شعرخوانی قادر طهماسبی(فرید) / دیدار شاعران 89
شعر اول
آی عاشقان
آی همگنان نازنین من
مدتی است نالههایتان به گوش من نمیرسد، چه میکنید؟
عشق نازنین چه میکند؟
خدانکرده با شما که قهر نیست!!
این سکوت رازناکتان مرا شهید میکند، برای چیست؟
درد، هرگز این پدیدهی بصیرتآفرین
هرگز از شما جدا مباد
دست و پنجهی گرهگشایتان
بسته در حنا مباد
چشمهای هوشمند و دوربینتان
آشیان خوابهای دلربا مباد
شعر دوم
هشدار ای نفس ز خود بیگانهی من
بیگانهی جوشیده از کاشانهی من
ای دیو ظلمتزاد خلوتخانهی من
وی زهر باورسوز در پیمانهی من
همزاد دنیابینِ دنیامحور من
تا چند جولان در محیط جوهر من
برخاستی ای صرصرِ پرنخوت من
خاموش سازی تا چراغ فطرت من
تا چند شیطانبینی و شیطانپرستی
بیحرمتی تا کی به میثاق الستی
تا چند بر ابلیس یازی دست بیعت
تا کی جدایی از بهشت آدمیت
ای هرزهگرد شوخ تا کی خاکبازی
تا چند غفلت از بلوغ پاکبازی
ای دیگ دنیابار دوزخجوش تا چند
میسازیام با آرزوی خام خرسند
وجدانکُش بیرحم غول مردمیخار
امارهی خودکامه ای نفس زیانکار
تا ای چموش بیعنان رامت نسازم
شلاق وجدان را به فرقت مینوازم
گر سرکشی از چون تویی خودکامه گیرم
آرام کی در وادی لوامه گیرم
من زادهی نورم کجا در ظل نشینم
دریاییام چون بر سر ساحل نشینم
جاریست در من خون خورشید مناعت
کی میکنم با سایهروشنها قناعت
امشب تو را در وادی ایمان برانم
تا قلههای عشق و اطمینان برانم
آنجا که بانگ إرجعی در آن بلند است
آنجا که انسان فارغ از هر چونوچند است
آنجا که عاشق راضی و معشوق مرضیست
آنجا که در آن از انانیّت خبر نیست
***
دریادلان سیری بدین منهاج کردند
با کوچ خود صبر مرا تاراج کردند
دریادلان از شط خون بیسر گذشتند
نالان مرا بگذاشتند و درگذشتند
دریادلان رفتند و من در خواب ماندم
در خواب سنگین با دلی بیتاب ماندم
یاران من در کار خود هشیار بودند
هرچند مست از بادهی ایثار بودند
یاران من جان بر سر باور نهادند
بر خط ایمان دست و پا و سر نهادند
یاران من رفتند و من مهجور ماندم
من با جهانی آرزو در گور ماندم
فریادها کردم ولی سودی نبخشید
آوای من جز در درون من نپیچید
آوخ که در مرداب غفلت بو گرفتم
در گور تن با خاکبازی خو گرفتم
من هجرتی از خویشتن آغاز کردم
از خویشتن در خویشتن پرواز کردم
از خویشتن کوچیدم اما بازگشتم
بار دگر با نفس دون دمساز گشتم
در موسم پرواز من گشتم زمینگیر
خاکم به سر در خویشتن گشتم زمینگیر
من در شب تن اختری گم کردهام آه
در وسعت خود باوری گم کردهام آه
سنگ سرشک امشب به چنگ دیده دارم
در جِیْب خودبینی سری دزدیده دارم
با این حریق لاله، داغ سردیام کُشت
ای درد در من شورشی، بیدردیام کُشت
ای عشق امشب آتشم در خرمن افکن
من جنگل خشکم شرابی در من افکن
ابر عقیمم در من ای غم آذرخشی
در خود مقیمم ای به جانم آذرخشی