1386/10/12
حاشیههای روز اول سفر یزد* آقای یزدی * سحرخیز باش تا... هر طرف که سر میچرخاندی گلهای داوودی زرد و سفید میدیدی و پوسترهای آقا. بچههایی که به خانه ماندن رضایت نداده بودند، پتوپیچ آمده بودند استقبال و حالا میان آن همه همهمه با آرامش خوابیده بودند. بعضیها کله سحر رفته بودند بالای تیرهای چراغ برق که مبادا از قافله چشمها جا بمانند. میخوانیمش تا بیاید... "پسزمینه" مشکی بود و رنگهای سفید و زرد به رویش حرکت می کرد. جمعیت زیادی از خانمهایی که در میدان امیر چقماق یزد انتظار رهبرشان را میکشیدند، در حالیکه گلهای سفید و پرچمهای زرد در دستانشان تکان میخورد، یک صدا میخواندند: شهیدان برخیزید... تا قسمت چه باشد... ****
آن سوی داربستها اما آرامشی حکمفرما بود. خانمها آرام و متین نشسته بودند تنگِ هم و گاهی سرود میخواندند و گاهی هم گل میگفتند و گل میشنفتند. کنار هر کدامشان هم به اندازه یک آدم زنده جا پیدا میشد که یا کیف و بساطشان را آنجا گذاشته بودند و یا کودک خردسالشان را. بعضی هم برای فامیلهایشان زنبیل گذاشته بودند. شاید نظم خانمها به این دلیل بود که در اطرافشان عدهای به عنوان انتظامات ایستاده بودند و راهنماییشان میکردند و مانع هجوم سایرین میشدند. نظمی که به هم ریخت. دقایقی که از حضور آقا و سخنان امام جمعه یزد گذشت، ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد. چفت و بست یکی از داربستها باز شد و مردها که از کمی جا رنج میبردند به سمت راست میدان سرازیر شدند. این اتفاق باعث شد که تعداد زیادی از زنها و کودکانشان تحت فشار جمعیت که مثل سیل به سمتشان میآمد قرار بگیرند. این وسط خوش غیرتهای حفاظت، خونشان به جوش آمد و فورا وسط جمعیت رفتند و در عرض چند ثانیه آقایان را نشاندند و با جابهجا کردن داربستها خانمها را به سمتی دیگر منتقل کردند. آرزوهای یک دیدهبان سکوی پرماجر هیچ کس حواسش به این یکذره بچه نبود. هیچکس بجز یک آدم حسود! کودک بیچاره در آستانه رسیدن به پله چهارم بود که به طور ناخودآگاه سراغش رفتم و با دستانم گرفتمش: کجا؟ لبخند شیطنتآمیزی زد و بالای سرش را نگاه کرد. نیمی از راه باقی مانده بود. پایش را روی پله چهارم نگذاشته بود که خودش را در آغوش سرد و بیرحم من دید. هنوز پایش به زمین نرسیده بود که جیغش به آسمان بلند شد! التماس و ببخشید و غلط کردمها بیفایده بود. پدرش بغلش کرد و جهت حفظ نظم و آبرو مجلس را ترک کرد! خشکی کویر ... خودیتر از خودی "یزد از قدیم دارالمومنین لقب گرفته اما اگر آن را دارالعلم هم بنامیم قطعا سخن به گزافه نگفتهایم." "آسید محمد کاظم طباطبایی برخلاف آنچه تصور میشود یکی از اصولیین بزرگ است که از اهالی شهر یزد است." "مرحوم آیت الله خاتمی متولد سال 1324 است؛ ایشان 34 سال از ما بزرگتر بودند..." دهنها باز مانده بود که کسی که در مشهد و قم دوران طلبگیش را گذرانده، این همه اطلاعات در مورد شهر یزد و دانشمندان یزدی را از کجا به دست آورده و چطور با وجود این همه مشغله و گرفتاری و ... در ذهن خود نگه داشته است! ****
یکی از علما میگفت «فکر نمیکردم آقا این همه نسبت به علمای یزدی اطلاعات داشته باشد.» میگفت «شاید کمتر کسی از طلبهها و حتی علمای یزد اینقدر اطلاعات در مورد دانشمندان شهرخودشان داشته باشند!» اولین دیدار اختصاصی آقا، امشب در مسجد روضهی محمدیه شهر یزد، کنار مقبرهی شهید محراب و یار دیرینه رهبر آیت الله صدوقی برگزار شد؛ دیداری با علمای استان یزد. دو+ یک دو مرتبه مربوط به زمانی بود که "آقا" نام آیت الله خاتمی و شهید صدوقی را بردند و بار سوم وقتی بود که گفتند شنیدهام که خانمهای طلبهی یزد هم بسیار درسخوان و ... دقیقا در همین لحظه بود که صدای صلوات سوم، از انتهای مسجد (محل نشستن خانمها) بلند شد. البته جلوییهای مسجد هم صلوات فرستادند اما صدای خندهشان بلندتر بود. برگزیدهها
|