«این شعر 5 بند داره که هر بندش 4 قطعه داره. قطعه اول دو پاره داره، قسمت اولش را من میخوانم بعد شما تکرار کنید.»
مهدی سلحشور با جماعت بسیجیها صحبت میکرد تا با هم شعری را تمرین کنند تا در ورود رهبر بخوانند. واقعیت این است که هم خوانی 10-15 هزارنفری، آن هم در حضور رهبری که این جماعت از دیدنش سر ذوق و شوق میآیند کار شدنیای نیست. اما در کمال حیرت وقتی تمرینشان را شروع کردند دیدیم که همه شبستان واقعا دارند با هم میخوانند؛ بیغلط!
در این سفر چیزهای عجیب زیاد میبینیم. آن از استقبال غیرقابل کنترل مردم در روز اول (پسر کوچک رهبر میگفت 2 بار ماشین عوض کردم آخر سر هم پیاده آمدم حرم)، آن یکی از دیدار طلاب که از بینظمی شبیه دیدار بسیجیان بود و این دیدار بسیجیان که از نظم زیادی آدم نمیداند باید به چه چیزی تشبیه کند جلسه را. زنها و مردها همه منظم و مرتب نشسته بودند. کمتر از یک درصد حاضرین در جلسه سر پا بودند. این رکورد را میشود در گینس ثبت کرد!
رفتیم روی جایگاه خبرنگارها. چه جایگاهی! دو تا تخت قهوه خانهای کنار هم گذاشته آنکه مسوول آماده کردن جایگاه بوده و رویش یک فرش انداخته تا به اندازه 70- 80 سانتی متر از سطح زمین ارتفاع بگیرد. سطح جایگاه 2 متر در 2 متر است و گاهی تعداد ما به 20 نفر میرسد. مهمتر از همه اینها اینکه جای جایگاه طوری است که دید خانمهایی که جلو مینشینند، کور میشود و نمی توانند رهبر را ببینند.
بندههای خدا هم حداقل از 2- 3 ساعت قبل از مراسم میآیند که جلوتر بنشینند و بتوانند رهبرشان را ببینند، اما مکان جایگاه خبرنگارها امیدشان را ناامید کرده است.
بعد از سلحشور یک برادر شهید رفت پشت میکروفن که او هم علاوه بر سپاهی بودن، مداح بود. چند تذکر داد و کمی مداحی کرد و جمع را دعوت کرد به آرامش. این هم برای خودش پدیدهای شده! جمع بسیجی را از همه بهتر مداحها میتوانند کنترل کنند و این البته نه برای بسیجیها خوب است نه برای مداحها.
نزدیک آمدن رهبر که شد رفتار بسیجیها کم کم برگشت به اصل و اساس خودش. زنها و مردها بلند شدند. شعارها هم غریزیتر شد: علمدار ولایت/ بسیجیان فدایت.
چند نفر بیهوش شدند و روی دست بیرون رفتند. شبستان امام خمینی قم روز غیرقابل تکراری را تجربه میکند. با آمدن رهبر بسیجیها که لباسهای شبیه هم داشتند، دستهایشان را بالا گرفتند و شعار دادند: صل علی محمد/ نایب مهدی آمد.
موج میخوردند و موجشان چپ و راست و عقب و جلو میرفت. خیلیها به گریه افتادند و اشک ریختن اوج غلیان احساس آدمهاست!
این وسط خانمها اعتراض میکردند که چرا ما ایستادهایم و کارمان را انجام میدهیم. چرا خبرنگار و عکاس و فیلمبردار دارند کارشان را میکنند و البته باعث کور شدن دید آنها شدهاند.
اعتراض کردند و التماس و خواهش و ما هم که نمیتوانستیم بیخیال کار و بارمان شویم. کار به فحش و بد و بیراه کشید. داشتم به چند نفر توضیح میدادم که این بندههای خدا دارند وظیفهشان را انجام میدهند و برای چند میلیون آدم دیگری که اینجا نیستند فیلم و عکس و خبر تهیه میکنند . راضی نباشید به خاطر اینکه شما رهبر را ندیدهاید آنها کارشان را نکنند.
یکدفعه چشمم به یکیشان افتاد و با لب خوانی فهمیدم که میگویند: کچل بدبخت بشین!
دلم برای آن خانم سوخت. همین طور برای خودم که از بیتوجهی مسؤولی که مسؤولیتش را درست انجام نداده رودرروی هم قرار میگیریم. فحشها را دایورت کردم برای مسؤول جایگاه خبرنگارها و نشستم.
فشار خانمها آنقدر زیاد شد که آخر سر بچههای دیگر هم نشستند. حالا این بنده خدا حرفش را زد، ببین چند نفر دیگر به ما لعن و نفرین کردهاند! باز اینها هیچ، مادرهای شهدا اگر نفرینمان کنند، پودر میشویم. خدا مسؤولان را متوجه اثر کارشان بکند!
همه بسیجیها در عین ناباوری با هم شعرشان را همخوانی کردند و چند دقیقه تمام رهبر گوش داد به شعری که با فراز و فرود و به کمک سلحشور میخواندند.
مجری بعد از شعر و شعار بسیجیها صحبت کرد. بعد از او یک بسیجی آقا و یک بسیجی خانم صحبت کوتاه کردند و بعد از آنها سردار جباری فرمانده سپاه قم. بسیجیها سعی میکردند منظم شوند و سر جایشان بنشینند و این میسر نشد تا وقتی رهبر شروع به صحبت کرد، آن هم با سلامی مفصل به حضرت معصومه. بسیجیها دیگر ساکت شده بودند. هیچ کس جیک نمیزد.
رهبر از بسیج گفت و یاد همه آورد که این آیت قدرت الهی را خدا به امام داد و امام پدر این جریان و مبدع و مبتکر تشکیل آن بوده است. به بسیجیها هم یادآوری کرد که آنها (که احتمالا مثل ما تصویر واضحی از حضرت روح الله یادشان نیست) میوه های شیرین آن درخت طیب و طاهر هستند که امام با دست خودش غرس کرد.
توضیح داد که بسیج یعنی ایمان همراه عمل، آن هم عمل مجاهدانه و بابصیرت و از جوانهای بسیجی خواست هرگز روحیه انقلابی خودشان را از دست ندهند و البته با بصیرت مواظب باشند انقلابی گریشان تبدیل به افراطی گری نشود.
و با این توضیحات فرمودند که: شک نکنید فردای امت اسلامی از دیروز و امروز بهتر است. و بعد جماعت چنان تکبیری فرستاد که بعید است شبستان امام خمینی دیگر تجربهاش کند!
برنامه که تمام شد، در قسمت مردها تعداد زیادی یا روی زمین دراز کشیده بودند یا پاهایشان را دراز کرده بودند. زنها هنوز پشت جایگاه خبرنگارها ایستاده بودند و نمیدانم به چه امیدی! زنی میان سال صدایم کرد و گفت دختر 4-5 سالهاش – نرگس – آمده بود برای رهبر قرآن بخواند ولی نشده. بعد به دختر گفت قرآنش را برای من بخواند تا من به رهبر بگویم. دختر سرش را پایین انداخته بود و مغموم نگاهم میکرد. میدانم که فهمیده بود همه این حرفها نقشهای است تا او را راضی کنند به خانه برگردد. با این حال برای اینکه مادرش ضایع نشود گفتم: عموجان بخون من گوش میکنم. نرگس راضی نشد. بغض کرده بود و فقط رهبر را میخواست. چیزی که مراد دل همه اهل جلسه بود.