1389/09/08
«شما جوانها خواهید دید آن روز را»
گزارشی از حاشیه های دیدار رهبر با 110 هزار بسیجی در روز عید غدیر
مهدی قزلی
اکبر گفت ساعت 7 صبح خیابان فلسطین باشم برای برنامه عید غدیر. گفته بود برنامهای صدهزار نفری و من تنها جای صدهزار نفریای که یادم میآمد، ورزشگاه آزادی بود. به اکبر گفته بودم مدتهاست این ساعتِ تهران را ندیدهام! صبحِ زود، مرکز شهر خلوت بود؛ مخصوصاً با تعطیل شدن روز چهارشنبه. از انتهای خیابان فلسطین صدای پرندهها میآمد: کلاغ، طوطی، کبوتر، گنجشک. به لطف درختهای بلند و البته نبودنِ بچههای شر، پرندهها داشتند حال میکردند در صبح عید، و معلوم بود آلودگی هوا به آنها خیلی کارگر نبوده!
مثل همیشه راه افتادیم و سر راه حلیمی خوردیم و رفتیم به مقر لشگر 27 محمد رسول الله(ص). تنها جایی در تهران -غیر از ورزشگاه آزادی- که میشود صدهزار نفر یکجا جمع شوند. یک بار دیگر هم سالها قبل آمده بودم اینجا؛ همایش گردانهای عاشورا و الزهرا با حضور آقای هاشمی رفسنجانی. در آن برنامه یک گله بز کوهی آمدند روی تپههای اطراف و حواس همه جمعیت پرت شد به آنها و آقای هاشمی با رندی جلسه را جمع کرد. اصولاً وقتی برنامه اینقدر شلوغ میشود، نمیتوان کیفیتش را حفظ کرد.
وقتی رسیدیم به انتهای خیابان پیروزی، بسیجیها هنوز داشتند میرفتند برای مراسم. عید غدیرِ قمری افتاده بود داخل هفته بسیجِ شمسی و فرصت خوبی بود تا رهبر، دید هرسالهی بسیجیها را در این بازدید، پس بدهد.
بسیجیها در گروههای 10-20 نفری به سمت محل برنامه میرفتند. بادگیرهایی که پوشیده بودند و چفیههایشان باعث شده بود در نگاه اول شبیه هم باشند ولی خوب که نگاه میکردی، متوجه میشدی؛ مثلاً خانمهای بسیج فلان ناحیه، چفیههای سبرشان را به عنوان روسری سَر کردهاند و آن را به جای زیرِ چانه، کنار ِگونه سنجاق کردهاند و اینطوری، هم تیپ بسیجیشان حفظ شده و هم شخصیت ناحیهشان!
بقیه هم همینطور. یک دفعه کسی توجهام را جلب کرد. به اکبر، که داخل مینیبوس کنارم نشسته بود، گفتم: آن بنده خدا هم مثل تو هیچ وقت بسیجی نمیشود؛ ببین لباس فرم اندازهاش پیدا نشده و با لباس شخصی آمده!
اکبر با خونسردی همیشگی گفت: نه حاجی اون مثل من میخواد ریا نشه!
ریا و ریاکاری البته موضوع مهمی است که در برنامههای اینچنینی و بزرگ از بین جماعت رخت بر میبندد. مخصوصاً وقتی همه حتی در ظاهر شبیه هم میشوند. مثل بسیجیهایی که آمده بودند عید دیدنی رهبرشان، مثل حاجیهایی که قطرهی دریای بندگی و عبودیت میشوند.
ریا و ریاکاری هم از دردهای آخرالزّمانی است که در وقت «فتنه» بیشتر میشود و خدا البته فتنهگر و ریاکار را با هم رسوا میکند.
صدایی شبیه همهمهی جمعیت از پشت کانکسهایی که منظم چیده بودند، میآمد. فکر کردیم شاید چندنفری آنجا جمع شدهاند. وقتی از کنار کانکسها رد شدیم، جلوی رویمان تا چشم کار میکرد، دقیقاً تا زیر کوهها جوانهای بسیجی نشسته و ایستاده منتظر بودند. مثل همیشه رفتیم بالای جایگاه خبرنگارها و تازه عظمت 110هزار بسیجی را دیدم. جمعیت رفته بود تا پای کوه و کمی هم از آن بالا رفته بود. کمی بالاتر، روی کوه، عدهای با لباسهای سبز و نارنجی این طرف و آن طرف میرفتند و انگار قرار بود با کنارِ هم ایستادن، نقشی یا جملهای یادگاری درست بکنند که از فاصلهی دور خوانده شود.
از چهرهی بسیجیها معلوم بود خستهاند. برای اینکه آمدن این 110هزار نفر یکباره ممکن نبوده، از شب قبل گروهگروه آمدهاند و آنهایی که مدت زیادی است اینجا هستند، حتماً الان حسابی خستهاند. نکته عجیب این بود که هر کس یک صندلی کوچک برزنتیِ تاشو داشت و روی آن نشسته بود. این اولین بار بود که در یک دیدار با رهبر جماعت زیادی صندلی داشتند. تصورم این بود که این صندلیها هم زیر دست و پا خواهد ماند وقت آمدن رهبر.
محل برنامه، جایی بود که همه طرفش را کوه گرفته بود. مثل پادگان امام علی(ع) سنندج [تصاویر این پادگان را در سفر سال گذشته رهبر به کردستان، از اینجا ببینید] انگار خدا این جاها را آفریده فقط برای اینکه پادگان باشد. خورشید از کوههای سمت شرق، خودش را بالا میکشید و بالگردهای تکنفره و کایتهای موتوردار از لابهلای کوههای سمت غربی آمدند بالای سر جمعیت.
جمعیت که حوصلهاش سر رفته بود، با دیدن این پرندهها کمی سر ذوق آمد و آنهایی که شور و حال بیشتری داشتند، دستی زدند و سوتی و فریادی.
مجری جماعت هیچ وقت به چشمم خوش نیامده. آدمهایی که مجبورند پشت میکروفن و جلوی دوربین و جمعیت، کس دیگری باشند. اصلاً وقتی آدمیزاد نقش بازی میکند، خرابکاریهایش شروع میشود. اما جوانهای بسیجی نقش بازی نمیکردند. خودشان بودند مثل همیشه، کمتوقع، آماده و البته به شکل عجیب و مرموزی این بار منظم. بگذریم؛ حرف مجری بود که سعی میکرد جماعت را پُرشور کند و پشت میکروفن شعار میداد و فریاد میزد و بچهها هم جوابش را نمیدادند. مجری که از نفس افتاد، سردار همدانی فرمانده سپاه تهران، رفت پشت میکروفن. او هم معلوم بود خیلی هیجان دارد. وقتی صحبت میکرد، چند چترباز از بالگردی پریده بودند و داشتند آرامآرام پایین میآمدند. بسیجیها هم حواسشان پیش چتربازها بود. فرمانده میگفت: همینطور که چتربازها را نگاه میکنید، جوری صلوات بفرستید که آنها هم در آسمان صدای شما را بشنوند. حالا یک صلوات قراء بفرستید! و خوب معلوم است وقتی یک بچه بسیجی از شب قبل برای دیدن رهبرش آمده باشد، دیگران و حرفهایشان برایش جذابیتی ندارد؛ حتی اگر فرمانده سپاه تهران باشد!
حاج بخشی، پیرِمرد شده بود ولی هنوز جذاب بود. حداقل از مجری و فرمانده لشگر و... برای بسیجیها جذابتر بود که وقتی با صدای لرزانش گفت: «ماشاءالله»، تمام جمعیت جوابش را دادند که: «حزبالله»؛ و پرچمهای زرد و نارنجی و قرمز و سبزِ یا حسین و یا مهدی و یا زهرا و اللهاکبرشان را تکان دادند و صحنه قشنگی درست شد.
آخرش هم بعضی از بسیجیها برای حاج بخشی و جواندلیاش دست زدند. [صوت این شعار را از همینجا بشنوید]
مجری که سعی میکرد از تک و تا نیفتد، با زمینهچینی زیاد، برنامه بعدی و حضور مداح معروف حاج سعید حدادیان را به جمعیت نوید داد که علیرغم انتظارش خیلی هم استقبال نشد. سعید حدادیان با کفشهای وِرنی و کت و شلوار رفت پشت تریبون. رنگ و مدل کت و شلوارش هم یکی نبود. هنوز شروع نکرده بود که یک عده در بین جمع خواندند: یاد امام و شهدا/ دلو می بره کرب و بلا/...
بعضی نواها که از دل برآمده، لاجرم بر دل نشسته. بالاخره حدادیان هم روزی خواهد رفت ولی یاد امام و شهدا، نه!
اگر جای حدادیان بودم با لباسی شبیه جوانهای بسیجی میآمدم. ولی نه او جای من است نه من جای او!
برنامهاش که شروع شد یک نفر از پشتِ سر آمد، چفیهای انداخت دور گردن حدادیان تا حد اقل کمی با فضای این برنامه بزرگ هماهنگ باشد.
او شعری در وزن «دشمن بداند ما، موج خروشانیم» خواند. وسط شعر هم گفت که دوست داشته این شعر را در حضور رهبر بخواند و هر جایش لازم شد به ایشان اشاره کند. [صدای این شعر را از اینجا گوش کنید]
آدمهای سبز و نارنجی روی دامنهی کوهِ روبرو، کمکم داشتند شبیه یک یا علی بزرگ میشدند. بسیجیها که بهتر از هرکسی میدانستند کمکم رهبر دارد می آید، سرحالتر شده بودند. پرچمها را تکان میدادند و گاهی هم، چوب پرچمها به هم میخورد و صدای به هم خوردن آنها میآمد. بعضیها هم، پرچمهایشان را به هم گره زده بودند و پرچم ِبلندتری ساخته بودند. سعید حدادیان که متوجه شد این جماعت که از ساعتها پیش در پای این کوهها جمع شدهاند، حواسشان جای دیگری است، برنامهاش را کوتاه کرد و بعد از صلواتهای آخر، با کف و سوت بعضی بسیجیها تشویق شد.
کمکم شعارهای خودجوش بسیجیها شروع شد. «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» ولی جمعیت مثل برنامههای دیگر ازدحام نکرده بود، موج نمیخورد و همه منظم، سر جاهایشان ایستاده بودند. در دیدار بسیجیهای قم [حاشیههای دیدار بسیجیان قم را از اینجا بخوانید] هم من این اتفاق خوب را دیدم. آنجا هم بسیجیها منظم بودند، از اول تا آخر جلسه.
رهبر که وارد جایگاه شد، شور و شعار جمعیت غریزی شد ولی زود انسجام خودش را به دست آورد که: «صل علی محمد نایب مهدی آمد». جمعیت شعار داد و منظم ماند. به نظر من حال دیدارهای رهبر به آن ابراز احساسهای هیجانی اولش است. البته نقش «یا علی» آدمهای سبز و نارنجی روی کوه، کامل نشد که نشد. با آمدن رهبر، امید خودشان هم نا امید شد و احتمالاً دیگر تلاشی نکردند برای ادامه کار.
رهبر مثل همیشه نشست زیر آفتاب؛ روی صندلی. پشت سرش توی جایگاه، صندلیهایی چیده شده بود. فرمانده بسیج، رییس ستاد مشترک نیروهای مسلح، فرمانده ارتش، فرمانده سپاه، وزیر دفاع، فرمانده نیروی انتظامی، دستیار و مشاور نظامی فرماندهی کل قوا (سرلشگر رحیم صفوی) و محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه (آنهم با یکدست لباس بسیجی و چفیه) همه پشت سر رهبر ایستاده بودند.
قرآن خوانده شد و بعد فرمانده سپاه متنی خواند و بعد از او هم نقدی فرمانده بسیج متن دیگری خواند. متنش شبیه سخنرانی سید حسن نصرالله بود. آن سخنرانیای که معنای «لبیک یا حسین» را داشت و به جمعیت زیادی که آمده بودند میگفت و مردم راه به راه بین حرفهای او «لبیک یا حسین» میگفتند. حالا نقدی تلاش کرده بود با «لبیک یا علی» ایهامی در لبیک به حضرت امیرالمؤمنین بسازد در عید غدیر و البته لبیک به رهبر که او هم اسمش مثل جدش علی است.
مجری هم قبل از آمدن رهبر به جمعیت گفته بود که به جای تکبیر، چهار بار لبیک یا علی را تکرار کنند. این یک کپی فرمی از بچههای حزبالله لبنان بود؛ هرچند حزبالله لبنان خودش کپی خوبی از بچههای بسیجی ماست. بسیجیها روی سردار نقدی را زمین نینداختند و لبیک یا علی گفتند ولی بعید است تکبیرهای خودجوش، جایش را به این نوآوریها بدهد.
وقتی رهبر شروع کرد به صحبت کردن، باور بکنید یا نه، باورشدنی باشد یا نباشد، عین 110هزار نفر ساکت شدند جوری که صدای سرفه و عطسه کسی در وسط جمعیت قابل شنیدن بود. این معجزهی صندلیها بود یا انقلابی در رفتار مستمعین، نمیدانم؛ ولی به هر حال باعث شد زمینهی خوبی فراهم شود برای اینکه رهبر صحبتهای خیلی خوبی در دو حوزهی «غدیر و ولایت و حکومت اسلامی» و البته «بسیج» بکند. طبیعی است که وقتی حال جلسه خوب نباشد، رهبر هم صحبت طولانی یا عمیق و مفصل نمیکند.
مسئول اجرایی بیت رهبری به فرماندههای نظامی تعارف میکرد روی صندلیهای ردیف پشت سر رهبر بنشینند. فرماندهها به هم نگاه کردند و به صندلیها، و ترجیح دادند پشت سر فرماندهی کل قوا، به احترام، بایستند.
صحبتهای رهبر خیلی شنیدنی و فکرکردنی بود. متأسفانه و ناگزیر، این برنامهها جوری تنظیم میشود که وقتی نوبت رهبر میشود، مستمعین خستهاند. البته جوانهای بسیجی با عکسالعملهای خودشان نشان میدادند که دارند خوب گوش میکنند، ولی واقعیت این است که بعضی صحبتهای رهبر باید خوب نوش میشد، نه گوش.
صحبتهایی که دربارهی موضع هدایت و همسانی آن با حکومت رسولالله شد و اینکه اسلام فقط دین نصیحت و موعظه نیست. اینکه بسیح یک حقیقت انکارناپذیر است و اینکه بسیجیماندن سختتر از بسیجیبودن است. به نظرم هر کس بسیجی است یا با بسیجی سر و کار دارد، یک بار باید صحبتهای ایشان را با تأمل بخواند.
رهبر آخر صحبتها و موقع دعا هم چیزی گفت که من قبلتر هم از ایشان شنیده بودم ولی تکرارش حساسم کرد: «...انشاءاللَّه شما جوانها آن روزی را شاهد خواهید بود که به قلههای افتخار دست پیدا کردید و همچنان که قرآن وعده کرده است: لتکونوا شهداء علی النّاس، شهیدان و گواهان مردم دنیا شدید و در قلهها باشید، که ملتها به شما نگاه کنند و به سمت این قلهها حرکت کنند...»
این نوید رهبر به آیندهای که جوانهای امروز حتماً آن را لمس خواهند کرد اتفاقی نیست؛ تکرارش و تحکم در بیانش، نشان از اطمینان قلبی رهبر میدهد. راستی این چه فرجی است که رهبر از آن خبر دارد؟
مثل همیشه راه افتادیم و سر راه حلیمی خوردیم و رفتیم به مقر لشگر 27 محمد رسول الله(ص). تنها جایی در تهران -غیر از ورزشگاه آزادی- که میشود صدهزار نفر یکجا جمع شوند. یک بار دیگر هم سالها قبل آمده بودم اینجا؛ همایش گردانهای عاشورا و الزهرا با حضور آقای هاشمی رفسنجانی. در آن برنامه یک گله بز کوهی آمدند روی تپههای اطراف و حواس همه جمعیت پرت شد به آنها و آقای هاشمی با رندی جلسه را جمع کرد. اصولاً وقتی برنامه اینقدر شلوغ میشود، نمیتوان کیفیتش را حفظ کرد.
وقتی رسیدیم به انتهای خیابان پیروزی، بسیجیها هنوز داشتند میرفتند برای مراسم. عید غدیرِ قمری افتاده بود داخل هفته بسیجِ شمسی و فرصت خوبی بود تا رهبر، دید هرسالهی بسیجیها را در این بازدید، پس بدهد.
بسیجیها در گروههای 10-20 نفری به سمت محل برنامه میرفتند. بادگیرهایی که پوشیده بودند و چفیههایشان باعث شده بود در نگاه اول شبیه هم باشند ولی خوب که نگاه میکردی، متوجه میشدی؛ مثلاً خانمهای بسیج فلان ناحیه، چفیههای سبرشان را به عنوان روسری سَر کردهاند و آن را به جای زیرِ چانه، کنار ِگونه سنجاق کردهاند و اینطوری، هم تیپ بسیجیشان حفظ شده و هم شخصیت ناحیهشان!
بقیه هم همینطور. یک دفعه کسی توجهام را جلب کرد. به اکبر، که داخل مینیبوس کنارم نشسته بود، گفتم: آن بنده خدا هم مثل تو هیچ وقت بسیجی نمیشود؛ ببین لباس فرم اندازهاش پیدا نشده و با لباس شخصی آمده!
اکبر با خونسردی همیشگی گفت: نه حاجی اون مثل من میخواد ریا نشه!
ریا و ریاکاری البته موضوع مهمی است که در برنامههای اینچنینی و بزرگ از بین جماعت رخت بر میبندد. مخصوصاً وقتی همه حتی در ظاهر شبیه هم میشوند. مثل بسیجیهایی که آمده بودند عید دیدنی رهبرشان، مثل حاجیهایی که قطرهی دریای بندگی و عبودیت میشوند.
ریا و ریاکاری هم از دردهای آخرالزّمانی است که در وقت «فتنه» بیشتر میشود و خدا البته فتنهگر و ریاکار را با هم رسوا میکند.
صدایی شبیه همهمهی جمعیت از پشت کانکسهایی که منظم چیده بودند، میآمد. فکر کردیم شاید چندنفری آنجا جمع شدهاند. وقتی از کنار کانکسها رد شدیم، جلوی رویمان تا چشم کار میکرد، دقیقاً تا زیر کوهها جوانهای بسیجی نشسته و ایستاده منتظر بودند. مثل همیشه رفتیم بالای جایگاه خبرنگارها و تازه عظمت 110هزار بسیجی را دیدم. جمعیت رفته بود تا پای کوه و کمی هم از آن بالا رفته بود. کمی بالاتر، روی کوه، عدهای با لباسهای سبز و نارنجی این طرف و آن طرف میرفتند و انگار قرار بود با کنارِ هم ایستادن، نقشی یا جملهای یادگاری درست بکنند که از فاصلهی دور خوانده شود.
از چهرهی بسیجیها معلوم بود خستهاند. برای اینکه آمدن این 110هزار نفر یکباره ممکن نبوده، از شب قبل گروهگروه آمدهاند و آنهایی که مدت زیادی است اینجا هستند، حتماً الان حسابی خستهاند. نکته عجیب این بود که هر کس یک صندلی کوچک برزنتیِ تاشو داشت و روی آن نشسته بود. این اولین بار بود که در یک دیدار با رهبر جماعت زیادی صندلی داشتند. تصورم این بود که این صندلیها هم زیر دست و پا خواهد ماند وقت آمدن رهبر.
محل برنامه، جایی بود که همه طرفش را کوه گرفته بود. مثل پادگان امام علی(ع) سنندج [تصاویر این پادگان را در سفر سال گذشته رهبر به کردستان، از اینجا ببینید] انگار خدا این جاها را آفریده فقط برای اینکه پادگان باشد. خورشید از کوههای سمت شرق، خودش را بالا میکشید و بالگردهای تکنفره و کایتهای موتوردار از لابهلای کوههای سمت غربی آمدند بالای سر جمعیت.
جمعیت که حوصلهاش سر رفته بود، با دیدن این پرندهها کمی سر ذوق آمد و آنهایی که شور و حال بیشتری داشتند، دستی زدند و سوتی و فریادی.
مجری جماعت هیچ وقت به چشمم خوش نیامده. آدمهایی که مجبورند پشت میکروفن و جلوی دوربین و جمعیت، کس دیگری باشند. اصلاً وقتی آدمیزاد نقش بازی میکند، خرابکاریهایش شروع میشود. اما جوانهای بسیجی نقش بازی نمیکردند. خودشان بودند مثل همیشه، کمتوقع، آماده و البته به شکل عجیب و مرموزی این بار منظم. بگذریم؛ حرف مجری بود که سعی میکرد جماعت را پُرشور کند و پشت میکروفن شعار میداد و فریاد میزد و بچهها هم جوابش را نمیدادند. مجری که از نفس افتاد، سردار همدانی فرمانده سپاه تهران، رفت پشت میکروفن. او هم معلوم بود خیلی هیجان دارد. وقتی صحبت میکرد، چند چترباز از بالگردی پریده بودند و داشتند آرامآرام پایین میآمدند. بسیجیها هم حواسشان پیش چتربازها بود. فرمانده میگفت: همینطور که چتربازها را نگاه میکنید، جوری صلوات بفرستید که آنها هم در آسمان صدای شما را بشنوند. حالا یک صلوات قراء بفرستید! و خوب معلوم است وقتی یک بچه بسیجی از شب قبل برای دیدن رهبرش آمده باشد، دیگران و حرفهایشان برایش جذابیتی ندارد؛ حتی اگر فرمانده سپاه تهران باشد!
حاج بخشی، پیرِمرد شده بود ولی هنوز جذاب بود. حداقل از مجری و فرمانده لشگر و... برای بسیجیها جذابتر بود که وقتی با صدای لرزانش گفت: «ماشاءالله»، تمام جمعیت جوابش را دادند که: «حزبالله»؛ و پرچمهای زرد و نارنجی و قرمز و سبزِ یا حسین و یا مهدی و یا زهرا و اللهاکبرشان را تکان دادند و صحنه قشنگی درست شد.
آخرش هم بعضی از بسیجیها برای حاج بخشی و جواندلیاش دست زدند. [صوت این شعار را از همینجا بشنوید]
مجری که سعی میکرد از تک و تا نیفتد، با زمینهچینی زیاد، برنامه بعدی و حضور مداح معروف حاج سعید حدادیان را به جمعیت نوید داد که علیرغم انتظارش خیلی هم استقبال نشد. سعید حدادیان با کفشهای وِرنی و کت و شلوار رفت پشت تریبون. رنگ و مدل کت و شلوارش هم یکی نبود. هنوز شروع نکرده بود که یک عده در بین جمع خواندند: یاد امام و شهدا/ دلو می بره کرب و بلا/...
بعضی نواها که از دل برآمده، لاجرم بر دل نشسته. بالاخره حدادیان هم روزی خواهد رفت ولی یاد امام و شهدا، نه!
اگر جای حدادیان بودم با لباسی شبیه جوانهای بسیجی میآمدم. ولی نه او جای من است نه من جای او!
برنامهاش که شروع شد یک نفر از پشتِ سر آمد، چفیهای انداخت دور گردن حدادیان تا حد اقل کمی با فضای این برنامه بزرگ هماهنگ باشد.
او شعری در وزن «دشمن بداند ما، موج خروشانیم» خواند. وسط شعر هم گفت که دوست داشته این شعر را در حضور رهبر بخواند و هر جایش لازم شد به ایشان اشاره کند. [صدای این شعر را از اینجا گوش کنید]
آدمهای سبز و نارنجی روی دامنهی کوهِ روبرو، کمکم داشتند شبیه یک یا علی بزرگ میشدند. بسیجیها که بهتر از هرکسی میدانستند کمکم رهبر دارد می آید، سرحالتر شده بودند. پرچمها را تکان میدادند و گاهی هم، چوب پرچمها به هم میخورد و صدای به هم خوردن آنها میآمد. بعضیها هم، پرچمهایشان را به هم گره زده بودند و پرچم ِبلندتری ساخته بودند. سعید حدادیان که متوجه شد این جماعت که از ساعتها پیش در پای این کوهها جمع شدهاند، حواسشان جای دیگری است، برنامهاش را کوتاه کرد و بعد از صلواتهای آخر، با کف و سوت بعضی بسیجیها تشویق شد.
کمکم شعارهای خودجوش بسیجیها شروع شد. «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» ولی جمعیت مثل برنامههای دیگر ازدحام نکرده بود، موج نمیخورد و همه منظم، سر جاهایشان ایستاده بودند. در دیدار بسیجیهای قم [حاشیههای دیدار بسیجیان قم را از اینجا بخوانید] هم من این اتفاق خوب را دیدم. آنجا هم بسیجیها منظم بودند، از اول تا آخر جلسه.
رهبر که وارد جایگاه شد، شور و شعار جمعیت غریزی شد ولی زود انسجام خودش را به دست آورد که: «صل علی محمد نایب مهدی آمد». جمعیت شعار داد و منظم ماند. به نظر من حال دیدارهای رهبر به آن ابراز احساسهای هیجانی اولش است. البته نقش «یا علی» آدمهای سبز و نارنجی روی کوه، کامل نشد که نشد. با آمدن رهبر، امید خودشان هم نا امید شد و احتمالاً دیگر تلاشی نکردند برای ادامه کار.
رهبر مثل همیشه نشست زیر آفتاب؛ روی صندلی. پشت سرش توی جایگاه، صندلیهایی چیده شده بود. فرمانده بسیج، رییس ستاد مشترک نیروهای مسلح، فرمانده ارتش، فرمانده سپاه، وزیر دفاع، فرمانده نیروی انتظامی، دستیار و مشاور نظامی فرماندهی کل قوا (سرلشگر رحیم صفوی) و محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه (آنهم با یکدست لباس بسیجی و چفیه) همه پشت سر رهبر ایستاده بودند.
قرآن خوانده شد و بعد فرمانده سپاه متنی خواند و بعد از او هم نقدی فرمانده بسیج متن دیگری خواند. متنش شبیه سخنرانی سید حسن نصرالله بود. آن سخنرانیای که معنای «لبیک یا حسین» را داشت و به جمعیت زیادی که آمده بودند میگفت و مردم راه به راه بین حرفهای او «لبیک یا حسین» میگفتند. حالا نقدی تلاش کرده بود با «لبیک یا علی» ایهامی در لبیک به حضرت امیرالمؤمنین بسازد در عید غدیر و البته لبیک به رهبر که او هم اسمش مثل جدش علی است.
مجری هم قبل از آمدن رهبر به جمعیت گفته بود که به جای تکبیر، چهار بار لبیک یا علی را تکرار کنند. این یک کپی فرمی از بچههای حزبالله لبنان بود؛ هرچند حزبالله لبنان خودش کپی خوبی از بچههای بسیجی ماست. بسیجیها روی سردار نقدی را زمین نینداختند و لبیک یا علی گفتند ولی بعید است تکبیرهای خودجوش، جایش را به این نوآوریها بدهد.
وقتی رهبر شروع کرد به صحبت کردن، باور بکنید یا نه، باورشدنی باشد یا نباشد، عین 110هزار نفر ساکت شدند جوری که صدای سرفه و عطسه کسی در وسط جمعیت قابل شنیدن بود. این معجزهی صندلیها بود یا انقلابی در رفتار مستمعین، نمیدانم؛ ولی به هر حال باعث شد زمینهی خوبی فراهم شود برای اینکه رهبر صحبتهای خیلی خوبی در دو حوزهی «غدیر و ولایت و حکومت اسلامی» و البته «بسیج» بکند. طبیعی است که وقتی حال جلسه خوب نباشد، رهبر هم صحبت طولانی یا عمیق و مفصل نمیکند.
مسئول اجرایی بیت رهبری به فرماندههای نظامی تعارف میکرد روی صندلیهای ردیف پشت سر رهبر بنشینند. فرماندهها به هم نگاه کردند و به صندلیها، و ترجیح دادند پشت سر فرماندهی کل قوا، به احترام، بایستند.
صحبتهای رهبر خیلی شنیدنی و فکرکردنی بود. متأسفانه و ناگزیر، این برنامهها جوری تنظیم میشود که وقتی نوبت رهبر میشود، مستمعین خستهاند. البته جوانهای بسیجی با عکسالعملهای خودشان نشان میدادند که دارند خوب گوش میکنند، ولی واقعیت این است که بعضی صحبتهای رهبر باید خوب نوش میشد، نه گوش.
صحبتهایی که دربارهی موضع هدایت و همسانی آن با حکومت رسولالله شد و اینکه اسلام فقط دین نصیحت و موعظه نیست. اینکه بسیح یک حقیقت انکارناپذیر است و اینکه بسیجیماندن سختتر از بسیجیبودن است. به نظرم هر کس بسیجی است یا با بسیجی سر و کار دارد، یک بار باید صحبتهای ایشان را با تأمل بخواند.
رهبر آخر صحبتها و موقع دعا هم چیزی گفت که من قبلتر هم از ایشان شنیده بودم ولی تکرارش حساسم کرد: «...انشاءاللَّه شما جوانها آن روزی را شاهد خواهید بود که به قلههای افتخار دست پیدا کردید و همچنان که قرآن وعده کرده است: لتکونوا شهداء علی النّاس، شهیدان و گواهان مردم دنیا شدید و در قلهها باشید، که ملتها به شما نگاه کنند و به سمت این قلهها حرکت کنند...»
این نوید رهبر به آیندهای که جوانهای امروز حتماً آن را لمس خواهند کرد اتفاقی نیست؛ تکرارش و تحکم در بیانش، نشان از اطمینان قلبی رهبر میدهد. راستی این چه فرجی است که رهبر از آن خبر دارد؟