news/content
نسخه قابل چاپ
1386/10/12

حاشیه‌های روز اول سفر یزد

* آقای یزدی
یزدی‎ها آقا را فامیل خود می‎دانند و نسبت ایشان با این آب و خاک دهان به دهان می‎چرخد و قند توی دل میزبان آب می‎شود. یزدی‎ها امروز سنگ تمام گذاشته‎اند.

* سحرخیز باش تا...
از صبح زود جمعیت، راه میدان امیر چقماق را پیدا کرده بود و کم‌کم از خیابان‎های فرعی مسیر استقبال را پر می‎کرد. اتوبوس‎هایی که کاروان‎ها را از شهرستان‎های مختلف استان به استقبال رسانده بودند کمی آن طرف‎تر صف کشیده بودند و مسافران‎شان با عجله خود را به مسیر می‎رساندند. ایستگاه‎های صلواتی هم برای پذیرایی میهمانان نورسیده از اول صبح فعال بودند و ناشتایی مختصری می‎دادند. بسته‎های کوچک شکلات و آجیل هم که روزهای قبل با همت خانم‎های یزدی آماده شده بود، دست به دست می‎شد.

هر طرف که سر می‌چرخاندی گل‎های داوودی زرد و سفید می‌دیدی و پوسترهای آقا. بچه‎هایی که به خانه ماندن رضایت نداده بودند، پتوپیچ آمده بودند استقبال و حالا میان آن همه همهمه با آرامش خوابیده بودند. بعضی‎ها کله سحر رفته بودند بالای تیرهای چراغ برق که مبادا از قافله چشم‌ها جا بمانند.

میخوانیمش تا بیاید...
شهیدان برخیزید/ بر قدمش گل ریزید/ نور جلی می‌آید/ سید علی می‌آید

"پس‌زمینه" مشکی بود و رنگ‌های سفید و زرد به رویش حرکت می کرد.

جمعیت زیادی از خانم‌هایی که در میدان امیر چقماق یزد انتظار رهبرشان را می‌کشیدند، در حالی‌که گل‌های سفید و پرچم‌های زرد در دستانشان تکان می‌خورد، یک صدا می‌خواندند: شهیدان برخیزید...

تا قسمت چه باشد...
جمعیتی که پشت داربست‌ها انتظار دیدار آقا را می‌کشیدند را می‌شد دو قسمت کرد. قسمت اول مربوط به آقایان بود. تنگ هم ایستاده بودند و صدای فریاد و التماسشان بلند بود. نفس کشیدن هم در این‌جا با دشواری همراه بود. برانکاردهای خالی هلال احمر تند و تند به داخل جمعیت می‌رفت و با سرنشین بر می‌گشت.

****

آن سوی داربست‌ها اما آرامشی حکم‌فرما بود. خانم‌ها آرام و متین نشسته بودند تنگِ هم و گاهی سرود می‌خواندند و گاهی هم گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. کنار هر کدامشان هم به اندازه یک آدم زنده جا پیدا می‌شد که یا کیف و بساطشان را آنجا گذاشته بودند و یا کودک خردسالشان را. بعضی هم برای فامیل‌هایشان زنبیل گذاشته بودند.

شاید نظم خانم‌ها به این دلیل بود که در اطرافشان عده‌ای به عنوان انتظامات ایستاده بودند و راهنمایی‌شان می‌کردند و مانع هجوم سایرین می‌شدند.

نظمی که به هم ریخت.
"آقا" که آمدند خانم‌ها، با وجود فشار جمعیت، نظمشان را حفظ کردند ولی آقایان به هم ریخته‌تر شدند.

دقایقی که از حضور آقا و سخنان امام جمعه یزد گذشت، ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد. چفت و بست یکی از داربست‌ها باز شد و مردها که از کمی جا رنج می‌بردند به سمت راست میدان سرازیر شدند. این اتفاق باعث شد که تعداد زیادی از زن‌ها و کودکانشان تحت فشار جمعیت که مثل سیل به سمتشان می‌آمد قرار بگیرند.

این وسط خوش غیرت‌های حفاظت، خونشان به جوش آمد و فورا وسط جمعیت رفتند و در عرض چند ثانیه آقایان را نشاندند و با جابه‌جا کردن داربست‌ها خانم‌ها را به سمتی دیگر منتقل کردند.

آرزوهای یک دیده‌بان
نزدیکی‌های جایگاه یک سکوی خبرنگاری بود که دو سه متری ارتفاع داشت. هیچ جنبنده‌ای هم آن بالا نبود. با دیدن این منظره شاخک‌هایم جنبید که: بالای این سکو می‌توان تمام جمعیت را زیر نظر گرفت و مطمئن شد که هیچ ریز و درشتی از اتفاقات دیدار از دستت نمی‌رود. خواستم از آن بالا بروم؛ نگاهی به دور و برم انداختم؛ 2، 3 تا از محافظ ها چپ چپ نگاهم می‌کردند. پایم را که به لبه‌ی نردبان سکو گذاشتم یکی از محافظ ‌ها ابروهایش را بالا برد. این اشاره ابرو به قدری موثر واقع شد که محترمانه پایم را جمع کردم و به گلیمم برگشتم.

سکوی پرماجر
4 سال به زور داشت، به محض ورود دست پدر را رها کرد و یک راست آمد سمت جایگاه خبرنگار‌ها! به پله‌ها که رسید سرش را بلند کرد و تا انتهای مسیر را چک کرد. بعد لبخندی زد و پله‌ها را رفت بالا.

هیچ کس حواسش به این یک‌ذره بچه نبود. هیچ‌کس بجز یک آدم حسود! کودک بیچاره در آستانه رسیدن به پله چهارم بود که به طور ناخودآگاه سراغش رفتم و با دستانم گرفتمش: کجا؟ لبخند شیطنت‌آمیزی زد و بالای سرش را نگاه کرد. نیمی از راه باقی مانده بود. پایش را روی پله چهارم نگذاشته بود که خودش را در آغوش سرد و بی‌رحم من دید. هنوز پایش به زمین نرسیده بود که جیغش به آسمان بلند شد! التماس و ببخشید و غلط کردم‌ها بی‌فایده بود. پدرش بغلش کرد و جهت حفظ نظم و آبرو مجلس را ترک کرد!

خشکی کویر ...
همه آمده بودند؛ از زرتشتی‌های نرسی آباد تا دوچرخه سوارهایی که از اردکان رکاب زده بودند.دهان کویر، امروز از حضور مردم در استقبال رهبرشان خشک شده بود.

خودی‌تر از خودی
یزد را به خوبی می‌شناخت، علمای آن را با نام کوچک نام می‌برد، حتی سال ولادت اساتیدی که دوستشان داشت را هم می‌دانست، کتاب‌هایی که نوشته بودند و اینکه در چه بخش‌هایی از علوم حوزوی تخصص دارند را هم به خوبی بلد بود.

"یزد از قدیم دار‌المومنین لقب گرفته اما اگر آن را دار‌العلم هم بنامیم قطعا سخن به گزافه نگفته‌ایم."

"آسید محمد کاظم طباطبایی برخلاف آنچه تصور می‌شود یکی از اصولیین بزرگ است که از اهالی شهر یزد است."

"مرحوم آیت الله خاتمی متولد سال 1324 است؛ ایشان 34 سال از ما بزرگتر بودند..."

دهن‌ها باز مانده بود که کسی که در مشهد و قم دوران طلبگیش را گذرانده، این همه اطلاعات در مورد شهر یزد و دانشمندان یزدی را از کجا به دست آورده و چطور با وجود این همه مشغله و گرفتاری و ... در ذهن خود نگه داشته است!

****

یکی از علما می‌گفت «فکر نمی‌کردم آقا این همه نسبت به علمای یزدی اطلاعات داشته باشد.»

می‌گفت «شاید کمتر کسی از طلبه‌ها و حتی علمای یزد اینقدر اطلاعات در مورد دانشمندان شهرخودشان داشته باشند!»

اولین دیدار اختصاصی آقا، امشب در مسجد روضه‌ی محمدیه شهر یزد، کنار مقبره‌ی شهید محراب و یار دیرینه رهبر آیت الله صدوقی برگزار شد؛ دیداری با علمای استان یزد.

دو+ یک
در طول سخنان آقا طلبه‌ها سه بار صلوات فرستادند:

دو مرتبه مربوط به زمانی بود که "آقا" نام آیت الله خاتمی و شهید صدوقی را بردند و بار سوم وقتی بود که گفتند شنیده‌ام که خانم‌های طلبه‌ی یزد هم بسیار درس‌خوان و ...

دقیقا در همین لحظه بود که صدای صلوات سوم، از انتهای مسجد (محل نشستن خانم‌ها) بلند شد. البته جلویی‌های مسجد هم صلوات فرستادند اما صدای خنده‌شان بلند‌تر بود.

پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی