- آقای قزوه به عنوان مجری برنامه، جلسه را با قرائت شعری از مرحوم حسین منزوی در مدح امام حسن مجتبی علیهالسلام شروع کرد.
آقای زامیق محمود اف
از من میپرسی اهل کجا هستی
اگر بگویم اهل یمن هستم باور میکنی؟
اگر بگویم همه خانوادهام شهید شدهاند آیا هوای من را خواهی داشت؟
مبادا رهایم کنی مثل بیگانهها
مثل جوجههایی که از روشنایی فرار میکنند
در دیار من جادههایی کشیده شدهاند
مثل خانههایی که از ویرانی باقی ماندند
مثل ماهی بهتورافتاده هستیم
از هر جایی که شروع کرده بودیم همان جا ایستادهایم
ما بچههای مظلوم دیار فلسطین هستیم
از روزی که از مادر زاده شدیم در قبر به سر میبریم
روزهای تمام ماه و همچنین ماههای ما
روزهای بانشاط ما و روزهای بهظلمآمیخته ما
هیچ فرقی برای ما ندارد چه روزی که متولد شدیم چه روزی که میمیریم
من که در کوههای بلند افغانستان هستم
تمام روزهای سیاه و سفید را می گذرانم
امروز در روی زمین در مصاف ظالمان
فردا نیز در باغهای بهشت خواهم بود
آفریقا در چشم شما صحرا به نظر میآید
ولیکن در چشم من گل و غنچه دیده میشود
من در دنیای سفیدی ساکن تاریکیام
یک روز سیر شدن من رویا به نظر میآید
دیگر از منطقه قاراباغ صدایم نمیآید
من دیگر در بحرین هستم و نفسم در آن جا میتپد
ای دادرس من جانان من کجایی
تک و تنها ماندهام
کسی را ندارم
زامیق هستم
سوال نکن اهل کجایی
کسی هستم که در قلبم زخمدار است
ما همه بنده خدا هستیم چه فرقی میکند
اهل سفیدآباد باشم یا سیاهآباد
- آقای زامیق محمود اف؛ شاعر آذربایجانی شعری را به زبان ترکی قرائت کردند که ترجمه آن در بالا قرار گرفته است.
آقای شاهمنصور شاهمیرزا (تاجیکستان)
دل اندوهپرور نباشد نباشد
هما سایهگستر نباشد نباشد
به شیرینی ذکر حق دلخوشم من
سر سفره شکّر نباشد نباشد
سپاهم به جنگ ددان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
مبادا جدا گردد از من غم عشق
اگر کام دلبر نباشد نباشد
مرا ثروتی نیست جز خاک کویش
گدا گر توانگر نباشد نباشد
به لوح دل خود نوشتیم شعری
به دیوان و دفتر نباشد نباشد
مرا بادهای ده ز خمّ ولایت
نگو می ز کوثر نباشد نباشد
الهی! سرت سبز بادا، همیشه
به تن گر مرا سر نباشد نباشد
آقای علی حکمت
یکی را پسر مست و مخمور بود
ز اخلاق نیکو بسی دور بود
یکی باغ انگور بودش پدر
معیشت نمودی از این رهگذر
چو مستی هر روز فرزند دید
همه تاک آن بوستان را برید
حکیمی چو بشنید، دادش پیام
که ای داده بر دست شیطان لگام
تو پنداشتی آدم مست کیست؟
که مستی تو کم ز فرزند نیست
گرفتم که او مست لایعقِل است
به مستی نشاید ره مست بست
پسر برد گر آب این خانه را
بریدی تو هم آب و هم دانه را
رَز از بهر انگور آمد پدید
نه از بهر مستی که گردد نبید
شراب ای برادر اگر پاک نیست
گنه از من و توست، از تاک نیست
آقای سید سکندر حسینی (افغانستان)
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دستههای پرستو شروع شد
ناگاه در مسیر قریبالوقوع مرگ
تنها گذشته ثانیهای از شروع مرگ
وقتی که ریخت قطره خون در میان خاک
دیدم که رخنه کرده جنون در میان خاک
این است شهر خسته و دنیای مردگان
با من خوش آمدی به تماشای مردگان
غیر از کلاغ پیر نماندهست یک نشان
شهر من است خلوت متروکه جهان
ما وارثان مرده غزنین و کابلیم
حالا شدیم لاشه برای درندگان
بودای زخمخورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان
وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه میرود همه شهر، ناگهان -
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد
از درد ما تمام جهان گریه میکند
بلخ غریب با هیجان گریه میکند
در رقص مرگ و گریه چلدختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ
چون غصه راه خانه ما را بلد شدهست
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شدهست
مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق
غمنامههای تازهای از باربَد شدهست
این نالههای پیهم و ممتد شنیدنیست
تاریخ تلخ فیضمحمد شنیدنیست
خورشید روی مبدأ نصفالنهار بود
راوی زخمهای پیاپی غبار بود
در بین قصه جمله شاهان شهر ما
در دستشان جلیقهای از انتحار بود
خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت
دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است
شهری به نام غزنه و کابل نمانده است
کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت
آنجا که عشق مثل همیشه رواج داشت
حالا فقط مزارع خشخاش مانده است
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است
این قصه تا سواحل آمو ادامه یافت
با کوچ دستههای پرستو ادامه یافت
آقای امجد ویسی
عزیز! من در آن وقتی که خوابم خیلی عمیق و رؤیایی میشود
دوست دارم که شما را در خواب ببینم
و قدمهای مبارک شما را بر دیدگان خودم به تصویر بکشم
و اگر این را هم نتوانستم
دوست دارم با مژههایم
خاک رد پای شما را جارو بکنم
اگر لیاقت داشته باشم
- آقای امجد ویسی در ابتدای شعرخوانی خود ابیاتی را به زبان کردی از یک شاعر بزرگ کرد، ملا مصطفای بهسارانی قرائت کرد که ترجمه این شعر در بالا آمده است.
روزی که نگاهم به دو چشمان تو افتاد
همچون غزلی دست به دامان تو افتاد
ای پر ز اساطیر! تو آیا خبرت هست
بیژن به ته چاه زنخدان تو افتاد؟
سعدی همه عرفان شد و در شعر فرو رفت
روزی که مسیرش به گلستان تو افتاد
میخانه بهانهست، یقیناً دل حافظ
در بند خم زلف پریشان تو افتاد
تاریخ پر از فلسفه شد، عشق درخشید
چون پای ارسطو به دبستان تو افتاد
ای کاش که بر گونه تو دسترسم بود
چون قطره اشکی که ز چشمان تو افتاد
مبهوت هوسهای زلیخایی خویشم
گر یوسف من در کف زندان تو افتاد
گفتی که فراموش کنم نام تو را... خیر!
این درد من از نسخه درمان تو افتاد
آقای رضا نیکوکار
پیشکش به ساحت مقدس نبی اکرم (ص)
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند
اسطورههای خفته در افسانهها به هم
هر خانهای مناره اللهاکبر است
اینگونه میرسند همه خانهها به هم
وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنیست
دل دادن دوباره پروانهها به هم
چون دانههای رشته تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسله دانهها به هم
اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانهها به هم
...
آقای عباس احمدی
مرگ نزد شاعران از بینوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است
مدتی رفتم گدایی قطع شد یارانهام!
باز دیدم شعر گفتن از گدایی بهتر است
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو اینطوری نیایی بهتر است
دائماً بین بد و بدتر مخیّر می شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است
فکر کردن بین بعضیها خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است
هر که مشکلدارتر باشد مقرّبتر شود
گاو پیشانیسفید از سرحنایی بهتر است
واژه ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است
حک شده بر صندوق تکریم ارباب رجوع
غالباً پیچاندن از مشکلگشایی بهتر است
وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجبها، کفایی بهتر است
حاصل عمری پژوهش در خلاف این است و بس
اختلاس از قتل و از آدمربایی بهتر است
هیچ ترسم نیست از اعدام با تیر و تفنگ
پس بزن اما فقط تیر هوایی بهتر است
گفت استادم برو شاعر کمی تقلید کن
شعردزدی گاهی از مهملسرایی بهتر است
- این شعر نقیضهای است بر یکی از اشعار آقای فاضل نظری با مطلع:
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
آقای مهدی مردانی
شعری برای غدیر
آن سان که دست گل سر دست بهار رفت
آن روز دست یار سر دست یار رفت
در پرده او ولیّ ِخدا بود از ازل
بخت غدیر بود که پرده کنار رفت
قبل از علی شراب کجا بود در جهان
عمری لب ملائکه خشک و خمار رفت
حق گفت یاعلی و شراب از فلک چکید
وز آن شراب در گِل آدم به کار رفت
این آسمان که بار امانت نمیکشید
مردانه شانههای علی زیر بار رفت
از هر دو راههای به علی میرسد دلش
راهی برو دلا! که دل ذوالفقار رفت
ذکر علی به حق و حقیقت اناالحق است
میثم دم از علی زد و بالای دار رفت
میخواستم ز آدمیان دلبری کنم
گفتم که یاعلی دل پروردگار رفت
آقای مهدی جهاندار
عشق سوزان است بسم الله رحمان الرحیم
هر که خواهان است بسم الله رحمان الرحیم
این درست
این که خستهایم
این که دلشکستهایم
این که سالها در انتظار منتظَر نشستهایم
ولی کسی کجاست تا در انتظار او بایستد
مخمس به آستان امیرالمؤمنین
با ساقی میخانه کسی گفت امیرا!
خورشیدوشا! بادهکشا! ماه منیرا!
یارا و نگارا و بزرگا و دلیرا!
باید در این خانه بخوانم چه کسی را؟
خندیدی و گفتی ذَکَرُ الله کثیرا
یا صاحبه سجن علی واحد قهار
مولاست علی یخلُقُ ما شاء و یَختار
فردوس محبان علی تحتها الأنهار
بدخواه علی فی الدَّرک الأسفل ِفی النّار
اغراق نباشد که علی الله یسیرا
هر روز اگر یک در خیبر نگشایی
با مدعیان معنی حیدر نگشایی
جز خود به روی ما در دیگر نگشایی
نشنیده کسی روی کسی در نگشایی
ماییم فقیراً و یتیماً و اسیرا
أکملتُ لکم دینکم آمد فَهَدینا
تَاللهِ لقد آثرک اللهُ علینا
گفتند أطعنا و نوشتند عصینا
گوساله چراندند در آن وادی سَینا
انگار نه انگار که هارونَ وزیرا
گفتند نه وحی آمده و نه خبری هست
گفتند نه از دین محمد اثری هست
غافل که علی را به شجاعت پسری هست
برخاست و دیدند که خونینجگری هست
برخاست شهیداً و بشیراً و نذیرا
این کیست که در میزند این در زدنِ کیست؟
این بوی گل ای باد صبا! از چمن کیست؟
پیراهن یوسف دگر امروز تن کیست؟
این پیرهن این پیرهن این پیرهن کیست؟
ألقوهُ علی وجهِ أبی یأتِ بصیرا
آقای سید محمدصادق آتشی
از حسینیه ایرانم؛ یزد
آن که مشهور قنوت است و قنات
شادی روح شهید محراب
آیتالله صدوقی صلوات
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکیست
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکیست
ما را به گرد کعبه طوافیست مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکیست
فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرّقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکیست
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکیست
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکیست
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکیست
سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترامِ به این خاندان یکیست
دشمن! دسیسه تو به جایی نمیرسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکیست
آقای محمد غفاری
به امیرالمؤمنین علیهالسلام
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
قطره در قطره - که تا ساحل لطفش برسد -
موج، دستیست که از شانه دریاست بلند
شعر وقتی که به معراج نگاهش دل بست
بیتبیتش همه در عالم بالاست بلند
و در آیینه هر آیه خداوند نوشت:
شأن آن نام که در سوره اعلاست بلند
«لافتی....» را که نوشتند به پیشانی عشق
«لا» و«إلّا»ست که در زلف چلیپاست بلند
ذوالفقار است به رقص آمده در معرکه یا
گردبادیست که از دامن صحراست بلند؟
مگذارید که این قصه به پایان برسد
ماجرائیست که همچون شب یلداست بلند
چند قرنیست که تاریخ سؤالش این است:
ناله کیست که در نیمه شبهاست بلند؟
***
ما زمینخورده عشقیم؛ در این معرکه نیز
«بخت ما از کرم حضرت مولاست بلند»
خانم فاطمه بیرامی
وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست
وقتی که شاعری نم باران شنیدنیست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست
با هر بهانه در دل شب گریه میکنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو همصداست
دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست
عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست
خانم اسما سوری
منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده
دعایی بیاجابت کنج سقف خانه کز کرده
که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده
من آن انگور... نه من غورهای مستینفهمیده
که با او حسرت دستان گرم خوشهچین مانده
رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان
دهانش پر شده از پرسشی که بینگین مانده
منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ-
رضاخانی تمام عمر را خانه نشین مانده
!
تو اما وعده باران بعد از یأسها هستی
که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده
خانم معصومه فراهانی
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است
پاییز نیست در دلِ من، دِی نمیشود
دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!
تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمیشود»؟
راهیست راه عشق که باید به سر دوید
با سرسری دویدن و لِیلِی نمیشود
در داستانِ عشق نباید کلاغ بود
با قیل و قالهای پیاپی نمیشود
حالا خلافِ قصة تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود
خانم پروانه نجاتی
چکی مامان! بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم
در رُ به روی غصهها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره میدونم
کار خداس مقدره میدونم
همه میگن دخترا برگ گلن
داداش میگه البته یه کم خلن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن
به فکر خطخطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا دروغه
پشت اینا یه طرح بیفروغه
مردا میگن که خوشگلا نجیبن
راستشُ بخوای دخترا مثل سیبن
سیب زمینافتاده بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش میذاره
سیبای روی شاخه چیدن دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم! دلنگرون توام
دلواپس روز خزون توام
حالا که میخوای بری تو خیابون
خودتُ بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو میخواس بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم
چه میکنی فردا با حرف مردم
روتُ بگیر با این لپای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی
شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گلبرگا اسیر باده
زلفاتُ از روسری بیرون نذار
چشمای هیزُ سمت زلفات نیار
مردای خوب پردهدری نمیخوان
عشقای لوس سرسری نمیخوان
باید بدونی زندگی بازی نیست
توهم قرصای اکستازی نیست
اونای یکه پلاس کافیشاپن
احساسات دخترا رُ میقاپن
اونی که میره پارتیای شبونه
تو کار و بار انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد تو خیابونا ولن
مردای خوب فقط نجابت میخوان
از زنشون غرور و غیرت میخوان
علاف موفشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب سیریشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو
از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مرده؟ نه نیست
برا کسی شریک درده؟ نه نیست
جوهر مردی نداره، زغاله
نه مرده و نه زن؛ تو حس و حاله
برق لب و کرم که اومد تو کار
مردونگی برو خدا نگه دار!
ابروکمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوست دارم، دیوونهتم، اسیرم
یه روز اگه نبینمت میمیرم
یکی دو روز بعد تو همین خیابون
یه لیلی دیگهس کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مرده
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم! سرت رُ درد نیارم
این لودهبازیا رُ دوس ندارم
گیسطلایی! به چشماشون زل نزن
با فکلات به دستاشون پل نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان توی چاه نرو
خانم عطیهسادات حجتی
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشه آل سعود را
یارب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرههها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را
ای واجبالوجود ز لوث وجودشان
کی پاک میکنی همه مُلک وجود را
انکار میکنند هرآنچه که بوده را
اصرار میکنند هرآنچه نبود را
جده، یمن، مدینه، غدیر از قدیمها
این قوم میخرند تمام شهود را
کو وارث کسی که در قلعه کنده است
تا بشکند دوباره غرور یهود را
اسپند روز آمدنش کور میکند
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را...
آقای سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر بابرکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان درآوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلمبهدست شدیم و زبان درآوردیم
آقای محمدرضا طهماسبی
تقدیم به امام زمان (عج)
شرار هجر تو بر جان عاشقان زدهاند
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
به زلف پنجرهها خاک مرده پاشیدند
به روی آینهها سنگ ناگهان زدهاند
بیا که تشت زر آوردهاند و جام شراب
بیا که بر لب خورشید خیزران زدهاند
به کربلا به همین خاور میانه بیا
ببین به پیکر حر نیزه و سنان زدهاند
بخوان ز خوان فلسطین و میهمانانی
که نان خود همه بر خون میزبان زدهاند
به افسران و مدال شجاعتی بنگر
که روی سینه ز کشتار کودکان زدهاند
بخوان حکایت جانسوز آن شهیدانی
که رنگ سرخ بر این کهنهخاکدان زدهاند
بخوان حماسه غواصهای گمنامی
که خود شبانه ز کارون به بیکران زدهاند
ز دست بسته بخوان و ز چشم باز بخوان
که زین مکان همگی راه لامکان زدهاند
ببین چگونه هراسان حرامیان حریص
به گوشهگوشه شامات پادگان زدهاند
بگو به این همه تردامنی که در نیرنگ
هزار طعنه به زنار و طیلسان زدهاند -
که بر صفوف شما نیز عاشقان بزنند
چنان که بر صف صفین و نهروان زدهاند
که از شراب هزار و دویست ساله تو
گرفته جرعه نور و به جام جان زدهاند
سپاه شب همه در کهکشان وهم گماند
به خاوران نه! که دزدان به کاهدان زدهاند
به خرمن خودشان اوفتد نه بر تبریز
شرار فتنه که بر بلخ و بامیان زدهاند
حریم آیه نفی سبیل این خاک است
که بانگ عز و شکوهش به آسمان زدهاند
به پیش آمده دستی به دوستی سوی ما
به دست دیگر خنجر به گردهمان زدهاند
ز پنجه چدنیشان چکد دمادم خون
اگرچه دستکشی مخملین بر آن زدهاند
نه بازرس، همه جاسوسهای موسادند
که بر جبین خود از بردگی نشان زدهاند
بگو به کارشناسان خدعه و نیرنگ
که حدس بیهُده بر طوس و طابران زدهاند
هر آن دهان که بلافد، یلان ایرانی
به اینچنین دهنی مشتی آنچنان زدهاند
قبیلهای که به خورشید خیره مینگرد
به آفتاب نه بر چشم خود زیان زدهاند
که برکهاند اگر برکهای گلآلودند
که جنگلاند اگر جنگلی خزانزدهاند
اذان بگو و أرحنا که مسلمین امروز
به قله پرچم عزت از این اذان زدهاند
شمیم دلکش صبح ظهور میشنوم
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند