Khamenei.ir

1391/07/21

از ابتکارات ایرانی حمایت کنید

گزارش دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهیدان عبدالله و محمدباقر محمدی
محمد تقی خرسندی
از خانه شهید اول خارج می‌شویم و با سرعت خودمان را به خانه سومین شهید می‌رسانیم. از در منزل که وارد می‌شویم، یکی از مسوولین می‌گوید: «حواستان باشد، هنوز از هیچی خبر ندارند.» ما هم که عادت کرده ایم به این فضا، به عنوان چند خبرنگار وارد منزل ساده و قدیمی می‌شویم. راهرو نسبتا طولانی را طی می‌کنیم و به حیاط کوچک می‌رسیم و و وارد اتاق قدیمی و نسبتا بزرگ گوشه حیاط می‌شویم.
توی خانه، یک روحانی جوان در حال مرتب کردن منزل است و مادر و خواهرش هم دارند آماده می‌شوند برای پذیرایی. سراغ «صادق» خواهرزاده‌اش می‌رویم و اسامی شهدا را از او می‌پرسیم. «عبدالله» و «محمد باقر» محمدی شهدای این خانواده هستند که داییِ صادق می‌شوند و برادرِ همین آقای روحانی. «علی اصغر علیزاده» عموی صادق هم شهید شده که عکسش در کنار عکس دو شهید دیگر در قابی رنگ و رو رفته و قدیمی روی دیوار نشسته است.
چند دقیقه بعد، ناگهان صدای نوحه‌ای می‌شنویم. به سمت حیاط می‌رویم. زیر بازوی پدر شهدا را گرفته‌اند و از اتاقی که در سمت دیگر حیاط قرار دارد می‌آورند. پیرمردی است 85 ساله و عصازنان می‌آید، نوحه می‌خواند و اشک می‌ریزد. ما را که می‌بیند، انگار یاد جوان هایش می‌افتد و با گریه به ما خوش آمد می‌گوید. پدر را روی صندلی پلاستیکی در کنار مادر شهید می‌نشانند. عکس شهدایش را که می‌بیند، آهی می‌کشد و به ترکی روضه کربلا می‌خواند. کتاب دعایی دستش می‌دهند و سعی می‌کنند آرام کنندش. می‌گویند: «کارش شده دعا خواندن و قرآن خواندن. ما هم با قرآن خواندن او بعضی سوره‌ها را حفظ می‌کنیم.»
رفتار اعضای خانواده جوری است که انگار می‌دانند چه کسی میهان امشب شان است. چیزی که چند دقیقه بعد توسط یکی از مسوولین به پدر اعلام می‌شود: «حاج آقا! میدونین کی میخاد بیاد خونه تون؟ حضرت آقا دارن میان.» پدر که گوش هایش هم کمی سنگین است، هنوز اسم آقا را شنیده و نشنیده گریه را از سر می‌گیرد و می‌گوید: «قربونش بشم. قدماش رو زیارت می‌کنم. کجا هستن؟» بعد هم مرتب و پشت سر هم می‌گوید: «خدا رو شکر.»
اعضای خانواده هم که دیگر حالا مطمئن شده‌اند حدسشان درست بوده، به جنب و جوش می‌افتند. روحانی جوان که نامش «مهدی» است، می‌گوید: «از ساعت 3 که گفتند از صداوسیما می‌خواهیم برای مصاحبه بیاییم، به دلم افتاد که حضرت آقا می‌خوان بیان.» بعد هم اجازه می‌خواهد که به برادر دیگرش خبر دهد. با این شرط که چیزی از ماجرا نگوید، به او اجازه می‌دهند.  مهدی گوشی را برمی دارد و در حالی که دستش به وضوح می‌لرزد، چند بار پای تلفن به برادرش می‌گوید: «زود پاشو بیا اینجا. سریع خودت رو برسون.»
پدر همچنان نوحه و دعا می‌خواند و گریه می‌کند. خانواده­اش هرچه می‌گویند گریه نکن، باید شاد باشی، زیر بار نمی‌رود. برای آرام کردن پدر، کتاب قرآنی دستش می‌دهند و او شروع به خواندن سوره «یس» می‌کند. اما لابه لای همین تلاوت هم مدام گریه‌اش می‌گیرد. چند نفر سعی می‌کنند او را آرام کنند که در حضور میهمانان گریه نکند و بقیه اعضای خانواده هم می‌روند تا یادگارهای شهدا را بیاورند. سعید، برادر صادق هم دیوان حافظی می‌آورد و می‌گوید «می خام بدم آقا به مناسبت روز جهانی حافظ  روش یادگاری بنویسن.» ظاهرا وقتی می‌شنود که آقا فقط روی قرآن یادگاری می‌نویسند، بی خیال می‌شود.
چند دقیقه‌ای می‌گذرد که خبر می‌دهند رهبر انقلاب به منزل شهدا رسیده‌اند. از آنجا که سن و سال پدر و مادر شهید خیلی بالاست و حرکت کردن برایشان مشکل، آقا از همان دم در اجازه می‌گیرند و بلافاصله خودشان را به پدر شهدا می‌رسانند و او را غرق در بوسه می‌کنند. پدر مدام قربان صدقه آقا می‌رود و می‌گوید: «دستم به دامانتان، جانم به قربانتان عزیز جان» و آقا جواب می‌دهند: «خدانکنه». بعد هم از حال و احوال والدین شهدا می‌پرسند که جواب می‌شنوند: «ما شما رو که می‌بینیم، حالمان خوب می‌شه. زنده می‌شیم» و واقعا هم انگار همین طور می‌شود. گریه پدر از زمان دیدن آقا قطع می‌شود.
طبق معمول، آقا پس از احوالپرسی از والدین شهید، از خود شهدا می‌پرسند. آقا مهدی رشته کلام را به دست می‌گیرد و توضیح می‌دهد عبدالله دانش آموز بوده و سال 62 در شرهانی شهید شده. محمدباقر که طلبه مدرسه سلیمانیه هم بوده در سال 66 و عملیات کربلای 10. رهبر دعا می‌کنند: «خدا نظر عطوفانه و رحیمانه‌اش را بر شما و خاندان و فرزندان روز به روز بیشتر کند.»
در همین حین یک نفر دیگر با همسر و نوزادش می‌رسد. احتمالا باید همان برادری باشد که تلفنی خبرش کرده‌اند. نوزاد را پیش آقا می‌برد تا دستی به سرش بکشند. آقا هم دعایی برای «یونس» سه ماهه می‌خوانند و به پدرش می‌گویند: «سرش مو در میاره. ناراحت نباشین..» با خنده اهل خانه، فضای جلسه صمیمی تر می‌شود.
آقا از اوضاع کار و بار فرزندان می‌پرسند. صادق کارشناسی ارشد مکانیک است و قرار است در جلسه نخبگان با رهبر انقلاب هم سخنرانی کند. آقا وقتی  می‌شنوند که او و همکارانش «سوپرجاذب» جدیدی را برای کاهش مصرف آب در کشاورزی ساخته‌اند، شروع می‌کنند به سوال و جواب فنی با آقا صادق. از میزان حمایت اداره کشاورزی می‌پرسد و به مسوولین توصیه می‌کنند که از این دست ابتکارات ایرانی حمایت جدی بکنند: «پیگیری کنید. چون هم کمک به کار است و هم کمک به استان.» صادق می‌گوید مشابه خارجی این محصول قبلا نتایج خوبی نداشته و کشاورزان نسبت به آن موضع دارند. آقا هم توصیه می‌کنند که باید سعی کند محصولش را به کشاورزان بشناساند و آنها هم چون سریع نتیجه‌اش را می‌بینند، احتمالا استقبال کنند.
نفر بعدی، سعید است. او گیاه پزشکی خوانده، اما از علاقه‌اش به ادبیات می‌گوید و این که کارهای ادبی آقا را دنبال می‌کند. اشاره می‌کند به امروز که روز جهانی حافظ است. آقا که این نکته را می‌شنوند، جواب می‌دهند: «ما اینجا اینقدر گرفتاریم که فرصت این که به یاد حافظ بیافتیم هم پیدا نمی‌کنیم.» سعید سراغ کتاب‌های آقا را می‌گیرد و پاسخ می‌شنود: «من دیوان چاپ شده ندارم. به خاطر کارها وقتی هم ندارم که به شعر گفتن اختصاص دهم. مگر این که چیزی خودش به ذهنم بیاید. اما انقدر کارها زیاد است که اگر روزی 5-6 ساعت به 24 ساعت اضافه شود، شاید به کارها برسم.» بعد به سعید توصیه می‌کنند که چاشنی ادبیات و ذوق را نگه دارد که حتی به کارهای فنی اش هم کمک خواهد کرد.  صحبت شعر و شاعری که می‌شود، خواهران شهید از پدر می‌خواهند که شعر بخواند. پدر هم شروع می‌کند به خواندن: «بلند بگو مترس از کلام با برکات / به دست بریده صحرای کربلا ابالفضل صلوات» و تا به اسم «ابالفضل» می‌رسد، بغض و گریه جلوی خواندنش را می‌گیرد.
نوبت به آقا مهدی می‌رسد، همان جوان روحانی که حالا به آقا می‌گوید در نشریه «حجره» کار می‌کند و قبلا هم در مشهد پیش رهبر انقلاب آمده است. می‌گوید در مدرسه سلیمانیه درس می‌خواند. آقا سراغ مدرسه را می‌گیرند که آیا همان روحیه انقلابی قدیمی اش را دارد. مهدی جواب مثبت می‌دهد و می‌گوید که با بچه های آن مدرسه، در منزل پدری رهبر انقلاب به دیدن ایشان رفته بودند.
مادر شهید به ترکی می‌گوید برای آقا چایی بیاورند و آقا جواب می‌دهند: «یخ. چایی ایستمر». بعد هم قرآنی را به یادگار امضا می‌کنند و همراه هدیه‌ای به والدین شهدا می‌دهند. خانم‌ها اجازه می‌گیرند دست آقا را ببوسند. آقا عبایشان را روی دست می‌اندازند و می‌گویند: «منیم ناقابل الین». یکی از خواهران شهید که بار نگهداری از والدین هم بر دوش اوست، می‌گوید: «آقا! من یه بار خواب دیدم دست راست شما رو بوسیدم.» دختر بزرگ خانواده که مادر صادق و سعید هم هست، به بقیه خانم‌ها می‌گوید: «برم از میوه‌های باغمون بیارم.» و به سمت آشپزخانه می‌رود.
آقا مهدی فرصت را مغتنم می‌شمارد و باتوجه به صحبت‌های دیشب آقا در جمع طلاب، از رهبر انقلاب می‌خواهد به یکی از  علمای برجسته توصیه کنند به بجنورد بیایند تا حوزه این شهر هم رونق بگیرد. رهبر می‌پرسند مثلا کی؟ اما مهدی که احتمالا فکر نمی‌کرده پیشنهادش اینقدر مورد استقبال آقا قرار بگیرد، پیشنهادی ندارد. روحانی دیگر مجلس که داماد خانواده هم هست، نام یکی دو نفر را می‌برد. اما آقا که همه آنها را می‌شناسند، می‌گویند آنها درس مفصلی دارند و بعید است اینجا بیایند. در نهایت هم از آقا مهدی می‌خواهند که همراه دوستانش فکر کنند ویک نفر برجسته ممتاز علمی را معرفی کنند تا بیاید اینجا درس خارج را شروع کند و تعدادی از فضلا هم همراهشان باشد که مساجد و درس‌ها رونق بگیرد.
خواهر شهدا با ظرفی پر از انگور از آشپزخانه می‌آید، ولی آقا می‌گویند تعداد میهمان‌ها زیاد است و پذیرایی مشکل. برای همین هم از والدین شهدا اجازه مرخصی می‌گیرند و پس از روبوسی با پدر شهید، از جمع خداحافظی می‌کنند.

پیوندهای مرتبط:

در این رابطه ببینید:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای