از همان لحظهی ورودمان، دختربچه شروع میکند به ورجه وورجه توی اتاق. اسمش «آرمیتا»ست؛ آرمیتا رضایینژاد؛ دختر شهید داریوش رضایینژاد. 5 ساله است. احتمالا خوشحالیاش از این است که امروز این همه مهمان به خانهشان آمده. «خانه» که چه عرض کنم؛ نمیدانم با گذشت چندماه، توانسته اینجا را به عنوان خانه قبول کند یا نه. بعد از این که پدرش را جلوی چشمان او و مادرش شهید کردند، بهخاطر مسائل روحی، به این محل نقل مکان کردهاند. خانهای ظاهرا نوساز که هنوز به جز یک قاب عکس بزرگ از پدر، چیز دیگری روی دیوارهایش نصب نشده؛ حتی عکس آرمیتا روی دوش پدر هم روی میز است.
سعی میکنم سر صحبت را با آرمیتا باز کنم. اما بر خلاف ظاهر بازیگوشش، انگار خیلی اهل حرف زدن نیست. عمویش میگوید: «به این راحتیها با کسی کنار نمیآید.» ناچار میشوم از تخصصم استفاده کنم. میروم سراغ حساسترین موضوع برای دختربچهها: «چی کار کردی موهات اینقدر بلند شده؟» جواب میدهد: «شیر خوردم.» لحن شیرین کودکانهاش بیشتر از بازیگوشیهایش جذاب است. کتابی که دستش هست را نشانم میدهد و از روی آن اعداد را میخواند. همه عددها را بلد است. به جز «صفر» که به آن میگوید «ده». قبول میکند که تا «20» برایم بشمرد و این کار را میکند. بعد هم کلمات نامفهومی زیر لب زمزمه میکند و میگوید: «تا 30 شمردم. اما تند تند.» ظاهراً یخش آب شده. میگویم کتابش را برایم بخواند. کتاب را روی زمین میگذارد و دراز میکشد برای خواندن کتاب. اما برگههای وسط کتاب پاره میشود. فوری میگوید: «شیطون پارش کرد.»
کمکم عکاس و فیلمبردار هم از راه میرسند. شلوغی اتاق، آرمیتا را کمی ساکت و مظلوم میکند و کار من را مشکل. پیشنهاد میکنم از مادرش اجازه بگیرد و برایم نقاشی بکشد. خوشبختانه انگار از نقاشی هم خیلی خوشش میآید. مادرش هم استقبال میکند و یک مقوای کوچک و بسته پاستلهایش را به او میدهد. خودش هم تاج قرمز رنگش را میآورد و کنار من مشغول نقاشی میشود. البته حواسش هست که: «اگه اینجا رو به هم ریخته بکنم، مامانم دعوام میکنه.»
قرار میشود نقاشی خودش را بکشد. اول سر، بعد بدن، بعد دست و پاها. از او میپرسم: «پس صورتش کو؟» تذکر میدهد که صبر داشته باشم. اول دهان را میکشد و بعد چشمها را. آخر سر هم یک نقطه میگذارد و میگوید: «حوصله ندارم دماغ بکشم.» پاهای نقاشی که شبیه دم ماهی میشود، نظرش عوض میشود: «این پری دریاییه.» بعد هم برای پری دریایی یا همان آرمیتای سابق، یک تاج میکشد. لباس پری را بنفش میکند و میگوید: «لباسش صورتی باشه. از صورتی خیلی خوشم میاد.» و با رنگ زرد، تاج پری را رنگ میکند و برای این که مبادا من رنگها را اشتباه کنم، توضیح میدهد: «زرد همون طلاییه دیگه.» نقاشی کشیدن آرمیتا فرصت خوبی برای عکاسها مهیا میکند تا قبل از رسیدن آقا، چند عکس خوب از او بگیرند.
من هم به سمت دیگر اتاق میروم، جایی که مادر آرمیتا در حال صحبت با یکی از مسئولین است و عمو هم با یکی از عکاسها گرم گرفته. در جایی که بتوانم حرفهای دو طرف را بشنوم، میایستم. مادر از سوابق همسرش میگوید: «متولد 56 بود. اهل آبدانان ایلام هستیم. دو سال جهشی خوند و دیپلمش رو تو 16 سالگی گرفت. برای این که به خانواده فشار مالی نیاد، رفت دانشگاه مالکاشتر؛ مهندسی برق. همیشه شاگرد اول بود. حتی توی دانشگاه. قرار بود از مهرماه دکتراش رو شروع کنه. استادی که باهاش مصاحبه کرده بود، خیلی ازش راضی بود.» اینها را میگوید و لابهلای حرفهایش، چند چیز دیگر هم میگوید و بعد تذکر میدهد که: «البته اینا رو که نباید منتشر کنید.» و این چند چیز، از موضوع تحقیقات «داریوش» هست تا جایگاه مدیریتی و علمیاش. عمو هم آن طرف دارد همین حرفها را میزند.
خود مادر، کارشناسی ارشد علوم سیاسیاش را از دانشگاه علامه گرفته. البته دوره لیسانسش را دانشگاه تهران بوده و همانجا از طریق برادر شهید که حقوق میخوانده با داریوش آشنا شده. برادر شهید که الان هم در خانه هست و همه «عمو» صدایش میزنند، الان دیگر قاضی شده.
همسر شهید میرود سراغ خاطراتش از شهید. از این که روز ترور، اول مرداد بوده و روز 26 تیر، یازدهمین سالگرد ازدواجشان. از این که هر از گاهی خواب شهید را میبیند که در آرامش است. و از این که «متاسفانه مادر شهید، کمتر خواب پسرش رو میبینه.» مادر و خواهر شهید هم در خانه هستند و توی آشپزخانه مشغول صحبت با یکدیگرند.
همسر شهید از احوال بعد از ترور میگوید و این که آنقدر پریشانحال بوده که یک روز بعد از ترور، پدرشوهرش او را نشناخته. میگوید معمولاً مردم در این شرایط دچار شوک میشوند. چند اصطلاح روانشناسی هم میگوید. حرفهایش چندان عجیب نیست. بالاخره وقتی مردی را جلوی همسر و دخترش ترور کنند، شوکهشدن چیز سادهای به نظر میرسد. توضیح هم میدهد: «بهخاطر همین هم دو تا روانشناس برای ما گذاشتن. اما چون من و دخترم، هر دوتامون «برونگرا» هستیم، مدام دربارهی روز حادثه باهم حرف میزنیم و دخترم اون روز رو برام تعریف میکنه. همین هم باعث شد که ما به اون شوک دچار نشیم. دکترها هم خیلی تعجب کرده بودن. حتی من دیگه وقتی ماجرای اون روز رو تعریف میکنم، گریه هم نمیکنم.» جمله همسر شهید تمام نشده که بغض میپرد توی گلویش. البته خیلی زود بر خودش مسلط میشود.
تازه متوجه میشوم که چرا وقتی از او اجازه گرفتم که عکس پدر را به آرمیتا بدهم، آنقدر راحت اجازه داد. البته مادر اشاره میکند که دخترش خیلی حساس است که تلویزیون حتما پدرش را در کنار سایر شهیدان نشان دهد و تعریف میکند که چند روز پیش، بعد از ترور مهندس احمدی روشن که تلویزیون کلیپی از دانشمندان شهید نشان میداده و تصویر داریوش در آنها نبوده، دخترش اعتراض کرده که: «پس چرا عکس بابا رو نشون ندادن.»
همسر ادامه میدهد که اگرچه اهل آبدانان ایلام بوده، نه در خانواده خودش و نه در خانواده همسرش، شهید نداشتهاند. برای همین هم تازه متوجه حال و هوای خانواده شهدا میشود: «حالا که خودم قربانی هستم.» و ادامه میدهد که همین موضوع باعث شده با همسر سه دانشمند شهید دیگر، دکتر علیمحمدی، دکتر شهریاری و مهندس احمدی روشن رابطه نزدیکی پیدا کند.
از جنب و جوش مسئولین میفهمیم که میهمان خانه شهید تا چند لحظه دیگر میآیند. عکاسها و فیلمبردارها سعی میکنند در محل مناسبی قرار بگیرند. اما همسر شهید خیلی راحت در حال مصاحبه است. یکی از مسئولین پیش او میرود و آرام میگوید: «من فقط یه نکته خدمتتون عرض کنم. الان آقا تشریف میارن خونهتون.» همسر که حرف این مسئول را جدی نگرفته است، لبخندی میزند. اما بعد از چند لحظه که انگار تازه متوجه تغییر رفتار خبرنگارها میشود، میپرسد: «جدی میگین؟» و تازه متوجه میشود که میهمان امشبشان کیست. از او میپرسم مگر خبر نداشتید و میفهمم که او فکر میکرده قرار است از «روایت فتح» برای مصاحبه بیایند. نگاهی به ظاهر تیم خبرنگاری میاندازم. تازه متوجه میشوم که واقعاً هم شکبرانگیز نیست که از روایت فتح آمده باشند.
مادر و خواهر شهید هم که اینجا هستند، امروز صبح برای معالجه مادر شهید به تهران آمده بودند. اولین جملهی همسر شهید این است: «کاش خبر داده بودین که به پدر شهید هم میگفتیم بیان تهران. تو روحیهشون خیلی تاثیر داشت.» یاد چند دقیقه قبل میافتم که تعریف میکرد پدر شهید، پاسدار بوده و از روز اولِ جنگ به جبهه رفته؛ با تفنگ «برنو» و «ام یک». تا آخر جنگ هم به ندرت مرخصی میآمده. همین هم باعث شده بود که داریوش همیشه با عکسی از امام خمینی که روی دیوار خانهشان قرار داشته درد و دل کند.
هرچند میوه و شیرینی و شکلات روی میز چیده شده و قبلا هم با چای از ما پذیرایی کردهاند، اما همسر شهید تازه به فکر میافتد که چه باید بکند. اولین کار این است: «آرمیتا! آقای خامنهای میخوان بیان خونهمون. همونی که عکسشون رو نشونت میدادم. وقتی اومدن، بهشون خوشامد بگو.» بعد هم میپرسد: «لازمه روسری سرش کنم؟» و پاسخ میشنود که هیچکدام از این کارها لازم نیست. بهترین کار این است که بچه را به حال خودش بگذارد و خودش هم دم در برود. چون آقا چند لحظه دیگر میرسند.
مادر به دختر میگوید که برای آقا نقاشی بکشد و «روز حادثه» را هم بهعنوان موضوع پیشنهاد میدهد. دختر هم که انگار متوجه کمبودن وقت شده، همانجا فوری روی زمین دراز میکشد و شروع میکند به نقاشی. اول یک دایره میکشد که ظاهراً «سر» است. بعد هم یک دایره بزرگ توی همان سر. بعد هم دو تا چشم. مثل نقاشی قبلی، حوصله دماغ ندارد و جای آن یک نقطه بین دو چشم میگذارد. بعد هم روسریِ نقاشی را میکشد و در آخر بدن و دست و پا را. مادر که از نقاشی بچه تعجب کرده، میپرسد: «این چیه کشیدی؟ گفتم روز حادثه رو بکش.» و آرمیتا جواب میدهد: «خب. این تویی دیگه.» مادر که انگار از چهره زشت نقاشی ناراحت شده، میگوید: «پس چرا دهنم انقدر بزرگه؟» و آرمیتا توضیح میدهد: «یادت نیس؟ داشتی جیغ میکشیدی دیگه.» و معلوم میشود این تصویر دختربچه از مادرش است، روزی که پدرش را جلوی چشمانش شهید کردند.
از او میپرسم «اون روز چی شد؟» و آرمیتا جواب میدهد: «بابام رو با تفنگ کشتن. من بالا سرش بودم. مامان جیغ میکشید. من رفتم خونه همسایهمون. بابا رو بردن بیمارستان. بعد رفتم خونه عمو خوابیدم. چون مامان نبود.» میپرسم: «کی بابات رو کشت؟» میگوید: «اسراییلیا. اسراییل جزیره آدم بدهاست. آدم خوبا رو شهیدشون میکنن.» میگویم: «میخوای چیکارشون کنی؟» میگوید: «اول دستگیرشون میکنیم. بعد میندازیمشون جهنم.» جهنم را آنقدر سفت و سخت میگوید که خندهام میگیرد و میپرسم: «خودت؟» میگوید: «نه. پلیسا میگیرنشون. خدا هم میندازدشون جهنم.» جوابش به نظر قانعکننده میرسد.
بالاخره چند دقیقه انتظار به پایان میرسد. ساعت حدود 7:45 است که مادر به همراه دختر به استقبال آقا میروند. عمو و مادر شهید هم همینطور. شروع صحبتها طبق معمول، تسلیت است و صحبت از شهید. همسر شهید که از مقامات علمی داریوش میگوید، آقا حرفش را تایید و تکمیل میکنند: «اینها هم برجستگی علمی داشتهاند، هم برجستگی معنوی. نشانهاش هم شهادت است. این حرف اینقدر تکرار شده که عمقش پنهان مانده. اما خدا شهادت را نصیب هرکسی نمیکند.»
رهبر سراغی از پدر شهید میگیرند و وقتی میشنوند در آبدانان است، از خاطرات حضورشان در آبدانان در زمان جنگ تعریف میکنند و میگویند: «آبدانان، اولین محل اسکان آوارههای جنگ بود. به خاطر نزدیکیاش به مناطق جنگی. و از آنجا آوارهها را به تهران و شیراز و جاهای دیگر میفرستادند.»
لابهلای همین صحبتهاست که آرمیتا نقاشیاش از مادر را به مهمان نشان میدهد. وقتی از او میخواهند نقاشی را توضیح بدهد، ترجیح میدهد نقاشی را بگیرد تا کاملش کند و از آن طریق حرفش را بزند. انگار هنوز یخش برای حرف زدن باز نشده. میخواهد همانجا روی زمین نقاشی کند اما آقا او را کنار خودشان میآورند و میز کنار دست خودشان را هم برای «آرمیتا خانوم» خالی میکنند تا همانجا مشغول نقاشی شود. بعد هم همانطور که به حرفهای میزبان گوش میدهند، چشم از نقاشی کشیدن دختر برنمیدارند و با دست هم نوازشش میکنند. آرمیتا هم تندتند نقاشی میکشد و رنگ میکند. این را از سریع عوض کردن پاستلهایش میتوان فهمید. اما بعد از چند دقیقه نظرش عوض میشود. نقاشی را رها میکند و میدود و نقاشی «پری دریای»اش را از اتاق دیگر میآورد و به دست رهبر میدهد.
آقا میپرسند: «این تو آبه؟ داره شنا میکنه؟» و آرمیتا که دیگر نطقش باز شده، جواب میدهد: «فکر کنم تو خشکی هم با دستاش بتونه راه بره.» همه از این حاضر جوابی خندهشان میگیرد. بهخصوص خود آقا که میگویند: «معلومه خیلی باهوشه. از زمینیها هم قویتره.» و عمو باتعجب میگوید: «آرمیتا به این زودیا با کسی صمیمی نمیشه. با شما خیلی راحت صمیمی شد.» و آقا میگویند «القلب یهدی الی القلب».
آرمیتا از مادر اجازه میگیرد که از شکلاتهای روی میز بخورد. بعد هم شکلاتی برمیدارد و آن را جوری باز میکند و گاز میزند که میهمانشان هم ببیند. معنای این حرکاتش معلوم است. هرچند میزبانان به قدری در فضای جلسه قرار گرفتهاند که چیزی تعارف نمیکنند.
همسر شهید از برادر دیگر شهید میگوید که رشته برق را رها کرده و حقوق خوانده. و حالا که برادرش شهید شده، میگوید کاش من هم همان برق را میخواندم. رهبر هم تایید میکنند: «البته در همه رشتهها میشود موثر بود. واقعا کی فکرش رو میکرد مهندس برق یا فیزیک بتواند اینقدر در سرنوشت کشور تاثیر بگذارد. هرکس باید در بخش خودش قوی باشد. فقط باید مانع جلویش نباشد و بستر برای پیشرفت آن فراهم باشد. هرکس هم نیتش را خدایی کند، سودش مضاعف میشود.» بعد هم تعریف میکنند که رئیس یکی از مهمترین دانشگاههای تونس، چند روز پیش چند دقیقهای بعد از نماز پیش ایشان رفته و از حیرتش از رشد علمی ایران گفته است. رهبر اینها را میگویند و میرسند به این مطلب که جوان جمهوری اسلامی اینقدر مؤثر است که هزینه میکنند تا ترورش کنند؛ هم هزینهی مالی، هم اعتباری، هم وقت، هم نیرو؛ چون این جوان برای سایرکشورها هم الگو میشود.
آرمیتا که حالا یک نقاشی دیگر هم کشیده، آن را به رهبر نشان میدهد: «این خودمم.» توی این نقاشی، آرمیتا دو جفت بال دارد که بعداً به من میگوید قرار است با آنها تا «اون ور دنیا» پرواز کند. آقا هم حرفشان را قطع میکنند و باز دختر را نوازش میکنند؛ البته از همان موضوع حساس برای دختربچهها میگویند: «چه موهای بلندی!» مادر که ظاهراً فکر میکند شاید بلندبودن موها چیز خوبی نبوده، فوری توضیح میدهد: «باباش خیلی این موها رو دوست داشت. برای همین آرمیتا نمیذاره کوتاهش کنیم.» اما رهبر با یک حدیث منظورشان را تکمیل میکنند: «روایتی از امام صادق(ع) داریم که فرموده موهای «ام سلمه» همسر پیامبر(ص) آنقدر بلند بوده که آن را به «هجل» (پابند)ش میبسته و وقتی میایستاده، از زیبایی مثل «پری» میشده است.» خیلی برایم جالب است که آرمیتا هم وقتی خودش را با موهای بلند نقاشی کرد، ترجیح داد نقاشیاش، تبدیل به تصویر یک پری بشود.
رهبر حال و احوالی هم با مادر شهید میکنند. مادر از فرزندانش میگوید که به جز داریوش که شهید شده، دو تا از پسرها قاضی هستند و یکی معلم. هر چهار دخترش هم تحصیلکرده هستند که دو نفر از آنها هم معلم هستند. تحصیلکرده بودن هر 8فرزند، دوباره صحبتها را برمیگرداند به ماجرای شهید و این که در جواب آشنایانی که پیشرفتهای کشور را کوچک میدانستند، جواب میداده: «ما پیشرفتهایی کردهایم که فعلا لازم نیست کسی بداند.» و این خاطره، انگار داغ رهبر را تازه میکند تا ایشان هم خاطرهای تعریف کنند: «البته بعضیها غرض ندارند. اما باور نمیکنند. اون اوایل که هنوز نطنز کامل نبود و تازه یکی از این آبشارهای 64 تایی را راه انداخته بودند، یکی از دانشمندان فیزیک کشور که هم پیرمرد خوبی است و هم از نظر علمی برجسته است، نامهای به من نوشت که شما واقعاً باور کردهاید؟ من هم نوشتم که ایشان را در جریان ماجرا قرار بدهند.»
آقا البته تاکید میکنند که «پیشرفت کار جوانهاست. موتور حرکت، جوانها هستند. پیرها، تجربهشان مفید است.» و بعد اشاره میکنند که زمانی موانع ذهنی درونی و موانع بیرونی و البته خیانتها اجازه پیشرفت به ما نمیداد. همسر شهید هم که واقعا خوب صحبت میکند، ادامه میدهد: «شهادت دکتر علیمحمدی، آغاز مسوولیتپذیری و تعهد دانشمندان بود.» اما حرفش نصفه میماند. چون آرمیتا حالا نقاشی مادربزرگ را هم کشیده و میخواهد آن را به میهمان نشان دهد.
بالاخره وقتی آرمیتا میدود به اتاق دیگر، بحث ادامه پیدا میکند. کسی هم به صدای باز و بستهشدن کشوها در اتاق دیگر توجه نمیکند، به جز من که کنجکاو میشوم و میروم تا ببینم چرا آرمیتا به اتاق دیگر رفته. هرچند من هم سردر نمیآوردم او به دنبال چه چیزی میگردد.
همسر شهید، از داریوش میگوید که پیشنهادهای زیادی از دانشگاههای خارجی داشت، اما حتی جواب آنها را هم نمیداد. میگوید داریوش مسیرش را آگاهانه انتخاب کرده بوده و نشانش هم این که بعد از ترور 2 دانشمند، حاضر نشد از کارش دست بکشد. بعد هم میگوید که خوشحال است همسرش شهید شده چون: «میشد همسرم تو همین سن، خیلی عادی بمیره. اما اونوقت من دیگه چه توجیهی برای دخترم داشتم؟» هرچند حرفهای همسر شهید، خیلی شبیه حرفهاییاست که همسران شهید در ایام جنگ میزدند، اما وقتی دقت میکنم به تغییر شرایط جامعه، به روحیهی بلندش غبطه میخورم.
دختر با بستهای «بادامزمینی» برمیگردد و جلوی رهبر شروع میکند به خوردن آن. آقا حرفهای همسر شهید را ادامه میدهند: «واقعا یک زمانی شاید اگر کسی میخواست شهید نشود، میرفت سراغ دانشگاه. ولی حالا برعکس شده. بعد از شهادت شهید احمدیروشن، چندصد نفر از دانشجویان تقاضای تغییر رشته به فیزیک هستهای دادهاند. این یعنی انتخاب آگاهانه.» رهبر که اینها را میگویند، طبق معمول دست چپشان را هم تکان میدهند و همین فرصتی میشود برای آرمیتا که معلوم بود چند لحظهای است برای انجام کاری، دلدل میکند. آرمیتا جلو میرود و چند دانه بادام زمینی توی دست میهمان میگذارد. محبت کودک که تعارف کردن هم بلد نیست، همه را به وجد میآورد. عمو توضیح میدهد که آرمیتا خوراکیهایش را به کسی نمیدهد و مادر ادامه میدهد که آرمیتا اصلا دستودلباز نیست و هیچکدامشان این رفتارهای دختر را باور نمیکنند. رهبر هم از آرمیتا اجازه میگیرند که بادامها را بخورند. آرمیتا که خیلی خوشحال شده، شروع میکند به چرخیدن جلوی رهبر. توی همین چرخیدن، بادامهایش روی زمین میریزد. اما او ابتکار دیگری به خرج میدهد. یک دستمال کاغذی برمیدارد و بادامزمینیهایش را توی آن میریزد و دستمالکاغذی را به میهمان میدهد. رهبر میگویند: «اینا برای من زیاده.» و آرمیتا ساده جواب میدهد: «خب یه کمش رو بخور.»
آقا از آرمیتا اسم مهد کودکش را میپرسد و اسم «خانمشان» را. آرمیتا هم اسم مهد فعلی و قبلیاش را میگوید و اسم خانمشان که زینب است. مادر توضیح میدهد که آرمیتا عکس چهار شهید دانشمند را با خودش به مهد میبرد. بعد هم ادامه میدهد که هرچند میداند علم به سرعت پیشرفت میکند، اما جزوههای همسرش را نگه داشته تا بعدها به آرمیتا بدهد.
دیگر کمکم وقت خداحافظی میرسد. رهبر قرآنهایی را به یادگار به همسر و مادر شهید هدیه میدهند. آرمیتا هم از دور سرک میکشد که ببیند رهبر چه چیزی در آنها مینویسند. بعد هم که مادرش قرآن را میگیرد، آن را توی دست مادر میبوسد. رهبر از آرمیتا اجازه میگیرند که یکی از نقاشیهایش را بردارند. آرمیتا اجازه میدهد: «باشه. همین رو ببر.» و آقا نقاشی آرمیتا از خودش را برمیدارند. در این نقاشی هم، لباس دختر صورتی است. از همان صورتیها که ما بزرگترها میگوییم «بنفش». موقع خداحافظی، رهبر از آرمیتا میخواهند که «یک بوس خوشمزه» بدهد. آرمیتا هم همین کار را میکند و بعد هم خودش با بوسیدن صورت آقا، محبتش را تمام میکند.