روایتی ازدیدار رمضانی دانشجویان با رهبر انقلاب
ساجده ابراهیمی
خبر کوتاه است و البته هنوز خیلی در خبرگزاریها نپیچیده: «تهران، چهارشنبه یک خرداد ۱۳۹۸، دیدار رهبر انقلاب اسلامی ایران با جوانان دانشجو.» پارادوکس مهمان و میزبان در سن و مرتبه، هیجان دیدار را بیشتر میکند. یاد بچههای کوچکِ شر و شور در مهمانی بزرگترها میافتم. ذوق و ترس و احترام آمیخته با هم، دنبال پیدا کردن راههای بیشتر برای شیطنت. با این تفاوت که اینجا کوچکترها دعوا و مواخذه نمیشوند. شیطنتهایشان را میکنند و شاید تشویق هم بشوند. همه میدانند که رهبر در جمع جوانان دانشجو ذوق و شوخطبعی بیشتری دارد. مثل یک رفیق همسن خودشان میشود و پا به پای جوانهای زیر سی سال از آرمانگرایی حرف میزند. انگار همۀ کسانی که در صف منتظرند، دوست دارند صلابت و قاطعیت رهبری در دفاع از آرمانهایشان را بیواسطه تجربه کنند.
همین هیجان در خیابان فلسطین جنوبی، ولولهای به پا کرده است. ساعت حدود ۳ عصر است و آرامش بعدازظهری خیابان با رفت و آمد و صف طولانی و بگو و بخند جوانانی که مشتاق ورود به حسینیه امام خمینی هستند، بههم خورده است. هوا گرم است و احتمالات میگوید بیشتر منتظرین در صف، روزه هستند. با این حال این سختیها مانع صف ایستادن یا جرزنی کسی برای جلوزدن از صف نشده است. بعضی توی پیادهرو نشستهاند و برای در امان ماندن از آفتاب چفیه روی سرشان انداختهاند. بعضی هم به سایۀ کوچک درختان پناه بردهاند و قرآن میخوانند یا روی کاغذهایی کوچک، چیزی مینویسند؛ احتمالا نامه یا دردِدل برای رساندن به آقا. توی دخترهایی که دستهجمعی مشغول خوش و بشاند چشم میچرخانم تا شاید آشنایی ببینم. بیشترشان کمسن و سالاند، از قدیمیهای بسیج دانشگاه علامه که لیسانسم را آنجا گرفتم، کسی را پیدا نمیکنم. بین بچههای دانشگاه تهران هم آشنایی نمیبینم. یک شکاف سنی شش هفت ساله با مهمانها دارم و همین شکاف، میان جمع کمی غریبهام کرده است. غریبی اما خیلی طول نمیکشد. بگومگوی همکلاسیها دربارۀ امتحان و فرجهها جنس آشنایی دارد. حرفهایشان از درس و دانشگاه تا اشتیاق برای شنیدن حرفهای آقا و پرسوجو برای اینکه بدانند «کی از کجا آمده؟» در نوسان است. هوا گرم و آفتاب تیز است، اما خودشان را از تک و تا نمیاندازند. دانشجویی که فکر میکند هیچ مسئولی تحویلش نمیگیرد و در دانشگاه خیلی چیزها روی مدار درستش نمیچرخد، در کل سال چند ساعتی فرصت دارد تا برای کسی حرف بزند که به او توجه میکند. او را مخاطب خودش میکند و از انگیزه و امید برایش حرف میزند. یاد دلخوریهای خودم از دوران تحصیل کارشناسی و ارشدم میافتم. بیامید و انگیزه، مثل خیلی دیگر از همکلاسیها و دوستانم، بیقرار و تشنۀ اینکه کسی در دانشگاه برایمان از امید بگوید و نبود. اگر من هم امروز تریبونی داشتم، برای آقا چه میگفتم؟
ساعت حدود چهار و ربع ورود دانشجویان به حسینیه شروع میشود. حسینیه همان پردههای آبی دیدار روزهای قبل را دارد، با این تفاوت که نوشتۀ پرچمِ سبزِ بزرگ که روی پیشانی حسینیه انداختهاند، متناسب با صنف مهمانان، عوض شده: «اطلبو العلم و تزینوا معه بالحلم و والوقار». از بالکن طبقۀ دوم هم آن جملۀ جانبخش امام خمینی (ره) به چشم میخورد: «خودتان را برای یک مجاهده علمی و عملی بزرگ تا رسیدن به اهداف عالی انقلاب اسلامی آماده کنید.» در جمع جوانان همهچیز حرفی از حرکت و تلاش دارد.
هرکسی وارد حسینیه میشود به شتاب خودش را به صفهای اول میرساند تا جایی نزدیکتر برای نشستن پیدا کند. دانشجوها از پشت نردههای حفاظتی اجازۀ نشستن دارند. بعضی اول که وارد میشوند، جلوی در حسینیه مینشینند، روی زیلوهای کهنه اما تمیز دست میکشند و سجده میکنند. چندنفری هم از جلوی در تا جایی که بنشینند را پشت پردۀ اشک میبینند. انگار یک حسرت بزرگ محقق میشود و غبار از دلهای گرفته میرود، دلها صاف و رقیق میشود. شوق و عاطفه، دست در گردن هم میاندازند و گریه و سلام و صلواتهای بیاختیار زیرلب خلق میکنند.
صفهای اول که پر میشود، بقیه دنبال جایی میگردند که بهترین زاویه دید را به جایگاه آقا داشته باشد. ستونها مانع دیدن جایگاهاند و بیشتر دخترها با ناخرسندی به محافظان گله میکنند. خیلی زود حسینیه پر از دانشجویانی میشود که از دانشگاهها و شهرهای مختلف و دور و نزدیک خودشان را رساندهاند. دانشگاههای تهران، الزهرا، علوم تحقیقات، علامه طباطبایی، فردوسی و آزاد رامسر، شیراز، سیستان وکرمان و شهرهای دیگر هرکدام نمایندهای در این دیدار دارند. سه تا از دخترهای صف دوم از بیرجند رسیدهاند، همین امروز ظهر ساعت ۱۲. صبح فردا بلیط اتوبوس برگشت دارند. محدثه از سیستان آمده است و زهرا و راحله دیشب از کرمان رسیدهاند. بیشترشان از چندماه قبل برای این دیدار در سایت نهاد رهبری ثبت نام کرده بودند و بعضی هم در یک رقابت نفسگیر بین تشکلهای مختلف، قرعه به اسمشان افتاده و برای گرفتن کارت زود خودشان را به تهران رساندهاند. میگویم: «خب از تلویزیون که سخنرانی پخش میشد. چرا اینهمه راه اومدید؟» با تعجب نگاهم میکنند. انگار با آدمی طرف هستند که درکی از شوق دیدار حضوری ندارد. کمسنترینشان خیلی شاکی میگوید: «خب مگه چقدر به ما شهرستانیا از این فرصتا میرسه؟» سراغ سخنرانهای مراسم را میگیرم. محافظان خانم چیزی نمیدانند. یکی از بچههای اصفهان میگوید نمایندهشان، از تشکلهای دانشجویی سخنرانی میکند. اما توی جمعیت نیست. همراه دیگرش که میخواهد بچههای تشکلشان همه کنار هم باشند میگوید: «مرضیه از صبح اومده بیت. انگار از در دیگه میاد تو.»
انتظار طولانی در صف و بعد در حسینیه تا آمدن رهبر، جمعیتی را که کیپ تا کیپ نشستهاند خسته کرده است. اول یک جمع کوچک شعار دادن را شروع میکنند: «اینهمه لشگر آمده/ به عشق رهبر آمده». خستگیها زود در میرود و همۀ حسینیه زود یکصدا میشوند. شعارهای دیگری هم میدهند، «نه سازش نه تسلیم، نبرد با آمریکا» پرتکرار است و در حال و هوای حاکم بر شرایط سیاسی این روزها ریشه دارد. شعارها چند دقیقهای بیشتر طول نمیکشد و خستگی دوباره برمیگردد. ناهماهنگی شعارها همه را به خنده میاندازد. از همین حالا اشتیاق و ذوقزدگی از دیدار خودش را در بهانههای ساده برای خندیدن نشان میدهد. دخترها بیشتر با چادر و روسریهای رنگی آمدهاند. اما پوشش چادر الزامی ندارد. چند نفری با مانتو و شال و یا روسری آمدهاند. حتی برای حجاب بیشتر هم کسی الزامشان نکرده است. سخنرانیهای سالهای گذشتۀ دانشجویان نشان داده اینجا جایی است که جوانان میتوانند صریحترین حرفها و انتقادات را مقابل شخص اول مملکت داشته باشند. این گواهی است که جوان انقلابی از هر شکل و جنسی که باشد، اینجا محدودیتی ندارد. مجری برنامه عنان شلوغی را در دست میگیرد. اول با زمزمۀ یک شعر قدیمی که «میثم مطیعی» چندسال پیش در همین حسینیه خوانده بود شروع میکند: «رهبر من، خمینی زمان مایی». جمعیت شعر را از حفظ و با صدای آرام همخوانی میکند. خیلی زود بساط نوحهخوانی و سینهزنی علم میشود. همه آمادگی و هیجان بالایی برای همراهی دارند. نوای «حسین ثارالله» با زمینۀ سینهزنی حسینیه را پر میکند. جوان دیگری پشت میکروفون میرود تا شعری را که همه روی کاغذ کوچکی در دست دارند، همخوانی کند. یک دور که خواندن شعر طولانی تمام میشود، میخواهد دوباره لیطمئن قلبه از هماهنگی کامل، تکرارش کند که اعتراض همه بلند میشود. اما بالاخره کوتاه میآیند. دقیقههای عصر اولین روز خرداد کند میگذرد و باید این فاصله تا زمان رسیدن آقا را با چیزی پر کنند.
آقای خامنهای راس ۵:۲۸ از در کوچک سمت چپ حسینیه وارد میشود. همۀ جمعیت حاضر در حسینیه روی پا بلند میشوند. مثل همۀ دیدارها آقا لبخندزنان روی سن میآید و دستش را برای جمعیت تکان میدهد. جمعیت کوتاه نمیآید و شعارهایی که از یک ساعت قبل تمرین کرده را با صدای بلند و پرانرژی تکرار میکند. صداها به در و دیوار کوبیده و یک دست و منظم میشوند. «اینهمه لشگر آمده» را شعار میدهند و «نه سازش نه تسلیم/ نبرد با آمریکا». سینه میزنند و «حسین حسین شعار ماست/ شهادت افتخار ماست» میخوانند. موجی که خیز برداشته بود، با اشارۀ محافظان و صفهای جلویی بالاخره بعد از پنج دقیقه آرام میگیرد و روی پا مینشیند. شروع جلسه با تلاوت آیۀ هفت سورۀ غافر است و بعد، جمعیت امتحانشان را در همخوانی شعر پی میدهند. به ترجیع بندهای شعر که میرسند دستشان را به نشانۀ لبیک سوی رهبر بلند میکنند: «در صف خدمت به مردم حاضریم، قادریم قادریم/ مجریان گام دوم حامی رهبریم رهبریم».
مجری کاربلد است و قبل از اینکه دوباره موج شعارها خیز بردارد میکروفن دست میگیرد و میخواهد چند بیت شعری هم خودش بخواند. صدای اعتراض بلند میشود که با اجازۀ آقا: «حالا بخون ببینیم چی هست» تبدیل به خنده و رضایت میشود.
جلسه با اولین سخنرانی دانشجویی رسمیت پیدا میکند. «محمدامین مهدیپور»، دبیرکل جامعه اسلامی، اولین نفری است که پشت تریبون میرود. از جایی که من نشستهام، پشت ستون دوم سمت زنانه، تنها شمایلی نیمرخ از سخنرانان معلوم میشود. برای بقیۀ دخترها همین هم معلوم نیست، اما دیگر کسی غر نمیزند و به شنیدن رضایت میدهد. مهدیپور دانشجوی کارشناسی است و باید بیست و یکیدو ساله باشد؛ همسن اکثریت حاضر در جلسه. شور و هیجان زیادش در صحبت مانع وضوح کلماتش نمیشود. همه گردن بلند کردهاند تا دقیقتر او را ببینند. سخنران، نمایش تجمل آقازادهها در شرایط اقتصادی کنونی را نمک بر زخم میداند و جمعیت، یک صدا «احسنت» میگویند. با اینکه همه میتوانند در اینجا صریح حرف بزنند، اما مهدیپور باب تعریض و کنایه را بیشتر میپسندد و به کنایه از فرمانداری که موقع سیل در شهرش نبوده هم حرف میزند و دوباره صدای بلند «احسنت» حاضرین را برای خودش میخرد.
سخنران دوم «سیدهنرگس حسینی» نمایندۀ دفتر تحکیم وحدت اسلامی است. صدای زنانۀ او سکوت جمعیت را به دنبال دارد. حسینی دلِ پُری از عدم حضور مسئولین در دانشگاه دارد. اما آنجا که از بحران هویت دختران انقلابی حرف میزند احسنت و تشویقهای دختران و بعد پسران زیاد میشود. حسینی از سردرگمی دختران انقلابی برای فعالیتهای اجتماعی میگوید. دخترهای حاضر با صدای بلند یا آهسته «احسنت» و «ماشاالله» میگویند. یکی هم صدایش کمی بلند میشود: «بالاخره حرف دل ما رو زد.» من هم توی دلم جسارت او برای طرح این موضوع را آفرین میگویم. یک پرده از معضل هویتی خیلی از دخترانی که هم میخواهند انقلابی باشند، هم فعالیت اجتماعی داشته باشند و هم انگِ «رفتار مردانه» بهشان نخورد، جلوی شخص اول مملکت که از قضا دغدغههای هویتی برای زن مسلمان هم زیاد دارد، برداشته شد. پسرها ریزریز به واکنشهای قسمت دخترانه میخندند و شیطنتهای معمول در کلاسهای دانشگاهی تکرار میشود. اما آقا مصمم و جدی گوش میدهد و گاهی یادداشت برمیدارد. حسینی که میگوید: «اگر برنامهریزی جهت به کارگیری زنان متناسب با شرایط آنان باشد گرهها به سرپنجۀ نرم زنان باز خواهد شد» اول خندۀ جمعیت را بلند میکند و بعد «احسنت» مردانۀ بعضیها را پشتبند احسنتهای بیوقفۀ دختران.
هر سخنران بعد از تمام شدن خطابهاش پیش رهبر میرود. دو زانو مینشیند و متن سخنرانی را تقدیم میکند یا حرفهایی میزند که همه دوست دارند با سرک کشیدن و تشویق دیگران به سکوت از آن سر در بیاورند. در همین فاصله یک جوان کت آبی از صف های جلو بلند میشود. فیلم سالهای قبل این دیدار صحنههای مشابهی را نشان داده است. بعضی گمان میکنند اجحافی در حقشان شده و یا به ناحق اجازۀ سخنرانی به آنها ندادهاند. حرفهای معترض در همهمۀ بقیه گم میشود. گوش تیز میکنم برای شنیدن حرفهایش، اما مثل دیگران، چیزی نمیشنوم. آقا رو به مجری میگوید: «شما بهش اجازه ندادید؟» مجری از کمبود وقت گله میکند و لزوم رعایت قانون برای سخنرانی را یادآور میشود. رهبر ریشسفیدی میکند. با تکان دادن سر به جوان میگوید: «اجازه بدید صحبت بقیه تمام بشود، بعد».
«امین شریفی» نمایندۀ گروههای جهادی، سخنران بعدی است. همه سخنرانان سن و سالی کمتر از سی و یا کمی بیشتر از بیست سال دارند و جوانی، هنوز آنقدر مصلحتاندیش و محافظهکارشان نکرده که صریح و بیپرده حرف نزنند. شریفی میگوید: «دانشجو ۲۸ اسفند برای کار جهادی میرود. اما یک مدیر بعد از سیزدهبهدر کارتابلش را چک میکند و میگوید: "چه حیف! سیل آمده. برویم به رعیتمان برسیم"». بمب خنده شلیک میشود. حتی دخترها هم در این تشویقها کم نمیگذارند. جمعیتشان به نسبت پسرها یک دوم است. با این حال شور و هیجانشان دست کمی از آن سوی حسینیه ندارد. آقا لبخند کمرنگی میزند.
سخنران بعدی خیلی زود شروع میکند. «طه بیات» نمایندۀ انجمنهای علمی پزشکی است. تا اینجا هیجان جمعیت خوب است و با شوخی و خنده فاصلۀ کوتاه هر دو سخنرانی را پر میکنند. حرفهای بیات زود حوصلۀ حاضرین را سر میبرد. پچپچ و همهمههای دیگر از گوشه و کنار بلند میشود. بیات از طرح آزمایش دیابت و فشارخون که تازه چندروز پیش شروع کردهاند، میگوید. رندی میکند و از رهبر خواهشی دارد: «شما ورزشکار و کوهنوردید. فشارخون بالا ندارید. ولی برای تشویق بقیه بطور نمادین در این پویش شرکت کنید.» رندی او شلیک خندۀ بقیه را بلند میکند. آقا لبخندی میزند و رد یا تایید نمیکند.
سخنرانیها از نبض تند اولیۀ خود میافتند. چند سخنرانی بعدی میان یک همهمۀ مبهم میگذرد. وقتخواهی دیگران دوباره تکرار میشود. جوانی حدودا سی ساله از وسط جمعیت صف ششم بلند میشود و با انگشت اشاره تاکید میکند فقط یک دقیقه وقت میخواهد. اصرار و پافشاری میکند. آقا سر پایین میاندازد و مشغول چرخاندن تسبیح میشود. التزام او به قانون حاکم بر جلسه که اجازه سخنرانی را اول به دیگران داده، خواسته جوان را که حتی موقع نشستن هنوز چشم امید به آقا دارد، بیجواب میگذارد.
دانشجویان برای دردِدل گویی یا شنیدن حرفهایی از جنس سیاست و جنگ و مذاکره آمده بودند. شعارهای پیش از ورود آقا گواه همین بود. صحبتهای نمایندۀ کانونهای فرهنگی با استقبالی سرد مواجه میشود. حتی آنجا که کلیدواژۀ پرتشویق همین جلسه را هم تکرار میکند و از «آقازادهها» حرف میزند، جمعیت کمی «احسنت» میگویند. بغل دستیام تئوری همدستی را پیش میکشد. میگوید: «اینم بچههای خودشون بودن.» هیجانی که با نزدیک شدن به اذان و صحبتهای معمولی سخنرانان فروکش کرده بود، با پشت تریبون آمدن نمایندۀ بسیج، «علیرضا شریفی»، دوباره سر بلند میکند. رسم معمول در سخنرانیهای تشکلات دانشجویی این بوده که سخنرانی بچههای بسیج همیشه شور و سوز بیشتری داشته است. اما حرفهای شریفی تکراری و حرف سخنرانهای قبلی است و برگ جدیدی رو نمیکند. اما او سنتشکنی کرده است. هدیه خواستن، چفیه و یا انگشتری از آقا از اتفاقات مرسوم این دیدار است. تا اینجای کار کسی برای گرفتن هیچکدام پیشقدم نشده است. اما شریفی به جای هدیه خواستن، به نیابت از بچههای دانشگاه آزاد شیراز، هدیهای برای رهبر آورده است. این را که میگوید جمعیت نیمخیز میشوند تا هدیه را ببینند. از لابلای شلوغی، تمثال یک شهید که با رنگ روغن یا آبرنگ نقاشی شده، پیدا است. چهرۀ شهید از فاصلهای که من نشستهام آشنا نیست. همهمۀ «عکس کیه؟» از راست و چپ شنیده میشود. حدس میزنم تصویر شهید نادر مهدوی باشد که در متن سخنرانی چندباری نامش تکرار شد.
یک چندصدایی از صفهای جلوتر دختران از نیم ساعت دوم سخنرانی، نگران تبعیض جنسیتی در سخنرانان بود. تا به اینجای کار پنج سخنران از دانشجویان پسر بودهاند و فقط یک سخنران دختر بوده است. وقتی «مرضیه افشارنیا» به نمایندگی از تشکلهای دانشجویی دانشگاه آزاد روی تریبون میرود، نگرانی پنج نفر صف جلو برطرف میشود و دقیق گوش میدهند. خیلی زود متن سخنرانی افشارنیا اوج میگیرد: «جنگ را با ۲۰ سالهها بردیم و اقتصاد را با ۶۰ سالهها باختیم» و بالاخره دستهایی که در سخنرانیهای قبلی مردد بودند، بههم میخورند و طولانی تشویقش میکنند. تشویق به تکبیر ختم میشود و بالاخره سکوت. اما این موج دوباره خیلی زود بلند میشود؛ وقتی افشارنیا میگوید: «آقایان مسئولین، آیا حاضر به خرید پراید با این قیمت بالا و کیفیت پایین برای آقازادههایتان هستید؟» سیل خنده و تشویق جمعیت، آقا را تکان نمیدهد. با چهرهای جدی گوش میدهد و تسبیح کوچکش را میچرخاند. شوخی با رهبر و یا تلاش برای خنده آوردن بر لب او اتفاقی است که معمولا در این دست جلسات میافتد. جایی که رهبر با صمیمیت و لبخند وارد میشود و از ابتدا همه چیز بهانهای برای شوخی و خندۀ بیشتر است. برای همین بعضی دانشجویان از همۀ ابزارهایشان برای مزاح استفاده میکنند. از گوشۀ چپ حسینیه فریاد ناگهانی «احسنت» و بعد شلیک خندۀ چند نفر سکوت سخنرانی را به هم میزند. بعضی از دانشجویان پسر میخندند. دخترها بدشان میآید و پای حسادت و بههم زدن سخنرانی یک دختر میگذارند. این ابزار روی آقا جواب نمیدهد. بدون چرخاندن سر و یا حتی نگاه، مصمم به دانشجوی سخنران نگاه میکند. جمعیت زود خندهاش را میخورد.
یک ساعت و نیم از شروع سخنرانی، گلایه و یا درددلهای دانشجویان و نمایندگانشان گذشته است. جمعیت خسته معترض میشود. بعضی میگویند: «پس کی آقا حرف بزنه؟» اما قانون باید رعایت شود و کسانی که نوبت صحبت داشتهاند، حرفشان را بزنند. «محمدحسین صبوری»، نمایندۀ جنبش عدالتخواه فرز و چابک پشت تریبون میآید و عجلهاش برای صحبت، بعضی جملاتش را ناواضح میکند. دانشجویان سالهای قدیمیتر میدانند که سنگبنای اول انتقاد به رهبر و یا مجموعۀ بیت را بچههای عدالتخواهی گذاشتند. «نفیسه» که دیروز از یزد رسیده و با کارت سهمیۀ جنبش عدالتخواهی به دیدار آمده این را خوب یادش هست. صبوری به رهبر گله میکند. میگوید: «حتی جنابعالی هم ضریب انتقاد از تجمع ما برای مخالفت با برجام را بالا بردید.» چند نفری نوچنوچ میکنند. اینجا اگرچه باب انتقاد به همه باز است، حتی شخص اول مملکت؛ اما بعضی این را برنمیتابند. آقا اینجای حرفهای صبوری یادداشت برمیدارد. صبوری با یاد شهدای تیپ فاطمیون، حرفهایش را تمام میکند.
خیز آخر برای تزریق انرژی به روزهدارانی را که چشمهایشان کمکم خوابالود میشود، نمایندۀ انجمن اسلامی مستقل «با الگوی نقد حکومت آری، نقد حاکمیت هرگز» برمیدارد. دانشجوی انقلابی پرسشگر است و از هر فرصتی برای پیشرفت خودش و جامعه استفاده میکند. این تاکیدی است که رهبری در عموم خطابهایش به جوانان مورد اشاره قرار داده است. جوانهایی که امروز در این دیدار آمده اند میانگین سنی زیر ۳۰ دارند و گل جوانیشان در همین ۶ سال اخیر بوده است. «مرادی»، دانشجوی نماینده انجمنهای اسلامی، همین را دست مایۀ انتقاد قرار میدهد و با گله و صدای اعتراضی که بلند شده است میگوید: «جوانی من و این جمع در دورۀ کسانی طی شد که استاد تمام فرصتسوزی هستند.» صدای کف و سوت زدن به جمعیت خسته رمقی میدهد. مرادی حرف را به اظهار نظر اخیر رییس جمهور هم میکشاند. هفتۀ گذشته رییس جمهور در ضیافت افطاری با جمعی از سیاسیون گفته بود: «باید در حد توان و در حوزه اختیارات رییس جمهور از دولت مطالبه داشت» و مرادی این حرف را تعبیر به «نمک نشناسی» میکند. تعبیری که اول دست زدن و بعد تکبیر جمعیت را برای خود میخرد. سخنران آخر از بار همۀ ظرفیتهای سیاسی روزهای پرالتهاب انتخابات برای حرفهای خودش استفاده میکند. به انفعال اصولگرایان در برابر مفهوم آزادی و فاصله اصلاح طلبان با گفتمان انقلاب اشاره کرد و از« ۱۴۰۰ با فلانی» و تَکرار کردن حرفهایی زد، که تا آخر خطابهاش صدای خندۀ ممتد قطع نشد.
ساعت۱۹:۳۷ بالاخره سخنرانیها تمام میشود. موج جوانان که با خطابه آخر سرحال شدهاند دوباره روی پا بلند میشوند و شعار «اینهمه لشگر آمده/ به عشق رهبر آمده» را تکرار میکنند. صفها دوباره به هم میریزد و جا برای نشستن تنگتر میشود. دختری که دیروز غروب از همدان رسیده با نارضایتی میگوید: «دو ساعت دانشجوها حرف زدن حالا آقا فقط ۴۵ دقیقه حرف بزنه؟» نارضایتی او بغض دختر بغل دستیاش که از رامسر آمده را به گریه تبدیل میکند. خسته و کلافه از راه برای شنیدن حرفهای مهم رهبر آمدهاند و امشب یا فردا دوباره برمیگردند. حرفهای دانشجویان را حاشیه میدانند و این تبغیض در زمان برایشان از تبعیض جنسیتی در سخنرانان هم آزار دهندهتر است.
بیشتر مخاطبان چهارزانو مینشینند و سعی میکنند آنقدر صاف یا گردنکشیده باشند که خوب آقا را در زاویه دید داشته باشند. من رهبر را از پشت ستون میبینم. از هلالی که نفر جلوییام با ستون ساخته، کلمۀ «الوقار» روی پرچم سبز بالای جایگاه رهبر، عکس امام و خود آقا را در یک خط میبینم. آقا آنچه که همیشه بعد از سخنرانی دانشجویان معمول است را تکرار میکند: «جلسۀ پرنشاط و سرزندهای بود.» باب انتقاد اینجا باز است، اما هر نقد پاسخی هم دارد. آقا اول سراغ یک اتهام میرود؛ میگوید: «من همیشه جوان انقلابی را تایید میکنم و با او مخالف نبودهام.» حرفش اشاره به سخنران جنبش عدالتخواه دارد. دختر یزدی که خودش هم عدالتخواه است از جواب آقا کیف میکند. میگوید: «دلم خنک شد» و کمی بلند میخندد. رهبر دوباره به همان سخنرانی برمیگردد. اتهام دیگری که گفته بود «شما برجام را تایید کردید». آقا کمی مکث میکند. میگوید: «شما که هم چشم دارید، گوش دارید و میفهمید.» جمعیت که به هر بهانهای منتظر خندیدن است این بار هم میخندد اما ملیحتر، به نشانۀ اینکه بخواهد حرف رهبرش را تایید کند. خنده یکی از اصول ثابت و همیشگی این جلسه است. رهبر شوخی میکند، جوان انقلابی میخندد و در لابلای همین شوخی و خنده حرفها و انتقادات رد و بدل میشود. آقا از همین فرصت خنده استفاده میکند و میگوید: «تجمیع جلوی سفارت خوب است، ولی با متانت. از دیوار سفارت بالا رفتن همیشه هم خوب نیست.» لحن او جدی میشود و خندهها هم کمرنگ. رهبری همیشه از انتقاد استقبال میکند. «البته گاهی اوقات میشود که این حقیرخودش در یک زمینهای کارشناس است»، از جملات معروفی بود که در یکی از همین جلسات دیدار با جوانان بیرون آمد. اما در کنار آن به بایدهایش هم اشاره میکند. لحن درست و ادب را برای انتقاد ضروری میداند. میگوید: «برای انتقاد نقطه ضعف دست کسی ندهید. در انتخاب تعابیر دقت کنید»؛ نصیحت همیشگی و پرتکراری که به جمعهای دانشجویی دارد.
رهبر حرف را به نهضت کتابخوانی میکشد و از کمخوانی دانشجوها گله میکند؛ در برابر گلههایی که آنها کرده بودند، یک گله هم از این طرف وجود دارد. وقت باقیمانده تا اذان کم است. صداها درهم بلند میشود و میخواهند آقا بعد از افطار هم ادامه بدهد. آقا شاکی و با خنده و جدی میگوید: «این دیگه حرف زور است.» چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده. رهبر خیلی زود حرفهایش را جمع بندی میکند و از خطِ قانون زمان بیرون نمیزند. حضور بدون پول و قدرت دانشجویان در اتفاقاتی مثل «هفت تپه» را موثر و مفید میداند و دوبار روی این حضور همیشگی و خودجوش در صحنه تاکید میکند. آقا هرچقدر در مقابل مسئولان سختگیر است در مقابل جوانان نظر پاک خطاپوش دارد؛ دغدغۀ اصلی او اینست که خطاهای احتمالی جوانان دانشجو در همین اتفاقات، مانع حرکت آنها نشود.
فرصت کوتاه رهبر برای سخنرانی، حرفهای پرهیجانی که خیلیها میخواستند بشنوند را نگفته میگذارد. تکبیری وسط سخنرانی گفته نمیشود. یک دقیقهای از اذان مغرب به افق تهران گذشته است. رهبر آرمانخواهی و مطالبهگری جوانها را تشویق میکند و یک نقطۀ امید را نشان میدهد: «وقتی که جوانان متعهد و حزباللهی از مدیران ارشد کشور شدند، حرکت عمومی شتاب و رونق بیشتری میگیرد.» ترجیعبند تکراریاش خطاب به جوانان را شاهد همین حرف و گلایههای سخنرانان میآورد و ختم جلسه را اعلام میکند: «مشکل هست. اما اگر صدتا از این اتفاقات هم افتاد، ناامید نشوید.» جوانی که ساعتها برای شنیدن همین حرف توی صف انتظار مانده بود، از خانۀ امیدش ناامید بیرون نمیرود.