1386/10/13
حاشیههای روز دوم سفر یزددیدار با دانشجویان
حالا میفهمیدی که این شور و نشاطی که به جان شهر نشسته است از کجا آب میخورد. جوانها روی پا بند نبودند. با اینکه برای ورود به سالن ورزشگاه امام علی(ع) دانشگاه یزد خیلی معطل شده بودند اما اثری از خستگی یا شکایت در چهرهشان نمیدیدی. یکی پشت بلندگو رفته بود وجوان ها را هماهنگ می کرد که باتفاق سرودی را بخوانند. یکصدا می خواندند: ما عاشقان کوی حسینیم ما پیروان پیر خمینیم...
جمعیت وارد سالن میشدند و گوشه چپ سالن آرام آرام پر می شد. بعضیها چندبار جا به جا میشدند و دیدشان را به محل صندلی آقا تنظیم میکردند. مجری جوان جلسه هم سعی میکرد تا آخرین لحظه از جمعیت جواب بگیرد. بعضیها ساکت و دوزانو نشسته و چشم دوخته بودند به آن پرده آبی که حالا پای ثابت دیدارهای آقا شده است و با هر تکانی که میخورد، دل جمعیت را تکان میدهد. بعضیها هم به محض ورود به سالن نذرشان را ادا میکردند. و زمزمه زیارت عاشورا ملاحتی به چشمهایشان داده بود که باید بودی و میدیدی ... تا این یکی قسمت چه کسی باشد! قبل از انقلاب دانشسرای عالی یزد به عنوان تنها دانشگاه این استان، 200 دانشجو داشت و امروز یزد حدود 000/60 هزار دانشجو دارد با حدود 38 واحد دانشگاهی. نماینده انجمن اسلامی هم بعد از بیان مطالبش رفت و دست ایشان را بوسید و آقا هم خوش و بشی با او کردند و البته تقاضای دیگری هم داشت و بالاخره چفیه به دست و در حالی که چشمهای حسرتبار سخنرانان قبلی را به دنبال خود میکشید خیلی سرحال آمد و نشست. آقا هم قبل از آغاز بیانات خود عبا را از روی دوش برداشته، چفیه دیگری انداختند. مطمئناً خیلیها داشتند راه کارهای رسیدن به این یادگار ارزشمند و متبرک را در ذهنشان مرور میکردند ومحترمانه نقشه می کشیدند. تا این یکی قسمت که باشد! نه سیلوی شرقی و نه گندم غربی: یک بار بچه های جهاد سازندگی تصمیم گرفتند که خودشان آستین بالا بزنند و یک سیلوی کوچک ایرانی بسازند. به محض مطرح شدن این پیشنهاد، مخالفت ها بالا گرفت: سیلو سازی یک تکنولوژی پیشرفته می خواهد که ما نداریم بی خود پول بیت المال را به هدر ندهید. امکان ندارد چند متخصص تازه کار داخلی بتوانند از عهده این کار برآیند. علیرغم تمام "نمی شودها" و "نمی توانیم ها"، دولت به جوان ها اعتماد کرد و در عرض چند ماه سیلویی کوچک به عنوان نمونه سر پا شد... هم اینک کشور ما جزء بهترین سیلوسازان جهان به حساب می آید. ***
آقا خاطرات دوران ریاست جمهوری اش را تعریف می کرد و می گفت: "از این می ترسم که روح اعتماد به نفس در شما جوانان رشد لازم را پیدا نکند." مخاطب اصلیام در باب اعتماد به نفس شمائید: اشاره کردند به موفقیتهای گذشته؛ زمانی که ملت، خود و استعدادهای خود را باور کرده و نتیجه گرفته بود، و فرمودند که امروز به شدت محتاج این اعتماد به نفس هستیم. حسن ختام پروردگارا ! این جوانهای عزیز را، این دلهای پاک و نورانی و روشن و بااستعدادِ تقرب به خودت را هرچه بیشتر نورانی کن؛ آنها را به خودت هرچه بیشتر نزدیک کن؛ آنها را عاقبت به خیر کن. پروردگارا ! آیندهی این کشور را که به دست این جوانها ساخته خواهد شد، از امروز و گذشتهی آن بمراتب بهتر و زیباتر قرار بده. ***
دیدار با خانواده ی شهدا
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی مگر می شود این صورت های آفتاب سوخته و دست های پینه بسته، زخم و گرهی در زندگی نداشته باشند. صورت ها یشان گواه موثقی بود از رنجی که می کشند و دردی که در سینه دارند؛ اما هیچ سخنی از آن همه درد در میان نبود. نفهمیدم چطور این مردمان صبور و رنج کشیده، مثنوی مصیبت هایشان را بسته بودند و مخزن اسرارشان را گشوده بودند! هیچ سخنی از گرفتارهای زندگی روزمره و بی پولی و بی کسی و ... در میان نبود. همه اش حرف دل بود و دل بود و دل سفره ی رنگین این را که گفت خیالمان راحت شد که الان بساطی پهن می کنند و دلی از عزا در می آوریم، چندین کیلومتر راه آمده بودیم و بدجوری گرسنه بودیم. سفره را که وا کردند، وا رفتیم: نان خشک و پیاز برایمان آوردند. یک هندوانه از بم خریده بودیم، با اجازه ی صاحب خانه هندونه را هم پاره کردیم و سفره مان رنگین تر شد. ***
جنگ دو تا از پسرهایش را از او گرفته بود. قبل از سخنرانی اقا روی جایگاه رفت و متنی را که نوشته بود از طرف همه پدران شهید تقدیم آقا کرد. بعد از جلسه رفتیم و از او خواستیم خاطره ای تعریف کند. او هم رفت به دوران جوانی اش و سفری که به تبعید گاه آقا در زمان شاه داشته؛ سفر مردم یزد به ایرانشهر برای دیدن آقا و دوست صمیمی شان آقای راشد یزدی. پیرمرد زبل ***
مانده بودم چطور از مقابل آن همه جمعیتی که جلوی در ایستاده بودند گذشت و خود را به داخل رساند. ایستاده بود و به جایگاه نگاه می کرد. جایی که حدود 50 متر با آن فاصله داشت. آمدن و رسیدن به نزدیکی های آقا در میان آن همه جمعیتی که به طور فشرده کنار هم نشسته بودند تقریبا غیر ممکن بود. ***
سکوت در مجلس برقرار شد و همه آماده ی شنیدن سخنان رهبر شدند. "درود بر خمینی سلام بر خامنه ای"، "درود بر خمینی سلام بر خامنه ای" ... همان پیرمرد بود با همان شال سبز عجیب و غریب روی سرش، اما نه در آن فاصله! پیرمرد حالا جای دبشی نزدیکی های اقا پیدا کرده بود و با صدایی رسا از جمعیت شعار می گرفت. توجه تمام دوربین ها را هم به خود جلب کرد. نقشه پیرمرد گرفته بود. آقا سکوت کردند تا پیرمرد شعارها و صلواتش را تمام کند و بنشیند، در طول این مدت هم با لبخند نگاهش می کردند. بعد اینطور شروع کردند: "هر طرف که نگاه می کنم کسانی هستند که یادگار شهیدان عزیزمان هستند...دل های ما هم مثل شما عزیزان لبالب از احترام و عشق به شهدای این سرزمین است." ودل ها لرزید و چشم ها بارید...
برگزیدهها
|