اگر سن یک شهید در موقع شهادتش را 20 سال فرض کنیم و در نظر بگیریم که پدر و مادرش حداقل 20 سال از او بزرگتر بودهاند، حتی اگر این شهید در سالهای آخر جنگ هم به شهادت رسیده باشد، الآن باید پدر و مادرش بیش از 60 سال داشته باشند. اما اگر فرضهایمان را کمی دقیقتر کنیم، میبینیم که سن خیلیهایشان الآن بیشتر از این حرفهاست. و این یعنی که، الآن خیلی از پدر و مادرهای شهدای جنگ تحمیلی پیش فرزندانشان هستند؛ عند ربهم یرزقون.
پرچم کهنه و رنگ و روفتهای را دستش گرفته. روی رنگ سبز پرچم، با رنگ زرد نوشته شده: «یا فاطمه الزهرا(س)». کشانکشان راه میرود این پیرزن. ما که رسیدیم، پایین پلهها چادر رنگی گلگلیاش را دور کمرش بسته بود و نفسی تازه میکرد تا راهش را تا حرم ادامه دهد.
دیدار در شبستان امام خمینی(ره) است. تا دوربین و وسایل بچهها را چک کنند، فرصتی دارم که سرکی به گوشه و کنار مراسم بکشم. دو تا کیسه زباله کنار در، من را یاد زمانی میاندازد که میهمان سرزده وارد شده و هرچه وسایل دمدستی داریم را در گوشهای جمع میکنیم. یواشکی نگاهی میاندازم ببینم این کاغذهای تلنبار شده پشت در چیست؟ هر دو کیسه پر است از کاغذهایی که با خطهای مختلف رویشان نوشته شده: «برسد به دست رهبر معظم انقلاب»
با اعضای تیم وارد شبستان میشویم. یک گروه چهارنفره از بچههای هلال احمر هم منتظر ورودند. در بدو ورود، 50نفر روی ویلچر نشستهاند که چند نفرشان روحانی هستند. 5 خانم و 2دختربچه هم نشستهاند که احتمالا قرار است صحبت کنند. نصف شبستان را مردان و بقیه را خانمها پرکردهاند. بیشتر از 5000 نفرند. پیرمرد و پیرزن تویشان خیلی زیاد نیست. یعنی که والدین خیلی از شهیدان، الآن پیش فرزندانشان هستند و یا توان آمدن تا اینجا را نداشتهاند.
انتهای سالن را پرده کشیدهاند تا از بقیه حرم جدا شود. همانجا هم بنر زدهاند: «قال الصادق(ع) سلام الله علی اهل قم». بخش اصلی شبستان ستون ندارد، ولی مطمئنم افرادی که در کنارههای سالن نشستهاند بر ستونهای پهن شبستان لعنت میفرستند که دیدشان را کور کرده است.
فضایی با ارتفاع یک متر را گذاشتهاند برای خبرنگارها. همین که جاگیر میشویم، صدای خانمها بلند میشود. یکی از انتظامات میپرسد تا کی اینجا میایستید؟ میگویم تا پایان مراسم. میگوید پس جواب مادر شهدا با خودتان. مادران پیر شهدا را آوردهاند جلوی سالن تا رهبر را ببینند، آنوقت محل استقرار خبرنگارها را صاف جلوی چشم آنها زدهاند. تازه میفهمیم که از ستون پهن هم بدتریم. خدا کند ما را قاطی لعنتشان به ستونها نکنند.
عکس چند شهید را روی بنرها زدهاند. فقط شهید زینالدین را میشناسم. میشناسم؟
قاریِ میانسال، آیات جنگ و فتنه را میخواند و نترسیدن مومنین از تجمع دشمنانشان را. یک ربع با صدای زیبایش جلسه را گرم میکند این فرزند روشندل شهید دباغ.
غرولند خانمها به محل خبرنگاران ادامه دارد. انتظامات حرم میگوید الآن جابهجایشان میکنم و میرود سراغ سردسته تیم حافظت. اما او میگوید که نمیشود کاری کرد. جهانی کردن این دیدارها با اینهاست. ترس لعنت مادر شهید کم بود، بار سنگین جهانیکردن دیدارها هم اضافه شد.
مداحی برادر شهید مالکینژاد هم بعد از یک ربع تمام میشود. هنوز یک ربع تا ساعت 10 مانده و مجری سعی میکند شعر برادر شهید موحدیان را که قرار است برای رهبر همخوانی کنند، آموزش دهد. این همخوانی شعر هم بد دردی است که در این مراسمها مد شده. حتی توی جمع دانشجویی هم که همه جوان و اهل ذوق هستند، کمتر دیدهام با موفقیت انجام شود.
سردار فیروزآبادی و جعفری وارد میشوند. این یعنی که احتمالا رهبر آمده است. یک گروه سرود سفیدپوش هم وارد بخش ویژه میشود و رو به جمعیت میایستد. چندتا پیرمرد و پیرزن را با زحمت به جلوی سالن میآورند. پردههای انتهای سالن را هم بالا میزنند تا خانمهای زیادی که سرپا ایستادهاند، در این فضای خالی بنشینند. کلی صندلی پلاستیکی آبیرنگ هم در قسمت خانمها توزیع میشود. همهچیز آماده ورود رهبر است.
هنوز دقایقی تا ساعت 10 مانده، اما خانمها هیجان زده شدهاند و همه روی پا میایستند. مجری از جمعیت میخواهد شعار «صل علی محمد. نایب مهدی آمد» را تمرین کنند. یکی دو بار که شعار را تمرین میکنند، رهبر وارد میشود و باز هم داستان هجوم جمعیت به جلوی سالن. نیمه انتهایی سالن خالی میشود و نیمه جلویی سالن فراپُر. انتظامات، نرده بین خانمها و آقایان را فشار میدهند تا نشکند. خانمها یک دست را گذاشتهاند برای چادرشان و دست دیگر را برای شعار.
همه دارند تمام تلاششان را میکند که رهبر را ببینند. این یعنی اوج داد و بیداد مادران شهید بر سر تیم خبرنگاری. بچهها از ترس ناراحتی آنها، مینشینند روی پاهایشان و به کارشان ادامه میدهند.
یک روحانی که پدر 3 شهید و 1 جانباز است، چند دقیقهای صحبت میکند. بعد هم میرود بالای سن تا کلامی به رهبر بگوید. آخر سر هم میخواهد دست رهبر را ببوسد. اما رهبر دستش را میکشد و سر او را میبوسد.
بعد از او یک فرزند شهید مشغول سخنرانی میشود. اما هنوز هیاهوی جمعیت نخوابیده. فکر کنم «آقا» تنها کسی است که به حرف سخنرانان گوش میکند.
مادر شهید زینالدین به عنوان آخرین نماینده خانوادهها صحبت میکند؛ خیلی بلیغ و رسا. چادرش را سفت میگیرد، بعد هم چند صلوات از جمع میگیرد تا جمعیت را آرام کند. محتوای صحبتش هم بیعت دوباره خانواده شهدا با رهبری است.
صحبت خانواده شهدا، فرصتی است تا تیم خبرنگاری را قانع کنیم برای پایین آمدن از سکو. همه قبول میکنند. دوربینهای فیلمبرداری را روی پایهها میگذارند و همه مینشینیم زیر سکو، روی پاها. حالا خودمان شدهایم سوژه عکاسان دیگر.
زریبافان، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران، پشت تریبون میرود تا صحبتش را شروع کند. یک نفر از میان جمعیت بلند میشود و فریاد میکشد: «حضرت آقا! جانباز شیمیایی اعصاب و روان هستم. بنیاد جانبازان قم اصلا به وضع ما رسیدگی نمیکند.» صدایش دیگر مفهوم نیست. رهبر از من به او دورتر است. پس احتمالا رهبر هم خوب نمیشنود که اینچنین بادقت به او نگاه میکند. یک نفر از انتظامات به سمتش میرود و از میان جمعیت به سمت جلوی سالن هدایتش میکند.
ناگهان یک نفر از انتهای سالن فریاد میزند و بعد مینشیند. نمیفهمم میخواسته صلوات بگیرد یا او هم شکایتی داشته. حواسم به انتهای سالن است که یک نفر دیگر از جلوی سالن شروع میکند به فریاد زدن. او را هم به جلوی سالن میبرند. یک نفر دیگر هم از گوشهای دیگر فریاد میزند. میخواهند ببرندش جلوی سالن که مقاومت میکند و به فریاد زدنش ادامه میدهد. زریبافان صحبتش را شروع کرده. اما «آقا» حواسش به سمت دیگر سالن است و سعی میکند حرفهای آن مرد را بشنود. بالاخره او را هم راضی میکنند به جلوی سالن بیاید. زریبافان به حرفش ادامه میدهد. یکی دو نفر از اعضای بیت مینشینند کنار سه مردی که داد و فریاد راه انداخته بودند. ظاهرا دارند مشکلاتشان را میپرسند.
رهبر از 6000 شهید و 11000 ایثارگر استان قم میگوید. میگوید که این ملت با شجاعت خود، مساله شهادت را برای خودشان حل کردهاند. از خانوادههایی میگوید که برای شهیدانشان گریه نکردند و حتی در مجلس ختم آنها لباس شادی پوشیدهاند. برای همین، آنها پس از شهیدان، در صف دوم عظمت دادن به ایران اسلامی هستند.
صحبتهای رهبر زیاد طول نمیکشد. حدود 20 دقیقه. بعد هم بین شعار مردم، دعا میکند و خداحافظی. و بین شعارهای بلند جمعیت، فقط یک صدا در گوش من میماند: «ما اعتراض داریم. میخواستیم آقا رو ببینیم. این خبرنگارا نذاشتن. ما حلالشون نمیکنیم.»
یکی از آن سه نفری که داده زده بودند، حالش بد شده و با برانکارد میبرندش بیرون. دوتای دیگر هم همراه محافظها خارج میشوند. اما حالا تازه نوبت بقیه است که یاد مشکلاتشان بیفتند. خیلیها به جلوی سالن میآیند تا از مشکلاتشان بنالند. راهنماییشان میکنیم که نامه بنویسند برای بیت رهبری تا رسیدگی شود.
خانم جوانی با گریه از من میخواهد که چفیهاش را برای تبرک به رهبری بدهم. فکر میکند رهبر در شلوغی جلوی سالن است. توضیح میدهم که رهبر رفته است و ما هم او را نمیبینیم. و یکی از محافظان توضیح میدهد که نامهای بنویسد برای بیت و درخواست چیزی بهعنوان تبرک بکند. قول میدهد که این نامه حتما جواب داده خواهد شد.
عده زیادی دور زریبافان جمع شدهاند تا مشکلشان را بگویند. عدهای هم با مسوولین بنیاد قم درگیر شدهاند. یک عده هم سعی میکنند آنها را آرام کنند: «من خودم هم جانبازم و مشکل دارم. اما چرا داد میزنید. آبروی ما جانبازا رو بردین.»
خانمی گریه میکند که: «من هیچچیز نمیخواهم. فقط بگذارید یک لحظه رهبر را ببینم.» دیگری به من اعتراض میکند که پس این کارت ملاقات چیست که به ما دادهاید. توضیح میدهم که منظور از ملاقات همین بود و امکان ملاقات شخصی برای این همه آدم نیست.
خانمی خیلی راحت ایستاده و حاضر به ترک سالن نیست. به مسوولین انتظامات توضیح میدهد که: «زریبافان خودش گفته وایستا تا صحبتت را بشنوم» و او منتظر است که دور و بر زریبافان از آقایان خالی شود تا بتواند جلو برود و به قول خودش، به نمایندگی از همسران جانبازان با او صحبت کند.
مسوولین تهرانی بهتر بلدند چگونه عمل کنند. زریبافان از بقیه میخواهد آرام روی زمین بنشینند و مشکلاتشان را شفاف توضیح بدهند. بعد هم میگوید نامهای با شماره تلفن برای پیگیری بدهند. کسانی که با او حرف میزنند آرام میشوند. اما مسوولان قم، وسط همان هیجانات افراد سعی میکنند با ماده و قانون، توضیح بدهند که آن فرد اشتباه میکند و همین هم باعث عصبیتر شدن افراد میشود.
بهخاطر دوربین یکی از همکاران که روی دوشم است، خیلیها میخواهند حرفشان را به من بزنند. یکی نامه میدهد و قسم میدهد که نامه را به دست خود آقا برسانم. دیگری برگه کاغذ میگیرد که نامه بنویسد. آن یکی خودکارم را میخواهد. همسر جانبازی از رئیس بنیاد شهید قم مینالد که به من میگویند تو سیدی، برو از مردم گدایی کن. پسربچه 12-13 سالهای که صورتش هم خیس است، میگوید پدرم با 50درصد جانبازی، پس از 22 سال فوت کرده و حالا شهید حسابش نمیکنند. پیرزنی افغانی، عصا بهدست میگوید تا برایش نامهای بنویسم و از 60درصد جانبازیاش بگویم و چهار فرزندش و مشکلات مالیاش. دختربچهای میگوید: «یه نامه به آقای خامنهای بنویسید بگید ما خونه نداریم». یک روحانی هم که از خانواده شهید است، تکیه زده به نردهها و خیره به جایگاه خالی رهبر نگاه میکند. محافظ مسوول خبرنگاران میآید تا من را از سالن خارج کند و توی گوشم میگوید: «اون دو نفر هم رفتن پیش آقا و حرفاشون رو زدن ها»