صبح روز دوم سفر است؛ پنجشنبه 21مهر 1390. هنوز خستگی مراسم استقبال دیروز و سوختگیهای ناشی از آفتاب تند کرمانشاه خوب نشده. باید برویم برای اولین دیدار که طبق معمول دیدار با خانواده شهدا، ایثارگران و آزادگان است. جایی نزدیک محل اسکانمان در یک ورزشگاه. اطراف ورزشگاه مملو از جمعیتی است که در صفی طولانی منتظر ورود به سالن هستند.
پیرزنی در حال دور شدن از محل است. جوانی زیر بازویش را گرفته تا او راحتتر حرکت کند. مادر شهید است. به خاطر یک اشتباه ظاهرا ساده، دعوتنامهای برای حضورشان در دیدار با رهبری به خانهشان رفته اما بدون کارت ملاقات. و حالا پیرزن که مدتها جراحی کمرش را عقب انداخته بوده که در این دیدار حضور پیدا کند، باید برگردد خانهشان. مادر شهید این حرفها را با بغض تعریف میکند که بیهوا حرفهایمان میرود تا مرصاد و شهیدی که بدنش دو روز زیر آفتاب مانده و از ترکش و گلوله چیزی نبود که نصیبش نشود. حرف از پسر 16ساله خودش بود. میگوید «پسرم تازه داشت قد میکشید...» و بلافاصله چیزی شبیه لبخند مینشیند روی لبهایش که: «چرا هنوز میگم ماشاءالله؟» وقت خداحافظی جوان همراهش که حالا میدانستم نوهاش است سفارش میکند که بنویسم «این که اینطور دلی را بشکنند جوابش را در قیامت باید بدهند» که من هم نوشتم.
وقتی وارد سالن میشویم، تقریبا پر شده است از میهمانان. عدهای از جانبازان با ویلچر در جلو سالن نشستهاند. مجری اشعاری با زبان محلی میخواند. هنوز تا ورود رهبر خیلی وقت داریم. فاصله بین دو نرده حائل میان خانمها و آقایان را بهعنوان بهترین جا برای تسلط بر فضا انتخاب میکنم و مشغول مصاحبه با مردم میشوم.
روز دوم جنگ، یعنی 2 مهر 1359 و در 23 سالگی، بین جاده قصرشیرین و سرپلذهاب داشته به پادگان ابوذر برای مهمات میرفته که اسیر شده است. اسارتی که 10 سال طول کشید و 5سال آن را با مرحوم ابوترابی در اردوگاه موصل 1و2 بوده. هشت ماه اول اسارتش را بدون نام و نشان گذرانده. از پذیراییهای دوران اسارت میگوید و بهترین نکته در دوران اسارت را اتحاد همه اقوام ترک و لر و کرد و... در اردوگاه میداند. مهمترین مشکلی که مطرح میکند، همان مشکلی است که این روزها از مردم کرمانشاه زیاد شنیدهایم؛ بیکاری. میگوید دو جوان لیسانسه دارد که چند سال است بیکارند.
چهره شکسته و لباس محلیاش از زیر چادر جلب توجه میکند. دیروز هم برای استقبال رهبرش آمده بوده میدان آزادی کرمانشاه. شوهرش 27سال پیش شهید شده. پسرش به خاطر ترکشی که توی سرش داشته 5 سال پیش شهید شده. خودش مجروح است. قبلا در سپاه فعال بوده و الان در بسیج. می گوید: «فقط برای اسلام بوده. فقط برای اسلام.»
با دست اشاره میکند. وقتی نگاهش میکنم، متوجه میشوم منظورش به من نبوده. چندبار این اتفاق تکرار میشود تا این که تصمیم میگیرم مطمئن شوم منظورش من نیستم. جلو میروم و میپرسم با من کار دارید؟ همانطور که جای دیگری را نگاه میکند، میگوید «بله. دو خاطره ناب دارم از امام و آقا.» تازه متوجه میشوم که یک چشمش نابیناست و بههمینخاطر متوجه جهت نگاهش نشدهام. عذرخواهی میکنم. خاطرههایش را از ابتدای انقلاب و جلسهاش با امام در قم و گفتوگوی 32سال پیشش با رهبر تعریف میکند. حالا بعد از 32 سال دوباره دارد مقتدایش را از نزدیک میبیند. جزء همان گروه 10نفرهای بوده که رهبر در دیدار دیروز مردم از آنها نام برده بود؛ همان چند جوانی که ابتدای جنگ پادگان سنندج را نجات داده بودند. میگوید اولین فرمانده عملیات سپاه در غرب کشور است. سر صحبتمان که باز میشود، خاطرهای هم از زمان محاصره چمران و بردن مهمات با هلیکوپتر برای او میگوید. اما خاطره تلخی هم از گلولهباران سنندج دارد که وقتی میخواستند خانوادهها را با هلیکوپتر از زیر آتش دور کنند، هلیکوپتر به خاطر سنگینی از وسط نصف میشود و تعداد زیادی از مردم، همانجا شهید میشوند. گلهاش هم همان موضوع تکراری است که این روزها بارها شنیدهایم؛ بیکاری جوانها. ناراحت است از دست برخی مسوولینی که به جای کار برای مردم، به درگیری با هم بر سر قدرت میپردازند. خودش یک خانه کوچک یک اتاقه دارد و 3جوان بیکار در آن. با این حال می گوید راضی است و پای انقلاب ایستاده: «ما زجر کشیده انقلابیم. تحملمان بیشتر از دیگران است. باید مواظب باشند جوانها زده نشوند.»
از دور خانمی با اشاره صدایم میکند. نگاهش که میکنم، بچه 10سالهاش را نشان میدهد و میگوید: «میشه ببریش جلو که آقا دست بکشه رو سرش.» جواب من البته معلوم است. بعد از برنامه سراغم میآید و گله میکند که چرا مسوولان فقط به خانوادههای چند شهید داده توجه میکنند: «من اصلا پول و امکانات نمیخوام. اما انتظار دارم مسوولان به من که همسرم چند سال پیش در میدان مین شهید شده هم توجه کنن.»
پدرش که از جبهه برگشت، ده کیلو شیرینی خریده بود برای بچههای کوچک محل که همبازی او بودهاند. چون همه بچهها مثل پدر دوستش داشتند. بعد هم رفت جبهه و دیگر برنگشت. سال 63. تا این که سال75 استخوانهایش را آوردند. موقع شهادت پدر، سوم ابتدایی بوده. از آن روز بار خانواده بر دوشش افتاده و حالا هر کدام از بردارانش به جایی رسیدهاند. میگوید مادرش چند روز قبل به سفر مشهد رفته و حالا زنگ زده که دوست دارد کرمانشاه باشد. اما دیگر کاری از دستشان برنمیآید جز این که کارت مادرش را بدهند به مادر شهید دیگری که کارت گیرش نیامده.
پیرمرد اشاره میکند که با من هم حرف بزن. به سن اشاره میکنم و سکوت حاکم بر آن. و میگویم: «رهبر دارد میآید. صبر کنید برای بعد از سخنرانی» قبول میکند و مینشیند. اما هنوز سخنرانی رهبر تمام شده و نشده، میبینم کنارم ایستاده و میگوید حرفم را ضبط کن.
با ورود رهبر، همه بلند میشوند برای شعار دادن. اما چند پیرزن با لباس محلی سر جایشان نشستهاند. احتمالا مادر شهید هستند یا همسر شهید. سن و سالشان اجازه ایستادن نمیدهد. همانجا مینشینند و بدون هیچ اعتراضی زیر دست و پای خانمهایی میروند که به سمت جلوی سالن میدوند. امیدشان به چند دقیقه دیگر است که جماعت مینشیند و آنها میتوانند مقتدایشان را از نزدیک ببینند.
مجری از چند نفر دعوت میکند صحبت کنند. یک رزمنده؛ یک روحانی که پدر شهید است؛ یک شاعر؛ و حاج محمد طالبی که از طرف آوینی عنوان «ببر کوهستان» بر او گذاشته شده. حاج طالبی پیشنهاد میدهد که هرسال در روز 5مرداد که به عنوان روز ملی کرمانشاه نامیده شده، کرمانشاهیها با رهبر دیدار کنند.
بعد از حرفهای «ببر کوهستان» غرب کشور، مجری از دو دختر شهید دعوت میکند دکلمهشان را برای رهبر اجرا کنند. اما یک خانم بلند میشود و شروع میکند بلندبلند حرف زدن. آقا هم با لبخند نگاهش میکند. اما وقتی میبیند بچهها دکلمهشان را شروع کردهاند، یکی از مسوولین را صدا میکند و اشاره میکند به مشکل خانم رسیدگی کنند. انتظامات خانمها متوجه موضوع نشده و سعی دارد خانم را آرام کند که مسوول بیت از راه میرسد و به همراه خانم از سالن خارج میشوند.
یک بچه در بغل گرفته و چادرش را هم به زور نگه داشته. یک جوان همسن خودش هم همراهش است. هرکس می گوید بنشین، یک جای چند سانتیمتری خالی در چند متر جلوتر را نشان می دهد و می گوید می خواهم بروم آنجا. با همین ترفند تا جلوی سالن می آید؛ آن هم وسط سخنرانی. همین کارش، یک پیرزن سالخورده را هم تهییج میکند تا چادر رنگیاش را محکم بگیرد و با همان اعتماد به نفس تا جلوی سالن برود، بدون آن که به تذکر کسی توجهی کند. بعد هم یک پیرمرد با لباس محلی و شالی به کمر. خلاصه، هر کدام که اراده میکنند جلو بروند، هیچ کس جلودارشان نیست. بالاخره مراد را از چند متر جلوتر دیدن هم عالمی دارد.
رهبر صحبتهایش را با تعریف ارزشهای ایثار شروع میکند و به اهمیت موقعیتشناسی اشاره میکند. بعد هم از موقعیتشناسی جوانان کرمانشاه میگوید که مدتها قبل از آغاز رسمی جنگ، با دشمن مبارزه میکردند. بعد هم انگار که داغ دلش تازه شده باشد، از مسوولینی میگوید که در جلسات رسمی به این حرکت مردم اعتراض میکردند و تا وقتی که تهران در 31شهریور59 بمباران نشد، قبول نکردند که جنگی در غرب کشور در کار است.
یک نفر از انتهای سالن داد و فریاد میکند. قبل از این که معلوم شود چه میگوید، یک نفر بغلش میکند و مینشاندش. اولین کار هم این است که صورتش را میبوسد تا طرف بفهمد قرار نیست جلوی حرف زدنش را بگیرند. فقط میخواهند نظم برنامه به هم نخورد. بعد هم چند نفر کنارش مینشینند تا درددلش را گوش کنند.
هرکس که می گوید بنشین، به کمرش اشاره میکند که یعنی به خاطر درد آن نمیتواند بنشیند. آخر صحبتهای رهبر که میشود، وقتی یک نفر با صدای بلند و به زبان محلی به آقا عرض ارادت میکند، از سکوت حاکم بر جمعیت استفاده میکند و با لهجه کرمانشاهی فریاد میزند: «آقا! عرض ادبی دارم. 14روستای قصرشیرین در نوار مرزی هنوز بازسازی نشده. به خاطر یک کرسی سیاسی، بهخاطر این دعواهای سیاسی، 14روستا با 15هزار نفر آوارهاند. این هم عرض ادبی بود که خواستم بگم بهعنوان یک جانباز...»
مردم تحمل فریادهایش را نمیکنند و بلند صلوات میفرستند. اما رهبر که موقع دادخواهی مردم، سراپا گوش میشود، با اشاره به دادخواهیهای گاه و بیگاه افراد در بین سخنرانی امروز، میگوید: «این هم از همین مردانگیهای این استان است.» بعد هم از آنها میخواهد که مطالبشان را بنویسند تا توسط دفتر پیگیری شود.