌کند و بعد شعرش را با این بیت شروع می‌کند:
«اگر مانند هیزم، تن به خاکسترشدن دادم
چه غم؟ آویشن کوهی نخواهد رفت از یادم»

بعد از او اولین شاعر خانم، شعری در وصف حضرت زهرا می‌خواند:
«دستاس عالم است به دستان مادرم
می چرخد عاشقانه به فرمان مادرم»

شاعر بعدی هم از خانم‌هاست. فائزه زرافشان شعری درباره زن بودنش می‌خواند:
«زنم که آیینگی حسن انتخاب من است
زبان مادری ام شعر بی نقاب من است»

آقا خیلی تشویقش می‌کنند. همان‌طوری که شاعران قبلی را تشویق کرده بودند و شاعر بعدی را که کرمانشاهی است و شعرش با « من از تو معترض‌تر هستم امّا اعتراض این نیست»‌ شروع می شود و در ادامه به این ابیات می‌رسد:
«چرا خوابید! مسئولین اُرگانهای فرهنگی
چرا نسل جوان درباره‌ی آینده خوشبین نیست
 
چرا خوابید! هشتگ‌های دشمن بوی خون دارند
جهاد اکبری واجبتر از تبیین و تبیین نیست
 
من از تو سفره‌ام کوچکتر و خالی‌تر است امّا
برای گریه کردن شانه‌ی بیگانه تسکین نیست»
 
آقا به خنده می‌گویند:‌ «شما مضمون یک سخنرانی یک ساعته ما را توی چند دقیقه بیان کردید» و همه دوباره می خندیم و بعدش دعا می‌کنند «گفتید من از تو معترض‌ترم، ان‌شاءالله جوری بشود وضعیت که امثال شما بچه‌های خوب، جوان‌های خوب، هیچ‌گونه اعتراضی نداشته باشید، ضمناً سفره‌تان هم از آن کوچکی یک خورده بیرون بیاید ان‌شاءالله به امید خدا.»

حسن زرنقی از تبریز هم شعری درباره حاج قاسم می‌خواند و تشویق جمع و تحسین آقا را برمی انگیزد:
«کشتند تو را ولی تو نامیرایی
حقا که عجب نمردن زیبایی»
آقا می‌گویند: «شعر گفتن برای حاج قاسم خیلی خوب و خیلی به جاست.»

آقا به شاعر بعدی که علیرضا نورعلی‌پور است می‌گویند: «چه کار خوبی کردید برای مادر بزرگ شعر گفتید.» شاعر زرنگ، قبل از خواندن
«مادربزرگ عطر برنج شمال بود
کم بود نان سفره‌اش اما حلال بود
 
در دستهای ظرف گل سرخی‌اش مدام
یک قاچ سیب و چند پَر پرتقال بود»
گفت که آقاجان من و همسرم تازه ازدواج کردیم دعای خاص بفرمایید و آقا برایشان از خدا یک زندگی شیرین و چند تا بچه خوب خواستند!

شاعر بعدی درباره شهید فخری‌زاده شعرخوانی می‌کند و انصافاً شعر قشنگی خواند آقا بعد از بیت
«شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را
به این امید عمری عشقبازی در خفا کردی»
می‌گوید: «رحمت خدا بر ایشان باد، فخری زاده... رضوان‌الله علیه. آدم مخلص، به معنای واقعی کلمه ایشان مخلص بود، برای خدا کار می‌کرد. خدا هم پاداشش را داد. جور دیگر مردن امثال فخری‌زاده مایه دریغ است. افسوس است. باید همین‌جور از دنیا می‌رفت. مثل حاج قاسم، خدا ان‌شاءالله درجاتشان را عالی کند.»

به اینجا که می‌رسیم آقای قزوه از سه شاعر فارسی زبان غیرایرانی نام می‌برد که سالهای قبل در شعرخوانی‌ها بودند و حالا فوت کرده‌اند و از یک شاعر هندی می‌خواهد که شعرش را بخواند.

وقتی آقای بلرام شُکلا در مصراع اول شعرش می‌گوید: «ایران من! عزیزتر از جان من سلام!» آقا به نیابت از ایران جواب سلامش را میدهند و علیکم السلام میگویند.

سید احمد حسینی (شهریار) هم از پاکستان شعرش را می‌خواند با این مطلع که:
«زبان تیشه صدا زد که بی درنگ برون آ
شرار خفته کمی سعی کن، ز سنگ برون آ»
 
افشین علاء شعر کوتاه و پرمفهومی می‌خواند:
«بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
طوفان اگر گرفت تو کشتی نوح باش...»
بعد از تمام شدن شعرش آقا می‌فرمایند:‌ «شعرهای شما به مناسبت‌های مختلف به من میرسد، تقریباً همه‌اش هم خوب است.» که افشین علاء با جمله «محبت شما هم به ما می‌رسه» تشکر می‌کند. این فضای شاعرانه محبتی را قزوه با شوخی به‌جایی به خنده تبدیل می‌کند و می‌گوید: «و حالا می رسیم به شعرخوانی کسی که بعیده شعرهاش به شما برسه!»‌ و میکروفون را می‌دهند دست آقای حدادعادل! دوباره خنده حضار بلند می‌شود.
 
حداد عادل میگوید چون مدتی این مثنوی -منظورش برگزار نشدن این محفل شعری در دوران کروناست - تأخیر شد، من هم یک مثنوی میخوانم که اسمش آواز پای زندگی است.

بعد از او هم سید محمدجواد شرافت از قم شعری درباره نحوه فریب‌های شیطان می‌خواند که تلنگر خوبی است آن هم در رمضان که شیاطین در بندند:
«و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از آن سو از این سو
 
به نعره به نفرت به طعنه به تهمت 
صداها سه شعبه، صداها دو پهلو 
 
دمیده به گوساله‌ی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو»
 
حاضران هرکدام با هر شعری چایی برمی دارند و چایشان را با شیرینی شعر جرعه جرعه می نوشند.

نوبت می‌رسد به غزلی که آقای محمود حبیبی پیشکش به حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها کرده است:
«اسیر حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
دخیل عصمت تو آسیه‌ست، مریم هم
 
ز هر دمت همه سر می‌رود عصاره‌ی وحی
که با رسول خدا همسری و همدم هم»
آقا بعد از تشویق شعر خوب آقای حبیبی از این گلایه می‌کند که درباره حضرت خدیجه کم کار شده است و آقای قزوه می‌گوید: «شاعران مثل مسئولین نیستند. همین جا قول می‌دهند که سال بعد کتاب شعر حضرت خدیجه را بیاورند خدمتتان.»‌ به گمانم اسفندقه دفاع می‌کند که اتفاقاً درباره حضرت خدیجه کارهای خوبی شده و کنگره شعری برگزار شده و چه و چه. که آقا می‌گویند: «وقتی کتاب شد آمد ما دیدیم حرفمون رو پس می‌گیریم!»
 
همه می‌خندند و نوبت به شعرخوانی دکتر کافی از شیراز می‌رسد که موضوعش درباره زنان است:
«می‌خواهم این که آیینه جان ببینمت
کاری مکن که آینه‌گردان ببینمت
 
پوشیده باش در دل من، مثل رازِ عشق
باری چه حاجت است نمایان ببینمت
 
ای گوهر نفیس، نَفَس در هوس مَزن
در پرده باش تا که درخشان ببینمت
 
زیبایی‌ات حَراج، به بازارِ تن مَباد
پوشیده باش تا که فقط، جان ببینمت...»

اسفندقه می‌گوید شاعر بعدی حجت‌الاسلام محمدحسین انصاری‌نژاد است. آقا ازش می پرسند: «از جنوب هستید؟» انصاری‌نژاد جواب مثبت می‌دهد و آقا می‌گویند: «از بوشهر؟» شاعر وقتی احساس می‌کند که آقا میشناسدش می‌گوید: از عنایت‌تان به مجموعه شعر چهار جلدی حقیر بسیار سپاسگزارم، پیام محبت‌آمیزتان حقیر را زنده کرد و آقا می‌فرمایند: «بله خوندم!» و من توی دلم می‌گویم که آقا چه دقتی دارند که یک مجموعه شعری چهار جلدی را می‌خوانند و نظرشان را هم برای شاعرش می‌فرستند!

بعد از او می‌رسیم به  شعرخوانی خانم رباب کلامی که دختر آقای کلامی زنجانی است. ادب می‌کند و می‌گوید: آبرو می بخشم به شعرخوانی‌ام با دو بیت از پدرم و دو بیتی از ایشان قبل از شروع شعر خودش می‌خواند.
«با جانِ شمع هوهوی طوفان چه می‌کند؟
با تخته‌پاره، سیل خروشان چه می‌کند؟
 
از حال من سراغ گرفتی، بیا ببین
با خاک مرده، باد غزلخوان چه می‌کند؟»
 
آقا برایش آرزوی موفقیت می‌کند و می‌گوید: «الولد سِرُّ ابیه» که یعنی «فرزند راز پدرش است.»

خانم زندی هم شعر نوجوان می‌خواند. دور افتاده دست خانم‌ها و یک خانم شاعر دیگر هم از تبریز شعرش را می‌خواند که خیلی مورد استقبال جمع واقع می‌شود:
«وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!
خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم!

خدا کند که بیفتد سرم به دامن میهن
ولی به روز خطر بارِ روی دوش نباشم

مگر نه ریشه‌ی ما می‌رسد به شوکت دریا؟
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟!»
 
سهمیه شعر طنز هم محفوظ است و هم خود آقای ناصر فیض و هم یکی دو نفر از شاگردانش شعرخوانی می‌کنند.

نوبت که به آقای مهدی سیار که می‌رسد می‌گوید اول به خاطر حافظه خوبم! و به جبران بار قبل که رباعی‌ام را یادم نبود، یک رباعی می‌خوانم که کنایه‌اش به حافظه خوب آقای اسفندقه است. آقا می‌گویند: «یک بیتی من آنجا خواندم، یادتان هست؟ و سیار بلافاصله شعر آقا را برایشان می‌خواند «غافل دادیم دل به دستت/ ما را یاد و تو را فراموش». به نظرم حافظه آقای سیار مشکلی ندارد! چون با توجه به اینکه این جلسه در سه سال گذشته به خاطر کرونا تعطیل بوده خاطره‌ای دور را مثل روز روشن مرور کردند و من مانده‌ام که حافظه نفتی خودم را چه طور می‌توانم به‌طور بلوتوثی از حافظه قوی اینها باتری به باتری کنم که کمی از این فراموشی و حواس پرتی دربیایم!

اسفندقه اسم مهدی جهاندار را برای شعرخوانی صدا می‌کند و او می‌گوید:‌ «نوبتم را می‌دهم که از خانوم‌های شاعر یک نفر بیشتر شعر بخواند.» همه به دید یک قهرمان نگاهش می‌کنند ولی وقتی می‌گویند که «پس به جای ایشان همسرشان خانم زهرا سپه‌کار شعری بخوانند» خنده دوباره بین حضار پخش می‌شود.

همسر قهرمان جلسه همانی است که از شعرش خوشم آمد و گفتم برایم نوشت روی کاغذ. بیتی را اضافه می‌کند همانجا که «در سایه مردانه‌ات دلگرمم به فردا/ من همسر مردادی‌ام را دوست دارم» در نسخه دست‌نویسی که به من داده این بیت نیست! کلا زن و شوهر زرنگی هستند. خوشم آمد از رندی‌شان.

وقتی به آخرین نفر شعرخوانی می‌رسیم ساعت نزدیک یازده شب است و دیگر خستگی و خواب بعضی از حضار را در برگرفته اما آقا هنوز سرحال است و از شعر سیر نشده. اسفندقه می‌گوید آقای مودب تحقیقاً آخرین شعر را خواهد خواند ولی آقا به زکریا اخلاقی اشاره می‌کنند و می‌گویند:‌ «یه نفر مونده!» و چه خوب که این اجازه را می‌دهد که ما شعر خوبی از تصویر آینده بعد ظهور، از آقای اخلاقی بشنویم و لبریز لذت و خیال شویم. بالاخره نمی شود که بزم شعر باشد  و خیال از جایش جم نخورد.

قبل از شروع صحبت‌های آقا، شاعر سلام فرمانده هم به درخواست اسفندقه از جایش بلند می‌شود و آقا درباره شعرش می‌گویند: «این‌جور منتشر شدن‌ها کار تدبیر و فکر و نقشه و برنامه نیست، این‌ها یک عامل معنوی میخواهد، ان‌شاءالله مخلصانه عمل کردید خدا هم پاسخ خوب به شما داد.»

و تازه بعدش هم یک شاعر از جبل عامل شعری عربی می‌خواند که آقا نظرشان را به عربی میگویند و او هم به فارسی از نظر آقا تشکر می‌کند!‌ آقا لبخندی می زنند و می‌گویند: «فارسی ایشون هم مثل عربی ما بود!» دوباره همه می‌خندند و خستگی‌شان با این خنده‌ها به در می‌شود.

آقا صحبت‌هایشان را ساعت یازده شروع می‌کنند. با این جمله که « دلمان برای این جلسه و برای شما دوستان عزیز و شعرای عزیز تنگ شده بود.» شاعران بدون هماهنگی یک صدا می‌گویند: «ما هم همین‌طور!» و بعد آقا از لذت شعرخوانی خوب می‌گویند که جزو برترین لذت هاست و از اینکه شعر یک رسانه اثر گذار است و بعدش از  حامل حکمت و معرفت بودن شعر فارسی می‌گویند که از خصوصیات منحصر به فردش است و این حامل معرفت بودن، سرمایه‌های معنوی ما را حفظ کرده و باعث شده شعر ایرانی حتی در سخت‌ترین شرایط مثل حمله مغول ها هم بماند و اثر‌گذار باشد. و اینکه حمله مغول های امروزی را هم همین شاعران و هنرمندان باید خنثی کند و دشمن را بشناسانند. بی‌اختیار سر می‌چرخانم و جمله‌ای که پشت سر حضار از امام خمینی(ره) نوشته شده را می‌خوانم: «اهل قلم، وظیفه خطیری دارند و باید هوشیار و مراقب باشند.»

و دوباره برمی‌گردم به حدیث رو به رویم که نوشته است: شعر می‌تواند حکمت بیاموزد و بیان می‌تواند مسحور کند. چه سلاح پیچیده‌ای است چینش کلمات و چقدر کم از آن استفاده می‌کنیم در این حمله‌ی « مغولهای کراوات‌بسته و پاپیون‌زده و ادکلن‌زده و کت و ‌شلوارپوشیده.»

چهره حضار را نگاه می‌کنم که نزدیک نیمه شبی در عجیب‌ترین بزم و شب‌نشینی دنیا نشسته‌اند و در سکوت محض، بیست دقیقه حرفهای بلندترین مقام رسمی کشورشان را گوش می‌کنند. بعد از آنکه چهار ساعت برایش شعر خوانده‌اند!

آقا حرفهایشان را با شعر و دعا تمام می‌کنند و بلند می‌شوند که از حسینیه خارج شوند. جمعیتی دورشان را می‌گیرند و چفیه و انگشتر طلب می‌کنند. آقا در ازدحام جمعیت اطرافشان، به در خروجی می‌رسند. اما دوباره برمیگردند و تا وسط‌های حسینیه می‌آیند. دنبال آن پسری میگردند که قول انگشترش را برای خواستگاری داده بودند! به گمانم هیچ‌کس حتی خود پسر جوان هم یادش نبود! پسر پیدا می‌شود و آقا شخصاً انگشترشان را به او می‌دهند و دوباره آرام و در ازدحام به سمت خروجی برمیگردند.

حرفم را پس می گیرم. اگر هر کسی از هر کشوری و حتی مریخ و کرات دیگر که امشب همراه من بود، هیچ چیز این جلسه را نمی‌توانست هضم کند، حالا حتما گرگیجه گرفته بود! جلوی جاکفشی‌ها همان دختری را می‌بینم که قبل اذان می گفت صبح زود از شهرشان آمده و دنبال متکا می‌گشت. سرحالی و برق چشمهایش اصلا شبیه ساعت یازده و نیم شب نبود!

پیوندهای مرتبط:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای