این پسر منقلی گذاشته بود و در میدان دفاع مقدس اسپند دود میکرد. دوربین کوچکم را که دید گفت: بگیر از این پرچمی که روی صورتم انداختم. از لحنش و ژستش خوشم آمد. حسابی به کارش افتخار می کرد.
اسم این پسر محمد است. روز استقبال دیدم سرش را توی چادر مادرش میکند و چنان گریهای راه انداخته که بیا و ببین. پرسیدم و فهمیدم دوست دارد این رفقای رادیویی با او مصاحبه کنند. به یکیشان گفتم و رویم را زمین نینداخت. وقتی با محمد مصاحبه را شروع کرد هنوز هقهق داشت و چشمهایش قرمز بود ولی دو دقیقه بعد نیشش تا بناگوش باز شده بود.
در سفرهای قبلی این فرصت و توفیق را نداشتم مثل بقیه مردم در استقبال حضور داشته باشم. در بجنورد ولی در خیابان امیریه کنار بقیه مردم ایستادم و مثل آنها داد زدم و برای مرجعم دست تکان دادم. در بعضی کارهای مردمی لذتی هست که در عمری زندگی روشنفکری پیدا نمی شود.
به این پیرمرد گفتم: خوب پدر جان میماندید خانه از تلویزیون میدیدید مراسم استقبال را! نگاهم کرد و تکرار کرد: تلویزیون! و بعد خندید و رفت. ندانستم به تلویزیون خندید یا حرف من!