روایتی از حضور هزاران نفر از مردم قم در بیت رهبری و دیدارشان با حضرت آیتالله خامنهای
فاطمه عربزاده
صبح ساعت پنج و نیم، از قم راه افتادم تا ساعت هشت و نیم سر وعده حاضر باشم. انتهای خیابان فلسطین، ورودی برادران. با چند دقیقه تاخیر رسیدم. حضور سربازهایی که زیر باران، روی سرشان چیزی شبیه کیسه از جنس پلاستیک کشیده بودند، آدم را مطمئن میکرد که درست آمده است. بعد از چند دقیقه هماهنگی، وارد شدم. رفتیم سمت اتاقکی که کنار اتاق بزرگتری ساخته شده بود. برادران، از آن اتاق بزرگتر عبور میکردند و اتاق کوچکتر ظاهرا برای رفت و آمد میهمانان ویژه خواهر بود. آقایی که همراهیم میکرد درب آن اتاق کوچک را زد: «خواهر لطفا بپرسید که ایشون اجازه ورود دارند یا نه؟» داشتم شاخ در میآوردم! آن همه عزت و احترام در بدو ورود و طرح این سئوال در ابتدای راه؟
وارد شدم. خانمی هم سن و سال خودم پشت میز کوچکی نشسته بود و مطالعه میکرد. دو تا صندلی پلاستیکی کنار میزش بود و پشت سرش یک سری کمد که برای نگهداری اشیا بود. توی آن هوای سرد، تنها یک بخاری برقی کوچک روشن بود! ظاهرا بسته حمایتی دولت به اینجا نرسیده بود که همه با کت و پالتو، سر خدمتشان حاضر شده بودند. آنقدر گرم و صمیمی بود که من را یاد دوستان دوران نوجوانیم میانداخت. چند بار انگشتش را داخل شمارههای گوشی تلفن سبز روی میزش انداخت و چرخاند. خط مشغول بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و به دوران کودکی خودم سری زدم، چه ذوقی داشتم برای برداشتن گوشی سنگین اولین تلفن خانهمان، که جفت همین گوشی بود. نتیجه تلفنزدن این بود که «ورود من هماهنگ شده است». بعدتر به دلهرهای که داشتم، خندیدم. مگر میشود که هماهنگ نباشد و آدم را تا آنجا ببرند؟ همه چیز برای محکم کاری بود. خانه دوست است اینجا!
وارد حسینیه شدم. برایم تازگی نداشت و بارها به اینجا آمده بودم. با این تفاوت که ابتدا با دوستانم در یک مسابقهی دوی ماراتون شرکت میکردیم برای گرفتن جا، آن جلو جلوها! ولی این بار تنها خود دیدار آقا مهم بود و دیگر هیچ. با لطف دوستان سایت خامنهایداتآیآر، جلو نیز رفتم. آنقدر جلو که همان سالهای مذکور برای به دست آوردنش سرها و دستها باید میشکست! هر دو طرف حسینیه با چیدن یک ردیف صندلی سبز رنگ پلاستیکی جلوی دیوار، راهروی باریکی درست شده بود برای رفت و آمدها؛ که رویشان بیشتر مسنترها و خانوادهی شهدا نشسته بودند. ساعت نه و نیم بود که جمعیت نصف حسینیه را هم پر نکرده بودند. حسینیه را با چشم برانداز کردم، شاید نصف شبستان امام خمینی(ره) حرم حضرت معصومه(س) باشد. [تصویری از شبستان امام خمینی در حرم قم] یاد شوق و حضور اقشار مختلف قم میافتادم که چهطور در آن دیدارهای خاطرهانگیز سفر قم، جا نمیشدند، چه برسد به امروز و اینجا که دیدار با تمام مردم شهر قم بود؛ خدا بخیر کند! قرآن را شروع میکنند و آیهی بصیرت خوانده میشود. خانه دوست است اینجا!
با آنکه نیم ساعت از آمدنم میگذشت، پاهایم گرم که نشده بود هیچ؛ درد هم گرفته بودند از سردی کف حسینیه. زیلوهای آبی رنگ با طرحی ساده -که بیشتر شبیه روفرشی بودند- کنار هم مرتب پهن شده بودند. نگاه کردنشان هم به آدم نشاط میدهد نمیدانم چرا. از شوق و اشتیاق اطرافیانم خجالت میکشم کتم را زیر پاهایم پهن کنم. چندنفر از خانمها را شناختم که از بچههای کانون قرآن ثقلین بودند. میگفتند کسانی هم از هیئت محبان اهل بیت -که هیئت بزرگی در قم است- و عدهای هم از طرف بسیج طلاب آمدهاند. ظاهرا بچههای جامعةالزهرا(س) هم در راه بودند. آنها با هم بحث میکردند که دیگر چه کسانی هستند یا نیستند و من امیدوار بودم که با این توضیحات، هر کس دلش میخواست، توانسته باشد که بیاید. ساعت ده شده بود و هنوز جمعیت زیاد تغییر نکرده بود، ولی وقتی نگاهم به انتهای حسینه افتاد، دیدم کمکم خیلیها دارند وارد میشوند و خود را لابه لای دیگران جا میدهند. آن روفرشیهای آبی ساده عجیب برکت داشت. خانه دوست است اینجا!
طرف آقایان، هر از چند گاهی سرو صدایی بلند میشد. انگار آشنایی از راه میرسید و این ابراز آشناییها خاطرات شیرین چند روز مجاور رهبر بودن را برای آنها زنده میکرد. جمعیت سه چهار هزار نفری، آنقدر آرام نشسته بودند که انسان شک میکرد که این جمعیت، اهل قمی باشند که چند وقت پیش، میزبان رهبر بود. شاید از شدت سرما یخ زده بودند و حال سر و صدا و شور نداشتند! و شاید ادب میهمانی را رعایت میکردند. در این میان حضور چند برادر سیاهپوست و زیادی سفیدپوست توجه خیلی از فیلمبردارها و عکاسها را به خود جلب کرده بود. این دیدار به بهانه نوزده دیایست که این افراد در آن زمان شاید به دنیا هم نیامده بودند و اگر هم بودند، نه ایران را میشناختند و نه نهضت اسلامیاش را. و امروز قطعا انقلاب ما مرز نمیشناسد! البته گمان میکنم لذت دیدار حضرت آقا با طلاب خارجی در قم برای آنها آنقدر شیرین بوده است که خود را به این دیدار رساندهاند. خانه دوست است اینجا! [حاشیههای دیدار طلاب خارجی مقیم قم با رهبر انقلاب را از اینجا بخوایند]
مجری برای هماهنگیهای همیشگی پشت میکروفن آمده بود و به جمعیت میگفت که سرود دستهجمعی را حماسی بخوانند. سئوالی برایم پیش آمد که: سرودن یک شعر حماسی آسانتر از تغییر آهنگ یک شعر دیگر نیست؟ اما سرود که خوانده شد فهمیدم که شعرش فراتر از یک شعر سفارشی بود؛ مناسب این روزها و درخور و زیبندهی این مجلس. تمرین که تمام شد موجی در جمعیت افتاد که با خواهش انتظامات همه نشستند و شروع کردند به صدازدن رهبرشان: «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم»، آن قدر بلند، که سرمای زمستان دیگر رنگی نداشت و همه چیز گرم و تازه بود. چند دقیقه بیشتر نگذشت که رهبر از یکی از آن در های بالای بالکن وارد شدند. کسانی که کنارم نشسته بودند، با دیدن رهبر جیغی کشیدند و بلند شدند و به طرف جلو رفتند. یاد حرفهای مجری افتادم که میگفت چهطور تصاویر آقا را دستشان بگیرند و چهطور دستشان را تکان دهند. اما وقتی آقا وارد میشود، این چیزها دیگر قاعدهبردار نیست... خانه دوست است اینجا!
«حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست». همه سینه میزدند و فریاد. رهبر هم دست به سینه بردند و انگار جمع را همراهی کردند. شور، با دیدن این صحنه، جایش را به شعور داد و هم سینهها محکم تر شد و هم فریادها. شعر که خوانده میشد رهبر هم خوب گوش میداد بعد از اتمام شعر، ایشان را دیدم که کمیخم شد و سرش را به نشانه تشکر و لبخندش را با محبت نثار کسی میکرد. مجری بود، که ظاهرا از این همه لطف بهتش زده بود. بدون مقدمه، روحانیسید جاافتادهای پشتن میکروفن آمد و بهانه این حضور را این طور بیان کرد: به مناسبت نوزدهم دی، برای تشکر و پس دادن بازدید شما خدمت رسیدهایم. این رفت و آمدها به هیچ وجه تشریفاتینیست. در این روز کاری همه مشغولیتهایشان را رها کردند تا به این مهم بپردازند». یاد کلاسم افتادم که با غیبت امروزم احتمال حذف آن بیشتر شد! اما این مسئله ذرهای از رضایت حضورم را کم نمیکرد. از این بی تکلفی آن قدر لذت میبرم که احساس میکنم خانهدوست است اینجا!
این احساس ظاهرا دو طرفه بود که رهبر اینگونه شروع کرد:
«خیلی خوشامدید برادران و خواهران عزیز؛ و تشکر میکنیم از یکایک شما که این راه را طی کردید و این حسینیه را به حضور گرم و صمیمیِ خودتان و نشانههای اخلاص و محبتی که همیشه در برادران و خواهران قمی مشاهده کردهایم، انباشتید.»
با بلند شدن صدای گریههای جمع، یاد دیدارهای مردم با امام خمینی(ره) افتادم که از تلویزیون پخش میشد. صحبتهایی که از دل بود و بر دل مینشست.
«عکس العمل دشمن در اتفاقات روز جامعه بهترین معیار است برای سنجیدن آن عمل و توجه به آن همیشه راه گشاست.» این اولین نکتهای بود که رهبر در سخنانشان گفتند.
متن کامل سخنان رهبر انقلاب در این دیدار را از اینجا بخوانید و از این قسمت، بشنوید:
«دلیل اصلی مخالفت دشمن با جمهوری اسلامی که دین اسلام است و این که چه قدر ملت و انقلاب ما توانست در امت های اسلامی امید به پیروزی ایجاد کند»، از آن نکاتی است که هر چه قدر هم که گفته شود کافی نیست.
شنیدن این کلام آن هم از زبان دوست چه دلنشین و غرور آفرین بود: «دشمن به خاطر سیلیای که از قم و قمی خورده از آنها متنفر است. با ایمان وارد میدان شدن همیشه به پیروزی ختم میشود و این رازیست که تنها آنهایی میتوانند درک کنند که اهلش باشند».
انتهای حسینیه را نگاه میکنم. همه رسیده بودند و بیت، جماران شدهبود با آن طرز ایستادن مردم، که انتهایش تا بیرون هم کشیده میشد.
حرف از امتحان شدن و نمره گرفتن امتها شد. و این که نمره قبولی عزت است و مردودی آن ذلت میآورد. این که ما خوب امتحان دادیم جمعیت را سر شوق آورد. اشاره به طراحان فتنه اخیر و اینکه آنها میخواستند کاریکاتوری از انقلاب درست کنند و شده بودند مثل سایههائی که حرکت یک قهرمان را تقلید میکنند، که البته با تو دهنی ملت روبهرو شدند؛ این سخنان اولین تکبیر مجلس را بلند کرد.
نکتهی مهم و پایانی، «بیداری» بود که برای هر قشری معنای متفاوتی داشت. و برای مسئولین این بود که «با تمام توانشان خدمت کنند و این یکپارچگی را که خاریست به چشم دشمنان، حفظ نمایند».
یکی شروع میکند و بقیه، محکم همراهیش میکنند: «ما همه سرباز توییم خامنهای گوش به فرمان توییم خامنهای».
و بعد از اتمام شعار، وقتی رهبر با خنده گفت: «این به نشانهی زنگ پایان صحبتهای من است»، صدای «نَه!نَه!» جمعیت که با ناراحتی همراه است فضا را پر میکند. بیچاره آنکه شعار را شروع کرد! آنقدر فضا صمیمی و پر از محبت است که هیچ کس نمیخواهد تمام شود. اما ایستادن میهمانها در انتهای حسینیه، ظاهرا صاحبخانه را در خداحافظی پیش انداخته بود. خانهی دوست است اینجا!
رهبر دعا کرد و همه ریختند آن طرف میلهها و فکر میکنم اگر دستشان میرسید نمیگذاشتند ایشان برود! مسئولین شهر و استان که ردیفهای جلو نشسته بودند، زودتر از رهبر به پشت جایگاه رفتند و بعد تر شنیدم برای عرض سلام و تشکر و در میان گذاشتن یک سری نکات با رهبر رفته بودند. و در میان آنها بود که رهبر برای علما و افراد خدمتگذار قمی که در فاصله این یک سال به رحمت خدا رفته بودند طلب اجر و مغفرت کردند.
همیشه عاشق گریههای خالصانه بعد از دیدار هستم؛ که نه دوربینی هست تا آنها را ضبط کند و نه رهبری که آن را ببیند و همهاش برای کوچک شدن دل است. در این میان گریههای پیرزنی که بر دستش میکوبید و دختر جوانی که اشک ریزان سعی میکرد پیرزن را آرام کند، با همه فرق داشت. اهل اراک بودند و تازه از راه رسیده بودند. انگار همه چیزشان را از دست داده بودند. دیدار مختص مردم قم بود. اما به هر حال، خانهی دوست است اینجا!