[ بازگشت ] | [ چـاپ ]

مربوط به :بیانات در دیدار دانشگاهیان سمنان - 1385/08/18
عنوان فیش :لزوم پرداخت به مباحث تئوریک مبتنی بر واقعیات در مسئله ی پیشرفت
کلیدواژه(ها) : پیشرفت, تهاجم فرهنگی, تاریخ دفاع مقدس, بنی صدر, تاریخ ایران اسلامی در 9 قرن اول, امیر جمال الدین شاه شیخ ابواسحاق
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
برای اینكه ما بتوانیم نسخه‌ی درست پیشرفت را پیدا كنیم، چه لازم داریم؟ بحث نظری. این، یكی از آن كارهایی است كه شماها باید بكنید. پیشرفتِ یك كشور چیست؟ البته مقصودم این نیست كه در بحثهای ذهنی و باز بیفتیم و همین‌طور خودمان را معطل مباحث ذهنی بكنیم؛ مباحث تئوریكِ بدون توجه به خارج و واقعیات؛ نه، اینها را نمی‌خواهم، این غلط است. مثل اینكه در باب تهاجم فرهنگی ما یك روزی گفتیم دارد تهاجم فرهنگی انجام می‌گیرد. این صحبتِ دوازده، سیزده سال قبل است. اگر از من می‌خواستند كه تهاجم فرهنگی را نشان بدهم، من كه با چشم خودم كأنّه دارم تهاجم فرهنگی را می‌بینم، می‌توانستم موارد را نشان بدهم. در چندین سخنرانی نشان هم دادم؛ اما بعضیها شروع كردند به انكار تهاجم فرهنگی! و گفتند: نه آقا، چنین چیزی وجود ندارد! بنده به یاد بنی‌صدر افتادم. در اول جنگ تحمیلی عراق، دلسوزهای محلی می‌آمدند و می‌گفتند عراقیها به خاك ما حمله كردند؛ به مرز ما نفوذ و تجاوز كردند. ما به بنی صدر می‌گفتیم: رئیس جمهور! شما چه خبر دارید؟ می‌گویند عراقیها حمله كردند؛ می‌گفت دروغ می‌گویند؛ این سپاه برای اینكه خودش امكانات دست و پا كند، این حرفها را می‌زند! آنها را متهم می‌كردند. بعد هم به دهلران رفت - كه هنوز آن وقت دهلران را نگرفته بودند - ایستاد و مصاحبه كرد؛ گفت: من الان در دهلرانم؛ می‌گویند عراقیها آمده‌اند؛ عراقیها كجایند؟! از دهلران بیرون آمد و دو ساعت بعد دهلران به وسیله‌ی عراقیها تصرف شد. نمی‌شود كه واقعیات را با چشم روی هم گذاشتن انكار كرد.پادشاهِ معاصر حافظ، شاه شیخ ابواسحاق - كه البته شاه بود، اما شیخ نبود؛ اسمش شیخ ابواسحاق است - یك جوان خوشگذرانِ خوش قیافه بود كه از شعرهای حافظ فهمیده می‌شود كه به او خیلی علاقه داشته، وقتی امیر مبارزالدین آمده بود اطراف بیابانهای شیراز اردو زده بود و داشت خودش را آماده‌ی حمله‌ی به شیراز می‌كرد، این حاكم بدبختِ شیراز كه غرقِ در عیش و نوش خودش بود، خبر نداشت، وزیرش هم جرئت نمی‌كرد به او چیزی بگوید. اگر چیزی می‌گفتند، می‌گفت شماها بیخود می‌گویید. وزیرش یك روز تدبیری اندیشید و مثلاً گفت: جناب اعلی حضرت مایل نیستید كه در این فصل بهار، بالای پشت بام برویم و این بیابان را نگاهی بكنیم و از این سبزه‌ی بیابان استفاده‌ای بكنیم؟ آن هم كه چنین آدمی بود، گفت: چرا؛ برویم. بالای پشت بام قصر رفت، نگاه كرد و دید در بیابان اردو زده‌اند. گفت: اینها چیست؟ گفت: اردوی مبارزالدین كرمانی است؛ آمده پدر شما و همه‌ی دربارتان را در بیاورد. به این بهانه و تدبیر، وجود دشمن را به او نشان داد. بعضی این‌طوری‌اند؛ چشمشان را روی هم می‌گذارند؛ گفتند تهاجم فرهنگی نیست. بعد كه قبول كردند تهاجم فرهنگی هست، به دنبال بحثهای ذهنی رفتند! «تهاجم یعنی چه؟»، «فرهنگ یعنی چه؟»، «فرهنگی چه چیزهایی را شامل می‌شود و چه چیزهایی را شامل نمی‌شود؟» ما به اینها چه كار داریم؟! نقل می‌كنند قدیمها كه در یك شهری، یك سینما درست كرده بودند؛ یك عده‌ای رفتند پیش عالِم شهر - كه آدم گوشه‌گیری بود - تا وادارش كنند كه با این سینما مخالفت كند. گفتند: آقا! در این شهر سینما ساخته‌اند، شما یك اقدامی بكنید. عالِم یك فكری كرد، گفت: حالا ببینیم این سی‌نُماست یا سی‌نَماست یا سی‌نِماست! كدام درست است؟! بنا كردند بحث نظری كردن كه ضبط لفظ سینما را پیدا كنند! بنده طرفدار بحثهای نظریِ این طوری نیستم كه برویم در آنها غرق بشویم؛ اما به هر حال باید بحثهای نظری انجام بگیرد تا معلوم شود كه پیشرفت به چیست.

مربوط به :بیانات در جمع دانشجویان و اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر - 1379/12/09
عنوان فیش :غفلت از دشمن ،عامل شکست شاه شیخ ابواسحاق از امیرمبارزالدین
کلیدواژه(ها) : وظیفه مسئولان, امیر جمال الدین شاه شیخ ابواسحاق, تاریخ ایران اسلامی در 9 قرن اول, دشمنی آمریکا با انقلاب و نظام اسلامی
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
معتقدم که یک مسؤول نباید اجازه دهد که از واقعیّات جامعه و از خبرهایى که در جامعه جارى است، دور بماند. البته انقطاع از مردم - که در تعبیر امیرالمؤمنین علیه‌السّلام احتجاب از مردم است؛ یعنى حجاب داشتن و با مردم هیچ مواجه نشدن - چیز بسیار خطرناکى است. حضرت به مالک اشتر فرموده‌اند: « قلّة علم بالأمور»؛ به خاطر احتجاب از مردم، آگاهى انسان از همه چیز کم مى‌شود. البته من به خانه‌هاى اشخاص هم مى‌روم. یکى از کارهایى که بحمداللَّه من از اوایل ریاست جمهورى تا به‌حال انجام داده‌ام - البته گاهى بیشتر است، گاهى کمتر - این است که به منازل اشخاصى از آحاد و توده‌هاى مردم مى‌روم، روى فرششان مى‌نشینم، با آنها حرف مى‌زنم و زندگیشان را از نزدیک لمس مى‌کنم. البته به شما عرض کنم، اطّلاع از مردم، یک بخش از اطّلاع است؛ بخش دیگرش اطّلاع از دشمن است. کسى از من نپرسید که شما از دشمن هم اطلاعى دارید یا نه؟! ولى من خودم عرض مى‌کنم: بله، بنده از دشمنان هم بى‌اطّلاع نیستم. خیلیها خیال مى‌کنند که ما گاهى تیر به تاریکى مى‌اندازیم و از دشمن صحبت مى‌کنیم. نه؛ تیر به تاریکى انداختن نیست؛ مى‌دانیم و حس مى‌کنیم که دشمن حضور دارد. اتّفاقاً همین چند روز قبل بعضى از مطبوعات امریکا خبر از اظهارات رئیس سازمان سیا دادند که در بعضى از روزنامه‌هاى ما هم منعکس شد. او گفته بود ما در فلان تعداد کشور - از جمله ایران را هم اسم آورده بود - مأموران سازمان خودمان را فعّال کرده‌ایم که زبان مادریشان، زبان آن کشورهاست. بعد بخصوص اسم ایران را آورده بود و گفته بود ما مأمورانى داریم که زبان مادریشان فارسى است و متوسّط سنّى‌شان هم سى سال است. ممکن است براى بعضى این سؤال پیدا شود که چرا این حرفها را مى‌گویند. وقتى اطّلاعاتى زیاد و سرریز مى‌شود، براى صاحب آن اطّلاعات اهمیتش کم مى‌شود؛ لذا از گوشه و کنارِ حرفها خیلى چیزها مى‌شود فهمید. بله، ندیدنِ دشمن هنر نیست.
در زمان حافظ، چهار امیر پشت سر هم بر شیراز حکومت کردند که یکى از آنها شاه شیخ ابواسحاق است - البته اسمش شیخ است، اما شیخ نبوده - حافظ هم در چند جا اسم او را آورده؛ چون به او بسیار علاقه‌مند بوده است. شاه شیخ ابواسحاق، هم جوان، هم زیبا و هم بسیار عیّاش بوده است. امیر مبارزالدّین - که یکى از پادشاهان آن منطقه بود - از کرمان حرکت کرد و به طرف شیراز آمد و قصد داشت این شهر را بگیرد. براى حمله به شیراز، آرام مى‌آمد تا شیرازیها نفهمند و او ناگهان شیراز را محاصره کند و فرصت دفاع به آنها ندهد. بعضى از مردم از ماجرا آگاه شدند، مأموران حکومت هم قضیه را فهمیدند؛ اما کسى اصلاً جرأت نمى‌کرد موضوع را به شاه شیخ ابواسحاق خبر دهد. دشمن نزدیک شیراز رسید و تمام منطقه جلوِ حصار شیراز را اردو زد. وزیر شاه شیخ ابواسحاق بالاخره دید این‌طورى نمى‌شود؛ فردا دشمن به شهر حمله مى‌کند و پادشاه خبر ندارد که دشمن پشت شهر است. آیا این براى یک مسؤول هنر است که نداند دشمن کجاست؟! وزیر پیش شاه شیخ ابواسحاق آمد، اما دید جرأت نمى‌کند مستقیم به او بگوید! لذا از راهش وارد شد؛ گفت هوا خیلى خوب و بهارى است و صحرا سبزه‌زار است؛ آیا میل ندارید بالاى پشت بام قصر بروید و بیرون را تماشا کنید؟ به این بهانه پادشاه را از داخل قصر بیرون کشید و بالاى قصر برد. وقتى پادشاه روى پشت بام رفت و نگاه کرد، دید کسانى در بیابان اردو زده‌اند. پرسید این اردو مربوط به کیست؟ گفت متعلّق به امیر مبارزالدّین است. گفت چه موقع آمده‌اند؟ گفت - مثلاً - ده روز است. این پادشاه بى‌غیرت و بى‌عرضه به جاى این که بلافاصله بیاید و لباس جنگ بپوشد - البته بعد هم جنگ کرد و ابتدا اسیر و سپس کشته شد - گفت اینها حیفشان نیامد در این هواى خوشِ بهارى به جنگ آمدند! این‌گونه نمى‌شود انسان مسؤولیتهاى مهم جامعه را بر عهده گیرد.