- آقا سر راهی برو کنار.
تازه وارد حسینیه شده بودم و رفته بودم سروقت شیرینیهایی که برای پذیرایی گذاشته بودند دم در که یک نفر بلند گفت: آقا سر راهی برو کنار. برگشتم و دیدم یک تخت بیمارستانی منتظر است تا کنار بروم تا مردی درشت هیکل که بیسیم به کمر دارد (و احتمالا یکی از محافظهاست) آن را هل بدهد. کنار رفتم و با بهت نگاه کردم به مردی نحیف که روی تخت دراز کشیده بود و ملحفهای رویش بود و ...
محافظ که با تحکم با من صحبت کرده بود، به مرد نحیف مهربانانه گفت: حلال کن اگر اذیت شدی. بعد پیشانیاش را بوسید و رفت احتمالا سر پستی که رهایش کرده بود به خاطر مرد نحیف. روی سینه مرد نحیف کارتی بود و روی کارت اسمش را نوشته بود: «سعید».
از همان اول فهمیدیم که دیدار رهبر با جانبازان قطع نخاعی دیداری متفاوت است.
سرکی کشیدم به فضای حسینیه و چند جانباز نشسته روی ویلچیر را دیدم و همان آقا «سعید» که روی تخت بود و تازه حکمت آمبولانسهایی که صبح داخل بیت میشدند را فهمیدم. دیدار، دیدار جانبازان قطع نخاعی بود با رهبر انقلاب؛ البته جانبازان قطع نخاع از گردن! خودشان میگویند «گردنی». گردنی یعنی کسی که مهمترین رگ گردنش را در راه خدا داده و از سینه به پایین را پیشپیش فرستاده بهشت ولی این جسم بهشتی را با تخت و ویلچیر در این دنیا با خودش این طرف و آن طرف میکشد.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
تا آقا بیاید رفتیم سراغ بعضی از جانبازها. «سعید» سال ۵۹ مجروح شده بود و ۳۱ سال از عمر ۵۰ سالهاش را روی تخت افتاده بود. خانه نداشت، حتی خانه مهر. در حاشیه کرج زندگی میکرد و همراهش میخواست به رهبر شکایت این را بکند که پرونده جانبازی او را از خوزستان به کرج نمیفرستند، کاری که یک مدیر ساده احتمالا میتواند انجام دهد. ۸ میلیون تومان ودیعه مسکن داده و ماهی ۴۸۰ تومان اجارهای که میدهد از حقوقش چیزی باقی نمیگذارد.
به نظرم علاوه بر بنیاد شهید، کمیته امداد هم باید او را تحت پوشش قرار دهد. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
«اسماعیل» هم یکی دیگر از جانبازهایی بود که روی تخت بودند. او در روزهای آخر بهار ۶۷ با تیر تکتیرانداز دشمن از گردن قطع نخاع شد. ۲۳ سال روی تخت است و بزرگ شدن ۳ بچهای که قبل از جانبازی داشته را از روی همین تخت تماشا کرده و ۵ نوهاش هم پدربزرگشان را از روز اول با همین تخت دیدهاند. اهل شوش بود و عرب. روحیهاش خوب بود. از مشکلات پرسیدیم و جوابهایی شنیدیم. در بین جوابهایش نظرم به زحمتها و مصایب همسرش جلب شد. پرسیدم: فکر میکنی شما زودتر وارد بهشت میشوید یا خانومتان؟ بلافاصله جواب داد: انشاءالله خانمم.
روی «اسماعیل» هم ملحفه کشیده شده بود و شاید برای اینکه دست و پای کمرمق و کیسه دفع ادرار و ... دیده نشود. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
بین چند نفری که با تخت آمده بودند وضع «غلامرضا» کمی متفاوت بود. او قبلا روی ویلچیر مینشسته و دستهایش حس داشته و فرمان میبرده ولی حرکت و فعالیت ترکشهای داخل بدن مجبورش کرده ویلچیر را با تخت عوض کند. و باید سخت باشد این تغییر ولی روحیهاش خوب بود. تخریبچی بوده و یک بار که از ماموریتی برمیگشته به کمین دشمن خورده. میگفت ۲۵ سال پیش در زمان رزمنده بودنش قرعه به نامش افتاده تا برود و امام را ببیند. رزمنده مسنتری از او خواهش میکند جایش را به او بدهد و امید به سالهای جوانی داشته باشد. علیزاده هم فرصت دیدار با امام خمینی را به همرزمش میبخشد که بعدتر شهید شد و خودش هم توفیق دیدن امام را پیدا نکرد دیگر؛ چون سالهای جوانیاش را روی ویلچیر و تخت بوده است. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
دیگر حسینیه پر شده از جانبازها و موقع آمدن رهبر انقلاب است. محافظی که ایستاده جلوی ما به یکی از جانبازهایی که خوابیده روی تخت میگوید ما را دعا کن.
رهبر وارد شدند و یکراست رفتند سراغ تختیها و اول از همه «سعید» که از دوران سربازیاش مجروح شده. رهبر کارت او را نگاه کرد به اسم سلام علیک کرد و بعد خم شد و بوسیدش؛ نه یک بار نه دو بار نه سه بار... شاید پنج شش بار بوسیدش. این رفتار تا آخر تکرار شد. مثل پدری که بچه کوچکش را میبوسد. بعد از او سراغ «اسماعیل» رفت و دست به سر و رویش کشید و بوسیدش و حرف زد. رهبر به «غلامرضا» که رسید چون تختش کوتاه بود، زانو زد برای بوسیدنش.
صدای بوسیدن روی جانبازها را میشنیدم. ولی فاصلهمان اندازهای بود که حرفهایشان را به سختی میشنیدم. جانبازی سیستانی با رهبر گپی طولانیتر زد. بعدی دستش هم مثل دست رهبر جانباز است. با دستهای مجروحشان با هم دست میدهند و جانباز دست رهبر را میبوسد و رهبر سر و صورت جانباز را. جانباز دیگری به رهبر گفت: آقا بذار دستت را ببوسم. و منتظر اجازه رهبر نماند و بوسید. و ادامه داد: آقا میشه بغلتون کنم و رهبر خم شد و جانباز روی ویلچیر نشسته را در آغوش گرفت و جانباز او را یک دقیقهای نگه داشت و گریست.
یکی دیگر از جانبازها هم چندتا عکس به آقا نشان داد و آقا عکسها را دیدند و راجع به آنها با هم صحبت کردند. دست آخر هم دوتا از عکسها را قرار شد اسکن کنند و برگردانند.
رهبر به جانبازی رسید و گفت: حالت چطوره؟ جانباز جواب داد: شما خوب باشید ما هم خوبیم. بعد از رهن و اجاره مسکنش گفت. از اینکه سه دهه روی ویلچیر است. و رهبر نگاه کردند به رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران.
«سالم موسوی». آقا اسمش را از روی کارتش خواندند و مثل بقیه رویش را چند باره بوسیدند. «سالم» گفت: آقاجان... رهبر گفت: جان. سالم گفت: آن دست راستت را بده من ببوسم.
- سلام علیکم. دستهات را فرستادی بهشت پیشپیش؟
رهبر این را به جانبازی گفت که دو دستش از مچ قطع بود، علاوه بر اینکه قطع نخاع بود. جانباز هم بعد از سلام و علیک گفت: «آقا به فکر نسل سومیها باشید. به مسئولین بگید به فکر جوانها باشند. خدا امام حسین را بیامرزه. اگر هیئتهای عزاداری نبود که دیگه هیچی...»
- من شنیدم شما گفتید جانباز اعضای مجروحش را زودتر فرستاده بهشت. به ما میگن ۷۰ درصد. دعا کنید آن ۳۰ درصد هم بهشتی شود.
رهبر جواب داد: خدا نصیبتان کند.
<# ST id="۱۱۸۴۶" tid="۱" #>
- سلام خوبید؟
- سلام، شما را دیدیم خوب شدیم.
رهبر انقلاب به هر جانبازی میرسیدند اول کارتش را نگاه میکردند تا به نام با او صحبت کنند. بعضیها نداشتند به هر دلیلی. به یکیشان گفت: کو کارتت؟ و جانباز جواب داد: سرباز احتیاج به نام و نشان نداره. سرباز را به اسم فرمانده میشناسن. و با دست خود رهبر را نشان میداد.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
- آقا قربون شما بشم که از دست دوست و دشمن زجر میکشید.
- رهبر آیهای را که بالای جایگاه نوشته شده بود را نشان دادند و گفتند: آن جا را ببین. نوشته: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ
*.
بعد راجع به صبر و معامله با خدا گفت برای جانباز و وقتی از کنارش رد میشد، هر دو لبخند میزدند.
جانبازها بامعرفت بودند. سلام هم محلیها و همشهریهایشان را هم میرساندند. مثل جانباز نجفآبادی که دخترش محدثه و پسرش علی هم کنارش بودند و در جواب رهبر که پرسیده بود کی مجروح شدی گفته بود ۱۷ سالگی و رهبر سکوت طولانی کرده بود. و جانباز برای اینکه سکوت را بشکند به پسرش گفت: علی دست آقا رو ببوس.
دختربچهای جلو آمد و گفت: من دختر آقای قنبری هستم. میشه یه یادگاری ازتون بگیرم.
رهبر هم چفیهاش را داد به دختر جانباز قنبری.
جانباز دیگری بود که روی ویلچیر نشسته بود ولی اختیار دست و پایش را کامل نداشت. حرف هم نمیتوانست بزند. به سختی صداهای نامفهوم از گلویش بیرون میآمد. رهبر که فهمید جانباز نمیتواند حرف بزند ساکت کنارش ایستاد. جانباز دستش را بالا آورد و کشید به صورت و محاسن رهبر. یک بار، دو بار، سه بار. دستش به اختیار نبود و میخورد به عینک و صورت رهبر. صدایش از گلو به ناله بیرون میآمد. عکاس و فیلمبردار و مسئول و خبرنگار و حاضر و ناظر همه به گریه افتادند. رهبر بعد از حدود یک دقیقه دست جانباز را گرفت و گفت: دیگر بسه. یعنی دیگر ناله و ناراحتی نکن. یعنی من متوجه محبت تو شدم. یعنی خودت را اذیت نکن. و دعا کرد: خدا به شما اجر و شفا و صبر بدهد. و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
کنار یکی از جانبازها بچه کوچکش ایستاده بود. آقا بعد از خوش و بش با جانباز به یکی از محافظها گفتند: این پسر را بلند کن من ببوسمش. محافظ هم بچه را مثل پر کاه بلند کرد و آقا او را بوسید.
- خیلی جوان بودید موقع مجروحیت نه؟
- ای ۱۶-۱۷ سالم بود.
- زن و بچه...؟
- بله حاج آقا سرم شلوغه حسابی سه تا بچه دارم.
رهبر خیلی سرحال از کنار جانباز گذشت.
یک جانباز ایلامی سلام استاندارشان را رساند و گفت: کی میای ایلام؟ من به استاندار گفتم دعوتتان کند. باید بیای ایلام. مردم خیلی دوستت دارند.
رهبر انقلاب جواب دادند: سلام من را هم به استاندار برسانید. من که ایلام آمدهام! هنوز استانهایی مانده که نرفتم. اول باید آنجاها بروم. بعد هم من با دعوت جایی نمیروم، بیدعوت میروم!
یکی از جانبازها به رهبر گفت: به فکر جانبازهای قطع نخاعی که در روستاها هستند باشید. اگر بشود اینها را بیاورند به شهر...
رهبر رو به رییس بنیاد شهید کردند و گفتند: باید خدمات را ببرند به محیط زندگی جانباز. آوردن جانباز به شهر یعنی جداشدن او از محیط زندگی و خانواده. این نباید اتفاق بیفتد.
یک جانبازِ رویِ تخت هم بود که احتمالا وسط جلسه رسیده بود. به رهبر گفتند گردنش نمیچرخد. رهبر تخت او را دور زد و رفت کنار ایستاد. جانباز به رهبر گفت: به مسوولین بنیاد شهید بگید به جانبازهایی که دستشان نمیرسد کمک کنند. بگید درست خرج کنند پولها را، با توجه خرج کنند. الان که الحمدلله پول هست.
رهبر مکث کرد. سر تکان داد و گفت: بله درست میگید. بعد رو کرد به رییس بنیاد شهید و گفت: هم پولداشتن توفیق میخواهد هم درست خرجکردن.
- ۲۳ سال منتظر دیدن شما بودم حاج آقا.
- کم توفیقی ما بوده.
یکی از جانبازها که خودش عضو موسس انجمن جانبازان قطع نخاع از گردن بود به رهبر گفت: مسائل جانبازهای گردنی با هم فرق میکند. بعضی لازم است در خانه باشند، بعضی که مشکلات روحی پیدا کردهاند لازم است در آسایشگاه باشند. بعضی باید در خانه باشند ولی پرستار نیاز دارند. بعضیها به خاطر مسالههای کوچک خانوادهشان دچار مشکل شده. باید اینها را حل کرد. رهبر به رییس بنیاد شهید نگاه کردند و گفتند: «حتما در سطوح بالای بنیاد شهید به این مساله توجه کنید.» و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
دید و بازدید که تمام شد، رهبر رفتند و نشستند روی صندلیشان و قاریِ جانبازی، قرآن خواند و رییس بنیاد شهید و فرمانده سپاه از ۵۷ جانباز حاضر گفتند و از ۲۲۰ نفری که نمیشد آوردشان. با اینکه در حسینیه صندلی نبود، ولی همه روبهروی رهبر نشسته بودند؛ همه روی ویلچیر و ۴-۵ نفر روی تخت دراز کشیده بودند. جانبازی به نمایندگی از بقیه صحبت کرد: دیگر نه پایی داریم و نه دستی که یاریتان کنیم ولی با زبانمان حمایتتان میکنیم، تنها کاری که ازمان برمیآید.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
آقا خیلی طولانی صحبت نکردند. تقدیر کردند از مبتکران طرح این جلسه. و تقدیر کردند از جانبازان و صبرشان با این جملات که: زحمت بیهوده است که امثال من بخواهیم از شماها سپاسگذاری کنیم که با خدا معامله کردید و باید گفت: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
بعد از خانمها و خانوادههای جانبازها تشکر ویژه کردند و گفتند خدمت با روی خوش شما در آن دنیا به دردتان می خورد و اجر شما از این جانبازها کمتر نیست.
به جانبازها و خانوادههایشان هم یادآوری کردند که در محاسبات الهی چیزی فوت نمیشود. لحظه لحظهی صبر شما محاسبه میشود. به خود جانبازها هم گفتند که وزنهی ایثار شما به نظرم از وزنهی شهادت بیشتر است به خاطر رنجهایی که دارد؛ هم برای خودتان هم برای پدر، مادر، همسر و فزندانتان.
قبل از خداحافظی هم دوباره از خانمها تشکر کردند و عذرخواهی که نشد تکتک احوالپرسی کنند.
جلسه که تمام شد زنی با لبخند سمت شوهر ویلچریاش رفت و با دستمال عرقش را پاک کرد. آن طرفتر بچههای دور و بر ویلچیر پدرشان فیگور میگرفتند تا عکاس عکس بیندازد. کمکم ویلچیرها راه افتادند و هرکدام به همتِ زنی و البته بعضی به کمک فرزند یا والدین یا برادری. روحیهی همه عالی بود. دیدن رهبر و حرفهای او شارژشان کرده بود و آنها میرفتند به سمت زندگیای که من وتو چیزی از مشکلاتش نمیفهمیم.
از حسینیه که بیرون آمدم دیدم بچههای سپاه ولیامر که یگان حفاظت هستند و مشغول خدمت در بیت رهبری، صف کشیدهاند (صفی نه بر اساس قد یا درجه) و هر جانبازی که میآید احترام نظامی میگذراند و برایش صلوات میفرستند. یک نفرشان بلند شعر دکلمه میکند و یکی هم اسفند دود میکند. چقدر چسبید این بدرقه خودجوش بچههای ولیامر که در چشم ما فقط کارشان حفاظت است.
* توبه، آیه ۱۱۱: اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کردهاید و این پیروزی بزرگی برای شما است.