سین اول
ساعت هنوز چند دقیقهای به ۹ مانده است؛ مهمانها پیش از ورود به حسینیه پذیرایی میشوند؛ خیلی ساده: یک شیرینی گلمحمدی و یک لیوان شیرکاکائو. اصراری هم نیست که حتماً هر نفر یک شیرینی بخورد! برای همین، آنهایی که از راه دور آمدهاند، چندنفر چندنفر نشستهاند و دارند به اسم صبحانه از خودشان حسابی پذیرایی میکنند! کمی جلوتر، خادمهای حسینیه (اصرار دارم بگویم خادم، چون اینجا حسینیه است و هرکس خدمت میکند خادم) با ادب مهمانها را راهنمایی میکنند.
روبهروی جایگاه، طبق معمول شلوغتر است. بین رفتوآمدها و تلاش مهمانها برای پیدا کردن بهترین جا، اولین چیزی که خیلی به چشم میآید «سادگی حسینیه» است. من فکر میکردم اینجا فقط زمینش ساده است (داستان همان زیلوهای معروف آبی رنگ که همیشه همهجا با آقا هستند)، ولی اینجا آسمانش هم همین شکلی است؛ خبری از لوسترهای آنچنانی و گچبریهای خاص نیست. لامپهای مهتابی قدیمی با ترتیبی از نظم و بینظمیِ کنار هم، آسمان اینجا را روشن کردهاند. آری، اینجا «حسینیهی امام خمینی» است؛ به همین سادگی، که گاهی اوقات ساده بودن قشنگ است!
سین دوم
ستون به ستون، جمعیت، آهستهآهسته صحن حسینیه را پُر میکند. پدران و مادران شهدا روی صندلیهای دُورتادُور حسینیه، درست زیر پرچمهای متبرک به نام ائمه نشستهاند. کنار من پدربزرگی همراه با نوهی کوچکش ایستاده است. حدس زدم آن پدر باید پدر شهید باشد و آن پسر باید پسر شهید باشد. نوه اصرار داشت که جلوتر برود؛ همینطور هم شد و دست در دست پدربزرگ، از بین جمعیت، چند ستون جلوتر رفت؛ ولی آنقدر ازدحام بود که مجبور شدند چند قدمی برگردند و کمی جلوتر از ما بنشینند.
بین همهمهی جمعیت، هرکس با لهجه و البته شیوهی خاص خودش، صلوات چاق میکند. با هر صلوات، جمعیت نیمخیز میشود ولی فعلاً خبری نیست. پسری که لباس رزم پدر شهیدش را پوشیده، همردیف محافظها، همسایهی جایگاه اصلی ایستاده است و سعی میکند بیحرکت، چشم در چشم ما، ادای محافظها را دربیاورد!
سین سوم
سؤال پشت سؤال؛ پُرتکرارترین سؤال این لحظهها پرسش از ساعت است. وسط جمعیت هر چند دقیقه یک نفر بلند میشود و پاهایش را ماساژ میدهد. کاش یک نفر بود که میرفت پشت تریبون و شروع میکرد به نرمش دادن؛ مثل حیاط صحن باصفای دوکوهه، کنار حسینیهی حاج همت، و اسم شهدا را میخواند: یک دو سه، و همه با هم میگفتند شهید!
بچهها جلوتر از همه، حوصلهشان سر رفته است و مدام بین پدرها و مادرها، بین پدربزرگها و مادربزرگها دست به دست میشوند. همهمهها خیلی بیشتر شده است. صندلی و میز معروف آقا را که میآورند، انگار همهچیز جدی میشود و این میشود همهی دکور؛ به همین سادگی!
سین چهارم
ساعت ۱۰ پرده کنار رفت؛ نه یک دقیقه زودتر نه یک دقیقه دیرتر! آرامِ دل خانوادههای شهدا قدم به حسینیه گذاشت، همانجا بود که همهچیز به هم خورد؛ حتی آن پسری هم که میخواست ادای محافظها را دربیاورد، بیخیال شده بود و حالا رفته بود بالای نردهها. جملهی سردر جایگاه بهصورت عملی تفسیر شد: «فَضّلَ اللهُ المُجاهدین عَلَی القاعِدین اَجراً عظیماً»
ما جلو رفتیم؛ یعنی خودمان که جلو نرفتیم، جمعیت ما را با خودش جلو برد. انگار ذات با امام بودن همین است که همه با هم رشد میکنند و جلو میروند! حتی همان پسر و پدربزرگ هم جلو آمدند. وقتی شنیدم پسر شهید به پدربزرگش گفت: «بابا اومد» یکهو دلم لرزید. آنجا بود که فهمیدم آقا چقدر دختر و پسر دارد و چقدر فرزندان شهدا دلشان برای پدرشان تنگ شده است!
سین پنجم
سکوت، مثل نور آفتاب دلانگیز پاییزی، همهجای حسینیه پهن شد. جمعیت، همراه آقا نشستند و قاری قرآن شروع کرد به تلاوت؛ از شهدا میخواند برای دل پدر و مادرها. آقا هم زیر لب آیات را زمزمه میکرد و با نگاهش به همه خوشامد میگفت؛ حتی به همان پسرهایی که روبهروی جایگاه، از دور دست تکان میدادند؛ آقا حواسش به همه بود.
بین تلاوت قرآن حواسم رفت به دوربین عکاسها؛ یک قانون نانوشتهی اینجا همین است که عکاسها که دوربین را بالا میگیرند، عکس شهدا هم بالا میآید. انگار همه میخواهند بگویند تنها نیامدهاند؛ شهیدشان هم همراهشان آمده. اصلاً این حسینیه با شهداست که قشنگ است.
صدای آشنای مداحِ مدیحهی «عشق یعنی یه پلاک» چشمها را آسمانی کرد. ذکر «یا صاحب الزمان» حاج محمود کریمی که گُل کرد، صدای گریهی مادران شهدا بلند شد. روضه به حضرت علیاکبر که رسید، پدران شهدا هم دیگر ساکت نماندند و آقا هم همراهشان شد؛ چقدر در این حسینیه ذکر «یا حسین» با شهدا میچسبد!
سین ششم
ساعت ۱۰:۳۰ آقا صحبتشان را شروع کردند؛ نه یک دقیقه زودتر نه یک دقیقه دیرتر! اول خوشامد گفتند، بعد هم شروع کردند به صحبت از قدر و منزلت شهدا. حسینیه، جغرافیای خاصی را تجربه میکرد؛ هم بوی شلمچه میآمد، هم بوی سوریه و سامرا، هم بوی مرز و شهدای مظلومش، هم عطر دلانگیز حریم حرم؛ از همهجا شهدا همراه خانوادههایشان آمده بودند!
میانهی صحبت، آقا از ۴۰ سال ایستادگی امت و خانوادههای شهدا که گفتند، نگاهم گره خورد به نگاه حضرت امام؛ که آنجا بود با همان عکس؛ با همان نگاه ساده؛ امامی که جملهی نصبشده از او در بالادست مهمانها، دل را آرام، قلب را مطمئن، روح را شاد و ضمیر را امیدوار میکرد: «ای شهیدان، در جوار حق تعالی آسودهخاطر باشید که ملت شما پیروزی شما را از دست نخواهد داد.»
«رهبر» در ادامه از یمن گفتند؛ از اشتباه دولت عربستان و نقشههای شوم شیطان بزرگ برای ایران و منطقه. تا آقا گفتند انشاءالله به کوری چشم دشمنان، بیستودوم بهمنماه، جشن ۴۰ سالگی انقلاب با حضور مردم، پُرشورتر از همیشه برگزار خواهد شد، جمعیت یکصدا تکبیر گفتند.
بعد هم آقا فرمودند: پیام شهدای شما پیام بشارت است. شهدا مایهی افتخارند. فرزندان شما ستونهای این کشورند. اگر این شهدا نبودند، اگر این صبرها نبود، ما چنین وضعیتی نداشتیم.
سین هفتم
سلام آخر؛ صحبتها که تمام شد نهتنها آن سربازی که با لباس سربازی آمده بود، که همه شعارشان این شده بود: «ما همه سرباز توایم خامنهای ...»
جلوی جایگاه که خلوتتر شد، از نگاه همان پسر که لباس پدرش را پوشیده بود، خواندم که راه ادامه دارد. چند دقیقهی بعد، دیگر کسی در حسینیه نبود به جز شهدا که خانهزاد این خانهاند؛ خانهشان همینجاست. شاید برای همین است که همهی پدرها و مادرهایی که از شهرهای دور آمده بودند، اینهمه خوشحال و با انرژی از حسینیه بیرون میرفتند؛ دیدار پسر و پدر، پسر و مادر تماشایی بود!