قرارمان برای حرکت به سمت محل استقبال، ساعت 7 صبح فرداست و ما بعد از چند ساعت گشتن توی شهر و تهیه گزارش از شور و حال مردم، ساعت یازده شب با بعضی دوستان نشستیم برای اینکه ببینیم برای حاشیه چه باید بکنیم. البته یازده شب، به افق بجنورد یعنی نصفه شب. تنها موضوع مورد توافق این بود که ماجرای شلوغی جمعیت و ابراز احساسات مردم را همه میدانند و شاید جذابیتش را از دست داده باشد. پیدا کردن یک موضوع متفرقه حاشیهای هم توی استان مرزنشین اما بی حاشیه کشور، کاری است بس مشکل. پس بعد از کلی سر و کلهزدن، تنها نتیجه مشورت امشب میشود این که بگیریم بخوابیم تا فردا باانرژی به مراسم استقبال برویم، بلکه آنجا چیزی دستمان را بگیرد.
ساعت 7 جمع میشویم، اما تا راه بیفتیم میشود حدود 8 صبح. ماشینی که دراختیار ما گذاشتهاند، مربوط به یکی از ادارات استان است و راننده اش هم از اهالی همان محل. همراه با تعداد دیگری از خبرنگاران سوار خودرو خبرنگاران میشوم و راه میافتیم. هوا خنک است اما خورشید از همین حالا تیزیاش را به رخ میکشد. قرار است سوار وانت خبرنگاران بشوم و با توجه به تجربه سفر قم و کرمانشاه، خیالم راحت است که هر کاری بکنم، آخرش زیر این آفتاب خواهم سوخت. بنابراین هیچ کار خاصی نمیکنم.
به شهر که میرسیم، سیل جمعیت را میبینیم که در حرکت است؛ عده ای به سمت مسیر استقبال میروند و عدهای به سمت استادیوم تختی. به همین دلیل، از چند خیابان مانده به این نقاط، مسیر حرکت اتومبیلها را بستهاند. هرچه مسوول برنامه به راننده میگوید که از مسیر مخالف حرکت کند، راننده زیر بار نمیرود. صدای خنده تیم خبری از این قانونگرایی بلند میشود. یادم میافتد دیروز که داشتیم با یک سمند از فرودگاه به محل اسکان میآمدیم، راننده همان اول کاری به کناریاش تذکر داد که کمربند ایمنی را ببند. باید از همان موقع متوجه میشدیم که رانندههای این شهر خیلی اهل قانون هستند.
بعد از کلی اصرار و تشر و نامه نشان دادن و کارهای دیگر، راننده قبول میکند وارد مسیر مخالف شود. ولی همان ابتدا به افراد بیرون خیابان میگوید که: «ما میخوایم بریم محل استقبال، مجوز خاص هم....» که صدای مسوول برنامه بلند میشود که چرا همه چیز را به بقیه می گویی، هماهنگی لازم با پلیس انجام شده است. اما راننده بیخیال نمیشود، با سرعت بسیار آرام حرکت میکند. مسوول برنامه میگوید اگر نمیتوانی، خودم بنشینم. و بالاخره راننده پایش را روی گاز میگذارد. اما کمی بعد، بازهم به محلی میرسیم که ورودی به خیابان را بستهاند. آن هم چه جور بستنی! داربست جلوی خیابان کشیدهاند، بدون آن که برایش چرخ بگذارند تا در موارد اضطراری بتوان مسیر را باز کرد. مجبور میشویم مسیر را عوض کنیم و انتخاب بهترین مسیر را به راننده واگذار میکنیم.
پشت داربست در حال دور زدن هستیم که اتومبیل یکی از مسوولین انتظامی شهر میرسد. میشود حدس زد مجوز تردد داشته که تا اینجا توانسته بیاید. پلیس به راننده ماشینش تذکر می دهد که کمی عقبتر پارک کند، اما راننده جواب میدهد که آنجا جلوی پل است و لابد توقف ممنوع. منتظرم پلیس جواب بدهد که وقتی قرار نیست در این خیابان اتومبیلی تردد کند، چه اهمیتی دارد که ماشین جلوی پل باشد یا نه. اما پلیس هم بحث نمیکند، موتور خودش را جابهجا میکند تا طرف بتواند ماشینش را پارک کند. انگار توجه به قوانین راهنمایی و رانندگی در اینجا خیلی جدی است.
ماشین ما دور میزند و راننده که دیگر باورش شده مجوز تردد در این نقاط را دارد، با سرعت حرکت میکند و از چهارراهی رد میشود. صدای سوت پلیس بلند میشود. راننده هم بدون این که حتی نیش ترمزی زند، برایش دو تا بوق میزند. این بار اعتماد به نفس بیش از حد راننده است که همه خبرنگاران را به خنده میاندازد.
بالاخره به میدان بازرگانی میرسیم. جایی که قرار است نقطه شروع استقبال از آقا باشد. ساعت هنوز 9 نشده ولی تقریبا میدان از جمعیت استقبال کننده پر است. سوار وانت ویژه خبرنگاران میشویم و به سمت فرودگاه میرویم. یک بار هم مسیر استقبال را دور میزنیم. طبق معمول، مردم با دیدن ما فکر می کنند ماشین آقا آمده و کلی خوشحالی میکنند. اما بعد از این که از کنارشان رد می شویم، قیافهشان در هم میرود. پسر نوجوانی طاقت نمی آورد و بلند داد می زند: «برو بابا! اینا کیاند اومدن.»
مسیر استقبال، یکی از خیابان های اصلی شهر است که با بلوکهای بزرگ سیمانی و داربست به دو قسمت تقسیم شده. یک قسمت برای ایستادن مردم و قسمتی برای عبور میهمان بجنورد. سمت پیادهروی دیگر را هم با داربست از محل عبور اتومبیل جدا کردهاند. غیر از استفاده از بلوک به جای داربست، اقدام جالب دیگری هم برای پیشگیری از حوادث داشتهاند. کل مسیر جوی کنار خیابان را با خاک پر کرده و تا سطح خیابان رساندهاند تا کسی بر اثر افتادن در آن مجروح نشود. اتفاقی که در قم زیاد افتاده بود.
به میدان بازرگانی بر میگردیم. از فرودگاه تا میدان حدود 1 کیلومتر فاصله است و ما تقریبا وسط این فاصله میایستیم. کمی آن طرف تر از ما، مسیر خشک یک رودخانه قرار دارد. جمعی از مردم از رودخانه گذشتهاند و همانجایی که ما ایستادهایم، منتظر رهبر انقلاب هستند. یک گوسفند هم آوردهاند برای قربانی. پیرمردی با لهجه بجنوردی «چاوشی» میخواند. افراد زیادی با لباس محلی یا همان لباس ترکمن به استقبال آمدهاند. مردها به کلاه زیبا و عبای بلند رنگیشان شناخته میشوند و زنها با روسری گل گلی و پیراهن بلند رنگی. این وسط لباس محلی یک کودک 5ساله هم توجه عکاسها را به خودش جلب میکند. اما کودک آرام نمیگیرد و داغ این عکس را به دل عکاسها می گذارد.
کمی به ساعت 10 مانده که صدای هواپیما از دور میآید و صدای صلوات جمعیت بلند میشود. چند دقیقهای به شعار دادن میگذرد که ناگهان جمعیت به سمت فرودگاه میدود. از بالای وانت نگاه میکنم. هنوز خبری از اتومبیل رهبر انقلاب نیست. اما چند ثانیه بعد، مینیبوسی که آقا در آن سوار شدهاند، وارد بلوار میشود. هرچه فکر میکنم، نمیفهمم مردم از کجا متوجه آمدن میهمانشان شدهاند. ولی به هر حال قبل از آن که مینیبوس بتواند چندان از فرودگاه فاصله بگیرد، به آن میرسند و مانع حرکتش میشوند. فاصله ما تا مینیبوس حدود 500 متر است و من فقط از توی ویزور دوربین صدا و سیما میتوانم شور و اشتیاق مردم را ببینم.
هرچقدر صبر میکنیم، میبینیم مینیبوس امکان حرکت پیدا نمیکند. به تدریج جمعیتِ توی میدان هم دوان دوان خودشان را به مینیبوس میرسانند. چارهای نیست. وانت توی این شلوغی دنده عقب میرود تا به مینیبوس برسد. بعد هم راه را باز میکند تا کاروان اتومبیلها حرکت کند. در همین حین، هلیکوپتر خبرنگاران از بالای یک منطقه خاکی رد میشود و غبار شدیدی سراسر خیابان را میپوشاند. فرصتی میشود برای سرعت بیشتر اتومبیلها. اما تا خودروی حامل رهبر انقلاب به میدان برسد، بیشتر از 20 دقیقه میگذرد. ورود به میدان هم 5 دقیقه طول میکشد و خارج شدن از آن 5 دقیقه دیگر.
30 دقیقه از ورود آقا گذشته و تازه به ابتدای مسیر استقبال رسیدهایم، آن هم در حالی که به دلیل کم جمعیت بودن بجنورد، مسوولین پیش بینی کرده بودند که کل مسیر استقبال 45 دقیقهای طی شود. اما این استقبال حدود 2 ساعت طول کشید. البته بقیه ماجرا تکراری است، همان طور که فکرش را میکردیم. از مردمی که از روی بلوکها میپرند توی خیابان، تا جوانهایی که از درخت و تیر چراغ برق و ایستگاه اتوبوس و باجه تلفن بالا رفتهاند تا بلکه آقا را ببینند؛ از مادرانی که نوزاد در بغل هم حاضر نیستند از بین جمعیت خارج شوند، تا پیرمردی که عکس رنگ و رورفته پسر شهیدش را توی پلاستیکی که ظاهرا سایر یادگاریهای فرزندش میباشد آورده تا به رهبر انقلاب نشان دهد؛ از نیروهای انتظامی که قرار بوده مواظب باشند کسی توی مسیر نیاید و حالا هاج و واج مردم را نگاه میکنند، تا مردمی که توقف خودروی آقا نگرانشان کرده و زنجیر انسانی درست میکنند که خودرو بتواند حرکت کند؛ از پسرهایی با موهای سیخ سیخ که دنبال ماشین رهبر انقلاب میدوند، تا دخترهایی که تا ماشین آقا را میبینند، روسریشان را درست میکنند و لبخند روی لبهایشان مینشیند؛ از افرادی که خودشان را به شیشه ماشین آقا چسباندهاند و محبت و اردات خود را نثار میکنند تا رهبری که سعی میکند مانند یک پدر به احساسات همه فرزندان خود جواب بدهد؛ بقیه ماجرا را بارها دیدهایم...