بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد لله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدّین.
کسی که به خاطر مرض، یک یا چند روز از روزه
ی ماه رمضان را نتوانسته بگیرد، واجب است که بعد از ماه رمضان، آن روزه را ــ آن روز را یا آن روزها را ــ قضا کند. اگر این مرض ادامه پیدا کرد تا ماه رمضان سال بعد، به طوری که در فاصله
ی یازده ماه بین این ماه رمضان و ماه رمضان بعدی، نتوانست به خاطر بیماری
باز این روزه را قضا کند، آن وقت روزه از او ساقط میشود و برای هر یک روزی باید کفّاره بدهد که این کفّاره البتّه غیر از کفّاره
ی قضای عمدی است؛ یک مُد، به قدر ده سیر تقریباً، گندم یا جو یا نان و همان چیزهایی را که معروف است یا قیمت آن را بدهد.
امروز ظاهراً روز آخر ماه رمضان است بر حسب تقویم. امشب همه
ی مردم خوب است که استهلال کنند، جستجو کنند شاید هلال را ببینند. ما البتّه به کسانی در سرتاسر کشور سفارش کردیم که استهلال کنند و میکنند، لکن عادت به استهلال چیز خوبی است. مردم یاد بگیرند خودشان دنبال هلال بگردند؛ مخصوصاً در ماه
هایی که دانستن روزهای ماه در آن، دارای اهمّیّتی است، مثل ماه رجب، مثل ماه شعبان، مثل ماه حج، مثل محرّم و مثل ماه رمضان و ماه شوّال. خب، اگر امشب ان
شاءالله هلال دیده شد و ثابت شد که فردا عید است، آن وقت بر هر فردی که حائز شرایط تکلیف باشد، یعنی بالغ باشد و عاقل باشد، واجب است که زکات فطره بدهد؛ هم برای خودش و هم برای کسانی که تحت عِیالت او هستند، عیال او هستند و مخارج آنها بر عهده
ی او است؛ چه به صورت مستمر مثل فرزند و زن و خدمتکار منزل و از این قبیل، و چه به صورت موقّت، مثل میهمانی که وارد بشود بر شما، که مثل عائله
ی شما است و جزئى از عیالات شما در همان وعده
ى مهمانى است. پس اگر امشب قبل از غروب آفتاب، مهمانى بر شما وارد شد و تا وقت غروب آفتاب و حلول شب عید بود، فطره
ى او هم بر شما واجب میشود. و آن کسى که فطره
اش بر گردن دیگرى است، دیگر بر خود او فطره واجب نیست. اگرچه اگر بداند که آن کسى که باید فطره را میداد نداده، احتیاط واجب این است که خودش فطره را بدهد؛ یعنى اگر شما امشب یک جایى رفتید مهمانى و فطره
ى شما به گردن صاحب
خانه قرار گرفت و فهمیدید که صاحب
خانه ملتفت نبود یا بى
اعتنائى کرد، بى
اهمّیّتى نشان داد و فطریّه
ى شما را نداد، آن وقت احتیاط واجب این است که خود شما آن فطریّه را باید بدهید. فطریّه هم گفته
اند قوت غالب [است] ــ آن چیزى که غالباً به عنوان قوت و غذا مصرف میشود در هر جایى ــ ولو قوتِ منحصر نباشد. مثلاً در عرف کشور ما در اغلب جاهاى کشور ما نان گندم مصرف میشود؛ خب، به نانِ گندمِ فقط، مردم اکتفا نمیکنند ــ با نان چیز دیگرى هم احیاناً میخورند ــ لکن قوت غالب همین نان گندم است؛ یا برنج شاید در بسیارى از مناطق کشور نسبت به بسیارى از خانواده
ها قوت غالب است؛ به قدر سه کیلو اگر گندم یا برنج یا قیمت آنها را بدهید، ان
شاءالله
کافى است؛ این
جور فتوا میدهند. هر چه هم کسى بتواند بیشتر بدهد بهتر است.
بهتر هم این است که به فقراى همان شهر داده بشود. این روزها از ما میپرسند که چطور است براى آوارگان
(۱) یا دیگران [داده شود]؛ البتّه [کمک] براى آوارگان واجب شرعى است؛ اگر کسى بداند برادر مسلمانش مستأصل است، خب باید کمک کند ــ در این که شکّى نیست ــ لکن فطریّه را اگر در شهرى که شما در آن زندگى میکنید مستحقّى هست، خوب است که به او بدهید. همین
طورى هم که شما نگاه میکنید، مى
بینید کسانى هستند از مستمندان، از مستحقّین، اینها منتظر روز عید فطرند تا یک گشایشى در کارشان بشود، پولى به آنها داده بشود؛ نباید اینها را هم مأیوس کرد. این هم راجع به این مسئله. یک صلواتى بفرستید.
ماه رمضان ماه پُربرکتى است و داراى ابعاد گوناگونى است. بنده در فهرست مسائلى که مناسب با این ماه است، تأمّل میکردم، [دیدم] معارفى که در این ماه راجع به قرآن، راجع به دعا، راجع به ذکر، راجع به نماز، راجع به معارف مختلف دینى براى ذهن مسلمین در همه جاى دنیا مطرح میشود و مسلمان این توفیق را پیدا میکند در این ماه که به این مسائل بپردازد ــ چه عملاً، چه اعتقاداً ــ به طور معمول در هیچ ماه دیگرى چنین توفیقى دست نمیدهد. برکت عجیبى است در این ماه. مثلاً این ماه، ماه دعا است: دعاهاى گوناگون با مضامین گوناگون که شنیدید بعضى از آقایانى که اینجا صحبت کردند راجع به مضامین ادعیه، مطالب مفید و نافعى را در طول این روزهاى گذشته بیان کردند؛ یا راجع به قرآن و اُنس با قرآن، آشنایى با معارف قرآنى، حفظ کردن قرآن، تکرار کردن قرآن ــ که این یک مقوله
ى جداگانه است، خودش یک دریایى است ــ و همین
طور معارف دیگر.
یکى از موضوعاتى که حقیقتاً از برکات این ماه است، توجّه به زندگى امیرالمؤمنین و مولى
المتّقین علىّ
بن
ابى
طالب (علیه الصّلاة و السّلام) است. هیچ وقت ما این
قدر توفیق و فرصت و امکان پیدا نمیکنیم که به زندگى امیرالمؤمنین دقیق بشویم و مفاهیم مختلف را، ابعاد عظیم این زندگى را مورد مطالعه قرار بدهیم؛ نه مردم معمولى، نه گویندگان؛ و بخصوص مسئولان کشور اسلامى ــ که امروز بیش از همه، مسئولین احتیاج دارند در کشور اسلامى؛ هر کس هر مسئولیّتى دارد؛ از بالا تا پایین ــ احتیاج دارند که با زندگى امیرالمؤمنین و ابعاد آن و ریزه
کارى
هاى آن آشنا بشوند.
بر حسب روایات مختلف، سنین عمر آن بزرگوار را از ۵۸ سال و ۶۰ سال تا ۶۵ سال و شصت و چند سال ذکر کرده
اند. [بنا بر] مشهور، عمر آن بزرگوار ۶۳ سال است؛ همان سنّ نبىّ
اکرم (صلّى
الله
علیه و آله و سلّم)، لکن بیشترین معارفى که از این بزرگوار نقل شده، مربوط است به آن چهار سال
و نُه ماه یا ده ماه حکومت آن حضرت، که هنگامه
اى است از شگفتى! هر چه انسان نگاه میکند، مىبیند واقعاً مثل یک اسطوره است؛ براى ذهن معمولى انسان حتّى ابعاد این زندگىِ کمتر از پنج
ساله که امیرالمؤمنین حکومت کرده، قابل تصویر نیست.
ببینید حکومتها در دنیا چه
کاره
اند؛ نقصهاى حکومتها را انسان در طول تاریخ مشاهده کند؛ تلقّى
ها و معارف غلطى که از حکومتها در ذهنها است که وقتى کسى حاکم است، وقتى کسى شمشیر در دستش است، وقتى کسى قدرتمند است، همه متوقّعند که او مطلق
العنان
(۲) باشد، هر کارى میخواهد بکند، التذاذهاى زندگى را مورد بهره
بردارى قرار بدهد؛ اگر غیر از این باشد تعجّب میکنند؛ یا در او مصلحت
اندیشى، سیاسى
کارى و برخورد با حقایق به شکلهاى گوناگون، و نه به شکل واحد و یکسان، مورد انتظار است؛ چون عمل بر این [شیوه] بوده. حکومت امیرالمؤمنین یک حکومتى است که همه
ى این تلقّی
هاى غلط را نَسخ کرده.
البتّه آن بزرگوار مکرّر اظهار کرده و گفته که من آنچه دارم، بخشى و رشحه
اى
(۳) از آن چیزى است که نبىّ اکرم (صلّى
الله علیه و آله و سلّم) داشته و به من آموخته. در یکى از قضایاى مربوط به زهد امیرالمؤمنین، آن راوى
اى که رفته خدمت حضرت، میگوید دیدم که این بزرگوار نان خشکى را با کیفیّت کذائى با زحمت میخورد، گفتم که یا امیرالمؤمنین! این
قدر به خودت زحمت میدهى؟ گریه کرد، گفت: پدرم به قربان آن کسى ــ یعنى پیغمبر اکرم ــ که در تمام مدّت عمر یا شاید مدّت مثلاً حکومت، شکم خود را از نان گندم پُر نکرد!
(۴) این وضع امیرالمؤمنین است و شاگردىِ او نسبت به پیغمبر. به هر حال، آنچه در مقابل ما است از حکومت امیرالمؤمنین، چیز عجیبى است! شاید یک علّتِ اینکه این خطوط زندگى امیرالمؤمنین در این چند سال برجسته است، این باشد که مخالفین عمداً سعى کردند نسبت به آن بزرگوار عیب
جویى کنند، و از لابه
لاى عیب
جویى
هاى آنها، حقایق زیادى معلوم شده.
حالا من امروز چند جمله
اى درباره
ى زندگى آن بزرگوار در مقام یک حاکم میخواهم صحبت کنم. البتّه آن کسى که باید از این درس بگیرد، اوّل خود من هستم و بعد هم همه
ى مسئولین کشور در سطوح مختلف؛ ماها باید درس بگیریم. امّا مردم معمولى هم درسهاى زیادى را بایستى از این زندگى فرابگیرند. اگر ما خصوصیّاتِ زندگىِ حکومتىِ امیرالمؤمنین را ــ یعنى على را به عنوان یک حاکم ــ در نظر بگیریم، چند خصوصیّت عمده در این زندگى هست: اوّل، قاطعیّت و صلابت در راه حق. این شاید مهم
ترین یا حدّاقل بارزترین خصوصیّت زندگى امیرالمؤمنین است. آن چیزى که اوّل از این دستگاه حکومت مشاهده میشود، این است که در راه حق بعد از تشخیص حق، دیگر هیچ چیز نمیتواند جلوى راه امیرالمؤمنین را بگیرد. پیغمبر طبق این روایتى که نقل شده فرمود: عَلىٌّ خَشِنٌ فى ذاتِ الله؛
(۵) امیرالمؤمنین از جمله
ى کسانى است که در راه خدا، هیچ کسى و هیچ چیزى نمیتواند جلوى او را بگیرد و مانع او بشود؛ آنچه تشخیص داد، بدون هیچ گونه مبالاتى عمل میکند. این خصوصیّت اوّل است. در سرتاسر زندگى امیرالمؤمنین وقتى نگاه کنید، این را مشاهده میکنید: قاطعیّت و صلابت. از اوّلِ نشستن بر مسند حکومت، امیرالمؤمنین این قاطعیّت و صلابت را نشان داد؛ یعنى حکومت وقتى که به نام خدا است و براى خدا است و براى اجراى احکام الهى است، باید تحت تأثیر ملاحظات قرار نگیرد؛ تحت تأثیر هیچ ملاحظه
اى که مخالف با حق باشد، باید قرار نگیرد. این، آن منطقى است که امیرالمؤمنین آن را دنبال میکند. دشمنان علىّ
بن
ابى
طالب (علیه السّلام) را که مشاهده بکنید، مى
بینید که این قاطعیّت چقدر مهم است.
امیرالمؤمنین با سه گروه روبه
رو شد: قاسطین، ناکثین، مارقین؛ آن کسانى که بیعت را شکستند، آن کسانى که ظلم کردند، آن کسانى که از دین خارج شدند. یک دسته، آن دسته
ى اهل شام بودند؛ اصحاب معاویه و عمروعاص که بعضى از اینها سابقه
ى اسلامِ نسبتاً طولانى هم داشتند و جزو اصحاب پیغمبر بودند، بعضى نه، جدیدالاسلام بودند و دو سه سال از زمان پیغمبر را به مسلمانى گذرانده بودند؛ از زمان پیغمبر چیزى درک نکرده بودند و عمده
ى دوران اسلامشان مال بعد از زمان پیغمبر بود. خب، قدرتى از لحاظ سیاسى قوى، از لحاظ مالى قوى، از لحاظ مانورهاى حکومتى قوى، با امکانات فراوان، در مقابل امیرالمؤمنین، [امّا] امیرالمؤمنین هیچ ملاحظه نکرد.
البتّه این نبود که امیرالمؤمنین حاکم شام را فاسق بداند ــ مسئله فقط این نبود ــ بحث فسق نبود، چون در میان حکّام امیرالمؤمنین همه که عادل نبودند. آن کسانى که علىّ
بن
ابى
طالب وقتى به حکومت رسید، حاکم بودند ــ همه [جور] هم بودند ــ همه که عادل نبودند. عدالت، شرط فرماندارى و استاندارى امیرالمؤمنین نبود؛ میان آنها بعضى
ها هم بودند آدمهاى ضعیف
الایمانى بودند. زیادبن
ابیه از قبل از زمان امیرالمؤمنین ظاهراً حاکم بود در همین فارس و کرمان و این مناطق، زمان امیرالمؤمنین هم حاکم بود، تا زمان امام حسن هم که به خلافت رسیدند، باز حاکم بود؛ بعد البتّه ملحق شد به معاویه. مسئله، مسئله
ى ظلم بود، مسئله
ى تغییر روش خطّ اسلامى و تغییر جهت دادن به زندگى مسلمین بود. این بود که امیرالمؤمنین ایستادگى کرد و تحت تأثیر هیچ ملاحظه
اى قرار نگرفت.
از آن مشکل
تر، اصحاب جمل بودند که عایشه
ى امّ
المؤمنین ــ با آن احترامى که بین مسلمین دارد ــ جزو اینها است؛ طلحه و زبیر، دو نفر از اَقدمین
(۶) مسلمانها، از صحابى
هاى بزرگ پیغمبر، از دوستان خود امیرالمؤمنین و بعضى خویشاوند ــ زبیر پسرعمّه
ى امیرالمؤمنین و پسرعمّه
ى پیغمبر بود ــ اینها همه یک طرف مجتمع [بودند]، على (علیه
السّلام) یک طرف؛ تکلیفش را تشخیص داد و قاطع حرکت کرد.
من وقتى مقایسه میکنم در مقیاس زمان خودمان، میبینم زندگى امام بزرگوارمان (رضوان
الله
تعالى علیه) عکسى و تصویرى از همان زندگى است؛ روشها منطبق با همان روشهاى امیرالمؤمنین: قاطع، بى
ملاحظه. امیرالمؤمنین مرد سنگدلى نبود؛ رحیم
تر از او، دل
نازک
تر از او، گریه
کننده
تر از او در مقابل ضعفا، در مقابل کسانى که حقّ آنها تضییع میشود، چه کسى بود دیگر؟ امّا آنجایى که حق تهدید میشود، امیرالمؤمنین صلابتى از خودش نشان میدهد که نظیر آن را در طول تاریخ اسلام نمیشود پیدا کرد.
حقیقتاً هم وضع امیرالمؤمنین مشکل بوده؛ خیلى مشکل بوده. در زمان پیغمبر، جنگها، صف
کشى
ها، جناح
بندى
ها، جناح
بندى
هاى واضحى بود: کفر بود و ایمان، شرک بود و توحید؛ شرک واضح بود، منافقینى هم که بودند، منافقین شناخته
شده
اى بودند؛ پیغمبر، منافقین [زمان] خودش را هم مى
شناخت: منافقینى که در مدینه بودند، منافقینى که از مدینه فرار کردند و به طرف مکّه رفتند. فَما لَکُم فِى المُنٰفِقینَ فِئَتَینِ وَ اللهُ اَرکَسَهُم بِما کَسَبوا.
(۷) انواع و اقسام منافقین در زمان پیغمبر بودند؛ منافقینى که تا یک اشتباهى میکردند، آیه
اى نازل میشد درباره
شان و حقایق روشن میشد، پیغمبر [هم] بیان میکرد، همه میفهمیدند؛ اشتباهى در کار نمیماند. در زمان امیرالمؤمنین، بزرگ
ترین مشکل، وجود یک جناح على
الظّاهر مسلمان [بود] ــ یعنى همان کسانى که مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند ــ با همه
ى شعارهاى اسلامى، امّا در اساسى
ترین مسئله
ى دین، منحرف.
اساسى
ترین مسئله
ى دین، مسئله
ى «ولایت» است؛ چون ولایت، نشانه
ى توحید، سایه
ى توحید است. ولایت ــ یعنى حکومت ــ چیزى است که متعلّق به خدا است در جامعه
ى اسلامى، و از خداى متعال به پیغمبر و از او به ولىّ مؤمنین میرسد؛ [مخالفان امیرالمؤمنین] در این شک داشتند؛ در این دچار انحراف بودند؛ در این [مسئله] حقیقت را نمیفهمیدند؛ حالا سجده
هاى طولانى هم ممکن بود بکنند. همان کسانى که در جنگ صفّین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند به عنوان مرزبانى در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند،
(۸) سجده
هاى طولانىِ یک شب یا ساعتهاى متمادى میکردند، امّا فایده
اش چیست؟ امیرالمؤمنین را انسان نشناسد، خطّ صحیح را که خطّ توحید و خطّ ولایت است نفهمد، برود مشغول سجده بشود! این سجده چه ارزشى دارد؟ در روایات باب ولایت [هست] که این
جور افرادى اگر همه
ى عمرشان را عبادت بکنند ــ وَ لَم یُوالِ وَلِىَّ
اللهِ
لِیکونَ اَعمالُهُ بِدَلالَتِه
(۹) ــ [امّا] ولىّ خدا را نشناسند که به دلالت او حرکت بکنند، و مسیر را با انگشت اشاره
ى او معلوم بکنند، این چه فایده
اى دارد؟ این چه جور عبادتى است؟ امیرالمؤمنین با اینها درگیر بود.
این جمله
اى که امیرالمؤمنین فرمودند، چیز عجیبى است: اَیُّهَا النّاسُ اِنَّ اَحَقَّ النّاسِ بِهٰذَا الاَمرِ اَقواهُم عَلَیهِ وَ اَعلَمُهُم بِاَمرِ اللهِ فیهِ فَاِن شَغَبَ شاغِبٌ استُعتِب؛ اگر کسى در مقابل این مسیر صحیحى که من در پیش گرفته
ام، فتنه
گرى و آشوبگرى بکند، نصیحتش میکنیم که برگردد؛ فَاِن اَبىٰ قوتِل؛ [امّا] اگر اِباء کرد، به رویش شمشیر میکشیم؛ صریح [میگوید]؛ اگر کسى از این طریق تخطّى بکند، با شمشیر علوى [مواجه است]. در همین خطبه [میفرماید]: اَلا وَ اِنّى اُقاتِلُ رَجُلَین؛ من با دو کس میجنگم: رَجُلاً اِدَّعى ما لَیسَ لَهُ وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذى عَلَیه؛ یکى آن کسى که چیزى را که متعلّق به او نیست ادّعا بکند؛ مالى را، مقامى را، حقّى را که مال او نیست، بخواهد دست بیندازد و بگیرد؛ نفر دوّم کسى است که حقّى را که بر گردن او است و باید اداء بکند، اداء نکند؛ [مثلاً] باید برود به جهاد، نرود؛ باید اداء مال بکند، نکند؛ باید در اجتماع مسلمین شرکت کند، [امّا] نکند؛ [برخورد] قاطع. وَ قَد فُتِحَ بابُ الحَربِ بَینَکم وَ بَینَ اَهلِ القِبلَةِ وَ لا یَحمِلُ هٰذَا العَلَمَ اِلّا اَهلُ البَصَرِ وَ الصَّبر؛
(۱۰) [بعد میفرماید:] باب جنگ با اهل قبله بر روى شما باز شد. زمان پیغمبر کِى چنین چیزى بود؟
عمّار یاسر در جنگ صفّین ملتفت شد که در یک گوشه
ى لشکر همهمه است؛ خودش را رساند ــ و من این نقش را در عمّار یاسر دیده
ام در تاریخ؛ سابقها یک جایى یادداشت کردم، حالا دمِ دستم نبود که بخواهم پیدا بکنم: مواردى که عمّار یاسر خودش را رسانده براى روشنگرى؛ عمّار یاسر چهره
ى این
جورى
اى است دیگر؛ خداى متعال این مرد را ذخیره کرد از زمان پیغمبر براى زمان امیرالمؤمنین؛ این مدّت را زنده ماند براى روشنگرى، براى بیان حقایق ــ دید بله، یک نفر آمده وسوسه کرده که شما دارید با چه کسى میجنگید؟ طرف مقابل شما مسلمانند، نماز میخوانند ــ [مثل] جنگ تحمیلى که بچّه
هاى ما میرفتند، سنگرهاى دشمن را میگرفتند، [آنها را] اسیر میکردند، مى
آوردند، سنگر را وقتى میگشتند، مهر و تسبیح پیدا میکردند. جوان مسلمان شیعه
ى عراقى بود که مهر و تسبیح در جیبش بود، امّا خب، طاغوت از او استفاده میکرد، شیطان از او استفاده میکرد. این دستِ مسلمان تا وقتى ارزش دارد و دست مسلمان است که به اراده
ى خدا حرکت کند؛ اگر این دست به اراده
ى شیطان حرکت کرد، همان دستى میشود که باید آن را قطع کرد. این را امیرالمؤمنین خوب تشخیص میداد ــ این وسوسه را به وجود آورده بودند در لشکر صفّین؛ چند بار اتّفاق افتاد؛ هر دفعه هم گمانم عمّار بود که خودش را رساند. بعد عمّار رفت دید بله، دارند میگویند که آقا، اینها مسلمانند، با مسلمان دارید میجنگید؟ با چه جرئتى این کار را میکنید؟ آنها هم نماز میخوانند، آنها هم جماعت دارند. عمّار گفت جنجال نکنید! حقیقت را بشناسید ــ مضمون حرف عمّار ــ گفت من این پرچم که در مقابل شما است، دیدم که آمد به جنگ پیغمبر و زیر این پرچم همان کسانى ایستاده بودند که الان ایستاده
اند و این پرچم را ــ اشاره کرد به پرچم امیرالمؤمنین ــ دیدم که در مقابل آن پرچم بود و زیر آن، پیغمبر بود و همان کسانى که امروز ایستاده
اند ــ یعنى امیرالمؤمنین ــ چرا اشتباه میکنید؟ چرا حقیقت را نمى
شناسید؟ بصیرت؛ بصیرت خیلى چیز مهمّى است.
قدرت تحلیل؛ من سابقها مکرّر گفته
ام اگر یک ملّتى قدرت تحلیل خودش را از دست بدهد، فریب خواهد خورد. اصحاب امام حسن قدرت تحلیل نداشتند؛ نمیتوانستند بفهمند که قضیّه چیست؛ چه دارد میگذرد. اصحاب امیرالمؤمنین، آنهایى که دل او را خون کردند، همه مغرض نبودند، خیلى
از آنها قدرت تحلیل نداشتند؛ مثل خوارج ــ که حالا خوارج را عرض میکنم ــ قدرت تحلیلشان ضعیف بود؛ یک آدم نابابى، یک آدم بدجنسى، یک آدم زبان
دارى پیدا میشد، میکشاند مردم را به یک طرف، شاخص را گم میکردند. در جادّه، شاخص باید همیشه مورد نظر باشد. اگر شاخص را گم کردید، زود اشتباه میکنید. اشتباه میکردند. امیرالمؤمنین میفرمود: وَ لا یَحمِلُ هٰذَا العَلَمَ اِلّا اَهلُ البَصَرِ وَ الصَّبر؛ اوّل، بصیرت، هوشمندى، بینایى، داراى قدرت فهم و تحلیل بودن، و بعد، صبر، مقاومت، ایستادگى: زود دل انسان آب نشود از آنچه پیش مى
آید. راه حق راه دشوارى است.
تمام قدرتمندان و ستمگران عالم آمدند بر تلّ باطل چیزى افزودند. همه
ى شیطان
صفت
ها در طول تاریخ و در زمان ما آمدند چیزى بر این سدّ باطل که مقابل راه مؤمنین و بندگان خدا را میگیرد، اضافه کردند. حق میخواهد این تل را از سر راه بردارد، میخواهد این سد را بشکافد؛ کار آسانى نیست، کار سختى است؛ تحمّل لازم دارد، صبر لازم دارد، ظرفیّت لازم دارد، رجوعِ به قدرت نفسانى لازم دارد، جوشندگى از درون لازم دارد تا انسان بتواند راه حق را برود. البتّه وقتى که راه حق را انسان توانست هموار کند، آن وقت زندگى، زندگى لذّت
بخشى است. زندگى
اى که در آن ظلم نباشد، زندگى
اى که در آن زورگویى نباشد، زندگى
اى که در آن تحمیل نباشد، زندگى
اى که در آن شیطان بر اعمال انسان و افکار انسان مسلّط نباشد، خیلى زندگى روحانى و معنوى
اى است.
من درباره
ى این خوارج خیلى حسّاسم؛ سابقها خیلى هم مطالعه کردم در تواریخ اینها و زندگى اینها؛ خوارج را تشبیه میکنند در زبان معروف به مقدّسها، مقدّسهاى متحجّر؛ [امّا] اشتباه است. اصلاً مسئله
ى خوارج این
جورى نیست؛ مقدّسِ متحجّرِ گوشه
گیرى که به کسى کارى ندارد، حرف نو را هم قبول نمیکند کجا، خوارج کجا؟ این حرفها چیست؟ خوارج میرفتند سر راه میگرفتند، میکُشتند، میدریدند، میزدند؛ اگر آدمهایى بودند که یک گوشه
اى نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند که امیرالمؤمنین با اینها کارى نداشت. عدّه
اى از اصحاب عبدالله
بن
مسعود ــ مقدّس
مآب
ها ــ در جنگ گفتند که «لا لَکَ وَ لا عَلَیک»
(۱۱) ــ حالا خدا عالِم است که آیا خود عبدالله مسعود هم جزو اینها بود یا نبود، اختلاف است؛ بنده در ذهنم این بود که خود عبدالله
مسعود هم متأسّفانه جزو همین عدّه بوده، [امّا] چندى پیش یکى از آقایان یک حدیثى نقل کرد، من درست تحقیق نکردم حالا؛ یعنى سابقها چرا، [امّا] الان یادم نیست ــ گفتند که یا امیرالمؤمنین! ما در جنگى که تو بخواهى بروى با کفّار و روم و مانند اینها بجنگى، با تو مى
آییم، در خدمتت هستیم؛ امّا [اگر] بخواهى با مسلمانها بجنگى ــ با اهل بصره و با اهل شام و غیره ــ نه، ما نمیجنگیم؛ نه با تو میجنگیم، نه بر تو میجنگیم. خب حالا امیرالمؤمنین اینها را چه کار کند؟ امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّى بداخلاقى هم نکرد، گفت خیلى خب، بروید، بروید لب مرز، مرزدارى کنید، خودشان گفتند ما را بفرست مرزبانى؛ یک عدّه
اى از آنها را فرستاد طرف خراسان؛ همین ربیع
بن
خثیم ــ همین خواجه ربیع معروف مشهد ــ ظاهراً آن
طور که نقل میکنند، جزو اینها است. با مقدّس
مآب
هاى این
جورى که امیرالمؤمنین آن
جور بداخلاقى نمیکرد؛ ولشان کرد بروند. اینها مقدّس
مآبِ آن
جورى نبودند؛ اینها جهل مرکّب داشتند؛ یک چیزى را طبق یک بینش بسیار تنگ
نظرانه و غلط، براى خودشان دین اتّخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند، میکشتند، مبارزه میکردند؛ این
جورى بودند. البتّه رؤسایشان خودشان را عقب میکشیدند. اشعث
بن
قیس
ها و محمّدبن
اشعث
ها همیشه عقب جبهه
اند. یک عدّه آدمهاى نادان، یک عدّه آدمهاى ظاهربین جلو [هستند] که مغز اینها را پُر کردند از مطالب غلط، شمشیر هم دادند دستش، میگویند برو جلو؛ این هم مى
آید جلو، میزند، میکشد و کشته میشود؛ مثل ابن
ملجم. خیال نکنید ابن
ملجم یک مرد خیلى باهوشِ هوشمندى بود؛ نه، یک آدم احمقى بود؛ ذهنش را پُر کرده بودند علیه امیرالمؤمنین: این کافر شده، چنین شده، فلان شده، او را فرستادند به کوفه براى زدن امیرالمؤمنین، یک حادثه
ى عشقى هم اتّفاقاً مصادف شد، او را چند برابر مصمّم کرد و دست به این کار زد. خوارج این
جورى بودند.
خوارج تا بعد هم همین
جور بودند. یک جریانى را من یادداشت کردم، اگر بشود اینجا بگویم، در برخورد خوارج با خلفاى بعد، [مثلاً] با حجّاج
بن
یوسف. میدانید حجّاج آدم خیلى سخت
دل عجیبى بود؛ قسىّ
القلب! اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلى عراق، صدّام ــ او هم حاکم عراق بود دیگر ــ به نظرم میرسد که صدّام شبیه حجّاج است؛ حالا منتها روشهاى این، روشهاى پیشرفته
ترى است؛ وسایل کشتن و شکنجه کردن را دارد، او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت؛ تقریباً یک جور هستند ــ من این
جور احساس کردم ــ البتّه حجّاج یک فضائلى هم داشت که حالایى
ها الحمدلله
آن فضائل را هم ندارند؛ حجّاج فصیح بود و جزو بلغاى عرب است ــ خطبه
هاى حجّاج که در منبر میخوانده، جزو چیزهایى است که جاحظ در
البیان و التّبیین آنها را نقل میکند؛ فصیح، بلیغ ــ حافظ قرآن بود و قرآن را حفظ داشت؛ از این چیزها هم داشت، منتها خب خبیث بود دیگر؛ مردِ خبیثِ دشمنِ عدل و دشمن اهل
بیت و دشمن پیغمبر و آل پیغمبر و یک چیز عجیبى بود. یکى از این خوارج را آوردند پیش حجّاج، حجّاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: اَ جَمَعتَ القُرآن؟ آیا قرآن را جمع کردى؟ منظورش این بود که یعنى قرآن را در ذهن خودت جمع کردى، به این بیان گفت ــ فصیح بود دیگر، آدم فصیحى بود ــ با این تعبیر گفت. [اگر] این جوابهاى سربالا و تند این خارجى را توجّه کنید، طبیعت اینها معلوم میشود. گفت: اَ مُفَرِّقاً کانَ فَاَجمَعَه؟ مگر قرآن پراکنده بود که من آن را جمع کنم؟ خب حالا مقصود او را میفهمد، امّا میخواهد جواب ندهد. حجّاج با همه
ى وحشىگرى
اش، حلم به خرج داد، گفت: اَ فَتَحفَظَه؟ آیا حفظ میکنى قرآن را؟ گفت: اَ خَشیتُ فِرارَهُ فَاَحفَظَه؟ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. گفت: ما تَقولُ فى امیرالمؤمنین عبدالملک؟ حجّاج پرسید درباره
ى امیرالمؤمنین عبدالملک چه میگویى؟ عبدالملک مروان خبیث، خلیفه
ى اموى. آن خارجى گفت: لَعَنَهُ
اللهُ وَ لَعَنَکَ مَعَه؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، این
جور اینها خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجّاج با خونسردى گفت: خب، تو کشته خواهى شد، خدا را چگونه ملاقات خواهى کرد؟ گفت: اَلقَى اللهَ بِعَمَلى وَ تَلقاهُ اَنتَ بِدَمى؛
(۱۲) من خدا را با عملم ملاقات میکنم، و تو خدا را با خون من ملاقات میکنی. ببینید، برخورد با این تیپ آدمها، مگر آسان بود؟ آدمهاى عوام، گیر یک چنین آدمى بیفتند مجذوبش میشوند؛ آدمهاى غیر اهل بصیرت، یک چنین انسانى را ببینند، محوش میشوند؛ کمااینکه در زمان امیرالمؤمنین شدند دیگر.
امیرالمؤمنین در اوقات جنگ نهروان داشتند میرفتند ــ طبقِ روایتِ این نقلى که شده ــ یک نفر از اصحابشان هم در کنار ایشان بود؛ همان نزدیکهاى جنگ نهروان بود. یک صداى قرآنى در نیمه
شب شنیده شد: اَمَّن هُوَ قانِتٌ ءاناءَ الَّیل؛
(۱۳) آیه
ى قرآن را دارد میخواند با یک لحن سوزناک و زیبایى. این کسى که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! اى کاش من یک مویى بودم در بدن این شخصى که دارد این قرآن را به این خوبى میخواند ــ چون او خواهد رفت به بهشت دیگر؛ کسى که این
جور قرآن بخواند، جایش غیر از بهشت جاى دیگرى نیست ــ اى کاش من هم جزو بدن او بودم! حضرت فرمودند که به این آسانى قضاوت نکن ــ قریب به این تعبیرات ــ حالا صبر کن. گذشت؛ در جنگ نهروان همین خوارجِ متحجّرِ خشمگینِ بدزبانِ متعصّبِ غدّارِ
(۱۴) شمشیربه
دست، مسلّح در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند، حضرت گفت هر کس فرار کند برود، یا بیاید زیر این عَلَم، با او نمیجنگم؛ عدّه
اى آمدند، یک چهار هزار نفرى ماندند. حضرت زد اینها همه را از دم کشت؛ یعنى جنگ شد، از لشکر امیرالمؤمنین کمتر از ده نفر شهید شدند، از لشکر خوارج ــ از آن چهارهزار یا شش هزار نفر ــ کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند. خب، جنگ با پیروزى امیرالمؤمنین تمام شد. خب خیلى
از آنها مردم کوفه بودند، مردم اطراف کوفه بودند، همینهایى بودند که در جنگ صفّین، اوّل با هم بودند؛ در جنگ جمل با هم بودند؛ هم
جبهه بودند؛ هم
سنگر بودند؛ منتها آنها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با یک تأثّرى با اصحابش در میان کشته
ها راه میرفتند. اینها همین
طور دمر روى زمین افتاده بودند؛ حضرت میگفت اینها را برگردانید، بعضى
ها را میگفت بنشانید؛ مرده بودند، [امّا] حضرت با آنها حرف میزد ــ در این حرف
زدن
ها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست ــ بعد رسیدند به یک نفرى، حضرت او را برگرداند، یک نگاهى کرد، رویش را کرد به آن کسى که آن شب با حضرت بود، فرمود این شخص را می
شناسى؟ گفت، نه یا امیرالمؤمنین؛ گفت این همان کسى است که آن شب داشت آن آیه را آن
جور سوزناک میخواند و تو آرزو کردى که یک مویى از بدن او باشى! آن
جور سوزناک قرآن میخوانَد امّا با قرآن مجسّم، با امیرالمؤمنین، مبارزه میکند! آن
وقت علىّ
بن
ابى
طالب با اینها جنگید، اینها را قلع و قمع کرد. البتّه خوارج به طور کامل قلع و قمع نشدند، ریشه
کن نشدند، امّا همیشه به صورت یک اقلّیّت محکوم و مطرودى باقى ماندند؛ این
جور نبود که بتوانند تسلّط پیدا کنند. هدف آنها بالاتر از این حرفها بود. خب، این پس یک خصوصیّت. ببینید؛ این بُعد از زندگى امیرالمؤمنین، بُعد خیلى عظیمى است.
(خب وقت هم گذشت دیگر، من نمیخواهم زیاد طولانى بحث کنم.) آن بُعد دوّم، بُعد زهد امیرالمؤمنین است که اگر بخواهیم وارد صحبتش بشویم، فصل مبسوط عجیبى است؛ خیلى عجیب است. این زهد امیرالمؤمنین واقعاً زهد عجیبى است. البتّه عرض کردم، نه اینکه من بگویم، خود علىّ
بن
ابى
طالب گفته که توقّع نیست که من و امثال من، مثل علىّ
بن
ابى
طالب زندگى کنیم. خود آن بزرگوار گفتند که نمیتوانید؛
(۱۵) نمیشود. چند سال قبل از این، در اوقات ریاست جمهورى، من در نماز جمعه یک وقتى راجع به همین قضیّه صحبت کردم،
(۱۶) گفتم که از ماها نخواسته
اند آن
جور باشیم، چون نمیتوانیم. یک نفرى بعداً به من نامه نوشت که بله، شما از زیر بار فرار میکنید؛ براى اینکه آن
جورى زندگى نکنید، میگویید از ما نخواسته
اند؛ نه، بحث این نیست که من بگویم یا من بخواهم؛ نه، امثال من کوچک
تر از آن هستند؛ اصلاً بشر معمولى ضعیف
تر از این حرفها است! کمااینکه امیرالمؤمنین هم این زهد را در همان زمان بر عیال خودش تحمیل نمیکرد. آن زمان آن کسى که این زهد را داشت، خود على بود؛ حتّى نه امام حسن، حتّى نه امام
حسین، حتّى نه همسر بزرگوارش ــ همسران بزرگوارش که بودند و اولادش ــ هیچ جا نداریم که امیرالمؤمنین در خانه
اش این
جورى زندگى میکرده؛ نه، خوراک امیرالمؤمنین در یک کیسه
ى سربه
مُهر پیچیده بود ــ خوراک شخص خودش ــ مى
آوردند، باز میکرد، میریخت، میخورد، بعد سر کیسه را مُهر میزد، میگذاشت آنجا؛ [اهل] خانه هم زندگى معمولى خودشان را داشتند. شخص امیرالمؤمنین اصلاً فوق طبیعت معمول بشرى است؛ مگر کسى میتواند این
جور زندگى بکند؟ درس عجیبى است. این براى این است که من و شما جهت را بفهمیم. مرحوم علّامه
ى طباطبائى (رضوان الله تعالى علیه) میفرمود ــ من این را از خود ایشان شنیدم؛ نمیدانم جایى هم ایشان نوشته
اند یا نه ــ امام که به ما میگوید بیایید به طرف من، مثل آن کسى است که در قلّه
ى کوهى ایستاده، به این مردمى که در دامنه هستند، میگوید بیایید این طرف. معنایش این نیست که هر یک از این راهروان و کوهنوردان میتوانند به آن قلّه برسند؛ نه، میگوید راه این طرف است، باید این طرف بیایید؛ کسى پایین نرود، کسى طرف سقوط نرود؛ اگر میخواهید درست حرکت کنید، راه حرکت این طرفى است که من ایستاده
ام. برادرها! امیرالمؤمنین میگوید زندگى به سمت زهد باید برود.
امروز ما در جمهورى اسلامى اگر احساس بکنیم که زندگى به سمت اشرافىگرى میرود، بلاشک این انحراف است؛ بروبَرگرد ندارد. باید به سمت زهد حرکت بکنیم ــ نمیگوییم زهدهاى آن
چنانى که مال اولیاءالله
است؛ نه ــ [اوّل] مسئولین بالا، مسئولین درجه
ى یک، مسئولین درجه
ى دو تا برسد به آن مسئولین درجات بعد، و بعد هم عامّه
ى مردم. عامّه
ى مردم هم نباید اسراف و تجمّل
گرایى بکنند؛ این
جور نیست که فقط مخصوص مسئولین باشد. این مهریّه
هاى گران
قیمت که براى عقدهاى دخترهایشان میگذارند، خطا است. نمیگویم حرام است؛ نه، پدیده
ى بدى است در جامعه؛ پدیده
ى زشتى است در جامعه؛ ارزشهاى انسانى را تحت
الشّعاع ارزش طلا و پول قرار میدهد. در محیط اسلامى و جامعه
ى اسلامى قضیّه این نیست. خب، همین کار حلال را پیغمبر نکرد. بعضى
ها میگویند آقا، پیغمبر حلال کرده، شما حرام میکنید؟ نه، ما هم حرام نمیکنیم ــ پیغمبر نخواسته که محدود کند، محدود هم نکرده؛ گفت خب برو، هر چه میخواهى بکن؛ همه
ى زندگى
ات را بگذار روى همدیگر، مهر عروست بکن یا جهیزیّه
ى دخترت بکن ــ بحث سر این است که این کار، صحیح نیست، این کار عاقلانه نیست، این کار منطبق بر خواست و مصلحت اسلامى نیست. پیغمبر، امیرالمؤمنین و خانواده
ى پیغمبر، [مهریّه
ی] دخترهاى خودشان را همان ۲۵ اوقیّه ــ همان مقدار مثقال نقره
اى که به پول حالا شاید هفت هشت ده هزار تومان، دوازده هزار تومان میشود؛ این حساب را دو سه سال قبل کردیم، شاید حالا یک خرده بیشتر بشود ــ [میکردند.] این وضع زندگى
هاى تجمّل
آمیز، این روزبه
روز افزودن بر ظواهر تجمّلاتى در زندگى
هاى شخصى غلط است. البتّه گاهى اوقات میشود مظاهر عمومى را، یک خیابان را، یک میدان را ممکن است که لازم باشد خیلى هم قشنگ و زیبا درست بکنند؛ آن محلّ بحث نیست؛ بحث سر شخص من و شما است.
این، زندگى امیرالمؤمنین است؛ یاد هم میداد. من اینجا یک حدیثى را یادداشت کردم که برایتان بخوانم. یک فرمانداری را امیرالمؤمنین میخواست بفرستد به یک شهرى. به او گفت که فردا بعد از نماز ظهر بیا پیش من ــ حالا هم تقریباً معمول است؛ فرماندارى، استاندارى را میخواهند بفرستند، آن حاکم، آن مسئول، هر که هست، او را میخواهد و توصیه میکند، سفارشاتى دارد ــ این شخص نقل میکند، میگوید فردا بعد از نماز ظهر رفتم همان جایى که امیرالمؤمنین آنجا مى
نشستند؛ دکّه
اى که حضرت براى این کار معیّن کرده بودند در کوفه. نشستم، دیدم در مقابل امیرالمؤمنین یک کاسه
ى خالى و یک کوزه
ى آب هست. یک خرده گذشت، سفارش کرد، اشاره کرد به آن خادمى که آنجا بود ــ خدمتکارش ــ فرمود که آن بسته
ى من را بیاور. گفت دیدم یک بسته
ى سربه
مُهرى را آوردند. یک چیزى است در یک کیسه
اى گذاشته
اند، سر آن را هم لاک و مُهر، مُهر و موم کرده
اند که کسى نتواند آن را باز کند. این شخص میگوید با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته، میخواهد یک گوهر گران
بهایى را یا به من امانت بسپرد یا به من نشان بدهد یا یک چیزى درباره
ى آن بگوید. میگوید مُهر را شکست، دَر کیسه را باز کرد، دیدم در این کیسه، سُوَیق ــ آردِ الک
نکرده، نخاله
دار ــ است. بعد حضرت دست کرد، یک مشت از این آردها را درآورد، ریخت در این کاسه، یک خرده هم از این کوزه روى آن آب ریخت، اینها را به هم زد؛ خودش خورد ــ به عنوان غذایش، ناهارش بود ــ یک مقدار هم داد به من و گفت بخور. میگفت من حیرت
زده شدم، گفتم یا امیرالمؤمنین! چرا شما این کار را میکنید؟ در این عراق با این
همه نعمت ــ این
همه گندم، این
همه جو ــ این کارها چیست! شما چرا این
جورى درِ این را میبندید و خودتان [استفاده میکنید]؟ حضرت فرمود: وَاللهِ ما اَختِمُ عَلَیهِ بُخلاً بِه؛ سوگند به خدا، من که مُهر کردم این را، براى خاطر بخل نیست که حیفم مى
آید از این آرد الک
نکرده کسى بخورد، وَلٰکِنّى اَبتاعُ قَدرَ ما یَکفینى؛ من به قدر حاجت شخصى خودم از این آردها ــ یعنى پست
ترین آرد؛ آردِ الک
نکرده ــ میخرم؛ البتّه سویق، آرد گندم و جو، هر دو را میگویند، اینجا ندارد که مال گندم بوده یا مال جو بوده؛ قاعدتاً مال جو باید باشد، چون امیرالمؤمنین این
جورى بودند؛ به هر حال، آردِ الک[نکرده]. فَاَخافُ اَن یَنفَضَ فَیوضَعَ فیهِ مِن غَیرِه؛ میترسم که این کیسه را کسى باز کند، از غیر از آن آردى که خود من خریدم، چیزى داخل این کیسه بریزد. وَ اَنَا اَکرَهُ اَن اُدخِلَ بَطنى اِلّا طَیِّباً؛ و من خوش ندارم که در شکم خود غذائى وارد کنم که طیّب و پاکیزه نباشد؛ میخواهم غذاى پاکیزه بخورم؛ غذائى که از پول خودم است، مال خودم است و مال کسى در آن نیست. گندم را یا همین سویق را که میخرم، داخل این کیسه میکنم، درش را هم میبندم، [چون] میخواهم غذاى خودم را بخورم؛ نمیخواهم کسى غذاى دیگرى داخل آن کند؛ علّت این است. بعد حالا درس [را] ببینید: این فرماندار را حضرت کشانده اینجا، براى اینکه همین منظره را به او نشان بدهد؛ براى اینکه همین حرف را به او بزند. وَالّا به فرماندار میشد در مسجد هم توصیه کنند، بگویند برو، [امّا] کشانده او را آورده اینجا، براى اینکه به او بفهماند تو که دارى میروى و حالا بر یک شهرى مسلّط خواهى شد، یک عدّه مردمى در اختیارت هستند ــ مالیات آنها، پول آنها، جان آنها، مال آنها، عِرض آنها؛ آن وضعى که آن روزها بوده ــ مواظب باش! این قدرت، قدرت مطلقه نیست؛ تو به
عنوان حاکم، مطلق
العنان و افسارگسیخته نیستى؛ حواست جمع باشد؛ بفهم چه کار دارى میکنى. بعد فرمودند: فَاِیّاک وَ تَناوُلَ ما لَم تَعلَمُ حِلَّه؛
(۱۷) مبادا چیزى را که حلال بودن آن را نمیدانى، تناول کنى، بخورى یا بگیرى ــ تناول فقط خوردن نیست ــ آن را در اختیار نگیر، مگر یقین کنى که حلال است. مى
بینید؛ این وضع زندگى امیرالمؤمنین و زهد او است و درس او است.
یک نفرى میگوید در یکى از جنگها یا یکى از مسافرتهاى امیرالمؤمنین دیدم حضرت در یک نقطه
اى خوابیده ــ هوا هم سرد بود ــ زیر یک قطیفه
ى نازکى میلرزد! یَرعَدُ؛ حضرت میلرزید! آمدم گفتم یا امیرالمؤمنین! چرا شما میلرزید؟ هواى به این سردى، خب یک چیزى رویتان بیندازید. فرمود که من دوست نمیدارم از اموال شما چیزى بردارم؛ همین قطیفه را با خودم از مدینه آورده
ام، و مایل نیستم که از اموال شما چیزى را استفاده کنم.
(۱۸) این وضع امیرالمؤمنین است. خب، او سر قلّه است، ما دو هزار پا، سه هزار پا، چهار هزار پا، پنج هزار پا پایین
تر از آن قلّه! بالاخره در جهت او باید حرکت کنیم. این درس امیرالمؤمنین است به ما. خلاصه، هر چه از ابعاد زندگى این بزرگوار را که بخواهیم ما دنبال بکنیم، همین
جور آموزنده و درس
دهنده است.
خب، ماه رمضان تمام شد؛ این ساعات پُربرکت، این حالات خوب، این معارف باارزش هم که در این یک ماه اینجا نشستیم و شنیدیم و گوش کردیم تمام شد؛ امیدوارم از ذهن ما و حافظه
ى ما و خاطره
ى ما نرود و در عمل ما منعکس بشود. نسئلک اللهمّ و ندعوک باسمک العظیم الاعظم یا الله...
پروردگارا! ما را مؤمن زنده بدار و مؤمن بمیران؛ در راه خودت زنده بدار و در راه خودت بمیران. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ما را پیروان واقعى امیرالمؤمنین قرار بده؛ در عمل، ما را دنباله
روِ آن بزرگوار قرار بده. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ما را به حقّ جمهورى اسلامى واقف کن؛ ما را گزارنده و اداء
کننده
ى این حق قرار بده. پروردگارا! اعمال ما را براى خودت و در راه خودت قرار بده؛ به فضل و کرم خودت آنها را از ما قبول کن. پروردگارا! از آنچه میگوییم، از آنچه میکنیم، از حرکات ما، از سکنات ما که مورد رضاى تو است، سهمى و توشه
اى براى روح مطهّر و منوّر امام و قائد عظیم
الشّأن ما قرار بده؛ او را در درجات عالى با اولیا و مخلَصین و صالحین محشور بفرما؛ روح او را از ما راضى کن. پروردگارا! قلب مقدّس ولىّ
عصر را از ما خشنود بگردان؛ ما را از یاران آن بزرگوار قرار بده؛ ما را از شهداى راه آن بزرگوار قرار بده. پروردگارا! گرفتارى
ها را از میان مسلمانها برطرف کن؛ امور مسلمین را اصلاح کن؛ مشکلات جامعه
ى ما را برطرف بفرما؛ به ما صبر و بصیرت عنایت بفرما. و عجّل فى فرج مولانا صاحب
الزّمان.