·
عکسنوشت 1 سرباز
يكى از دفعاتى كه سال 59 از اهواز به تهران مىآمدم، چون لباس نظامى تنم بود، رويش قبا مىپوشيدم. رسم ما هم اين بود؛ از راه كه مىرسيديم، مستقيم خدمت امام مىرفتيم. عصر يك روز پنجشنبه كه براى نماز جمعه به تهران آمده بودم، مستقيم خدمت ايشان رفتم و چيزى راجع به جبهه گفتم و آمدم. شايد بار اولى بود كه از جبهه خدمت ايشان مىرسيدم. تا اين چكمههايم را دمِ در، دربياورم، ايشان از پشت شيشه همين طور به آن هيأت بنده كه لباس نظامى زير قبا تنم بود، نگاه مىكردند. وقتى رسيدم، دستشان را بوسيدم. خودشان گفتند كه يك وقت بود كه اين لباس شما خلاف مروّت بود و حالا بحمدالله وضع به اينجا رسيده است. من احساس كردم كه ايشان خوشحالند. در ابتدا قدرى هم در دلم ترديد بود. اولبار كه در اهواز قبا را كندم و لباس نظامى پوشيدم، در ذهنم بود كه آيا اين كار درست است يا نه؟ بعد كه ديدم ايشان لبخند زدند و لطفى كردند، فهميدم كه خوشحالند.
سخنرانی
در ديدار با فرمانده و جمعى از روحانيون رزمى- تبليغى 11/09/1370
سوء قصد
آن
وقتی که بمب منفجر شد در آن مسجدی که من بودم، از وقتی که بار اول افتادم زمین -نفهمیدم
البته چه جوری شد که افتادم- تا وقتی که به کلی بیهوش شدم و بعد از چند روز به هوش
آمدم، سه مرتبهي دیگر به هوش آمدم. در این فاصله سه بار لحظاتی به هوش آمدم و هر
دفعه یک احساسی داشتم که آن حالات را من هیچ وقت یادم نمیرود. یکیش که حالا این جا
عرض میکنم، این است؛ در یکی از اين حالات احساس کردم که من دارم میروم، یعنی دارم
میمیرم. احساس کردم که مرگ در مقابل من است. کاملاً خودم را در مرز عالم برزخ مشاهده
کردم. بهطور خلاصه اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، احساس کردم که در آن حال، انسان هیچ
دستاویزی بهجز خدا ندارد؛ هیچ دستاویزی. یعنی هرچه هم عمل آدم پشت سر خودش داشته باشد،
باز هم اگر تفضل الهی و رحمت خدا را نتواند جلب کند، آدم خاطرجمع نیست به آن عمل.
آدم شک میکند که این عمل را با اخلاص بهجا آوردهام؟ آیا نیّتم صددرصد خدایی بود؟
آیا در آن شرک نبود؟ آیا ریا در آن نبود؟ ملاحظهی این و آن نبود؟ میدانید، اینجوری
است ها. چون واقعاً ماها مرکز عیوبیم دیگر، همهی شائبهها در ما هست متأسفانه.
آنجا
انسان احساس میکند که مثل پر کاهی بین و زمین و آسمان است. این احساس را انسان دارد
و منقطع میشود. از همه چیز منقطع میشود. من این حالت انقطاع را در آن وقت احساس
کردم و تضرع کردم پیش خدای متعال؛ پروردگارا میبینی که من چقدر دستم خالی است و چقدر
محتاجم. اگر تفضلی کنی، کردی وإلاّ ما رفتیم. منظورم مردن نبود ها؛ رفتن از وادی سعادت
بود. بعد دیگر بیهوش شدم و نفهمیدم چیزی را.
سلامت
بسمالله
الرحمن الرحیم. بعد از چهار روز که از این حادثه بر من میگذرد به فضل الهی و به کمک
و تلاش بیدریغ کارکنان عزیز این بیمارستان، خودم را در وضع بسیار مناسب و خوبی میبینم.
هر وقت به یاد این میافتم که این حادثه موجب شده امام عظیمالشأن ما اظهار لطف کنند
و در پیامشان اظهار دلسوزی بکنند و ملت بزرگ و قهرمان ما دست به دعا بردارند و دعا
کنند، در خودم احساس شرمندگی میکنم. در راه انجام وظیفه، اینگونه حوادث حوادثی نیست
که این همه لطف و محبت و بزرگواری را چه از سوی امام، چه از سوی امت و همچنین از سوی
کارکنان و کارمندان این واحدهای پزشکی که واقعاً شب و روزشان را در این کار گذاشتهاند،
این همه اظهار شد.
من
بحمدالله حالم خیلی خوب است. امروز هیچ احساس ناراحتی فوقالعادهای نمیکنم. بیشترین
بخش از ناراحتیهایی که داشتم بحمدالله برطرف شده، راحت میتوانم بنشینم، راحت میتوانم
از تخت پایین بیایم و راحت میتوانم غذا بخورم و در همه احوال محبت و لطف کارکنان بیمارستان،
پزشکان و بقیه، به من کمک کرده و میکنند. من بدین وسیله از همین جا عرض سلام و ارادت
بیپایان خودم را خدمت امام امت میکنم و به ایشان عرض میکنم که در مقابل حوادثي اینچنین،
ما هیچ انتظاري نداریم و توقعی نداریم که کمترین رنجشی به خاطر ایشان بنشیند. ما معتقدیم
که «سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی».
همچنین
از امت مسلمان و قهرمان که این همه دارند فداکاری میکنند در جبههها و پشت جبههها،
این همه دارند جانهای عزیز و نفیسشان را در راه خدا میدهند، انتظار نداریم که در
مقابل یک حوادث کوچکی از این قبیل اظهار نگرانی و احساس نگرانی کنند و ما را بیشتر
از آنچه که شرمنده هستیم، شرمنده نکنند. از خداوند متعال توفیق همه را خواستارم.
و
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
|
||